نیلوفر قائمی فر
24.2K subscribers
20 photos
20 videos
199 links
پیج اینستاگرام:
instagram.com/nilufar.ghaemifar2

بچه‌ها تمامی رمانای منو فقط از اپلیکیشن باغ استور تهیه کنید، تنها جایی که با رضایت خودم منتشر میشه و هر سایت و گروه و کانالی جز این منبع رمانهای منو منتشر کنه راضی نیستم و حرامه!
https://baghstore.net/
Download Telegram
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/87410

#بیست_و_نه
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط
و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

من و آنیتا باهم گفتیم:
-چطوری؟
خندیدیم و گفتم:
-آی آی لعنتی.
سحر-آنیتا پاشو این میوه و اینا که خردیدمو بشوریم براش بیاریم.
-نه چیزای نفاخ نمی تونم بخورم؛ نشور.
سحر-سیبو بپزم بخوری؟ دیگه پخته که نفخ نداره.
آنیتا داخل آشپزخونه رفت و در قابلمه رو برداشت و گفت:
-با یاین حالت غذا هم درست کردی.
-من درست نکردم.
به سمت اتاق عطا اشاره کردم و سحر و آنیتا با صدای خفه و تعجب گفتن:
-این؟!!! این درست کرده؟!!
سحر-خونه ما هم بفرست بیاد.
-ای زهر مار، نخندونید منو زخمم درد می گیره.
آنیتا چای ریخت و آورد و گفت:
-باشگاه چی می شه؟ شاگرد داری!
-فعلا نمی تونم باید با مدیر باشگاه حرف بزنم.
سحر-می خوای من یا آنیتا جات بریم که شاگردات نپرن؟
-نمی دونم اگر قبول بکنن.
آنیتا-الان اون یارو شبا توی اتاق می خوابه؟
-نه روی پام می ذارم تکونش می دم بخوابه، خب آره دیگه!
سحر-منو ببین!
از آشپزخونه بیرون اومد و با صدای خفه گفت:
-مگه این با شناسنامه ایناش اومده که قرارداد خونه بسته؟
آنیتا-آره اومده چون اون شب من شنیدم باباش فحش می داد می گفت شناسنامه اشو برده؛ این از قبل نقشه داشته.
-فامیل دختره چی بود؟ یادتونه؟ شاگرد منه دارم از شما می پرسم.
سحر-واسه چی می خوای؟
-می خوام تو اینستاگرام پیداش کنم.
آنیتا-شماره اشو داری؟ از روی شماره اش می تونی توی لیست پیشنهادات پیداش کنی.
سه تایی سرمون توی گوشی بود تا زن عطارو پیدا کنیم. عطا تا در اتاقو باز کرد سه تایی همچین پریدیم که آنیتا روی من افتاد و من از درد ضعف کردم.
عطا جاخورده بهمون نگاه کرد و رو به من گفت:
-حالا یه جا دیگه ات نترکه، دیگه نه من پول دارم نه خودت.
سحر، آنیتا رو زد و گفت:
-مگه تو استخون نداری؟ چرا روی این میفتی؟
عطا تا وقتی وارد دستشویی بشه ما سه تا رو چپ چپ نگاه کرد و آنیتا آروم گفت:
-چرا اینطوریه؟! هم شیطونی می کنه هم جدیه!! مگه داریم؟!
سحر-خوبی؟!
-آره.
بلوزمو بالا زدم و هر دو نفرشون با هول گفتن:
-خون اومده؟!!
-نه این واسه الان نیست.
آنیتا-پانسمانتو باید عوض کنی؟
-باید برم بیمارستان زخممو دکتر چک کنه.
عطا در دستشویی رو باز کرد و پرسید:
-پیچ گوشتی داری؟
-با منی؟!
عطا نیم تنه اشو از دستشویی بیرون آورد و گفت:
-نه من با عالم بالا در ارتباطم و دارم با اونا حرف می زنم!! پس با کی هستم؟
-نه بابا من ابزارم کجا بود!؟ واسه چی می خوای؟
عطا-شما سرتو ببر تو گوشی...
در خونه رو باز کرد و رفت بیرون، در هنوز باز بود، زنگ همسایه روبرویی رو زد و ازش ابزار خواست! طرف متعجب نگاهش می کرد. . .

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :

https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6

قسمت #بیست_و_نه

رمان #وسوسه_های_شورانگیز

بقلم #نیلوفر_قائمی_فر

فروشگاه اصلی
@baghstore


ویسو فرستادم،به عکس پروفایلش نگاه کردم، موهای بلوندشو صاف کرده بود و دورش بود، یه دکلتة آبی هم تنش بود.. کی فکر میکنه این زن یه دختر بیست و دو ساله داره؟!!! چه اهمیتی داره! وقتی حتی یک روز مادری نکرده، حتی یه روز شیر نداد چون میگفت «بچه وابسته میشه، سینه‌هام می ‌افته، عوارض برای من میمونه استخوونام درد میگیره...»
روی کاناپه دراز کشیدم،به ساعت چشم دوختم، شش و نیم بود؛ حتی ساعتم لج کرده نمیگذره، انقدر به ساعت نگاه کردم که چشمام خسته شد و خوابم برد، تا با صدای موبایلم از خواب پریدم، گوشی و بدون اینکه نگاه کنم برداشتم:
- مایا... مایا چرا درو باز نمیکنی؟
- شما؟!
- مایا منصورم؛ خوابیدی؟ دادگاه داری.
از جام یهو پریدم و گفتم: اِیییی، عمو منصور، کی خوابم برد... «از جام پریدم آیفون زدم و درو باز کردم». منصور اومد بالا و با تعجب نگام کرد و گفت:
- لباسای دیشب چرا تنته؟!!!
- خوابم نبرده بود که... منتظر بودم ساعت بگذره خوابم برد.
منصور: چشماشو نگاه کن! بدو برو یه لباس مناسب بپوش.
به طرف اتاق رفتم، یه شلوار جین و مانتو و مقنعه ‌ی مشکی پوشیدم و اومدم بیرون، سر منصور تو پرونده بود سر بلند کرد و گفت:
- برو صورتتو آب بزن، چشمات چرا انقدر ورم کرده؟!!! «کیفمو کنار دیوار گذاشتم، به دستشویی رفتم تو آینه خودمو نگاه کردم، چشمام کاسه‌ ی خون بود و متورم شده بود، خوبه گریه نکردم اینه! صورتمو شستم و خشک کردم اومدم بیرون و گفتم: بریم.
راه افتادیم، تو راه منصور گفت:
- دیشب گریه کردی؟
- نه نمیدونم چرا اینطوری شدم، واسه کم خوابیدنِ تو خوابیدی؟
منصور: نه کار داشتم. «یه گوشه نگه داشت و گفتم»: چیشد؟
- منصور: یه چیز بخرم بخوری، تا حالت بد نشده.
از ماشین پیاده شد و گفتم:
- کتایون چی میشد با این مرد خیانت میکردی این مرد بابام میشد! نچ خاک تو سرت مایا! بیچاره بابای خودم! داریوش که بیچاره نیست، بیچاره مایا! بیچاره مایا...
به گوشیم نگاه کردم، کتایون جواب داده بود، نوشته بود:
- «ناخواسته بودی، اصراری برای بچه‌ داری نداشتم».
وارفته به گوشی نگاه کردم!!!
گوشیم زنگ خورد خودش بود با حرص ریجکت کردم، دوباره زنگ زد باز ریجکت کردم، سه بار...
- چیه چیه مادر فولاد زره.
مامان با حرص گفت: لیاقت نداری! لنگه باباتی، یه موی من تو تن تو نیست. «با حرص گفتم»:
- خداروشکر پس، پس فردا بچه ‌هام خوشبختن،همین که مثل تو نیستم خوشبختی رو دارن.
مامان: خاک تو سرت، نمیفهمی، گشنگی نکشیدی که! بچه ‌ای دیگه تو هپروتی...
- از بابا طلاق بگیر زن کسری شو خجالت نکش، انقدر سینه براش میزنی برای خودت لقمه بگیر.
منصور اومد سوار شد و مامان گفت:
- من اگر شانس تورو داشتم تا الان تو ناف فرانسه، برای خودم برند بودم.
- چی بودی؟ برند؟!!! «با پوزخند گفتم» برند "کتی بندانداز" نه؟ «با حرص گفتم»: من ناخواسته بودم؟! ازت منتفرم مامان... تو شبیه فاخته ‌ای، فاخته‌ بچه ‌شو تو لونه‌ ی دیگرون میذاره تا دیگرون بزرگش کنند چون راحت طلبه، چون مسئول نیست، بی‌ تعهده، فرق من با بچه‌ ی یک فاختة ماده اینه که من جوجه اردک زشتم که همه پسم زدن فقط یکی بهم فهموند که اونی نیستم که همه میگن.
کتایون: نه عزیزم تو اُسکلی. اُسکلی که آدمی مثل کسری رو داری از دست میدی؛ دنبال چی هستی؟ کی هستی؟ چی چشم تو رو گرفته؟! محبتای آبکی کی؟ کی خرت کرده مایا به من بگو.
- هه «به منصور نگاه کردمو گفتم»: میگه کی خرت کرده! من خر به دنیا اومدم، که پیش ننه بابایی مثل تو و داریوش موندم، کاش یه دزد منو میدزدید از شر شما دو تا راحت میشدم.
گوشی رو قطع کردم و منصور فقط نگام میکرد «با حرص پوزخندی زدمُ گفتم»:
- به من میگه ناخواسته بودی اصراری برای داشتنت نداشتم... «خندیدم... خندیدم... خندیدم... وسط خنده زدم زیر گریه، منصور با غصه نگام کرد و گوشیمو برداشتم و ویسمو برای منصور گذاشتم و گفتم»:
- ببین جوابی که بهم داده چی بوده!
«صدای خودمو که شنیدم، بدتر زدم زیر گریه و منصور گوشی و ازم گرفت و ویسو قطع کرد و گفت»:
- مایا ما قبلاً در مورد پدر و مادرت صحبت کردیم.
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #بیست_و_نه

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368



برگشت و نیم نگاهی بهم کرد. بهش با اخم نگاه کردم و توی اتاقش رفت. خودم به تن بچه دست زدم و دیدیم گریه نمیکنه. توی بغلم خوابید. بغلش کردم و توی اتاقش بردمش، عوض کردم هیچ جای قرمزی یا کبودی توی بدنش نبود. مضطرب بودم و افتادم به کار کردن. میخواستم به خودم تسکین بدم که اتفاقی برای آراز نیوفتاده. هر چند دقیقه میومدم و نگاش میکردم ببینم نفس میکشه یا نه. امیر سالار هم توی اتاقش رفته بود و درو بسته بود.
خونه ی مامانی کلا از ذهنم پریده بود. دو بار دیگه بیدار شد و بهش شیر دادم و خوابوندمش و بعد حموم بردمش. لباساشو شستم و مچم انگار موقع افتادن پیچیده بود و نمیتونستم لباسارو بچولنم که آبش گرفته بشه برای همین وقتی پهن کردم زیر طناب سینی گذاشتم تا آبش نریزه. امیرسالار هنوزم توی اتاقش بود و صداشم در نمی اومد. ظهر بود که جلوی در اتاقش رفتم و گفتم:
-بیا ناهار بخور.
به ضرب درو باز کرد که شاکی گفتم:
-اُ ...چته بابا؟
«به سرتاپام نگاه کرد و گفت:» خوابه؟
-نه فرستادم نون بگیره، خب خوابه که گریه نمیکنه.
برگشتم و به سمت آشپرخونه رفتم تا غذا بکشم. برنجو کشیدم و برگشتم تا روی اُپن بزارم دیدم جلوی راهروی اتاق ها ایستاده و داره طناب تاشو که پر از لباسای آرازه نگاه میکنه.
امیرسالار-چرا زیرش سینی گذاشتی؟
-مچم درد میکنه نمیتونم لباسارو بچلونم.
امیرسالار-مچت
-فکر کنم مصدوم منم نه آراز.
-آراز کیه؟
-دوست خیالیمه، میدونی که سه هفته است توی خونه ام توهم زدم دوست خیالی گرفتم. با این هوش و ذکاوتت هم درس خوندی و الان سرکار میکروب هارو میسنجی؟
همینطوری با سکوت نگام کرد و بعد چندی گفت:
-منو صدا میکردی می اومدم آب لباس هارو میگرفتم.
-تو که رونما میخواستی، یه جور رفتی توی اتاق که یادم رفت جمعه اس خونه ای ، خونه امون رفتن هم که مالیده شد رفت.
امیرسالار-لااله الاالله، خانم مالیده شد چیه؟ اینطوری میخوای بچه تربیت کنی؟
-مگه من باید تربیتشم بکنم؟ تو که میگی مادرش میاد.
امیرسالار-باید جواب بدی؟ هر حرفی رو باید جواب بدی؟
-مگه لالم جواب ندم؟
امیرسالار-یه سبد بده لباسارو جمع کنم.
-حالا غذا بخور بعد کدخدا.
با سکوت و جدی نگام کرد.
-ببین، مچم دیه داره ها.
جواب نداد و بشقابشو به سمتم گرفت. خودش غذا نمیکشید و من همیشه براش میریختم.
امیرسالار-چرا انقدر پلو مرغ درست میکنی؟
-این مدلش با دیروز فرق داره بعدشم نه که کابینت و یخچالو پر کردی واسه این اُرد ناشتا میدی. مثلا چی دوست داری درست کنم فدات شم؟
امیرسالار-چطور از زبونت توی اینطور موقعیت ها استفاده نمیکنی که بگی خونه چی نیاز داره؟
-چون سر برج نبود نگفتم، من میفهمم سر برج و کارمندیو بیشعور که نیستم.
«یه تای ابروشو بالا داد و گفت:» آفرین.
«سری به معنی تایید تکون داد و گفت:» بعد از ظهر میبرمت.
داشتم براش غذا میکشیدم که از حرکت ایستادم، فکر کردم دبه میکنه و نمیبرتم ولی به روی خودم نیاوردم که خوشحالم و یه جوری برخورد کردم که یعنی وظیفه اشه! وظیفه اش بود دیگه! ناهار رو خوردیم و سریع ظرفارو شستم و آرازو حاضر کردم و بعدشم خودم لباس پوشیدم. امیرسالار مارو که دید گفت:
-توی همه چی انقدر سرعت عمل داری؟
-نداشته باشم که چطوری هرشب میای خونه مرتب و شام حاضر و بچه تر و تمیزه؟
با سکوت نگام کرد و به سمت میز ناهار خوری رفت و لب تابشو تو کیفش گذاشت.
-بار و بندیل جمع میکنی؟
امیرسالار-باید چندتا سایتو چک کنم ببینم ثبت نام دانشگاه کیه.
-میخوای درس بخونی؟
امیرسالار-برای درس رفتم اکراین ولی نشد، نمیخوام بدتر عقب بیوفتم.
-چرا نشد؟
امیرسالار-شرایط نداشتم که ادامه تحصیل بدم، باید کار میکردم.
میخواستم بپرسم زنتم کار میکرد ولی ادامه ندادم. نمیخواستم باز حرف اون پیش بیاد. دعوایی که کردیم حسابی منو از اون ندیده و نشناخته بیزار کرده بود. راهی خونه مامانی شدیم. مامانی برام مادربزرگ نبود مادرم بود! حتی وقتی مامان زنده بود اون مارو بزرگ میکرد چون مادر من خودش بچه بود و نمیتونست بچه داری بکنه. چقدر دلم براشون تنگه، چطوری هفت سال تونستم سراغشون نیام؟ لعنت به اون مواد مخدر بیخود و بی خاصیت. حتی خاصیت آدمی رو هم ازت میگیره.
از خونه ی امیرسالار تا بومهن چیزی حدود نیم ساعت راه بود. تموم مسیر ساکت بود و منم به اندازه ی کافی فکرم مشغول بود که دیگه نمیتونستم با امیرسالار همکلام بشم. بالاخره به خونه امون رسیدیم ...