نیلوفر قائمی فر
24.2K subscribers
20 photos
20 videos
199 links
پیج اینستاگرام:
instagram.com/nilufar.ghaemifar2

بچه‌ها تمامی رمانای منو فقط از اپلیکیشن باغ استور تهیه کنید، تنها جایی که با رضایت خودم منتشر میشه و هر سایت و گروه و کانالی جز این منبع رمانهای منو منتشر کنه راضی نیستم و حرامه!
https://baghstore.net/
Download Telegram
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/88005

#سی_و_نه
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط
و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

-اعصابم خرد شده، عوضی ها آگهی توی روزنامه می دن که کارمند می خوان با روابط عمومی بالا یعنی دوست دختر حاضر و آماده می خوان. مرتیکه ی کثافت به من می گه من یه کارمند می خوام که اگر الان بگم پاشیم بریم شمال با من بیاد.
-کجا بود؟ شرکته؟
-آره یه شرکت واردات مانیتور بود.
-خب می گفتی یه هم خونه دارم هر وقت می خوای بری شمال اونو ببر.
خندید و گفتم:
-عطا شوخی نکن حوصله ندارم با یارو دعوام شد.
-دعوا دیگه چرا؟ می گفتی ممنون و خداحافظ.
-به زور داره شماره ی منو می گیره. کثافت می گه من عاشق موهای فرم و شعر هم داره می خونه.
-می گفتی کلاه گیسه.
باز خندید و گفتم:
-اَه عطــــــا! زهر مار من عصبی ام توی می خندی؟ نمی تونم کار پیدا کنم، یه مشت بی پدر و مادر جمع شدن و...
-دختر گوش کن! من کار برات پیدا کردم.
توی جام با تعجب ایستادم:
-واقعا؟ عطا جدی می گی یا داری شوخی می کنی؟
-نه به جان تو! به جان خودم اصلا کار پیدا کردم. یکم زحمت داره اما سود خوبی هم داره.
-چیکار؟
-تو برو خونه منم تا دوساعت دیگه میام.
به ساعتم نگاه کردم و گفتم:
-باشه منتظرم.
توی ایستگاه اتوبوس نشستم. کنار ایستگاه یه تلفن عمومی بود. یاد مامانم افتادم. از جا بلند شدم و کارت تلفنمو از کیفم درآوردم و شماره ی گوشی مامانو گرفتم.
بعد از چندتا بوق تماسو جواب داد:
-بله؟
-مامان؟
با هول و ولا و مضطرب گفت:
-ساقی؟ ساقـــــــــی جان؟
زد زیر گریه، با پنجه هام کنار شقیقه امو نگه داشتم. همیشه دوساعت پشت تلفن گریه می کرد و می گفت:
-من چرا نمی تونم برای تو کاری کنم؟ من چرا نباید تورو بیینم؟ من یه چشمم اشکه یکی خون.
-مامان؟ مامان جان من زنگ زدم صداتو بشنوم چرا همش حرفای تکراری می زنی؟
-چرا این همه مدت زنگ نزدی؟
-یه اتفاقی برام افتاده بود.
مامان که معلوم بود داره خودشو می زنه، گفت:
-خدا مرگم بده، خدا منو بکشه چی شده؟ نکنه بلایی سرت آوردن؟ تو کجایی؟
-مامان می ذاری بگم؟ موضوع واسه سه چهار هفته پیشه؛ من الان خوبه خوبم.
با گریه گفت:
-چی شده؟ راستشو بگو.
-من می خوام بگم تو چرا نشنیده داری های های گریه می کنی؟
-نه نه گریه نمی کنم تو بگو چی شده؟
-آپاندیسم ترکید، بیمار....
باز شروع به گریه کرد و می شنیدم باز داره خودشو می زنه و نفسش می رفت. گوشی رو همینطوری نگه داشته بودم تا گریه های مامان تموم بشه و بتونم دو کلمه باهاش حرف بزنم. اگر کسی می تونست توی اشک هاش غرق بشه مادر من باید با جلیقه ی نجات گریه می کرد.
چند دقیقه گذشت و گفتم:
-مامان می شه تموم کنی؟ من بلدم چطوری روی پای خودم وایستم و زندگی کنم.
-به شاهین گفتم که آه خواهرت دنبالته.
-برای من این حرفا اهمیتی نداره اما اگر تو دعام کنی من خوشحال می شم.
-ساقی من دلم یه ذره شده الان هفت ماهه ندیدمت.
-منم خیلی دل تنگتم مامان اما هر وقت تونستی به شوهرت و پسرت تفهیم کنی که من با یه عوضیِ روانی زندگی نمی کنم، منم به دیدنت میام.
-دیگه من چطوری حرف بزنم؟ چیکار کنم؟
اتوبوسو دیدم که داشت می اومد و گفتم:
-من باید برم، تا وقتی از من سوال می کنی به همین منوال می گذره. مواظب خودت باش خداحافظ.

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :

https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6

قسمت #سی_و_نه

رمان #وسوسه_های_شورانگیز

بقلم #نیلوفر_قائمی_فر

فروشگاه اصلی
@baghstore


چشماشو ریز کرد و گفت: منو مسخره خودت میکنی؟
سه چهار تا پسر به زور از من جداش کردن و دستش در حالی از رو گردنم جدا شد که ناخن چنگش توی پوست گردنم فرورفت و کشیده شد، خوردم زمین، حجم زیاد هوا یهو تو سینه‌ام و حنجره‌ام حمله کرد، از شدت هجوم هوا به سرفه افتاده بودم، دخترا اومدن دورم، چشمام سیاهی میرفت، سرگیجه گرفته بودم، سعی میکردم به خودم مسلط بشم تا کاری کنم اما، انگار کنترل بدنم تو دست خودم نبود؛ صدای فریاد عصبیش تو گوشم پیچید:
- کثافت عوضی از من شکایت میکنی؟ منم از هرزگی‌ هات شکایت میکنم که با وکیل حروم‌ زاد‌ت رو هم ریختی که از من جدا بشی... من یه دونگ شرکت به نام بابات زدم که تو بری از من شکایت کنی؟
وارفته به کسری نگاه کردم، انگار آب یخِ یخ رو سرم ریختن، شونه‌ام از حرفش لرزید، بابا رفته یه دونگ شرکت اونو ازش گرفته؟!!! چطوری میتونه؟! چشمام پراشک شد، چطوری یه پدر میتونه با بچه‌اش این کارو بکنه، کسری تو دست پسرا که نگهش داشته بودند، تقلا میکرد داد زد:
- بابات گفت سر عقل میارتت، از من شکایت میکنی کثافت، بر علیه من شهادت میدی؟ آشغال، ولم کنید، آدمت میکنم مایا....
سوئیچمو از رو زمین چنگ زدم نفس‌ زنان برداشتم، کتابم و عینکم همونطوری روی زمین افتاده بود، اونارو برنداشتم فقط سوئیچو برداشتم و سوار شدم، صدای فریادای کسری رو میشنیدم که هنوز تهدیدم میکرد و اسممُ عربده میزد.
سینه‌ام داشت از حرص میترکید، رفته یه دونگ شرکتو گرفته؟ باج گرفته که منو سر عقل بیاره؟! چطوری وجدانش قبول میکنه؟! مگه تو دادگاه ندید که منو چطوری زد؟ گوشیمو از جیب شلوارم درآوردم، اشکامو با پشت دست پس زدم و شماره‌ی بابارو گرفتم، بوق دومو که زد گفت: جانم دخترم...
جیغ کشیدم، جیغ کشیدم، جیغی که ته حلقم میسوخت و صدامو خش‌دار کرده بود.
- به من نگو دخترم، تو بابای من نیستی... تو بابای من نیستی «هق هقم وسط اون جیغ نمیذاشت حرفایی که میخوامو تخلیه کنم، نفسم بریده بریده میشد... بابا هم مثلاً میخواست منو آروم کنه با هول میگفت»: مایا جان... مایا جان... مایا جان...
- اسم منو نبر، اسم منو نبر... ازت متنفرم، ازت بدم میاد، تو آدم نیستی بابا... تو آدم نیستی... تو چه جور موجودی هستی که بچه‌تو به خاطر پول میفروشی... تو بابای من نیستی... تو بابای من نیستی... یکی با ضرب کوبید تو ماشینم از ترس یه جیغ زدم... حواسم در حین بدحالی به رانندگی بود، این کیه زده به من؟ نه ترمز کردم نه سبقت گرفتم از پشت زده بهم، سرعتو کم کردم دیدم، ماشین کسری‌ست، هول کردم که خدا میدونه... گوشی رو انداختم رو صندلی.... دستشو رو بوق گذاشته بود و با سرعت میومد طرفم، با هول چشمای غرق اشک گفتم:
- خدایا پلیس، خدایا پلیس... «دوباره کوبید به ماشینم جیغ زدم، از ترس زدم زیر گریه... یه آن این فکر به سرم زد نگه دارم با قفل فرمون بیفتم به جونش، اما من قدم حداقل نزدیک سی سانت ازش کوتا‌هتره چه بسا بیشتر، زورمم بهش نمیرسه اگه یهو ازم بگیره با همون قفل فرمون بیفته به جونم چی؟!
گوشی رو برداشتم، زنگ بزنم پلیس؟ شمارة پلیس راهنمایی رانندگی با پلیس‌های دیگه فرق داره؟! نمیدونم نمیدونم چرا تا حالا در موردش فکر نکرده بودم...
منصور خودش زنگ زد،انگار که خدا به من زنگ زده با هول گفتم:
- منصور... منصور من تو بزرگراه اما علی‌ام کسری افتاده دنبالم با ماشین داره میزنه بهم...
منصور عصبی داد زد: بهت گفتم با آژانس بیا... اصلاً نیست هر جا پلیس دیدی نگه دار، الان زنگ میزنم، شماره ماشینشو میدونی.
- نه شماره پلاک خودمو بدم؟
- آره بده.
شماره پلاکو دادم و خدا خدا کردم نخوریم تو ترافیک که منو تو ترافیک گیر بندازه. اصلاً نمیدونم کجا داشتم میرفتم فقط میرفتم هر جا ورودی بود میرفتم...گوشیم زنگ خورد منصور بود،با گریه و ذوق صداش میکردم انگار امید منه، انگار منصور سوپرمنه الان زنگ زده یهو پرواز میکنه به من میرسه با ذوق و هول صداش کردم:
- منصور... منصور....
منصور: مایا سعی کن تو صیاد نندازی... «چشم به پلاکارد خورد «صیاد شیرازی».
وارفته گفتم: صیادم.
منصور: یا خدا... یا خدا... اونجا ترافیکه...
روبروم ترافیک شد، آروم با وحشت گفتم:
- منصور منو میکشه، منو میکشه...
منصور: تا میتونی جیغ بزن از مردم کمک بخواه، من زنگ زدم، خودم تو راهم...
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #سی_و_نه

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368

-قربونت برم، داداش من، مرد شده؛ داداش کوچولوی من اینهمه معرفت داشته و من خبر نداشتم؟
رهام توی بغلم یه سر و گردن از من بلندتر بود. شونه امو بوسید. لباس آرازو عوض کردم و بغلش کردم. حنا باقی لباسامو جمع کرد و امیرسالار وارد خونه شد. بانو داشت باهاش حرف میزد.
شهری-هر هفته بیاید، نمیتونی زنگ بزن ما میایم، لازم باشه جلوی در میبینمت و میرم.
به امیرسالار نگاه کردم. به من زل زده بود. به سختی بغضی رو که به خاطر دوباره جدا شدن از خانواده ام توی گلوم نشسته بودو قورت دادم.
-میام، نگران من نشو.
«شهری رو به امیرسالار گفت:» آقا درسته که دختر من داره برای شما کار میکنه و دایه ی بچه اتونه ولی دختر امانته. حتی اگر مهلت این امانت صدساله یا حتی یک ساعت دیگه باشه، امانت امانته!
امیرسالار-بله متوجهم.
بانو به سمتم اومد و آهسته و پچ پچ کنان گفت:
-یه وقت چیزی شد به ما خبر بده، بی کس و کار نیستی، آواره هم نیستی، هوا برت نداره خود رای بشی بترسی‌ها.
به بانو نگاه کردم. کلا همش توی کَل کَله و مدافع مامان شهریه، الان هم داره محبتشو میرسونه ولی نمیتونه بگه ماحی نگرانتیم و دلواپست میشیم، میخواد حرفاشو مدل خودش بزنه. حنا وسایلمو به امیرسالار داد.
امیرسالار-خانوما، آقا رهام خدانگهدار.
همه باهاش خداحافظی کردن. امیرسالار رفت توی حیاط و بانو گفت:
-ولی آدم حسابیه.
شهری-آره محترمه وگرنه من که راضی نمیشدم.
رهام-من خوشبین نیستم آبجی اعتماد نکن.
شهری-این یه وجب بچه برای ما قاضی القضات شده.
رهام-دِ آدم بودن که به ریخت و قیافه و صدا قشنگی نیست.
بانو-دوبلور نیست ماحی؟
-چرا شب‌ها اخبار میگه.
«بانو و شهری با هیجان گفتند:» کجا؟!!
-توی توالت هر وقت میره از اونجا خبرای صبحو به من میده.
حنا و رهام خندیدن.
شهری-تو همینطوری با این یارو حرف بزنی دو روز دیگه میارتت دیگه.
-فدای سرم که میاره، مگه من محتاج این و امثالشم؟ شماها از ترس خطای من به این چسبیدید ولی من وقتی خطا کردم که از الانم هشت سال کوچیکتر بودم. بعدشم مواد نزاشت جدا بشم. هیچکس اندازه ی خود من از حال قدیمم بیزار نیست.
امیرسالار-خانم؟!!
«بلند گفتم:» اومدم.
بانو-مشکلی سر بچه پیش اومد به ما زنگ بزن.
-شماها مگه تلفن و گوشی دارید؟
شهری-تا چند روز دیگه یه کاری میکنم، اینطوری که نمیشه از تو بی‌خبر باشم.
«به جمعشون نگاه کردم و گفتم:» مواظب خودتون باشید.
«شهری با بغض و چشمای پر اشک گفت:» تو بیشتر مواظب خودت باش قربونت برم، من دلم آویزونه، زیر چشمم نیستی ولی حواسم بهت هست.
بچه رو به حنا دادم و بغلش کردم.
-شهری جون، مامانی من بزرگ شدم. حواسم به خودم هست، بهت ثابت میکنم که اون آدم قبلی نیستم.
شهری سرم و گونه امو و شونه امو بوسید:
شهری-منو بی خبر نزار.
«عاصی شده گفتم:» باشه باشه، هی گریه نکن دیگه.
بانو رو بغل کردم و گفت:
-حواست باشه این بچه هم پیش تو امانته، به خودت برس چون جون این مادرمرده ی طفل معصوم به تو وصله. این پسره آدم خوبیه، ناسازگاری نکن، شب دراز است و قلندر بیدار،کاری نکن که پل های پشت سرت خراب شه، اگر خراب شد به کوه و دشت نزن، اینجا همه ی ما منتظرتیم و جات اینجاست، بین مایی که صد بار هم خطا بری بازم جات پیش ماست و مراقبتیم و دوستت داریم.