نیلوفر قائمی فر
24.2K subscribers
20 photos
20 videos
199 links
پیج اینستاگرام:
instagram.com/nilufar.ghaemifar2

بچه‌ها تمامی رمانای منو فقط از اپلیکیشن باغ استور تهیه کنید، تنها جایی که با رضایت خودم منتشر میشه و هر سایت و گروه و کانالی جز این منبع رمانهای منو منتشر کنه راضی نیستم و حرامه!
https://baghstore.net/
Download Telegram
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/87887

#سی_و_هفت
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط
و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

با شیطنت گفت:
-رفتم دختر بازی تا اعصابی که ازم خرد کرده بودی رو صاف کنم.
خونسرد نفسی کشیدم:
-حداقل با چهارتا پولدار دوست می شدی خرجت دربیاد.
قیافه ی جدی و تلخی به خودش گرفت، یه جوری که انگار عضلات صورتش رباتی شکل می شد، فکش، زیر فکش، کنار شقیقه اش و حتی خط روی پیشونیش تحت یه قائده قرار می گرفتن که صورتشو غرق جذبه ای می کردن که تا حالا ندیده بودم.
صدای خش داری که داشت حالا دورگه و بم تر شده بود و گفت:
-چند بار باید برات تکرار کنم که تفهمیت بشه؟
با چیزی بین تردید و تعجب نگاش می کردم و ادامه داد:
-فکر کردی من اون شوهر آویزون عنترتم که دستش توی جیب باباش بوده و به اعتبار باباش تورو بدبخت کردن و مجبورت کردن که هی راه می ری و می گی منم دستم تو جیب بابامه؟ آویزون این و اونم تا پول دربیارم و زندگی کنم؟
بدون اینکه خودمو ببازم شاکی گفتم:
-صداتو کوتاه کن! فکر نکن صدات کلفته من لرزه به تنم می افته ها، حرف خودتو بهت برگردوندم، دو ساعته می گم کجا بودی عین آدم جوب بده! گفتی دختر بازی منم گفتم توقعتو ببر بالا! حرف دهن خودتو می شنوی شاخ و شونه می کشی؟ آره تو شوهر عنتر من نیستی اما منم مامان جونت نیستم نازتو بکشم بگم آی قربون قد و بالات و خسته نباشی دختر بازی خوب بود؟
همچنان با قیافه ی عصیانگر و کفری نگام می کرد. همون طور دست به شکم، لیوانو از آب ظرفشویی پر می کردم تا داخل کتری بریزم چون نمی تونستم کتری رو پر آب کنم و بلند کنم. آدم که زخمیه انگار همه فعالیت ها و همه جای بدنش به همون یه جای زخم و آسیب دیده، وصله!
همچنان بلند بلند نشخوار و نجوای فکرمو تحویلش می دادم:
-از سر صبح بلند شده رفته، آره رفتنت به هرجا که به من ربطی نداره اما وقتی با ماشین من می ری به من ربط داره! وقتی قراره هر جا می ری آخرش برگردی توی خونه ای که منم زندگی می کنم باید بگی. اصلا می خواستم الان بخوابم و درو هم قفل کنم؛ آخه کلیدم برده من مگه کنیز خونه اتم که تو بری و بیای من هم لال بشم و با شکم پاره شده فقط جمع و جور کنم و غذا درست کنم؟ تو که مفهوم هم خونگی رو نمی دونستی چرا عین قاشق نشسته افتادی وسط زندگی من؟ نهایتا از ترکیدگی می مردم دیگه؛ راحت می شدم. از گیر اون شوهر عنتر و برادر نامرد و توی نمی دونم چی چی که بعدا جنست مشخص می شه راحت می شدم. شاخ و شونه می کشه.
بهش نگاه کردم که با اخم با سر سوییچ روی سنگ اپن می کشید و گفتم:
-من خودم دنبال یه بی سر و زبونم که براش شاخ و شونه بکشم. تو اومدی واسه من هارت و پورت می کنی؟
کلافه گفت:
-اَه ساقی بسه دیگه! تا حالا با مردم سر و کله زدم الان تو ول نکن و مغز منو بخور.
-آهان پس زبونتو جمع کن و بگو رفتم مسافرکشی ساقی. سخت بود ولی از پسش براومدم ساقی؛ حداقل اینه منت بقیه روی سر و کله ام نیست ساقی... اینطوری بگو!
با اخمی که از ناراحتی بود نگام می کرد. عصبانی نبود اما انگار درگیر بود. نگاهش شبیه پسر بچه ای بود که مادرش دعواش کرده و با اینکه به مادرش حق می ده اما غرورشو حفظ می کنه و باز هم چشم توی چشم مادر می مونه.
به صورت و سرشونه های پهنش نگاهی کردم و گفتم:
-تا صبح همینجا وایمیستی؟
آروم با همون قیافه گفت:
-نه، شلوار و دامنم کو بپوشم؟

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :

https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6

قسمت #سی_و_هفت

رمان #وسوسه_های_شورانگیز

بقلم #نیلوفر_قائمی_فر

فروشگاه اصلی
@baghstore


بلند شدم دیدم رو تخت منصورم، سرم رو پای منصورِ که پاش از تخت آویزونِ تا زمینِ خودش بیچاره همونطور نشسته به پشت دراز کشیده و ماندانا گفت:
- این بدبخت خشک شد.
- سردرد داشتم.
ماندانا: پاشو... پاشو تا مسیح نیومده ببینتت؛ از دست تو.
از اتاق اومدیم بیرون و گفتم: آخی! مسیح هم مقید و صاحب سبک.
ماندانا: تو هنوز طلاق نگرفتی، منصور هم وکیلته، حالا پسره بگه، دختره طلاق نگرفته رفته تو بغل وکیلش.
- به خدا خیلی خاک بر سرم.
منصور خندید و به ماندانا گفت: چی میگه؟!
ماندانا سری تکون داد و گفت: منم خجالت زده‌ام پیشت منصور جون.
منصور لبشو گزید و گفت: عه عه! این حرفا چیه شما دو تا میزنید، دیشب هم حاصل بودنا، چرا اینطوری شدید. «با خجالت و خنده گفتم»:
- بابا خیلی مشروبات خر بودن دیگه «منصور با تعجب خندید و گفت»: خر چیه؟
- یهو گرفت ول نکرد.
منصور در حالی که میخندید، کمرشو ماساژ داد و با هول گفتم:
- کمرت درد گرفت؟ واااای! منصور کی منو میکشی از دستم راحت میشی.
منصور خندید اومد جلو بغلم کرد و گفت:
- آخه من توی دیوونه رو بُکشم دیگه به کی به حرفای کی بخندم؟
سر بلند کردم و گفتم: چیکار کنم جبران بشه؟
ماندانا: تو خراب نکن، جبران پیش‌کش.
با لبای برگشته گفتم: داره تو سرم میزنه‌ها.
منصور با شور نگام کرد. آروم با پچ پچ گفت:
- خراب کن اشکال نداره. «سرشو تکون داد و گفت»: من اینجام.
سرمو به قفسه‌ی سینه‌اش چسبوند و ماندانا گفت:
- صبحونه حاضرِ، من برم مسیحُ صدا کنم، شما بشینید.
* * *
ماشین پارک کردم به خودم از آینه نگاه کردم، صورتم تازه بعد روزهای متوالی خوب شده. امتحان داشتم، کتابمو از رو صندلی برداشتم، اومدم پیاده بشم «پیروی» زنگ زد و جواب دادم:
- مایا؟ سلام؛ خوبی؟
- سلام، ممنونم شما خوبید؟
- خوبم، منو ببین امروز ساعت شش بیا فرهنگسرا تمرین هست.
- ساعت شش؟!‍
پیروی: مگه نگفتی فعلاً استخر تعطیلِ.
- ماشاءالله، یعنی آقا پیروی آمار کارای منو بهتر از خودم داری ها.
پیروی: معلومه من باید برنامه بریزم، باید بدونم کی چیکار میکنه؛ راستی دادگاهت چی شد؟
- فعلاً یه پرونده نزاع داره و کلی شکایت فکر کنم بازداشته هنوز،براش هم دیه بریدن هم حبس، مدیر باشگاه آسیبش جدی بوده؛ سرش شکسته بود.
پیروی: خودتم شکایت کردی که؟!
- بله «از ماشین پیاده شدم و گفتم»: یکی از مربی‌های باشگاهم هست.
پیروی: این وحشی کجا بوده که آزاد شده افتاده به جون مردم؛ پس دادگاه طلاقت چی شد؟
- فعلاً اونو وقت جدید دادن و وکیلم هم داره دنبال جرمش‌ هاش میگرده اگر حبس پنج سال به بالا بخوره میتونم طلاقمُ بگیرم یعنی قانون این حقو بهم میده.
پیروی: مهریه‌ات چی؟
- مهریه‌ام تو جریان انداخته؛ منصور میگه پرونده کاریش رو بشه بیشتر به نفع منه؛ دیروز انگار چند تا شاکی جدید داشته، داروهایی که از برند شرکت این بوده رو فرستادن برای بررسی، ثابت بشه داروها تقلبیِ یه جرم محسوب میشه، منصور دنبال یه نفوذِ که بدونه با کدوم دکترا کار میکنه از طریق اون دکترها هم اقدام کنه، چون اینا تبانی میکنند که مریض‌ها برای خرید داروی  به کسری مراجعه کنند... یه جور تجارت کثیفِ.
پیروی: خدا لعنتشون کنه آخه با جون مردم چرا بازی میکنند؟
- به خاطر پول، همسایه بالایی خاله‌ام اینا جز مبتلاها بودند، جریانُ که گفتم، به چند تا دکتر دیگه هم مراجعه کردند از بین پنج تا پزشک سه تاشون گفتند «علائم  مشاهده نشده» و یکی از اون دو تا پزشکا دقیقاً دارویی تجویز کرده که از برند شرکت کسری‌ ست.
پیروی: پس اینجور که بوش میاد به زودی میگیرنش؟
- امیدوارم، منصور میگه پرونده رو زمانی رو میکنه که انقدر مدرک داشته باشه که چهار قفله بشه.
پیروی: که اینطور؟! خیلی خب شش منتظرتیم.
- باشه میبینمتون؛؛ خدافظ.
پیروی: خداحافظ.
وارد کلاس شدم و یکی از همکلاسی‌هام سریع اومد کنارم نشست و گفت:
- مایا، کتایون خانی مادرِ توعه؟!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: از کجا فهمیدی؟
همکلاسیم که اسمش «سارا» بود گفت: از تو اینستاگرام.
- مگه پیجش بازه؟!!!
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #سی_و_هفت

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368

به امیرسالار اشاره کرد. برگشتم به امیر نگاه کردم. با چشماش میتونست هزاران دیالوگ تند بگه، میتونست اندازه ی کتاب حرف بزنه. وقتی نگاهم میکرد میتونستم تا ته حرفایی که میخواست بزنه رو بخونم. این حرکت مخصوص اون بود؛ منحصر به فرد بود، نمیدونم با کسی هم اینطوری حرف میزدی؟ با اینکه منم که زبون چشم هاشو میفهمم. حتی بدون اینکه یک کلمه حرف بزنه و یک کلام جواب بدم میفهمیدمش. فهمیدمش، با سکوت روسری بزرگ مشکیمو سرم کردم با فاصله ی زیاد ازش نشستم. هنوز نگام میکرد. شهری فکر میکرد خودم راضی شدم اما نمیدونست که چشمای سخنگوی اون منو به تقبل نزدیک کرده.
حاج آقا وارد خونه شد و همه به جز من از جاشون بلند شدند. من به آراز زل زدم و یاد ندای درونم افتادم. سکوتم پر رنگ تر شد. آراز خواب بود، آراز....این اسمی بود که من گذاشته بودم. اسمی که من صداش میکردم. اون شبیه منه. من بی بچه ام و اون بی مادر! من بچه امو ترک کردم و اون، مادرش ترکش کرده. شبیه یه پَر شدم که از بال یه پرنده کنده شده، از جایگاهش کنده شده و باد اونو به هر سو میکشه.
سر بلند کردم و به امیرسالار نگاه کردم. چقدر داره با تعجب به شهری و بانو نگاه میکنه. شهری و بانو شبیه شمسی خانم و مادام هستند. چند سال قبل یه فیلمی نشون میداد که دو تا پیرزن همخونه بودن و با هم نقشه میریختن و باهم اجرا میکردن. چی میگفتن که امیرسالار شوکه شده بود؟ به حاج آقا نگاه کردم که سری به طرفین تکون داد و گفت:
-چرا عاقل کند کاری که باز آید پشیمانی؟
شهری-حاج آقا حالا کاریه که شده، فعلا تا رضایت خانواده آقا سالار این بهترین فکره.
گیج به جمعشون نگاه کردم، چی میبرن و میدوزن؟ نگاهم به حنا افتاد که لبشو محکم گزیده بود و یه دستشو جلوی دهنش گرفته بود و چشماش شرم سار بود. نگاهمو که حس کرد به سمتم برگشت و بهش اشاره کردم تا نزدیکم بیاد.
حاج آقا-عروس کیه؟
-عروس چیه؟!!رفته گل بچینه، دل اینم خوشه...
شهری به گونه اش زد و بانو گفت:
-حاج آقا این یکم سلامتیش به خطر افتاده.
«به سرش اشاره کرد، شاکی به بانو نگاه کردم و چشم تو چشم نگام کرد و گفت:» وگرنه کسی که سلامت عقل داشته باشه که جلو پیش نماز اینطوری نمیگه.
آراز شروع به نق نق کرد. امیرسالار بهم اشاره کرد. با زانو از این طرف اتاق به اون طرف اتاق رفتم و بغلش کردم.
حاج آقا-استغفرالله ربی و اتوب الیه.
«رو به امیرسالار گفتم:» این از قماش توئه ها، حرف کم میاره اذان میگه؛ پاشو اون ساکو بیار جاشو عوض کنم.
امیرسالار از جاش بلند شد و رفت ساکو آورد.
حاج آقا-پسر جون چند سالته؟
امیرسالار-سی و دو.
حاج آقا-کار داری؟
امیرسالار-کارشناس آزمایشگاهم.
حاج آقا به قد و قواره ی امیرسالار نگاهی کرد و گفت:
-کجا؟ همین رودهن؟
امیرسالار-تهران.
حاج آقا-کجاست بگو من بیام پیشت دکترا برام یه طومار آزمایش نوشتن.
-عمو تا حالا میخواستی باهاش حرف بزنی لحنت کنایه آمیز بود، حالا دیدی سواد مواد داره کار و بار داره چیشد؟ داری آدرس میگیری فامیل بشی؟
«شهری با به گونه اش زد:» خاک تو سر من کنند چی میگی؟
«بانو رو به شهری گفت:» مغزشو پوک کرده دیگه، یکی دو سال که نبوده ،هف‌‌ت سال بوده. دیگه نمیتونه فکر کنه، چه انتظاری ازش داریم؟
-بانو نسخه نپیچ ها. من خودم همه اتونو یه تنه تشنه لب چشمه میبرم و برمیگردونم.
امیرسالار-خیله خب، خیله خب....به بچه برس هلاک شد. برگرد اینور شیرش بده بعد عوضش کن. روزی صدبار واسه حاضرجوابی من و بقیه هق هق این طفل معصومو درمیاری.
-خوبه عمو، تو هم آبو گل آلود دیدی داری ماهی میگیری دیگه.
تا خواستم دکمه ی لباسمو باز کنم امیرسالار با نوک پنجه هاش از پشت شونه ام فشار آورد تا به سمت خلاف جهت جمع برمگردونه. شونه امو از زیر دستش بیرون آوردم و گفتم:
-ولم کن ببینم.
برگشتم دیدم خودش داره نگاه میکنه. شاکی نگاش کردم. پر رو تا حالا در میرفت حالا خطبه خونده نخونده دیگه ایستاده داره منو نگاه میکنه !گربه کوره. برگشتم تا به بچه شیر بدم. امیرسالار ازم فاصله گرفت و گفت:
-من شناسنامه ام همراهم نیست ولی کارت ملی همراهمه.
-هیچی نمیخواد بابا، اینو فکر کرده شب عروسیشه.
امیرسالار-ببخشید که من تجربه اشو ندارم.
-ببین فکر نکن حرفتو نمیفهمم ها، مگه من تجربه دارم مردک؟ من ذکاوت دارم، فکر میکنم ولی تو....