نیلوفر قائمی فر
24.2K subscribers
20 photos
20 videos
199 links
پیج اینستاگرام:
instagram.com/nilufar.ghaemifar2

بچه‌ها تمامی رمانای منو فقط از اپلیکیشن باغ استور تهیه کنید، تنها جایی که با رضایت خودم منتشر میشه و هر سایت و گروه و کانالی جز این منبع رمانهای منو منتشر کنه راضی نیستم و حرامه!
https://baghstore.net/
Download Telegram
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/87517

#سی_و_یک
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط
و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

عطا گوشی رو بهم داد و خواست بره که استوری دوباره باز کردیم و آنیتا گفت:
-بیا بیا؛ باکس گذاشته.
عطا-باکس چیه؟
آنیتا-از این سوال جوابا، ببین این چه بیکاره، به خدا من یه بار با دوست پسرم کات کرده بودم یه هفته کلا غذا نخوردم و از رخت خواب درنیومدم و فقط آب می خوردم.
عطا با تعجب گفت:
-چرا؟ دوست پسرت به معده ات چیکار داشت؟
من و سحر خندیدم و با حرص گفتم:
-زخمم دو سانت گشاد شد انقدر خندیدم!
آنیتا به گوشی نگاه کرد و خوند:
-یکی زده هنوز منتظرشی؟؟ توروخدا قیافه اشو.
داشت ادای گریه درمی آورد و سرشو به طرفین تکون داد و به بالا نگاه کرد و زیرش توی کادر نوشته بود:
-من هیچی نمی گم فقط خدا جوابشو بده.
عطا به من اشاره کرد و گفت:
-پس تو آه اینی.
با خنده ادامه داد:
-آه این بگیر بوده من نمی دونستم.
خودمم خنده ام گرفت و گفتم:
-زهرمار! خیلی عوضی ای! تو چرا افتادی تو زندگی من؟
عطا-دعای خیر پدر و مادرت.
سحر و آنیتا هم می خندیدن، عطا بلند شد و به آنیتا گفت:
-آدم کات می کنه فقط یه جا می ره..اونجا...
به دستشویی اشاره کرد و آنیتا خندید و گفت:
-بی ادب!



سحر گوشی رو گرفت و گفت:
-ول کن چیو نگاه می کنیم؟ دختره داره فیلم باز می کنه، ما همه امون شکست عشقی داشتیم کی اینطوری تونستیم بیایم با یه جماعت حرف بزنیم؟
-من که نداشتم؛ من فقط شکست روانی دارم.
سحر-اصلا همون! به نظرم این پسر کار درستی کرده، دختره مشکل داره معلومه!
آنیتا-ولی وضع دختره هم خوب بود.
سحر-من فهمیدم جهاز دختره هم اینا دادن.
-پس وضعشون خوب بود چرا اینا دادن؟
آنیتا-نه الان دیگه اینطوری نیست.
سحر-من می گم یه سری، تو هم فقط مخالفت کن. لابد داشتن که انجام دادن.
آنیتا-پس بزن بریم زن پسر کورد بشیم که ما هشتمون گرو نهمونه. نه خودمون داریم نه ننه و بابای بیچارمون داشتن و دارن.
سحر-حالا به ما برسه خرج عروسی هم گردن ما می افته.
از داخل توالت سر و صدا اومد و با عجله گفتم...

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :

https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6

قسمت #سی_و_یک

رمان #وسوسه_های_شورانگیز

بقلم #نیلوفر_قائمی_فر

فروشگاه اصلی
@baghstore


- دیشب بودی چی میشد؟ بیچاره آقای ساعدی و علی آقا هم گرفتار کردم.
ماندانا: مایای من!
سری به آرومی تکون دادم و بابا کنارم رو تخت نشست دستمو بوسید، دستمو از تو دستش کشیدم بیرون و به جهت مخالف نگاه کردم، خوب یادم بود چه اتفاقی افتاده، دلم بیش از اینکه کینه داشته باشه شکسته بود.
منصور گفت: داریوش، بهتر بریم بیرون استراحت کنه.
ماندانا: آره شماها برید من میمونم.
داریوش: نه ماندانا جان، کتایون گفت میمونه.
ماندانا: آخه توی این حالش، کتایون بمونه فقط دوباره دعواشون میشه.
مسیح: یکی دو ساعت دیگه مرخصِ آقا داریوش، کتی خانم هم حالش خوب نبود، شما برید، ما حواسمون هست.
بابا: خیلی خب «دستشو رو شونه‌ ام گذاشت تا یه چیزی بگه، شونه‌ امو از زیر دستش کشیدم بیرون و بابا با صدای غمگین گفت»: باباجون، یکی دو ساعت دیگه میام مرخصت میکنم.
- نمیخواد، خودم انجام میدم.
بابا: عه! بابایی خوشگلم!
منصور: داریوش....
بابا بعد به مکث یه نفسی کشید و گفت: خیلی خب، خیلی خب! بچه‌ها من منتظر خبرتونم، شرکت من همین خیابون بالاییه، دکتر مرخص کرد بگید بیام ببرمش خونه.
پوزخندی زدم، فکر کرده من میام خونه؟! چه خونه‌ای؟ دیگه دورتونو خط میکشم... بابا تا رفت رومو برگردوندم.
ماندانا سریع از نگاهم فهمید حرفی دارم. گفت: مایا؟
منصور داشت دنبال بابا میرفت، صدا زدم «عمو منصور»، بابا هم ایستاد، شاکی به بابا نگاه کردم و بابا ناراحت و غمگین رفت بیرون و منصور اومد طرفمو گفت: جان.
- میدونم خیلی پرروام که اینم ازت میخوام اما میشه یه خونه برام بگیری،تو حسابم پول دارم، حتی یه اتاقم شده بگیر...
ماندانا: مایا این چه کاریه تو این اوضاع؟
- کدوم اوضاع؟ مگه اوضاع فرقی کرده؟ من خونه‌ی کتایون و داریوش برنمیگردم... «با بغض و تأکید گفتم»: عمو منصور برنمیگردم.
منصور: خیلی خوب آروم باش حالا.
ماندانا: تنها باشی که اون پسره هی بیاد بیرون بیاد سراغت؟
مسیح که یه پسر قد بلند و ورزیده کچل و بور بود با اون چشمای طوسی سبزش شاکی گفت:
- تو فکر کردی تنها باشی با مادرت اینا لج کردی؟ با خودت لج کردی، یارو میاد تورو میزنه زیر بغلش و میبرتت، هنوز عقد کرده‌ شی!
ماندانا: مسیح راست میگه.
با بغض گفتم: من خونه‌ی بابا اینام برنمیگردم.
ماندانا: خیلی خب میای خونه‌ی من.
- که مثل دیشب بیاد آبروریزی؟ که آبروی تو رو هم ببره، همسایه‌هات چی میگن.
مسیح: غلط کرده، چیکار کرده؟!
ماندانا: ای بابا مسیح! «ماندانا رو به من گفت»: عزیزم تو نمیتونی تنها باشی، فعلاً تا تکلیف روشن نشده باید پیش من باشی یا برگردی خونه‌ی بابات اینا، حالا دیگاه وضعیت فرق کرده،‌کتایون و داریوش فهمیدن اشتباه کردن.
پوزخندی زدم رو به منصور که با اخم و شکایت به زمین نگاه میکرد گفتم:
- میگه فهمیدن «پوزخند زدمُ گفتم»: الان حس مادرانه و پدرانه‌ شون گل کرده بذار خبر برسه کسری پیشنهاد جدید داره براشون اگر یادشون نرفت.
ماندانا: دیگه گُنده‌اش نکن.
- تو خواهرتو نمیشناسی؟! گنده میکنم؟
منصور: به هر حال عزیزم نباید تنها باشی؛ فعلاً هم کسری بازداشته،من توی این یکی دو روز اخیر هم پرونده جدید برایش باز کردم، اونا که رو بشه، مدت بازداشتش بیشتر میشه، اما این به این معنا نیست که تو میتونی تنها زندگی کنی، هر چی هم باشه باید یکی کنارت باشه.
اشکامو با حرص با کف دست پاک کردم و منصور درحالی که بهم با سر اشاره مکرد شاکی گفت:
- گریه نکن، سرت بدتر درد میگیره.
- منو خلاص کن دیگه.
ماندانا: عزیزم!
با گریه گفتم: خسته شدم. «مسیح با یه حال عصبی گذاشت از اتاق رفت بیرون، ماندانا دستمو گرفت و منصور رو به ماندنا گفت»: من برم از دکتر بپرسم کی مرخص میشه.
ماندانا سری تکون داد و منصور رفت و ماندانا گفت:
- تقصیر منه، اگه دیشب بودم...
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #سی_و_یک

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368

«بانو رو به شهری گفت:» ببین دیدی؟ نه به حرف من رسیدی گفتم این دانشگاه بره منو تورو هم آدم حساب نمیکنه دیدی؟
حنا-واااای وااای بانـــــو بانـــــو من میگم یارو رو نمیشناسی چرا در موردش میگی؟
بانو-همه ی مردا عین همند.
-آخه تو چی میگی که سه بار شوهر کردی و سر همه رو هم خوردی؟
بانو-به من چه که بختم سیاهه هر چی عمر کوتاهه به من رسید.
حنا-چهارتا از این حرفا تحویل یه مرد بدی ولله سکته میکنه.
شهری-منو ببین...
-ای بابا چشمام سیاهی رفت انقدر تو و بانو رو دیدم.
«امیرسالار از توی حموم صدا زد:» خانم؟
«هرسه تاشون گفتن:» بله؟
-با منه بابا؛ با شماها آخه چیکار داره؟ دو و چهارتون میزنه ها.
بچه رو به حنا دادم و بانو گفت:
-لباستو درست کن، لباست!اینجا...اینجاتو بپوشون.
به قفسه ی سینه ام اشاره کرد و گفتم:
-خیله خب وایستا بچه رو بدم، ای داد بیداد.
رفتم جلوی در حموم و امیرسالار از پشت در گفت:
-لباس چی بپوشم؟
-الان لباس میدم.
«لباس هارو بهش دادم و گفتم:» اون لباسای خودتو بده من بشورم بزارم روی بخاری خشک بشه.
امیرسالار-دستت درد نکنه.
لباسارو با یه حوله بهش دادم و رفتم توی آشپزخونه تا لباساشو بشورم. صدای امیرسالارو توی جمع شنیدم.
شهری-آب که سرد نشد؟
امیرسالار-نه ممنون؛ به شما هم زحمت دادم ببخشید.
بانو-حنا یه چای برای آقا بیار گرم بشه.
امیرسالار-خیلی ممنون. بچه خوابیده؟
شهری-ماحی کی عوضش کردی؟
«از توی آشپزخونه گفتم:» باید الان چکش کنم؛ داشتیم میومدیم عوض کرده بودم.
شهری-من عوضش میکنم.
امیرسالار-شما زحمت نکشید؛ خودش میاد.
شهری-نه کاری نداره.
بانو-مادر من آزمایش دادم ببین چی نوشته.
حنا داشت چای میریخت و عاصی شده گفت:
-وااای اینو!!!! بانو اصلا تو هیچ موضوعی خوددار نیست، طرفو گیر آورده.
-بهتر بزار ببینم چیزی حالیش هست.
شهری-این بچه رو چرا ختنه نکردید؟
امیرسالار-ولله وقت نشد، جریانو که تعریف کردم.
بانو-تا کوچیکه زودتر انجام بدید، اینجا یه اشرف خوش دست....
با دستای کفی اومدم توی هال و گفتم:
-بانو چی میگی؟ اشرف خوش دست کیه؟
«رو به امیرسالار گفتم:» به حرف این گوش ندی، مگه عهد بوقه که اشرف و صغری و ممد سبیل کلفت بچه رو ختنه کنند؟ حالا بزنند ناقص کنند.
«بانو با تعجب گفت:» اوووو حالا خوبه تو نزاییدی.
-من که دارم زحمتشو میکشم، دلم بیشتر از همه میسوزه.
«بانو زیرِ لب گفت:» خدا خرو شناخت بهش شاخ نداد.
شهری-مادر!
«بانو رو به من گفت:» بیا منو بزن.
-شهری نگو مادر! بگو همین نسخه هاش رهامو داشت بدبخت میکرد.
حنا با سینی چای اومد و گفت:
-راست میگه دیگه، یادتون رفته مگه؟ رهام عفونت کرده بود.
بانو درحالی که پشت چشم نازک میکرد گفت:
-دیگه مارو قبول ندارن.
امیرسالار-نه صحیحش اینه که توی بیمارستان با حلقه انجام بشه.
-عقلتو دست اینا نده.
بانو-آره بده دست تو که عین گاو نُه من....
حنا-وااای وااای شهری!
شهری-بانو دارن اذان میگن ها.
بانو از جاش بلند شد و چادر سیاهشو سرش کرد و گفت:
-مادر من برم مسجد میام، خداحافظ.
-ما آدم نبودیم از ما خداحافظی کنی؟
«بانو با حرص گفت:» هرکی ام باشه تو نیستی، همون بابات میدونست اسمتو گذاشت ماهی، کوسه ی دم سیاه.
امیرسالار دیگه نمیتونست جلوی خنده اشو بگیره و خندید. با حرص گفتم:
-بی سوادی دیگه، من ماحی ام، نه اون ماهی توی آب.
بانو درحالی که داشت کفش میپوشید گفت:
-حیوون حیوونه دیگه.
به شهری که سرش توی کارش بود نگاه کردم و گفتم:
-نشنیدی دیگه چی گفت؟
شهری-پیرزنه، چی بگم؟
-الان پیرزن شد؟ موقع نظر دادن علامه میشه، موقع زدن بوکسور میشه، بعد که چرت و پرت بارم میکنه میشه پیرزن؟
حنا-آقا ببخشید سرتون رفت نه؟ بفرمایید چای سرد نشه.
امیرسالار-دستتون درد نکنه.