نیلوفر قائمی فر
24.2K subscribers
20 photos
20 videos
199 links
پیج اینستاگرام:
instagram.com/nilufar.ghaemifar2

بچه‌ها تمامی رمانای منو فقط از اپلیکیشن باغ استور تهیه کنید، تنها جایی که با رضایت خودم منتشر میشه و هر سایت و گروه و کانالی جز این منبع رمانهای منو منتشر کنه راضی نیستم و حرامه!
https://baghstore.net/
Download Telegram
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/87568

#سی_و_دو
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط
و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

از داخل توالت سر و صدا اومد و با عجله گفتم:
-آنیتا پاشو ببین اون چیکار می کنه؛ حالا یه خرج روی دست من نذاره.
سحر-پاشم یه شام درست کنم پسره فکر نکنه بی کس و کاری و فکر و خیال به سرش بزنه.
-از توی بیمارستان قشنگ فهمید بی کس و کارم. پول بیمارستانو این داده.
سحر-لعنت به این پول! آدمو بنده ی بقیه می کنه وگرنه تو چرا باید کسی که نمی شناسی رو بیاری توی خونه ات.
-این صاحب خونه ی یزید منو بگو! می گم من از بیمارستان اومدم می گفت به من چه. اگر دیروز این پسره نبود من الان با این شکم سوراخ شده باید توی کوچه می افتادم.
سحر-به خدا ساقی صاحب خونه ی مارو که دیدی عین کلانتر محل می مونه و ما تا تکون می خوریم از در خونه اش بیرون میاد و می گه چی شد؟ به قول آنیتا می گه نباید نخود و لوبیا بخوریم وگرنه صداش بلندتر بشه صاحب خونه امون میاد دم در و می گه مواظب کاشی های سرویس باشید ترک نخوره، اصلا وایستید برم خودم کاشی هارو چک کنم.
باز روی شکممو گرفتم و خندیدم و آنیتا جیغ زد:
-خیس شدم.
عطا هم داد زد:
-می گم اینجارو بگیر.
سحر-چیکار می کنند که اونم رفت توی توالت؟!
سحر هم رفت جلوی توالت ایستاد و گفت:
-چرا شیرو اونطوری کردی؟
عطا-آب چکه می کرد، همه ی شلوار آدمو خیس می شد.
سحر-با کِش؟!!
عطا-واشر نداریم، در محدودیت ها شکوفا شدم.
خندیدم و زیر لب گفتم:
-عوضی می گه شکوفا شدم!
سحر شام درست کرد، عطا و آنیتا با یه دونه صندلی که توی خونه داشتم توالت فرنگی درست کردن و عطا هم رفته بود از همسایه های پایین میخ گرفته بود. آنیتا می گفت:
-همسایه هارو اسیر کردین، الان زنگ می زنن به صاحب خونه اتون می گن اینا گدائن و همش دم در خونه امونن.
اما سحر می گفت:
-ساقی من آدم شناس نیستم اما این پسر بچه ی خوبیه.
آنیتا با خنده گفت:
-آره به فکر کار خونه ی تو هم هست.
-شماها نمی ذارین این شکم من جوش بخوره.
خلاصه اون شب تا دیر وقت سحر و آنیتا خونه ی ما بودن. آخر شب که می خواستن برن به عطا گفتم:
-می شه برسونیشون؟ الان تاکسی و اتوبوس نیست.
عطا فقط سر تکون داد و سحر گفت:
-نمی خواد خودمون می ریم. شخصی سوار می شیم؛ مسافکر کش شخصی هست.
عطا-این وقت شب؟ صبح بیدار بشید دبی رفتید.
آنیتا-ای نفوس بد نزن.
سحر-یکی بدتر از آنیتا به پستمون خورد، معمولا نکته های منفی جمعو آنیتا می گه.
عطا رو به من کرد و گفت:
-اگر دو دقیقه نمی ترکی برم و بیام.
با یه دستم شکمم و با دست دیگه ام دو طرف لپمو گرفته بودم تا نخندم. دخترا می خندیدن و سحر گفت:
-حرف نمی زنه نمی زنه یهو یه چی می پرونه.
آنیتا نگاهی به سر تا پای عطا کرد و گفت:
-از همسایه ها که همه چی گرفتی؛ می رفتی یه دست شلوار و بلوز راحتی هم می گرفتی.
عطا-برای امشب بسشونه اونارو باید شبای دیگه بگیرم، امشب در کانالو باز کردم.
-زودتر برید دلم درد گرفت، هی چرت و پرت می گت دیوونه و منم می خندم دلم درد می گیره.
بچه ها رفتن و منم همونطور که دراز کشیده بودم، خوابم برد.
صبح که بیدار شدم دیدم عطا بازم توی اتاق رفته و درو بسته. از جا بلند شدم و به سمت اتاقش رفتم و درو آروم باز کردم ببینم اصلا دیشب اومده یا نه.
روی زمین . . .

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :

https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6

قسمت #سی_و_دو

رمان #وسوسه_های_شورانگیز

بقلم #نیلوفر_قائمی_فر

فروشگاه اصلی
@baghstore


با گریه گفتم: شدم تیغ تو گلوی همه، نه میشه قورتم بدن نه بالا بیارن.
ماندانا: اینطوری نگو؛ الان میریم خونه میخوام کلی خبرای خوب بهت بدم.
- راستی دیشب یه حرفی زدم.
ماندانا: چی؟!!
- این آقای ساعیِ، گیر داد خانم خانی کجاست منم نمیشد بگم خونه‌ ی دوست پسرشِ که! گفتم خونه نامزدشِ، اونم گفت مگه نامزد داره؟ گفتم: بله، «با شرمندگی گفتم»: ماندانا ببخشید نتونستم بپیچونمش؛ مغزم قفل کرده بود.
ماندانا لبخندی زد و گفت: دروغ نگفتی که!
با تعجب ماندانارو نگاه کردم و گفت:
- مسیح دیشب رسماً ازم تقاضای ازدواج کرده «دستشو آورد جلو و انگشتر تک نگین نقره‌ای رنگشو نشونم داد و گفت»: ازدواج میکنیم.
با ذوق گفتم: وااااای! وااای! «خندیدمُ گفتم»: خیلی خوشحالم، تنها خبر خوب الان که می‌شد حالمو خوب کنه این بود.
دیدم مسیح جلوی در داره با لبخند نگام میکنه، دستمو طرفش دراز کردم و گفتم: بیا ببینم شاداماد.
مسیح خندید و اومد دستمو گرفت، آروم سرمو بوسید و گفتم: خیلی خوشحالم براتون، مبارک باشه.
ماندانا: امشب چهارتایی میریم بیرون.
- چهارتایی؟!
ماندانا: با منصور دیگه.
آروم زیر لب گفتم: منصور! «بیچاره منصور، ولش نمیکنیم، نمیذاریم یه شب آسایش داشته باشه».
از بیمارستان مرخصم کردن، هر چی مامان و بابا اصرار کردن ببرنم خونه قبول نکردم، بازم راهی خونه ‌ی ماندانا شدم، منصور رفت دنبال ادامه‌ ی کارا و مسیح هم گفت «باید بره یه سر به باشگاهش بزنه». مسیح، یکی از قهرمان‌های کیک بوکسینگ بود و یه باشگاه رزمی داشت، علاوه بر این تو رشته‌ های دیگه رزمی هم کار میکرد، انقدر دلم میخواست یه روز بزنه کسری رو لِه کنه و انتقال همه‌ی لحظه‌های منو بگیره!
ساعت حوالی هشت بود که به کمک ماندانا حاضر شدم، پیشونیم یه جوری کبود بود که همه در نگاه اول میفهمیدن کتک خوردم،نمیدونم چرا زیر چشمام هم کبودی افتاده بود، انگار مشت خورده بودم،به خودم تو آینه نگاه کردم و گفتم:
- آخه با این سر و وضع میرن بیرون؟
ماندانا: پس بچپیم تو خونه عزا بگیریم.
- آخه ریختمو! من نمیام بابا.
صدای زنگ آیفن اومد و ماندانا گفت: عه! یعنی چی مایا.
- تو خودت سر و صورتت کبود بود میرفتی تو انظار عمومی؟!
مسیح با منصور اومدن بالا و مسیح گفت: عه! چرا نپوشیدید؟
ماندانا: این میگه منم نمیام.
مسیح: چرا زیر چشمت کبود شده؟!!
- آخه با این ریخت کجا بیام؟
ماندانا: میریم یه جای دنج.
- نه خاله جونم، شما برید...
ماندانا: باز شروع کرد..
منصور: بپوشید میریم خونه‌ ی من، هر چی نباشه اندازه‌ی باغچه‌های فشم و فرحزاد که صفا داره، تازه اختصاصی هم هست، خوبه مایا.
- آخه تو، چرا انقدر خوبی؟
منصور مسیح و ماندانا خندیدند و مسیح گفت:
- پس تا حاضر بشید من برم گوشت بگیرم که امشب باربیکیو پارتیِ.
منصور خندید و گفت: بریم، منم میام.
دو تایی رفتن و به ماندانا گفتم: این منصور نبودآ، من کافر میشدم میگفتم خدا نیست، این منصور اومده که من نمیرم ماندانا.
ماندانا: به قول مسیح، منصور عشقِ، مسیح هم دوستش داره.
خلاصه راهی خونه ‌ی منصور شدیم،یه خونه‌ی دو طبقه ویلایی داشت که تنها زندگی میکرد،یه ویلایی جنوبی، یه حیاط بزرگ و تراس بزرگی که عین دریا بود و توش میز و صندلی چیده بود، هم باغچه داشت هم استخر و دور تا دور خونه رو شاخ گوزنی‌های بلند زده بود و پشتشون هم عایق‌های کلفت که دید نداشته باشه.
خونه‌اش چقدر حال خوبی به آدم میداد، تموم خونه از چوب بود کفش، دیوارش، انگار اومدی شمال یه شومینه‌ ی بزرگ داشت که دور تا دور مقابل شومینه بالش‌های مشکی کرم بزرگ گذاشته بود،یه گوشه‌ ی خونه میز بزرگ بیلیارد بود و کنارش یه بار تکمیل، اصلاً خبری از میز و صندلی‌های سلطنتی یا استیل و... نبود، مبل‌های راحتی بزرگ، صندلی‌های بلند دور اپن، اصلاً حس راحتی میکردی توی این خونه،از کنار هال خونه ده تا پله چوبی صاف میخورد به طبقه‌ی بالا که خالی بود...
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #سی_و_دو

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368


شهری-حنا! پاشو شام بزار.
امیرسالار-برای ما تدارک نبینید؛ ما باید....
شهری-مگه من میزارم مهمون گرسنه از خونه ام بره؟ مگر از نعش من رد بشی که گرسنه بخوای بری.
لباسای امیرو میشستم و حنا داشت غذا درست میکرد.
-حنا؟ مامانی میدونه بچه ی من الان کجاست؟
حنا-تا دو هفته قبل آره ولی انگار از ایران رفتن.
«وارفته و بی جون با دلی آشفته گفتم:» رفتن؟
انگار پام بی حس و لمس شد. قلبم گزگز میکرد. کنار سینک ظرفشویی رو گرفتم تا زمین نخورم. حنا منو که دید با هول به سمتم اومد و زیر بغلمو گرفت. وارفته و حیرون به حنا نگاه کردم و حنا متعجب گفت:
-ماحی؟!!!!
-حنا!!! حنا!!!!!
به خودم با چشمای پر اشک نگاه کردم، به قلبم نگاه کردم و آشفته وار گفتم:
-رفت.....رفت؟
حنا-ماحی؟!!! ماحی چی میگی؟
-من به دنیا آوردمش، ندیدمش، بغلش نکردم، گوشه ی سرم همیشه فکر میکردم یه روز میبینمش....وای حنا...
اشکامو با سر انگشتام از روی گونه ام پاک کردم. خودمم از گریه ام یکه خورده بودم و به اشکام که نوک انگشتامو خیس کرده بود نگاه کردم.
حنا-آخه ما نمیتونستیم اون بچه رو داشته باشیم، مگه وضعیتتو نمیبینی؟ بچه امنیت میخواد بعدشم شناسنامه نداشت، پدرش چی؟ میخواستی چطوری با یه عمر دروغ هایی که قرار بود بهش بگی زندگی کنی؟
سری به طرفین تکون دادم:
-چی میگی؟ چی میگی؟ قسمتی از من رفته تو به فکر شناسنامه ای؟
«حنا با تردید نگام کرد و گفت:» دوسش داشتی؟
به دیوار کنار کابینت و سینک تکیه دادم و روی زمین نشستم. خودمم نمیدونستم چه حالی دارم. حنا دستامو گرفت و مقابلم نشست.
حنا-اون بچه الان یه خانواده داره، آینده داره، پدر و مادری داره که قدرت دارن، با قدرت و پولشون اون بچه رو به همه چی میرسونند، یه مادر چی بیشتر از خوشبختی بچه اش میخواد؟!!!
اشکامو پاک کردم:
-چرا داری منو نصیحت میکنی؟ من که مادر نیستم، مگه هرکی بزاد مادر میشه؟
«صدای گریه ی آراز اومد و حنا گفت:» داره گریه میکنه.
چشمشم پر اشک شد:
-بچه ی خودمو ول کردم نشستم دارم یه بچه‌ی دیگه رو تر و خشک میکنم. دنیای من وارونه است.
«حنا سرمو نوازش کرد:» شاید قسمت این بوده.
«پوزخند زدم:» قسمت چیه؟ خودتو مچل این حرفا نکن.
امیرسالار-بچه داره گریه میکنه ها.
-جذام که نداره، یه لحظه بغلش کن تا بیام.
«بچه به بغل وارد آشپزخونه شد و گفت:» یاالله....
حنا روسریشو جلو کشید و منم که حجابی جلوی امیرسالار نداشتم.
حنا-بفرمایید.
امیرسالار-ببخشید....
رو به من ایستاد و گفت:
امیرسالار-پس الان چیکار کردم؟ چرا روی زمین نشستی؟
متعجب و خیره نگام میکرد و بعد به حنا نگاه کرد. انگار جوابو از حنا میخواست. دستمو طرف آراز دراز کردم و گفتم:
-بده من.
این سرنوشت من شبیه قصه ایه که آخر نداره. این درد خفته ی من همیشه باقی میمونه. بچه ی مردمو شیر بدم و روحم دنبال بچه ای باشه که از خودمه و حسرت توی رگ هام بجوشه. به این بچه زل بزنم و خیال ببافم که به بچه ی خودم شیر میدم. این تقاص همه ی اون روزاییه که من گرفتار یه آدم کثافت و عوضی بودم. همه اون موقع سوختن، الان هم سوختن و این عادلانه نیست...
آراز بدون شیر خوردن توی بغلم آروم گرفت. چشماشو باز کرده بود، به جای دقیقی نگاه نمیکرد، با بغض آهسته سرشو نوازش کردم، یه گواهی به دلم اومد، یه گواهی که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم؛ انگار یکی توی زمزمه کرد:" این تقاص نیست، این راه جبران توئه."
دستم کنار صورت آراز جا خشک کرد. اون گواهی هی توی سرم تکرار شد و بیشترمحو نگاه کردن آراز شدم. شهری از هال صدا زد:
-آقا؟
امیرسالار از بالای سرم با لحنی که انگار از یه دنیای دیگه خارج شده بود هراسون گفت:
-منو صدا کردن؟
حنا-بله.
امیرسالار-بله؟
شهری-بیا پسرجون. ماحی تو هم بیا.
-میشنوم.
شهری-حرف من رو در روئه، نه اینکه من بگم تو بشنوی.
-نچ؛ حتما باید به چشمش زل بزنیم.
حنا-تو برو من لباسارو آب میکشم.
از جام بلند شدم، انگار دلم آویزون بود، رفتم توی هال و شهری گفت:
-بشینید.
به جایی روی زمین که با پتوهایی که با ملافه پوشیده شده بود اشاره کرد. امیرسالار نشست و منم با نیم متر فاصله کنارش نشستم و نگاهمو به چشمای آبی آراز دوختم. سعی کردم بچه ی از دست دادمو توی نگاه معصومش پیدا کنم.
شهری-حرفی که میزنم شاید سنگینه، شاید خیلی پسته، اما من مسئولم. یک بار مسئولیتمو شکوند دیگه نمیزارم این اتفاق بیفته...