نیلوفر قائمی فر
24.3K subscribers
20 photos
20 videos
199 links
پیج اینستاگرام:
instagram.com/nilufar.ghaemifar2

بچه‌ها تمامی رمانای منو فقط از اپلیکیشن باغ استور تهیه کنید، تنها جایی که با رضایت خودم منتشر میشه و هر سایت و گروه و کانالی جز این منبع رمانهای منو منتشر کنه راضی نیستم و حرامه!
https://baghstore.net/
Download Telegram
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/89426

#شصت_و_سه
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط
و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

سحر-آخ آخ این بال چی می خواد؟ این بال منو یاد روزای خوب انداخت.
آنیتا-سحر یادت باشه به رامیتین اینا زنگ بزنیم قرار بذاریم بگیم مهمون یدنگی دونگی هان؟
-اَه اَه به اون زنگ نزنید ها، اون با پدرشوهرم رفت و آمد داره حالا شرش به من می رسه. اون می ره کارخونه جنس میاره.
آنیتا-آره منم ازش بدم میاد، نه نه بابک! بابک اینا خوبن.
به عطا نگاه کردم و با همون جدیت غذاشو می خورد. به سحر با چشم، عطارو نشون دادم و سحر گفت:
-عطا به داداشتم بگو بیاد، به رحیم....
من و آنیتا زدیم زیر خنده، من از خنده نفسم بالا نمی اومد و عطا هم همونطور جذبه دار به ما نگاه می کرد. آنیتا با خنده بریده بریده گفت:
-خاک....خاک بر سرت سحر...رهی...رحیم چیه؟
سحر-عجب اسکل هایی هستنا! خب رحیم می گن رحی؛ نه عطا؟
عطا گازی به جوجه اش زد و با سر اشاره کرد:"نه!"
-یعنی گل بگیرن اون دانشگاهتو! رهی از رهیدن میاد. اسمه! اسم یه شاعر هم بوده.
سحر-واقعا؟ من فکر کردم رحیمِ.
-به خدا که خیلی وقت بود اینطوری نخندیده بودم.
نگام به عطا افتاد که به درو و بر نگاه می کرد و اصلا نمی خندید. آنیتا زیر لب گفت:
-اه اه چشه؟
غذا خوردیم و سحر ورق آورد و گفت:
-کاش بیشتر بودیم هفت کثیف بازی می کردیم.
عطا-جفتتون اول بلند شید لباستونو درست کنید بعد بازی کنیم.
سحر به من و آنیتا اشاره کرد و بلند بشیم. لباسامونو درست کردیم و دوباره نشستیم. سحر ورق هارو بهمون داد و داشتیم بازیم می کردیم.
عطا هم به پهلو دراز کشیده و آرنجشو به پهلوش جک زده بود. نوبت من که شد عطا گفت:
-ساقی؟
با پرخاش گفتم:
-چیه باز بلند شم لباسمو درست کنم؟
عطا-جیغ نزنی ها.
تا خواستم بلند بشم جفت دستامو گرفت و گفتم:
-عح!
نگام به سحر افتاد که با چشمای گرد به موهام نگاه می کرد. دوزاریم افتاد که یه چیزی توی موهامه و با ترس گفتم:
-حشره است؟
عطا-تکون نخـ....
بلند شدم و با جیغ شالمو کندم و موهامو تکون می دادم. آنیتا که سریع از زیر انداز بیرون رفت و سحر هم توی جاش خشک شده بود. عطا ساعدمو محکم گرفت و جدی گفت:
-وایـــــــستا؛ نکن..
با ترس گفتم:
-دربیار تو موهامه؟ سوسکه؟ عطا سوسکه؟ عنکبوته؟ بــــــــــدو.
با حرص و اون صدای خش دارش گفت:
-انقدر تکون خوردی...
-آی آی آی من می ترسم نره تو تنم.
یقه امو محکم گرفته بودم تا توی تنم نره و با دست دیگه ام جلوی بلوز عطا رو گرفته بودم و عطا آروم گفت:
-پیدا کردم وایستا.
تنم یخ کرده بود، از توی موهام بیرون کشیدش و اونور پرت کرد. شل و بی حال و بی حس همونجا جلوی پای عطا افتادم.
آنیتا-می کشتی خب, دوباره میاد!
عطا-اژدها که نیست سوسکه.
سحر با همون حالت شوکه گفت:
-ساقی انقدر بود!
اندازه ی انگشتشو نشون داد و حال من بدتر شد. عطا شالمو از روی زمین برداشت و درحالی که تکون می داد زیر لب با حرص گفت:
-جمع کن! خب این همه مو رو افشون می کنی دورت توی فضای باز همین می شه.
سحر دستمو گرفت و آنیتا از دور گفت:
-آب قند بده.
عطا شاکی رو به آنیتا گفت:
-بیا اینجا ببینم.

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!