نیلوفر قائمی فر
24.2K subscribers
20 photos
20 videos
199 links
پیج اینستاگرام:
instagram.com/nilufar.ghaemifar2

بچه‌ها تمامی رمانای منو فقط از اپلیکیشن باغ استور تهیه کنید، تنها جایی که با رضایت خودم منتشر میشه و هر سایت و گروه و کانالی جز این منبع رمانهای منو منتشر کنه راضی نیستم و حرامه!
https://baghstore.net/
Download Telegram
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/87835

#سی_و_شش
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط
و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

سشوار آورد و روی لباساش گرفت و همونطور چروک پوشید و رفت. منم با تموم بی جونی که داشتم آروم آروم یه غذایی سرهم کردم.
به باشگاه زنگ زدم و جریانو براشون تعریف کردم و در نهایت ناباوری فهمیدم قبل اینکه من تماس بگیرم اونا یکی رو جای من آوردن چون گوشیم سه روز خاموش بوده. به سحر و آنیتا زنگ زدم و هردوشون گفتن جاهای دیگه دنبال کار می گردیم.
از ذهنم مامانم رد شد. از شماره ی خودم بهش زنگ نمی زدم چون می ترسیدم که شاهین یه جوری شماره امو پیدا کنه و به ساشا خبر بده. نمی خواستم هیچ جوره دوباره سر خونه ی اولم برگردم. چطوری به دادگاه باید ثابت می کردم که ساشا یه عوضی کثافته؟ فکرم باز مشغولش شد...
حتی خانواده اشم باور نمی کردن که پسرشون چقدر مریض روانیه. کاش می تونستم یه مهمونی بگیرم و خانواده اشو غایم کنم تا اونا از پشت یه جایی پسر مریضشونو ببینن. مور مورم می شه وقتی یادش می افتم!
عصبی شده بودم و وقتی عصبی بودم باید جمع و جور می کردم اما با اون درد نمی تونستم. جلوی پنجره رفتم و دیدم ماشین نیست. برگشتم و به سمت جاکلیدی نگاه کردم. انگار عطا ماشینو برده بود.
خواستم به عطا زنگ بزنم اما شماره اشو نداشتم. ای بابا چرا شماره اشو نگرفتم؟ فکرم درگیری تازه پیدا کرد! این چند روز من اصلا ندیدم که گوشیشو روشن کنه. برای باباش اینا خاموش کرده! من یه سیم کارت هدیه دارم که روشن نکردم. خودمم سیم کارتمو عوض کردم هدیه داشت. وقتی اومد می گم اونو بندازه!
حالا نکنه بهش فشار بیاد و پیش خانواده اش برگرده! نه فکر نکنم، جسور تر از این حرفاست که پا پس بکشه. تو از کجا می دونی؟ نوچ باز عین این دیوونه ها دارم بلند بلند نجوای درونمو به زبون میارم! این چه عادتیه که من دارم؟
ساعت از ده شب هم گذشته بود! فکر کنم این ماشینو برداشت و رفت! آخه با اون خانواده ماشین قراضه ی تورو واسه چی بخواد؟ نمی دونم..پس کجاست؟ حالا کم نگرانی داشتم که اینم اضافه شد... خدا لعنتت نکنه! با لگد بیرون رفتی خب بیا دیگه کجا گم و گور شدی؟
به سحر اینا زنگ بزنم؟ سحر و آنیتا می خوان چیکار کنن؟پسره رفت...خب چرا ماشین زپرتی منو برد که عصای دستم بود.
در خونه باز شد و دیدم عطا نون به دست وارد خونه شد. تا دیدمش گفتم:
-خوبه فرستادم بری!
-با کی حرف می زدی؟ فکر کردم دوستات اومدن!
-با خودم حرف می زدم.
-یعنی انقدر اوضاعت خیطه که با خودتم حرف می زنی؟
-کجا بودی؟
-مسئولیت این سوالم داری؟
با حرص و بدون کنترل گفتم:
-زهرمار! نگران ماشینم بودم، تو که نهایتا می رفتی پیش بابات اینا.
-مگه من حذب بادم؟ دیروز در رفتم امروز به آغوش خانواده برگردم؟
نون رو روی اپن گذاشت و گفت:
-ما یا حرف نمی زنیم یا حرف می زنیم تا تهش می ریم.
-ما کیه؟ تو چند نفری؟
-منظورم کورد ها هستن.
با قیافه ی شاکی گفت:
-حرف درشت زیاد بارم کردی از صبح اعصابم خرده.
-من؟ تو کی برگشتی ماشینو بردی؟
-تو از کجا فهمیدی ماشینو بردم؟
-پاشدم از پنجره ماشینو ببینم دیدم نیست، فهمیدم تو بردی, جواب بده!
اون پیله بالای چشم چپشو ساخت و گفت:
-چی؟ شام پختی؟ تونستی بلند بشی؟
با سکوت و شاکی نگاش کردم، نیم نگاهی بهم کرد و گفت:
-از زبون افتادی؟
-چغر بازی درنیار.
پق خنده رو زد و گفت:
-چی بازی؟!!
کنار گاز ایستاد و گفت:
-شام خوردی؟
باز نگاهمو ادامه دادم و دست به کمر شد و بالاتر از منو نگاه کرد و گفت:
-چی می گی؟
-چی می گم؟ می گم کجا بودی؟ گوشیتم که خاموش کرده بودی. تو کوچه که زندگی نمی کنی حداقل بدونم کی می ری و میای یا می ری و نمیای. ماشین منو برداشته رفته واسه من مکالمه هم طراحی می کنه.
با شیطنت گفت:
-رفتم دختر بازی . . .

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :

https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6

قسمت #سی_و_شش

رمان #وسوسه_های_شورانگیز

بقلم #نیلوفر_قائمی_فر

فروشگاه اصلی
@baghstore


منصور اومد طرفم، اومد چراغو بزنه گفتم: نزن.
منصور دستمو گرفت، جاش آباژورو روشن کرد و گفت:
- بیا بخواب، برم برات مسکن بیارم. «با همون حال نزار گفتم»:
- یه چیز بده بمیرم.
منصور: عه! عه! بخواب ببینم.
- سرم خیلی درد میکنه؛ خیلی.
منصور: باشه... باشه هیس، سروصدا نکن بچه‌ ها بالا خوابیدن، الان میرم مسکن میارم.
- چرا بالا خوابیدن.
منصور پق زد زیر خنده و گفت: بخواب سؤال نکن.
دراز کشیدم و بالششو روی سرم گذاشتم بوی خودشو میداد گفتم:
- دیگه بلند نمیشما... بوی تو رو میده... ادکلنتو به بالشتم میزنی؟ «جوابی نمیشنیدم، بیرون رفته بود، پیشونیمم درد می‌کرد با زاری گفتم: کله‌ام شبیه یه کوه شده، درد میکنه... آی... آی خدا سرم داره میترکه...
منصور: هیس، عزیز دلم زیاد خوردی دیگه؛ حالا خوبه دیشب بالا آوردی.
بالشو از رو سرم برداشت و گفتم:
- کِی؟!!!! یادم نیست!
منصور: بیا بخور.
- ترامادولِ.
منصور: چیه؟!!! مگه تیر خوردی مایا «خندید و گفت»: بیا بخور این حرفارو نزن کلاهمون میره تو هم.
قرصو خوردم و گفتم: آخه خیلی درد میکنه.
منصور: تحمل کن الان آروم میشی.
سرمو رو پاش گذاشتم، همون طور که رو تخت نشسته بود، شونه‌ مو به آرومی گرفت و گفت:
- پاشو دراز بکش، اینطوری نخواب.
- نه، اینطوری، اینطوری...
منصور: هیس! هیس! اینطوری گردنت درد میگیره.
- نه، تو میری، اینطوری مطمئنم هستی.
منصور: مایا مستی؟ آره؟
- نه، نه، فقط نرو.
منصور: پاشو آب به سر و صورتت بزنم.
- من مست نیستّم «تشدیدی فعلُ محکم تکرار کردم و منصور گفت»: هیس خیلی خب خیلی خب، حداقل پاشو دراز بکش، اینطوری خمیده که نمیتونی بخوابی.
با لجاجت گفتم: می، تو، نم. «میفهمیدم چی میگم اما کنترل رو حرفام نداشتم، یا رو کارام، به هر چی فکر میکردم انجام میدادمو میگفتم»:
دستشو گرفتم، رو چشمام گذاشتم و گفتم:
- چشمام دارن میترکن.
منصور: میخوای حوله داغ کنم...
- نه نه.... نه... نه
منصور: خیلی خب هیس، سروصدا نکن.
با زاری گفتم: دارم آروم حرف میزنم.
منصور: داری داد میزنی، آروم نیست.
- تو چرا مست نشدی؟ تو مست نمیشی؟ باباها مست نمیشن؟
منصور: چون سه تاتون داشتید زیاده ‌روی میکردید.
- منصور به ماندانا گفتم کاش... کاش... مامانم با تو به بابام خیانت میکرد من بچه‌ ی تو بودم «هر هر بلند زدم زیر خنده و منصور اول سکوت کرد بعد گفت»:
- مایا بلند شو باید سر و روتو بشوری، تو هنوز مستی.
- نه خوبم... خوبم... اگر تو بابام بودی، منو از کتایون و داریوش میگرفتی...«سکوت کردم،میخواستم حرف بزنم آروم ‌تر گفت:»سیس... سیس....
«بی‌حال‌ تر و با بغض گفتم»: منو به اون حرومزاده نمیدادی، مگه نه؟! نمیشه توی بیست و دو سالگی، منو به فرزند خوندگی قبول کنی؟
منصور خندید و گفت: تروخدا نگاه چی میگه!
- هان؟ نمیشه‌؟
منصور با خنده گفت: صدای منو درنیار مستی یه جوابی میدم یوقت یاد میمونه بد میشه.
- بده دیگه جواب بده، میشه خب انجام بده.
منصور: آخه دیوونه مگه من چوب خشکم که تو رو به فرزند خوندگی بگیرم و با صلح و آرامش زندگی کنیم؟
- هاااان؟! نمیفهمم چی میگی.
منصور باز خندید و گفت: همون بهتر نفهمی.
کم کم خوابم برد... نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدای پچ پچ ماندانا بیدار شدم.
- مایا... مایا... ای دیوونه!
چشمامو باز و باز کردم و ماندانا رو دیدم و گفت: پاشو!‌ اینجا چیکار میکنی.
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #سی_و_شش

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368


«شهری بدون اینکه نگام کنه گفت:» اون پسر از صدتا مرد مردتره، تو نگران نباش.
-نگران هستم.
شهری نگام کرد و ادامه دادم:
-چون من معتاد بودم ولی شما نبودید، من تو دار و دسته ی معتادا بودم ولی شما نبودید، برای همین خجسته اون یارو رو دنبال رهام میفرستید؟
امیرسالار یکه خورده و متعجب نگام میکرد. از جام بلند شدم و شهری گفت:
-کجا؟
-کدوم بیمارستانن؟
امیرسالار-میخوای بری بیمارستان؟
-جعفر عملی و معتادو دنبال رهام فرستادن، بشینم اینجا؟
امیرسالار-بچه چی؟
-ول میکنی؟ سرکچل منو ول میکنی؟من هر غلطی میخوام بکنم میگه بچه چی؟ میبندم به کولم میرم.
شهری-بشین. تو نمیخواد بری، خودم میرم.
بانو-منم بیام؟
شهری-نه میرم، راست میگه شبه، به جعفر اعتمادی نیست، برم اون بچه اونجا نمونه.
-بگو یه بلایی سر پسره نیاره، مجبورش نکنه سراغ ساقی هاش بره و بگیرنش.
شهری-حالا هی استرس به جون من بنداز. خدا این جعفرو از روی زمین برداره، همه چیش دردسر داره.
-شوهر میکردی اولویت هاتو در نظر میگرفتی.
«شهری با حرص نگام کرد و گفت:» جام گرم نبود به فکر سلامتیش باشم.
بانو-جای لغاز پرونی بیا برو شامو حاضر کن.
-من دارم بچه نگه میدارم؛ مدافع شهری! تورو چرا کشف نکردن جزو سردار های لشکر جنگ بشی؟
بانو-انقدر گرفتار نوه و نتیجه هام بودم نمیتونستم پیشرفت کنم، همین بستن دهن تو خودش جنگ سختیه.
به امیرسالار نگاه کردم. ابروهاشو کمی بالا داده بود و معلوم بود از حرفای بانو تعجب کرده. شهری رفت و آرازو شیر دادم و خوابوندم. شامو با حنا درست کردیم. شهری و رهام اومدن و جعفر معلوم نبود کجا رفته. خوب شد شهری دنبال رهام بیچاره رفته بود وگرنه رهام هنوز در انتظار جعفر بود. شام خوردیم و داشتیم با حنا ظرف هارو میشستم که شهری چادر سرش کرد و از خونه بیرون رفت. با تعجب گفتم:
-کجا میره؟
حنا-نمیدونم!!!!
امیرسالار-خانم؟
-چیه؟
امیرسالار-جمع و جور کن بریم، ساعت ده شبه.
-خیله خب.
ظرف هارو به حنا سپردم. یه نایلون بزرگ برداشتم تا اون چند دست لباس هامو جمع کنم. داشتم وسایلمو جمع میکردم که شهری اومد و رو به من گفت:
-یه چیزی سرت کن.
-چرا؟!!!!
شهری-رفتم پیش نماز مسجدو آوردم.
-واسه کی؟ بانو؟
بانو بالشت زیر دستشو به طرف من پرت کرد و جای من صاف توی صورت شهری خورد. شهری شاکی گفت:
-مادر!!!
بانو-لال بمیری که زبونت عین گربه زبره.
-پیش نماز برای چی؟ میخوایم نماز جماعت بخونیم؟
شهری با صدای خفه و حرص گفت:
-ماحی ادا بازی در نیار پدر بیامرز، روضه برات خوندم که یادت رفته؟
-مگه من جواب دادم؟
شهری خیره با حرص بهم نگاه کرد:
شهری-منو مسخره کردی یا این بنده خدارو؟