نیلوفر قائمی فر
24.2K subscribers
20 photos
20 videos
199 links
پیج اینستاگرام:
instagram.com/nilufar.ghaemifar2

بچه‌ها تمامی رمانای منو فقط از اپلیکیشن باغ استور تهیه کنید، تنها جایی که با رضایت خودم منتشر میشه و هر سایت و گروه و کانالی جز این منبع رمانهای منو منتشر کنه راضی نیستم و حرامه!
https://baghstore.net/
Download Telegram
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/87785

#سی_و_پنج
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط
و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

-عطا؟ باید بری مسافرکشی.
محکم و متعجب گفت:
-چی؟!!!
مصمم و قاطع نگاش کردم:
-اونطوری نکن، باید بری! بایدِ باید!
-عمرا.
با حرص گفتم:
-من مریضم، تو از خانواده فرار کردی و نمی تونی از کسی کمک بگیری و منم بدتر از تو. از گرسنگی بمیریم یا از سرما بمیری؟ الان هفده مهره اما اینجا به خاطر آب و هواش سرده. یه پتو اضافه توی این خونه نیست و به شوفاژ چسبیده بودی. اینا به درک! تا کی خریدی که دیروز کردی دووم میاره؟ برای من ادای آدمای پشت میز نشینو درنیار.
با جذبه ادامه دادم:
-بایده؛ باید! فکر نکن من می شینم خونه ازت سوءاستفاده می کنم. هر وقت بهتر شدم برمی گردم باشگاهی که کار می کردم.
-من تا حالا رانندگی واسه مسافر کشی نکردم.
-نکردی که نکردی. برو چهارتا مسافر سوار کن بعد تجربه پیدا می کنی. الان چقدر پول از دیروز مونده؟
با اخم از ناراحتی و بغ کرده گفت:
-سی تومن.
-از سر همین کوچه که تاکسی هست چندتا تاکسی سوار شو و پیاده شو و کرایه بده همه چی دستت میاد.
-با لباسای تو برم مسافرکشی؟
با غیض و کفری گفتم:
-لباسات خشک شد برو.
-من خوشم نمیاد.
-به درک! خونه بابات خوشم میاد و نمیاد دربیار اما اینجا باید باهم کار کنیم. نمی بینی توی فلاکت افتادیم؟ نکنه می شینی خونه و من می رم کار کنم؟
-اُ! من بی غیرتم مگه که خرجمو زن بده؟
با ابروهای درهم کشیده گفتم:
-پس تکون می خوری؛ فهمیدی؟ من که نازکش تو نیستم؛ هم خونه اتم!
اونطوری که دندوناشو روی هم می سایید و به فکش فشار می آورد یعنی خیلی داره حرص می خوره. این حرکتو قبلا هم چندبار ازش دیده بودم، شمرده شمرده با مکث گفت:
-من، نازکش، نمی خوام...گفتم من تا حالا این کارو نکردم.
با مشت جمع شده گفتم:
-منم می گم برو تجربه کسب کن.
از جا بلند شد و عصبی با اون لباسای تنش که خنده ام می گرفت و ابهت نداشت، دو سه تا قدم رفت و گفت:
-به من بکن نکن نگو!
-عقل خودت نمی رسه چون با اینکه هم سنیم اما من از نظر عقلی شش سال ازت بزرگترم! شش هفت سال هم تجربه ی زندگی دارم.
گوشه های چشمشو جمع کرد و دست به کمر نگام کرد و گفتم:
-چیه؟به قبات برخورد؟
سری به تایید تکون داد و قبل اینکه روی سایر حرکات صورتش بره، اداشو درآوردم و عصبی گفت:
-ادای منو درنیار.
-الان از چی جری شدی؟ از کار؟ یا در شانت مسافرکشی رو نمی بینی؟ همه ی مسافرکش ها شخصیت دارن از تو هم با شخصیت ترند.
دستاشو روی هوا بلند کرد و گفت:
-اَه چرند نگو!
به سمت لباساش که روی شوفاژ بود، رفت و برشگردوند و همونطور پشت کرده به من ایستاد. جفت دستاشو به دیوار جک زده بود و به شوفاژ نگاه می کرد. سکوت کرده بودم، باید صدای افکارشو می شنید.
قریب به پنج دقیقه توی همون حالت بود. بلند شدم و به سختی سفره رو جمع کردم که به سمتم برگشت و نگام کرد و گفت:
-تو دست نزن من جمع می کنم.
توی چشمم نگاه نمی کرد.
-نمی خوام از دست و پا بیوفتم. برو کنار خودم جمع می کنم. آدم به هرچی وسواس نشون بده بدتر می شه.
با اینکه اینطوری گفتم اما بقیه سفره رو جمع کرد و گفت:
-سشوار داری؟
سشوار آورد و روی لباساش گرفت و همونطور چروک پوشید و رفت. . .

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
قسمت #سی_و_پنج

رمان #وسوسه_های_شورانگیز


منصور: آخه کباب بی که معنی نداره.
منصور به داخل خونه رفت و یه تیکه کباب برداشتم و گفتم:
- مسیح سوزوندی که! «ماندانا و مسیح خندیدند و گفتم»: حواستون پرت بود دیگه، وقتی میزنید جاده خاکی کباب میسوزه.
مسیح: اینا آب داره تو صبح سرت ضربه خورده فکر میکنی سوخته است.
به ماندانا نگاه کردم و ماندانا خندید و شونه بالا داد و منصور با چند تا شیشه اومد و گفت:
- این منو مسیح؛ برای شما هم ماءالشعیر آوردم. «خودش و مسیح زدن زیر خنده و ماندانا گفت»:
- تروخدا؟! آب گازدار می‌ آوردی. «منصور با خنده گفت»:
منصور: روم نشد دیگه، گفتم حالا ماءالشعیر بخورن میرم سودا هم میارم.
کمی برای خودم ریختم و مسیح گفت:
- بفرمایید مایا خانم، تعارفی، بزرگتر کوچکتری.
با لبخند گفتم: به بزرگی کوچیکی نیست که به ظرفیتِ.
مسیح: یا خدا باز شروع کرد.
خندیدم و گفتم: بالاخره باید یه چیزی خورد که بشه کباب‌های سوخته‌ تو تحمل کرد.
منصور: اوه اوه راست میگه.
مسیح: حالا شما هم سوژه کنید مارو.
منصور از جا بلند شد و گفت:
- این بساط چی میخواد؟
مسیح: هایده.
منصور: اهل دلی دیگه.
مسیح: چاکریم دیگه.
- پیرمردا، هایده گوش میدن.
منصور لب گزید و گفت: عه! تو که سواد موسیقی داری دیگه چرا؟
لبخندی زدم و گفتم: «راوی» رو دوست دارم.
موزیک تو فضا پیچید و منو ماندانا در حالی که شونه‌ هامونو آروم آروم تکون میدادیم و زیر لب میخوندیم:
آورده، خبر راوی
کو ساغرو کو ساقی
دوری به سر اومد
از او خبر اومد
همه با هم در حالی که پیکا بالا بود خوندیم:
چشم و دل من روشن
شد کلبه دل گلشن
وا کن در ایوون
کو گل برا گلدون
از وسط آهنگ شروع به رقصیدن کردیم، منصور و مسیح می‌خندیدند و منصور گفت:
- کی اعتراض میکرد؟! پا شدده داره میرقصه!...
بساط شام کم کم تبدیل شد به شب ‌نشینی، هر چی سرم داغ‌ تر میشد، ناهوشیارتر میشدم و حوادثُ بیشتر فراموش میکردم، یه حال خوش ناهوشیاری داشتم که نمیخواستم تموم بشه، انقددر خوردیم و رقصیدیم که نفهمیدم کی شب تموم شد...
صبح با سردرد از خواب بیدار شدم، فضا ناشناخته بود، به سقف نگاه کردم، شبیه سقف‌های خونه‌های شمالِ، چوبیِ اومدیم شمال؟ کِی؟... به کنارم نگاه کردم، شومینه‌ی بزرگی که برافروخته بود و فضارو روشن کرده بود. مبل‌های بزرگ... خونه‌ی منصورِ شمال کجا بود؟! چقدر سردرد دارم... به ساعتم نگاه کردم، شش صبحِ! من چرا اینجام؟!!! ... دیشب... دیشب... به پایین مبل نگاه کردم یه شیشه آب و یه فنجون قهوة نصفه بود، بلند شدم نشستم، انگار سیخ تو چشمام فرو کرده بودند... یه مسکن میخوام.
اتاق منصور کنار آشپزخونه بود به طرف اتاقش رفتم، در اتاق باز بود، اتاق تاریک بود، یکم طول کشید تا چشمام به تاریکی اتاق عادت کرد.
روی تخت دو نفره‌ی بزرگش تنها خوابیده بود و ساعد دستش روی پیشونیش بود.
اروم صدا کردم: عمو منصور... عمو منصور...
خواب آلود گفت: جان؟
- عمو منصور من مسکن میخوام، سرم خیلی درد میکنه...
یهو یه جور از جا پرید که یه قدم از ترس عقب رفتم و بلند شد نشست و با نگرانی گفت: مایا؟!
- اِوا! چرا پریدی؟
منصور: خوابم سنگین شده بود، حالت بده؟
- سرم خیلی درد میکنه «نمیدونم چرا بغض داشتم انگار مستیِ نپریده بود با صدای لرزون گفتم»: داره میترکه.
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #سی_و_پنج

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368


شهری-الان اون بچه رو اونجا برای خرج بیمارستان نگه میدارن. منم بین پیغمبرها جرجیسو انتخاب کردم.
بانو-تو ادریسم انتخاب میکردی مادر با این اقبالِ ما تو زرد از آب درمیومد.
صدای در اومد و حنا طرف پنجره دویید:
حنا-جعفره.
شهری-خدا لعنتش کنه. مواد مغزشو پوک کرده.
بانو جلوتر از شهری بیرون دویید و بین راه جارو روهم با خودش برداشت. یعنی با دیدین این صحنه حتی امیرسالار هم که به سختی میخندید خنده اش گرفت و با خنده گفت:
-جارو برداشت.
صدای داد و بیداد جعفر و بانو میومد. شهری هم وسط داد زدن ها یه چیزایی بار جعفر میکرد. من همونطوری چهارزانو نشسته بودم و به فرش زل زده بودم فکرم درگیر بود. چیکار کنم؟ دلم نمیخواد با یکی نسبت داشته باشم، اعصابمو خرد میکنه، اگر با امیرسالار نرم باید توی این دیوونه خونه ای که از فروش بچه ام بدست اومده بمونم. حاضر نیستم حتی یه دقیقه هم اینجارو تحمل کنم. پس اگر با امیرسالار نری کارت به کجا میکشه؟ یا اینجا یا امیرسالار! نمیشه که به همه چی نه بگی، میخوای باز توی خیابون بیفتی؟ تو دست مردا بیوفتی؟ حالم از این موضع بهم میخوره. امیرسالار درگیر زنشه به تو کاری نداره. حداقل اینطوری از این خونه جدایی، کار هم داری، جای بچه اتم با آراز پر میشه، زنش بیاد چی؟ حالاکه نیومده، اون نمیاد، رفتنی میره نمیمونه، نمیاد....
نفسی کشیدم و امیرسالار کنارم نشست.
امیرسالار-خانم؟
بدون اینکه سرمو برگردونم از گوشه ی چشم بهش نگاه کردم.
امیرسالار-من میدونم نظرت چیه منم برای هوا و هوسم قبول نکردم، برای بچه ام گفتم قبول که مادربزرگت رضایت بده. میدونی که چاره ی من تویی، تو یه ماهه خونه ی منی....
از اون حالت چهارزانو که پنجه های دستمو به هم گره کرده بودم خارج شدم و به سمتش برگشتم. دقیق بهش نگاه کردم. صورتش چه زاویه ای داشت، انگار خدا چکش و میخشو برداشته و صورت اینو تراش داده. ابروهاشو کمی بالا داد و روی پیشونیش دوتا خط کمرنگ افتاد. چشماش نگران به دهن من نگاه میکرد و میشد فهمید که واقعا یک پدره! پدری که گرفتار یه زن تو خیابون شده که جای مادرو برای بچه اش پر کنه.
-یادته اون روز اول چه شرطی گذاشتم؟
امیرسالار یکه خورده نگام کرد، یکه خوردگیش به یه شوک پنهان تبدیل شد آهسته زیرلب گفت:
-چرا؟
توی چشماش خیره نگاه میکردم، به هر طرفی که قرنیه ی چشمم میرفت با چشماش نگاهمو دنبال میکرد. میشد توی اون لحظه آدمی رو که مقابلمه بهتر بشناسم. میشه اینو درک کرد که حتی عشق اگر به نفع آدم نباشه عشق آدمیزاد نیست! اینهمه زنم زنم میکنه، منو صبح به ستوه آورد و حالا میگم نباید به من نزدیک بشی میگه چرا !!!!! مگه عشق از نیاز مجزاست؟ چرا به اینا فکر میکنیم؟ به قول امیرسالار من فیلسوفم، انگار بعد از ترک زیادی دارم فکر میکنم، فکرهایی که هیچ وقت برام مفهومی نداشته.
-حالم از مرد ها بهم میخوره.
«تند و صریح و قاطع و تلخ گفت:» از زن ها چطور؟
به تلخی و گزندگی لحن خودش با تحکم لحن گفتم:
-فکر نکن توی دهنت نمیزنم، فکر نکن تو آدمی و من حیوونم، اون که الان بین ما دوتا ،بیشعوره تویی!
امیرسالار با سکوت نگام کرد و با تخسی و سرسختی نگاش کردم. انقدر که اون نگاهشو ازم گرفت. چشم تو چشم هم دوئل کردیم، من هرکیم و هرکاره ای هستم حرمت دارم، کسی حق نداره حرمت منو بشکونه؛ اینو خوب به امیرسالار فهموندم.
نگاهمو به طرف آراز کشوندم، هنوزم منو نگاه میکرد، شنیده بودم نوزاد ها نمیبینند یا سیاه و سفید و تار میبینند. دقیقا یادم نبود چی درسته اما آراز به من نگاه میکرد. دستمو به طرفش دراز کردم و دستمو روی دستش کشیدم. میخواستم انگشتمو بگیره، محکم انگشتمو گرفت، انگار حواس منو توی قلبم جمع میکرد. بانو نفس زنان بالا اومد و جارو رو دم در ول کرد.
بانو-بی پدر فکر کرده با مواد مغزشو پرونده با کتک عقلشو سرجاش نمیاریم. مرتیکه ی عملی.
شهری هم بالا اومد و حنا گفت:
-حالا رهامو اونجا نکاره.
شهری-غلط کرده؛ گفتم نری بیمارستان و پولشو ندی و رهامو نیاری دیگه توی کوچه میخوابی.
حنا-بهش کارت دادی؟
شهری-کارت خودش پیششه.
حنا-پول داره؟
شهری-پولش میکنم اگه همه ی اون پول هارو خرج کرده باشه، من بهش جیره دادم.
-معتاد جیره میفهمه؟
شهری-این میفهمه چون تاحالا صدبار تا سر برج که حقوق بدن توی کف مونده.
-معتادو دنبال بچه میفرستن؟