نیلوفر قائمی فر
24.2K subscribers
20 photos
20 videos
199 links
پیج اینستاگرام:
instagram.com/nilufar.ghaemifar2

بچه‌ها تمامی رمانای منو فقط از اپلیکیشن باغ استور تهیه کنید، تنها جایی که با رضایت خودم منتشر میشه و هر سایت و گروه و کانالی جز این منبع رمانهای منو منتشر کنه راضی نیستم و حرامه!
https://baghstore.net/
Download Telegram
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/87931

#سی_و_هشت
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط
و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

خنده ام گرفت و گفتم:
-دیوونه! تو اتاقه.
یکم طول کشید تا از اتاق دربیاد و منم سفره ی شامو حاضر کردم. وقتی اومد توی دستش یه مقدار پول بود و روی اپن گذاشت و گفت:
-همین قدر شد.
جاخورده اول به پول ها و بعد به عطا نگاه کردم! چرا پولارو آورده؟ این پسر چقدر ساده رو بازی می کنه!
-برای چی پول آوردی؟ مگه من گفتم هرچی کار کردی بیا تحویل من بده؟
-نه...
ابروهاشو درهم کشید و گفت:
-می خوام بدونی من آدم کاری ای هستم، کار رو عار نمی دونم.
لبخندی بهش زدم و پول هارو جمع کردم و توی دستش گذاشتم:
-می دونی چرا دعوامون می شه؟ چون همو نمی شناسیم. منظورم از حرفایی که زدم این بود که ما اگر توی یه خونه ایم و سر یه سفره ایم و اگر هر کدوم مشکلات خودمونو داریم و ناخواسته یه حرفایی از گذشته و حال و آینده امون و رازهامون باهم یکی می شه، پس باید شبیه یه تیم باشیم و هم چیز و همه کار رو باید باهم انجام بدیم تا مشکلی پیش نیاد. چون ما هیچ نسبتی باهم نداریم اما داریم فعلا باهم زندگی می کنیم و نباید به خاطر شرایط بار روی دوش هم بذاریم. منم تا حالم بهتر بشه سر کار می رم.
عطا به پول های کف دستش نگاه می کرد و گفت:
-می دونم، منم قدرتو و همه چیو می فهمم.
بهم نگاه کرد و مچ دستمو گرفت و گفت:
-حساب کتاب با من اما جمع کردن با تو! اینطوری خودمونو بهم ثابت می کنیم. مگه نمی گی رو بازی کنیم؟ من رو هستم.
خیره نگاش می کردم، سری به تایید تکون دادم و گفتم:
-یه ظرف میارم و پول هارو اونجا می ریزیم. اینطوری لازم نیست پولای خودتو از من بگیری.
دستشو به کمر زد، طوری که چهارتا انگشتاش جلوی استخون لگنش و کمرش بود و انگشت شصتش هم عقب قرار گرفته بود. اینطوری که می ایستاد استایل درشت و سینه ی پهن و شونه ی پهن ترش کامل به رخ کشیده می شد.
-خوب بلدی، بازی که گفتی رو باشه رو خوب بلدی.
لعنتی رو ببین ساقی چه زرنگه! پولو آورد ببینه برمی دارم برای خودم یا نه. سری به تایید تکون دادم و گفتم:
-یه کتابی هست به اسم زنانه رفتار کن و مردانه فکر کن. همیشه فکر می کنم باید مردونه رفتار کرد اما زنانه فکر کرد چون زن ها خیلی زبر و زرنگ تر و نکته سنج تر از مردا هستن؛نه؟
پوزخندی از خنده زد و گفت:
-یه چیزی رو در مورد کورد ها می دونی؟
پرسشگرا نگاش کردم و گفت:
-خیلی به زن ها اهمیت می دن و بهشون جاه و مقام می دن.
فکرمو توی چنگال جمله هاش گرفت و گفتم:
-واقعا؟!! چه با شعور!
-حالا از روز آشناییمون همه چی رو یه بار دیگه بازنگری کن. اینو بابت این می گم که تو می تونی به هرکی اعتماد نداشته باشی اما وقتی یه کورد مقابلته می تونی چشماتو ببندی و مسیرتو بری و خیالت راحت باشه که اون آخرین کاری که می کنه آسیب زدن به یه زنه ولی هیچ وقت کارشو به آخر نمی رسونه.
به پول های توی دستم نگاه کردم و یه دبه ی تقریبا بزرگ برداشتم. پول هارو داخلش انداختم و بالای یخچال گذاشتم.
روزهامون اینطوری می گذشت. آدم همیشه پس از روزها تکرار دچار عادت عمیق می شن طوری که انگار از اول همون کار رو می کرده. دو هفته و نیم بود که عطا با ماشین کار می کرد، حال من تقریبا خوب شده بود اما هیچ باشگاهی مربی رقص نمی خواست.
صبح ها دنبال کار بودم و تا عصر بیرون بودم، هر شرکتی که می رفتم تا مدرک تحصیلیمو می پرسیدن به نظرشون می اومد که فقط می تونم دوست دختر خوبی باشم! از شرایط پیش اومده خیلی عصبی و کلافه بودم!
نمی خواستم عطا فکر کنه براش لغاز خوندم که خودش بره سرکار و حالا خودم بی کار و آویزون موندم. کلی روزنامه توی خونه بود که دور کارهاشونو خط کشیده بودم اما دریغ از یه کار به درد بخور.
سحر و آنیتا هم برام دنبال کار بودن اما اونا هم چیزی پیدا نمی کردن. از شانس بدم هم توی ایام محرم و صفر افتاده بودیم و عروسی ها هم کنسل شده بودن و یعنی هیچ مراسمی هم نمی تونستیم بریم! شب تا صبح بیدار بودم و به چه کنم چه کنم افتاد بودم.
ساعت حوالی یک و نیم ظهر بود و تازه از یه شرکت دراومده بودم و اعصابم خرد بود. گوشیم زنگ خورد و دیدم شماره ی عطاست. همون سیم کرت هدیه ی خودمو بهش داده بودم تا استفاده کنه.
با لحن عصبی ولی صدای آروم گفتم:
-بله عطا؟
-سلام! چرا اینطوری جواب می دی؟
-اعصابم خرد شده، عوضی ها آگهی توی روزنامه می دن که کارمند می خوان با روابط عمومی بالا یعنی دوست دختر حاضر و آماده می خوان. مرتیکه ی کثافت به من می گه من یه کارمند می خوام که اگر الان بگم پاشیم بریم شمال با من بیاد...
پرش به قسمت یک :

https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6

قسمت #سی_و_هشت

رمان #وسوسه_های_شورانگیز

بقلم #نیلوفر_قائمی_فر

فروشگاه اصلی
@baghstore


سارا: آره! تازه دویست و سی و خرده‌ای کا، ممبر داره، مامانت جهانیِ، مگه تو نداریش؟! مامانت یه پا شاخ اینستاگرامه.
- نه!!!!
سارا: وا!!!! «بهش نگفتم که بلاکِ» گوشی سارا رو ازش گرفتم و به صفحه مامان نگاه کردم، چقدر عکسا به زور اجباری منو کسری رو گذاشته و زیرش نوشته بود: «عزیزای دل من»، ننوشته دختر و دامادم! «پوزخندی زدم» بقیه عکسای عروساشو کاراش بود و سارا گفت:
- من برای عروسیم میخوام برم پیش مادرت، برام میتونی تخفیف بگیری.
- کارش خوب نیست، نرو.
سارا وارفته گفت: وااا
- اینا هم فتوشاپه باور نکن؛ میری آبروی من میره.
سارا: تروخدا؟!!!
سری تکون دادم «آره بری اونجا شر و ورای زیر دستاشم بشنوی تو دانشگاه چهار تا روش بذاری و تحویل من بدید» سارا با تعجب گفت:
- من فکر میکردم شاهکاره.
- نه عزیزم دنبال یکی دیگه باش، تازه خیلی هم قیمت‌هاش گرونِ.
سارا: آره زنگ زده بودم پرسیدم بودم. «یهو با هیجان گفت»: راستی ازدواج کردی؟! نامزدی چیزی... به سارا با حرص نگاه کردم و گفتم:
- نه، اونم دروغِ، مامانم علاقه‌ داره منو به پسر دوستش بده، داره شایعه ‌پراکنی میکنه.
سارا با تعجب گفت: واااا!!! «با حرص گفتم»:
- وا نه بسته.
با حرص کیفمو رو کتابم گذاشتم و گوشیم زنگ خورد دیدم «منصور» جواب دادم و با عجله گفت:
- مایا جان؟
- سلام عمو منصور! خوبی؟!
- من خوبم تو خوبی؟ کجایی؟
- دانشگاهم.
منصور: کسری آزاد شده، نمیدونم چطوری الان دستیارم زنگ زده میگه آزاد شده احتمالاً یه کاری کرده باید پیگیری کنم، مراقب خودت باش، با چی رفتی؟
- با ماشین خودم!
منصور: موقعِ برگشت، آژانس بگیر، با ماشینت نرو، باباتو میفرستم ماشینتو بیاره.
- چیزی شده؟!
منصور با صدایی که سعی میکرد کنترلش کنه گفت:
- دیگه چی‌ میخوای بشه؟ کسری آزاد شده، آخرین بار جلوی قاضی زدتت...
با کمی ترس گفتم: باشه... با آژانس... با آژانس میام.
منصور: خوبه.... من گوشیم روشنِ هر چی شد با من تماس بگیر؛ تا کی کلاس داری؟
- یه کلاس دارم، اونم امتحان دارم.
منصور: بعد کلاس برو خونه.
- عصر تمرین دارم.
منصور: باشه ولی با آژانس برو؛ اینطوری مطمئن‌تره، ممکنه خودتو تنها گیر بیاره، اذیتت کنه.
- باشه، باشه.
منصور: سعی میکنم یه حکم براش بگیرم، تا قاضی بفرستتش برای بررسی اعصاب و روان.
- روانی که هست، اگه معلوم بشه دیوونه است، طلاقم آسون میشه؟
منصور خندید و گفت: به نفعته.
استاد اومد سر کلاس و گفتم: استادم اومد فعلاً خداحافظ. «منصور خداحافظی کرد و کلاسم شروع شد و بعد یه ربع امتحان و بعدشم ادامه ‌ی درس و... کلاً تماس منصور یادم رفته بود، برای ماندانا مسیج زدم که میرم یه راست طرف فرهنگسرا و خونه نمیام، اونم زد: ، مواظب خوادت باش کارت تموم شد زنگ بزن.
یکی از پسرای همکلاسیم موقعی که کلاس تموم شد اومد طرفمو گفت:
- مایا، چطوری؟
- متین! خوبم، تو چطوری؟ «با هم از کلاس بیرون رفتیم و متین گفت»:
متین: دیروز یه موزیک ویدیو دیدم، دختره که توش ویلن میزد خیلی شبیه تو بود، یه کنسرت از...» بود.
خندیدمو گفتم: شبیه من بود؟ خودم بودم آی کیو.
متین خندید و گفت: جان من؟! ما الان یه آدم معروف تو کلاسمونه. «دزدگیر ماشینو زدم و قفل در باز شد» و خندیدم و گفتم: خواننده که نیستم من...
اصلاً نفهمیدم چی شد، یکی فقط منو کوبید به در عقب ماشین، انقدر سریع و تهاجمی که حتی حس درد هم نکردم، چند ثانیه طول کشید تا بفهمم چی شد، حس خفگی شدیدی بهم دست داده بود، صدای همهمه اومد، پلک محکمی زدم که ببینمش، موهای مشکی، ابروهای نازک، اون چشمایی که ازشون متنفر بودم و ریش... کسری‌ ست، گردنمو گرفته و داره خفه ‌ام میکنه، منم دو دستی چسبیدم به دستش و تقلا میکنم ،از تقلام آرنجم هی میخوره تو شیشه‌ ی در عقب، متین آرنج کسری رو می‌کشید داد زد: دو سه نفر رو صدا کرد، کسری نه حرف میزد نه کاری جز خفه کردن من میکرد... دورمون پر شد، نفسم دیگه بالا نمی ‌اومد صدای خرخر از ته حنجره‌ام شنیده میشد، چشمام پر اشک شده بود، تار تار میدیدم همه رو، دخترا جیغ میزدن «خفه شد، ولش کن».
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #سی_و_هشت

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368

شهری-واااای ای دااااااد ای هواااااار خدای این دختر چرا اینطوریه؟ دو دقیقه دندون رو جگرت بذار حرف نزن میشه؟ میشه مادر؟
با اخم به آراز نگاه کردم، کف دستای کوچولوش روی تنم بود. آهسته نوک انگشتمو روی پشت دستش کشیدم. دستشو یه بار بلند کرد و دوباره روی تنم گذاشت. انگار که لمس منو حس کرده بود. چشماشو باز کرد و دوباره بست، آهسته خودمو تکون دادم و امیرسالار از پشت سرم گفت:
-خانم؟!
آروم حرف میزد؛ شاید میخواست کسی چیزی نشنوه. سرمو بلند کردم و گفت:
امیرسالار-مهریه چی میخوای؟
درحالی که پشتم با فاصله یک قدمی ایستاده بود سرمو برگردوندم و چونه ام مماس با شونه ام شد. از گوشه ی چشمم میتونستم ببینمش. چون زندگیم برام مهم نیست دارم به این تصمیم ها تن میدم. من میخوام زندگیمو عوض کنم تا به بقیه ثابت بشم! نمیخوام بگن امیرسالار دستشو گرفته.
-چیزی نمیخوام، همون حقوق ماهیانه ام مالیده نشده بره ،یه وقت نگی خب اون موقع دایه بودی الان زن بابایی، پولو هر ماه سر وقت بدی کافیه.
امیرسالار-نترس همه چی سرِ جاشه، این فرق داره مهریه است، یه چیزی بگو که بتونم بهت بدم.
-چیزی نمیخوام، نترس؛ پول و مالتو بالا نمیکشم.
امیرسالار-منظورم این نیست؛ میگم....
عاصی شده با حرص و صدای خفه گفتم:
-وا بده دیگه، چرا گیر میدی؟ چیزی نمیخوام.
امیرسالار-حاج آقا پنج تا سکه بزن.
حاج آقا-این حق به گردنته ها پسر جون.
امیرسالار-بله میدونم.
حاج آقا-دختر بیا بشین.
-دارم بچه شیر میدم.
بانو-من نمیدونم دخترت خدا بیامرز سر این لقمه از کی گرفت، به کی رفته آخه؟
جواب بانو رو ندادم.
حاج آقا-حاج خانم بخونم؟
شهری-بخونین.
رهام از اتاقش بیرون اومد و با تعجب گفت:
-چه خبره؟
حنا-هیس، بیا آشپزخونه من برات میگم.
حاج آقا خطبه رو خوند.
امیرسالار-حاج آقا شماره کارت دارید؟ من پول توی کارت دارم بگید همین الان براتون کارت به کارت کنم.
آراز توی بغلم خوابید. روی پتوی زیر پشتی گذاشتم و لباسمو درست کردم. ازجام بلند شدم تا ساکمو بردارم دیدم حاج آقا دو سه تا کارت دستشه و سرشم توی گوشی امیرسالاره. پوزخند زدم و گفتم:
-حاجی این کاره ای ها.
شهری چشماشو درشت کرد و بانو رو به شهری گفت:
-هرچی هم تذکر میدیم بدتر میکنه شهری.
رو به من کرد و ادامه داد:
بانو-تو اصلا چیکار داری؟ دلش میخواد صد تا کارت داشته باشه.
با خنده و منظور دار به بانو نگاه کردم. به حاج آقا اشاره کردم و گفتم:
-ایشون نماز مغرب عشاء میخونند؟ خوب بدو بدو کردی رفتی برای نماز ها.
بانو با حرص به رون ِپاش کوبید و رهام با عجله از توی آشپزخونه بیرون دوید و مضطرب به جمع نگاه کرد. پریشون به من زل زد و گفت:
رهام-تموم شد؟
حس اینکه یکی یه جور دیگه به زندگی تو نگاه میکنه چقدر دوست داشتنی بود. رهام کی انقدر بزرگ شده بود؟ با غصه نگاش کردم و با حرص خفته گفتم:
-داداشی کوچولو، مواظب باش خطا نری که بعدا همه حتی راه صافتو، به خطا خطاب میکنند و بعدم برات تصمیم با صلاح و مصلحت خودشون میگیرن تا شرشو از سرشون کم کنند.
شهری با غصه نگام کرد و بانو با حرص گفت:
-ماحی! این جواب ما نیست، اون بچه ی توی بغلت یه روز جواب این حرفاتو میده ها.
-این بچه صاحب داره منم قرار نیست وابسته کسی یا چیزی بشم.
امیرسالار-حاج آقا شما تو حیاط بیایید، اونجا آنتن بیشتره اینترنت سرعتش زیاد تره.
حاج آقا رو با خودش بیرون برد و بانو هم همراهشون رفت.
شهری-بی انصاف من واسه اینکه شرتو کم کنم این حرفو زدم؟
-به هر حال من اینجا نمی موندم.
شهری-پس میخوای منو حرص بدی که اینطوری میگی؟
آرازو عوض میکردم که رهام بالاسرم اومد و گفت:
-آبجی این یارو رو میشناسی؟
-تقریبا اندازه یک ماه آره، نترس من هفت سال تو جیره ی جهنم بودم از پس خودم برمیام.
رهام-یعنی دارم میگم روانی اینا نباشه.
-در حد تایماز نیست، حداقل این بچه ضامن اطمینانشه.
رهام گوشیشو به سمتم گرفت و گفت:
-بگیر آبجی، من کار میکنم باز میخرم، تو داشته باش که ازت خبر داشته باشیم.
قلبم فرو ریخت، چشمام پر اشک شد، بچه رو ول کردم و بلند شدم رهامو به آغوش کشیدم. آخه این بچه چقدر معرفت داره، چقدر مشتیه، چشمامو بستم و گفتم:
-دمت گرم مشتی، تو کی انقدر بزرگ شدی؟
رهام-من به جهنم ولی خواهرام باید جاشون امن باشه. کاری کرد زنگ بزن لازم باشه هرکاری برات میکنم آبجی. من بزرگ شدم دیگه بی پشت نیستی، تنها نیستی، حواسم به تو و حنا هست.