نیلوفر قائمی فر
24.2K subscribers
20 photos
20 videos
199 links
پیج اینستاگرام:
instagram.com/nilufar.ghaemifar2

بچه‌ها تمامی رمانای منو فقط از اپلیکیشن باغ استور تهیه کنید، تنها جایی که با رضایت خودم منتشر میشه و هر سایت و گروه و کانالی جز این منبع رمانهای منو منتشر کنه راضی نیستم و حرامه!
https://baghstore.net/
Download Telegram
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/87670

#سی_و_سه
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط
و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

صبح که بیدار شدم دیدم عطا بازم توی اتاق رفته و درو بسته. از جا بلند شدم و به سمت اتافش رفتم و درو آروم باز کردم ببینم اصلا دیشب اومده یا نه.
روی زمین و چسبیده به شوفاژ خوابیده بود و یه پتو مسافرتی دورش بود. کاش یه پتو و لحاف داشتم که این بدبخت اینطوری بدون بالشت و پتو نخوابه.
از توی اتاق کاپشنمو آوردم و بالاسرش رفتم و صداش زدم:
-عطا؟ پاشو اینو لوله کن بذار زیر سرت.
چشماشو باز کرد و گفتم:
-بیدار بودی؟
کاپشنو گرفت و با صدای دورگه گفت:
-این چیه؟
-کاپشنمه، سرت روی زمینه اینو بذار زیر سرت. بیدار بودی می گم؟
-مگه ندیدی خواب بودم؟
-پس چرا صدات کردم نپریدی و چشماتو عادی باز کردی؟
-خوابم سبکه، اومدی توی اتاق فهمیدم. یه چیزی بده بندازم روم لرزم کرد.
-هیچی ندارم.
-پیت حلبی بیارم اینجا روشن کنم.
پوزخندی از خنده زدم و گفتم:
-دیوونه، به داداشت زنگ بزن بگو یه چیزی برات بیاره؛ پنج روزه همین لباس تنته.
-نمی تونه بیاره، بابام الان شبیه عقاب حواسش به داداشمه که بدونه اون خبر داره من کجام یا نه.
-هیچی پول نداری که یه لباس بخری؟
-به لطف لوله کشی تو نه.
-زهرمـــــــــار؛ باز بیدار شد و شروع کرد.
لبخند پهنی زد و گفت:
-بهتری؟
-خوبم؛ دوستات چی؟
-به کسی اعتماد ندارم، یعنی من فقط با داداشم جورم و خیلی رفیق باز نیستم.
-لباسای منو می پوشی؟
شاکی گفت:
-آخه لباس تو توی تن من می ره؟
-نه لباس گشاد و کشی دارم، داری می گندی باید بری حموم.
-موهام داره می ریزه. هنوز تافت و چسب و کوفت اون شب روی موهامه.
-من نمی تونم خم بشم، بیا توی کمد این اتاق یه ساکه. نگاه کن ببین اونجا لباس هست که به دردت بخوره؟
-داشتی از خونه ی شوهرت می اومدی چهارتا رخت خواب می آوردی؛ آخه آدم اینطوری خونه رو ترک می کنه؟
-تو مگه می دونی من توی چه وضعیتی خونه رو ترک کردم؟ من فرار کردم! این اسباب و لباس هارو توی این شش ماه کار کردم و با سحر و آنیتا جمع کردیم و خریدیم و قرض گرفتیم.
-تو که از من بدتری، اجتماع فراریان تشکیل دادیم.
از جا بلند شد و گفت:
-رفتی دستشویی؟
-من؟! واسه چی می پرسی؟!!!
با خنده گفت:
-می خوام ببینم سواری توالت فرنگیه خوبه یا نه.
پیشونیمو به دیوار چسبوندم و شکممو گرفتم و سعی می کردم نخندم و عطا جدی گفت:
-چت شد؟
-زهرمـــــــــار؛ به قول آنیتا تو چرا اینطوری ای؟ جدی جدی یه حرفی رو می گی آدم نمی تونه جلوی خنده اشو بگیره. شکمم پاره استا منو نخندون.
-نه من کلا با بقیه جدی ام.
-خب؟
-ولی تو حالا دیشبم دوستاتو دیدم باهاتون حس راحتی دارم؛ انگار تازه نیستید.
-امیدوارم نه تو برای من و نه برای تو مشکل ساز باشیم.
ساکو از توی کمد اتاقم درآورد و لباسارو بیرون آورد و گفت:
-اگر فرار کردی این لباسا چیه؟
-یه روز یواشکی رفتم برداشتم.
-خب بیا یواشکی بریم دوتا پتو و بالشت برداریم...

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :

https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6

قسمت #سی_و_سه

رمان #وسوسه_های_شورانگیز

بقلم #نیلوفر_قائمی_فر

فروشگاه اصلی
@baghstore


جلوی مبل راحتی‌های نشیمن یه پرده‌ی بزرگ بود، پشتشم یه  به دیوار زده بود، پایین تلویزیونش  افتاده بود، مسیح زد زیر خنده گفت:
- عاشقتم که  داری. «منصور خندید و ماندانا سری تکون داد و رو به من گفت»:
- یعنی واسه شما مردا فرقی داره چند سالتونِ و چیکاره‌اید، بازی دوست دارید.
مسیح و منصور خندیدند و رفتم سر میز بیلیارد و منصور گفت:
- با جرزنا بازی نمیشه کرد.
بدون اینکه نگاش کنم گفتم: بازنده‌ای که باختو قبول نکنو به برنده میگه جرزن.
منصور چوب و برداشت و گفت: کی بازنده است؟
شالمو درآوردم و توپا رو پخش میز کردم و گفتم: تو.
منصور: سَرِ؟ «منصور برگشت به مسیح و ماندانا نگاه کرد که مسیح رو دسته مبل نشسته بود و ماندانا هم رو پاش نشسته بود، چشمکی بهشون زد و گفت»: آخه من با این نیم وجب بچه سر چی شرط ببندم.
مسیح و ماندانا خندیدند و گفتم: اگه من ببرم باید منو ببری شمال.
منصور: بعد اگه من ببرم چی؟
منصور با خنده بهم نگاه کرد و گفتم: هر چی دلت خواست بذار.
منصور: هر چی دلم خواست؟
مسیح: منصور جون آشپزی بلد نیست. «شاکی گفتم»:
- کی میگه بلد نیستم؟!
منصور: آهان «با شیطنت خندید و گفت»: قرمه سبزی.
- عه!‌حالا کباب تابه و املت نه قرمه ‌سبزی؟
منصور: نه دیگه شرط.
شونه بالا دادم و گفتم: من که میبرم و خم شدم و نشونه گرفتم و منصور با خنده گفت:
- میخوای سبزی‌های قرمه سبزی و بهت بگم؟
مسیح و ماندانا خندیدند و به میز اشاره کردم و گفتم:
- میخوای بهت بگم کدوم شهر شمال بریم؟
منصور خندید و خم شد که اون بازی کنه و گفت:
- جوجه رو آخر پاییز میشمارند.
شروع به بازی با منصور کردم و همینطوری هم کُری برای هم میخوندیم و میخندیدیم، انقدر سرگرم بازی و خنده بودم که یادم رفته بود، چه بلاهایی از صبح سرم اومده،شاید بهتر، خوبی جوونی اینه! وقتی توپ به آرومی روی میز غلت میخورد تا باخت و بردمونو تعیین کنه به منصور نگاه کردم، تموم صورتش میخندید، چقدر این مرد برای من خاصِ، ببین چقدر راحت میتونه منو خوشحال کنه، حال منو عوض کنه، هیچ کس قدر اون این کارو به این خوبی بلد نیست، به ماندانا نگاه کردم، داشت نگام میکرد، لبخندی آروم زد، نمیدونم چی توی چشمام میخوند که با نگاه و لبخندش منو به آرامش دعوت میکرد.
منصور و مسیح با هم هیجان داد زدن: «اَه- واااای منصور....»
قبل از اینکه به میز نگاه کنم منصور گفت:
- من قبول ندارم مایا، تو انقدر سروصدا کردی تمرکز من بهم ریخت.
خندیدمو دست زدم بالا پریدم گفتم:
- آخ جان شمال، وایستا بگم کجارو دوست دارم...
منصور: من کلاس دارم...
جیغ زدم: تو باختی باید شرطو عمل کنی. «مسیح و ماندانا خندیدند و منصور با همون لبخند پررنگش شونه‌هاشو بالا داد و گفت»: من که قرمه سبزیمو میخورم.
- شاکی به ماندانا و مسیح نگاه کردمُ گفتم:
- من بردم بعد این داره شرط میگیره!
مسیح: به نظر منم منصور جان ببرش شمال، قرمه سبزی یعنی خوردن و مردنا...
با حرص و عصبانیت اومدم بدوام طرف مسیح، منصور کمرمو گرفت و ماندانا و مسیح خندیدند و منصور گفت:
- نه نه، در این حدم نیست مسیح، حالا یه سِرمی، دارویی...
جیغ زدم و اونا خندیدند و منصور میخواستم بزنم،بلندم کرد گفت:
- آخه نیم وجب بچه، چرا در می‌ افتی؟
- بذارم زمین بهت بگم...
ماندانا: آقایون، ما گشنمونه ‌ها.
منصور: آهان، بریم کباب، میذارمت زمین میریم «همه‌شون گفتن» باربیکیو پارتی.
رفتیم تو حیاط، مسیح و منصور شروع به کباب درست کردن، من توی تراس رفتم، نسیمی که داشت به آرومی نیش سرما میزد به پوستم میخورد، بوی پاییز چقدر غلیط شده بود، لبه‌ ی استخر راه رفتم، توی استخر پر آب بود و برگ های زرد و نارنجی، چه آرامشی داره این حیاط، سرمو بلند کردم، آسمون صافِ صاف بود، حتی آسمون آلوده تهران، اون شب ستاره هم داشت.
روی تاپ نشستم و آروم خودمو تاب دادم، یاد اون روز تو پارک افتادم، چشمامو بستم، خاطراتُ ورق میزدم، چیزی پیدا نمیکردم که با این هوای پاییزی و تاپ و آرامش حیاط هم‌ خون باشه...
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #سی_و_سه

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368


شهری-حرفی که میزنم شاید سنگینه، شاید خیلی پسته، اما من مسئولم. یک بار مسئولیتمو شکوند دیگه نمیزارم این اتفاق بیفته، من از جونم برای نوه هام میزنم. فحششون میدم، داد میزنم، تلخ حرف میزنم اما من جونم به سه تاشون وصله، جون اول من ماحیه. شب و روز من ماحیه، با چنگ و دندون از توی لجن بیرون کشیدمش...
بغض روی گلوم ناخن میکشید، شهری سربلند کرد و گفت:
-ما از اون جماعتی هستیم که توی صورتمون سیلی میزنیم تا سرخ بمونه و کسی نفهمه، حالمون از روزگار زرد شده، ماحی بد ،مالِ من، ماحی خوب مالِ من، بچه امو به هزار تا آدم بهتر نمیدم؛ چشمم ترسیده اما حرفی که توی حیاط توی جوون بهم زدی منو آشوب کرده، اینکه تموم امید و زندگیت توی اون بچه خلاصه میشه و اون بچه هم زندگیش الان وابسته به پاره ی تن منه. من مادرم! من بچه داشتم، بچه دارم، بچه ام جلوی چشمم سوخته.
رنجش حرفای شهری رو توی پوست و خونم حس میکردم. شهری رو میدیدم که بغضو قورت میده تا دوباره سرپا بشه و اون بغض شهری دردناک تر از درد پنهان سینه ی من بود.
شهری-من حال تورو درک میکنم پسرجون، نمیخوام ادای آدمای خیلی لجوج و خودخواهو دربیارم و بگم نه من این دخترو به زور به سلامتی کشوندم حالا چطوری بزارم توی خونه ی تویی که نمیشناسمت باشه. من تموم حرفای تو و ماحی رو پای درستی و راستی میزارم اما یه شرط دارم تا ماحی خونه ات بمونه ودایه‌ی بچه ات بشه.
بانو وارد خونه شد، یه نگاه بهمون کرد وامیرسالار سلام کرد. منم پشت سرش سلام کردم. بانو که از این پیرزن های فرز و تیز بود سریع کیف و چادرشو روی جا لباسی گذاشت و گره روسریشو محکم کرد و اومد چهارزانو کنار شهری نشست. یه جوری که انگار میدونه شهری داره در مورد چی حرف میزنه. امیرسالار با تعجب خاموش به من نگاه کرد و شهری گفت:
-پسر جون من نمیدونم تو چه فکری در مورد ما کردی، اما من بهت میگم که ما از چه قشری هستیم، از اون قشری که وقتی زندگیمون سوخت، چهارتا زن و یه بچه زندگیمونو به دندون گرفتیم، بدون آبروریزی، ماحی....ماحی...
شهری جوری نگام میکرد که هرم داغ نگاهش منو خجالت میداد. از روی شهری خجالت کشیدم و سرمو به زیر انداختم.
شهری-ماحی راهِ ماها رو نیومد ولی ما هنوز روی همون مسیریم، ماحی هم شده روی این مسیر قفل میکنم تا از مسیر خارج نشه. من حرفای خدامو دور زدم، بچه اشو ازش گرفتم که برای درست زندگی نکردن بهونه نداشته باشه. به خاطر بچه ام باز کج رفتم! عذاب یه عمرو به جونم خریدم که ماحی برنگرده به هفت سال لجنزاری که توش بوده. نمیزارم یکی تازه از راه رسیده به خاطر بچه اش ماحی منو باز از راهی که درسته منحرف کنه.
امیرسالار-شهری خانم.....
«امیر به من نیم نگاهی انداخت و ادامه داد:
-من متوجه منظور شما نمیشم.
شهری سرشو کمی بالا گرفت و گفت:
-تا کی باید مراقب بچه ات باشه؟
امیرسالار-تا وقتی همسرم بگرده، من همه جا دنبالشم، حتی توی اکراین چندتا از دوستانمون پیگیر پیدا کردنش هستند ولی متاسفانه اکراین هم برنگشته، مرسده خانواده ی متزلزلی داشت. کسی نیست از اون بپرسم، پدر و مادرش هرکدوم توی کشور دیگه ازدواج کردن و خانواده‌ی مجزا دارن. مرسده با هردوشون قطع رابطه بوده؛ من آدرس و نشونی ندارم واقعا....
شهری-تا مادامی که ماحی توی خونه اته و زنت نیومده باید شرعی و قانونی کنارت باشه. من اجازه نمیدم بی بند و قانون توی خونه ی یه مرد جوون باشه.
«یکه خورده به شهری نگاه کردم و بلند گفتم:»شهری چی.....
«شهری بلند و با جذبه داد زد:» تو حرف نزن.
-من دوست....
«شهری چشماشو درشت کرد و گفتم:» باید با من مشورت کنی، منو داری مثل دخترم به یکی دیگه میسپاری.
شهری-مجبور نیستی دایه ی کسی باشی.
امیرسالار-یعنی چی؟ اون کسی که دارید در موردش حرف میزنید بچه ی یک ماهه است. شما گفتید منو درک میکنید. من به زور بعد سه ماه رزومه فرستادم و تونستم یه کار پیدا کنم، زنم بعد زایمانش بیخبر گذاشته رفته و من کلاف زندگیمو گم کردم. چطوری هم سرِکار برم هم بچه نگه دارم؟ اونم بچه ای که شیرخشک نمیخوره. به اکثر شیرخشک ها هم حساسیت نشون داده، این درسته که بچه ای که مادر نداره و شیرخشکم نمیخوره تنها وابستگیش رو هم ازش بگیرید؟