نیلوفر قائمی فر
24.2K subscribers
20 photos
20 videos
199 links
پیج اینستاگرام:
instagram.com/nilufar.ghaemifar2

بچه‌ها تمامی رمانای منو فقط از اپلیکیشن باغ استور تهیه کنید، تنها جایی که با رضایت خودم منتشر میشه و هر سایت و گروه و کانالی جز این منبع رمانهای منو منتشر کنه راضی نیستم و حرامه!
https://baghstore.net/
Download Telegram
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/87725

#سی_و_چهار
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط
و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

-یه روز یواشکی رفتم برداشتم.
-خب بیا یواشکی بریم دوتا پتو و بالشت برداریم.
-الان برنامه کاری ساشا رو نمی دونم. اون اوایل می دونستم کی می ره و کی میاد.
یه لگ بیرون کشید و گفت:
-اینو بپوشم؟
-اون پیرهنه رو هم به عنوان تی شرت بپوش.
عطا بغ کرده نگام کرد و گفتم:
-چیه؟ مزون که ندارم؛ لباسه دیگه بپوش.
-کار مارو ببین به کجا رسید.
-لباساتم باید با دست بشوری ها.
-سربازیه؟
-می خوام ازت مرد بسازم.
صورتشو جمع کرد و دهنشو نافرم باز کرد و گفت:
-اَخی! تو مواظب باش نترکی مرد ساختن پیش کشت.
پایین پام روی زمین نشسته بود، موهاشو توی مشتم گرفتم و با درد گفت:
-آی آی ساقی نکن، موهام چسب داره خیلی درد می گیره.
-انقدر در مورد ترکیدن حرف نزن.
-در مورد سوراخ حرف بزنم که زشته.
توی کله اش زدم:
-خیلی خری عطا.
با خنده گفت:
-دارم می گم زشته.
از اتاق خارج شدم و جوابشو ندادم.
وقتی عطا از حموم با لباس من دراومد انقدر قیافه اش خنده دار شده بود که وقتی حواسش نبود یواشکی ازش عکس گرفتم و برای دخترا فرستادم. روی لگ یه پیراهن ساحلی گل گلی بلند پوشیده بود که تا روی زانوش بود.
راه می رفت و می گفت:
-آه پدر و مارد یعنی چی؟ یعنی همین!
لباساشو شسته بود و تکون می داد و روی شوفاژ پهن می کرد.
داشتیم صبحونه می خوردیم و گفتم:
-عطا؟
-هوم؟
-باید یه کاری کنی.
-برم خونه ی شوهرت دزدی؟
جاخورده گفتم:
-مگه تو دزدی که بری دزدی؟
-من دیگه به جون بابام دارم رد می دم. کاش النازو گرفته بودم! توی این پنج روز همه کار کردم.
-عطا این زندگیه و پیش بینی نشده است، همیشه هم راحت نیست. بدی و خوبی، راحتی و ناراحتی، غم و شادیش با همه و اگر این تضاد ها نبود ما مفهوم نداشتیم، مبارزه کردن، شجاع بودن، جرات داشتن، بخشیدن، معنی هیچی رو به دست نمی آوردیم. فکر می کنی چرا آدمایی که همه چی دارن خوشبخت نیستن؟چرا خیلی هاشون خودکشی می کنن؟ چون نمی دونن تلاش چیه، چون رویایی ندارن که براش مبارزه کنند، بجگن، بدوئن... می دونم سخته، منم همچین زندگی ای نداشتم اما این زندگیو به اجبار قبل ترجیح می دم.
با اخم های که از درگیری فکری براش ایجاد شده بود، نگام کرد و گفتم:
-درسته پدرت صلاح تورو می خواست اما چقدر می تونستی با الناز زندگی کنی؟ من این دخترو نمی شناسم اما از چند سال زندگی خودم برگشتم که اونم اجبار بود. فکر کردی من به این زندگی عادت دارم؟
جدی با همون اخم گفت:
-نه می دونم؛ یعنی از تعریفات فهمیدم زندگی مرفهی داشتی.
-اما این زندگیمو ترجیح می دم.
-چرا؟ بگو! من به تو گفتم تو چرا نمی گی؟
-می گم...به موقع اش می گم.
با مکث و اون بازی ای که با میمک های صورتش موقع ادای حرفای جدیش اعمال می کرد، سری به تایید تکون داد. پیله ی بالای ابروی چپشو بالا نگه داشت و گفت:
-اعتماد...
همراه مکثش نفسی بالا کشید و گفت:
-اعتماد نداری.
سریع و صریح گفتم:
-اعتماد دارم...
منم مثل عطا مکث کردم و فهمیدم بعضی حرفا واقعا یه مکث چند ثانیه ای می خواد!
-روم باهات باز نشده.
جاخورده نگام کرد ولی دیگه حرفی نزد. به یه سمت دیگه نگاه کردم و گفتم:
-عطا؟ باید بری مسافرکشی.
محکم و متعجب گفت:
-چی؟!!!
مصمم و قاطع نگاش کردم:
-اونطوری نکن، باید بری! بایدِ باید!
-عمرا.

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :

https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6

قسمت #سی_و_چهار

رمان #وسوسه_های_شورانگیز

بقلم #نیلوفر_قائمی_فر

فروشگاه اصلی
@baghstore


یاد دربند افتادم، یاد وقتی که اجرا داشتم و برای منصور پر از هیجان بودم...
زیر لب موزیکی که عاشقش بودم و زمزمه کردم:
رویاهاتو جمع کن باید بریم دریا
باید یه چند روزی دور شیم از این دنیا
دوربینتو بردار بی کوله ‌بار و تقویم
چند وقته عکس‌های دوتایی ننداختیم «یاد سلفیمون افتادم، لبخندی کوتاه زدم»
بلندتر خوندم:
تا آخر جاده با رویاهات هم آغوشم
این لحظه‌ ها رو به دنیا نمیفروشم
دستاتو میگیرم بارون شروع میشه
موهاتو میبوسم شب زیر و رو میشه (امیرعباس گلاب- بریم دریا)
تاب ایستاد، سرمو به عقب دادم، دیدم منصور لبخندی زد و لبخندی زدم و گفتم:
- دریا میخواستم.
منصور توی چشمام عمیق و نافذ نگاه کرد... نگاه .... نگاه... نگاهم کن، انگار هوا عوض شد،دیگه پاییز نیست بوی بهار میاد، بوی آرامش! یکی با نگاهش بهم توجه کرده....
پلکی زد و رویای کوتاهم تموم شد و گفت: چشم.
- پررو ام؟
منصور با همون لبخندی گفت: نه عزیزم.
- داری دلسوزی میکنی برام؟
منصور بدونِ اینکه نگاه ازم بگیره جدی‌ تر گفت:
- نه عزیزم.
- کاری نمیتونی بکنی؟ یه جور که دست از سرت بردارم که نفس بکشی؟ که برگردی به زندگیت؟
منصور لبخندشو از لباش محوتر کرد و زیر لب و آروم گفت:
- تو چی میگی برای خودت؟ چی میگی مایا؟! من با جون و دل برات هر کاری میکنم، تو حال خوشِ منی، بچه‌ امی.
- بچه‌ات؟! چقدر دلم می‌خواست بچه‌ات بودم، بابام بودی، حتی یه پدر مجرد، شبیه الانت بودی، دیگه هیچی نمیخواستم.
منصور با غم لبخندی زد و گفت: من هستم.
دستمو طرفش دراز کردم، دستمو گرفت اومد جلوتر، دقیقاً پشت سرم اومد و سرمو بوسید و گفت:
- خیلی زود میبرمت دریا؛ همون ساحلی که دوست داری.
آروم تابُ تکون داد و گفت:
- چی میخوندی؟
- امیرعباس گلاب، الگوی هنریِ منه.
منصور: تو چی میخوندی؟ اونو بخون:
- باعث بانی تمام این شبای من تویی
عشق تو پایبندم کرد
عشق تو خواننده‌ام کرد آخرش اما چی شد
عشق تو بازنده‌ام کرد
لا لا لالا لا لا لایی
قبل تو دوست داشتم خودمُ
اهل خودآزاری نبودم...
سرمو به عقب دادم به منصور نگاه کردم به دوردست چشم دوخته بود، به یاد کی افتاده؟! نگاهشو دوردست گرفت بهم نگاه کرد و لبخندی زد و گفت: چیشد؟
- نصف بلیط پرداخت کرده بودید، تا اینجا خوندم.
منصور زد زیر خنده گفت: هنرمند هم مگر پولکی میشه؟
- ما از ایناشیم.
منصور باز خندید، نگاهش به بالای پیشونیم رسید، تلخی از نگاهش عبور کرد و گفتم:
- خیلی بی‌ ریخت شدم؟
منصور: تو هیچ وقت بی‌ ریخت نمیشی، قول میدم تقاص این روزاتو بگیرم.
دستشو گرفتم، روی شونه‌ام گذاشتم و برگشتم و گفتم:
- میدونم، اگر هم انجام ندی، دلم انقدر به این معرفت گرم میشه که بتونم ادامه بدم.
ماندانا: تا چند دقیقه دیگه جای کباب نون پنیر باید بخورید!
منصور: بدو، بدو بریم تا گشنه نموندیم.
دستمو گرفت دنبال خودش کشید، به کی فکر میکرد؟ یه حسی از درونم عین یه روح سرگردان عبور کرد، به دستامون نگاه کردم، تروخدا طرف زنی نرو، زن‌ها حسودند، منو ازت جدا میکنند، من تموم اعتمادم به این دنیا تویی، بذار از زمین بلند بشم بعد برو...
ماندانا: مایا!
به ماندانا نگاه کردم، با نگاهش بهم فهموند که نگران حالمه، سر تکون دادم و منصور گفت:
- فردا من ام.
مسیح خندید و گفت: منم همینطور.
ماندنانا: این چه جور دعوتیه؟
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #سی_و_چهار

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368


شهری-من با اصل قضیه مشکلی ندارم آقا، با اون شرطی که گذاشتم قبوله ولی بدون اون شرط نمیزارم. همونطور که پسرت برای تو مهمه نوه ی منم برای من مهمه! من نمیتونم دوباره شاهد بارداری دوم دختر مجردم باشم، اینبار چطوری صورتمو با سیلی سرخ کنم؟ انتظار که نداری باور کنم بگی هیچ وقت اتفاقی بینمون نمی افته؟ هوم؟ اصلا تو ماحی رو از کجا شناختی؟
امیرسالار به من نگاه کرد و من به امیر نگاه کردم. با نگاهم بهش فهموندم که حرف نزنه، آراز شروع به نق نق های ریز کرد.
شهری-جوابو از ماحی میخوای؟
-مامانی؛ من بچه نیستم که برای من...
«شهری جیغ زد، یه جوری که حنا از آشپزخونه بیرون دویید و شهری با جیغ گفت:
-ماحی تو لال شو، تو فقط لال شو، فکر کردی من میتونم بازم تورو یه تنه روی دوشم بکشم؟ شاهد عذابت باشم؟ فکر کردی ساده است که پاره ی تنمو به یه غریبه بسپارم و بگم توروخدا مواظبش باشید؟ فکر کردی ساده است که با هزاران دروغ بچه اتو به یکی دیگه دادم؟ اینکه غصه ی تورو با چشمای خودم ببینم ساده است؟ اینبار با کی ماحی؟ اینبار چه مصیبتی میخوای برای من درست کنی؟
با بغض و حرص به شهری نگاه میکردم، نمیتونستم حرف بزنم.
شهری-برای اینکه شماهارو نگه دارم رفتم زن یه آدم مفنگی که به نفرین خدا نمی ارزه شدم چون پول رهن خونه داشت، چون حقوق ماهیانه بازنشستگی داشت؛ بعد تو چیکار کردی؟ ماحی از اینکه از صبح چشم باز میکنم و فقط نگران کارای تو هستم خسته شدم، از اینکه خبری ازت به گوشم برسه که بلایی سرت اومده و تن و بدنم لرزیده خسته شدم. تو بچه ی منی! از بچه ام برام عزیزتری چون مسئول ترم، نمیزارم ماحی.... نمیزارم بازم به زوال بری، من با چنگ و دندون زندگی جدیدی بهت دادم، نمیزارم خرابش کنی.
«رو به امیرسالار گفت:» آقا یا این شرطو بپذیر یا شمارو به خیر و مارو به سلامت.
«امیرسالار خیلی تند گفت:» قبول.
«یکه خورده به امیر نگاه کردم:» قبول؟!!!! من میام شیر میدم برمیگردم.
امیرسالار-مادربزرگت همونطور که نگران لحظه به لحظه ی توئه منم نگران بچه امم، نمیتونم با این همه بلایی که زمین و زمان روی سرم ریخته دلواپس شیر و جای خیس و دندون و واکسن و... بچه باشم، هرکاری لازم باشه برای بچه ام میکنم.
-خوبه، جمعتون تکمیل شد. شهری سناریو بنویس و بانو با نگاهش حمایتت کنه، این آقا هم تهیه کننده ی اوضاعست، ماحی گه بختم براتون بازی میکنه.
شهری-نه پس ولت میکنم باز از تو خیابون با تن کبود و سیاه پیدات کنم هان؟ میفهمی به من چی میگذره؟
-به من چی میگذره؟
شهری-به تو بد نمیگذره میدونی چرا؟ چون هیچ وقت پیچش مو رو نمیبینی.
با حرص به شهری نگاه کردم و گفتم:
-باشه، باشه شهری اونی که تو میگی ولی میدونی چرا میرم؟ چون از خونه ای که با فروش بچه ی من بدست آوردید متنفرم، نمیتونم توش نفس بکشم.
شهری با چشمای سرخ و غرق اشک نگام کرد.
بانو-برای چی از اونا پول گرفت؟
با کینه و رنجش و عذاب گفتم:
-واسه جای شماها، من که جام توی خیابونه.
بانو-با همین کله ی کاهدونیت زندگیتو به فنا دادی، خونه رو به نام تو گرفت که تو جات بتمرگی و توی خیابونا نیوفتی، ما که با کلفتی و سبزی پاک کردن و بافتنی و خیاطی و سروکله زدن با جعفر انگل زندگی میکردیم.
«با گریه گفتم:» من مگه واسه خونه....
«امیرسالار آرازو ازم گرفت و گفت:» بسه دیگه، انقدر جیغ جیغ میکنی گریه ی بچه رو نمیشنوی.
«بانو تند تند گفت:» پس واسه چی جفتک زدی؟ ما نمیتونستیم پول قر و فرتو بدیم چون باید پول خوک دونی که توش بودیمو میدادیم، تو هم دنبال اون کثافت از خدا بیخبر افتادی.
حنا-توروخدا بس کنید، چرا هر وقت دورِ هم جمع میشیم این جریانو هی مرور میکنید؟
-تو بچه داری؟
حنا-واااای وااای ماحی!
«با گریه گفتم:» تو بچه داری؟ تو میفهمی بچه اتو ازت بگیرن یعنی چی؟
شهری-تو که میفهمی، تو که میدونی، مادرتو از دست دادم تورو از دست نمیدم، بفهم....بفهم.....
با سکوت و چشمای خیس و غم آلود به شهری نگاه میکردم. موبایل یکی زنگ خورد. گوشی حنا بود، برداشت جواب داد:
-بله رهام؟ یعنی چی؟ وا !!!.....
«رو به شهری گفت:» میگه جعفر فرار کرده، هی داد و بیداد کرده و انگار موقع موادش بوده، آخر هم رهامو فرستاده چای بگیره و در رفته.
بانو-مگه اون خراب شده نگهبان نداشته؟