نیلوفر قائمی فر
24.3K subscribers
20 photos
20 videos
199 links
پیج اینستاگرام:
instagram.com/nilufar.ghaemifar2

بچه‌ها تمامی رمانای منو فقط از اپلیکیشن باغ استور تهیه کنید، تنها جایی که با رضایت خودم منتشر میشه و هر سایت و گروه و کانالی جز این منبع رمانهای منو منتشر کنه راضی نیستم و حرامه!
https://baghstore.net/
Download Telegram
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/89565

#شصت_و_شش
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط
و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

سی ام آذرماه بود، سحر و آنیتا به محل زندگی پدریشون رفته بودن و این اولین یلدای تنهای من و عطا بود.
از اومدن عطا و هم خونه شدنمون قریب به سه ماه می گذشت، همچنان زندگیمون در شرایط سابق بود و شاید فقط بیشتر عادت کرده بودیم.
در طی روزهای قبل فقط تونسته بودم یه سانس باشگاه رو رقص آموزش بدم که اونم صبح ها بود و چیز زیادی بهم نمی رسید و سر جمع بیستا شاگرد داشتم. پنجاه درصد درآمدو باشگاه ازم می گرفت که در نهایت بی انصافی بود اما خب قانونی اینطوری بود و می گفت:" شاگرد که با خود نیاوردی پس پنجاه پنجاه!"
صبح ها عطا منو می رسوند باشگاه و ظهر خودم برمی گشتم و از ظهر تا شب سبزی پاک می کردم. حالم از کاری که می کردم بهم می خورد و دلم رفاه و آسایش می خواست اما همین که از دهنم در می اومد عطا جلوتر از من خودشو می باخت و یه حال بدی به خودش می گرفت که بیا و ببین!
با این تفاسیر طی اون دو ماه کار درآمد تقریبا خوبی داشتیم و حداقل اینکه می تونستیم غذای خوبی بخوریم و خرجمون دربیاد.
اون روز از باشگاه که بیرون اومدم و شور و رفت و آمد مردمو دیدم، چقدر دلم خواست که جمع خانوادگی داشته باشیم، دلم برای مادرم خیلی بیشتر تنگ شده بود. باهاش تلفنی صحبت کردم و باز گریه می کرد و می گفت:
-بیا همو ببین من چه گناهی کردم؟
منم گفتم:
-به شاهین بگو به اون ساشای عوضی بگه منو طلاق بده تا من بیام و همو ببینیم.
مادرم در جوابم بازم گریه و ناله می کرد. دل تنگیم با گریه و زاریش شبیه یه غمباد بزرگ شده بود.
وقتی به خودم اومدم که توی امام زاده صالح بودم. اینجا چیکار می کردم؟ همونجا روی پله ها نشستم و توی دلم گفتم:
-خدایا منو نجات بده، از دست این آدم پست لجن نجاتم بده. آخه من چه چاره ای جز تو دارم؟ کی پشت منه؟ یه کاری برام بکن، از یه جایی که من حتی فکرشم نمی کنم یه دری برام باز کن که من بتونم از این لجن زار نجات پیدا کنم. تو بهتر از همه می دونی که من چرا از اون زندگی فرار می کنم، تو می دونی این ساشای عوضی از من چی می خواد که من آدمش نیستم. نمی تونم دیگه خودمو توی خیابون ها گم و گور کنم، فرار کنم...خسته شدم. دلم می خواد برم مادرمو بغل کنم، حتی دلم برای بابای بی غیرتم تنگ شده اما شاهینو به تو واگذار می کنم. حلالش نمی کنم به همین امام زاده حلالش نمی کنم. کثافت آشغال آخه من دردمو به کی بگم که تف سر بالا نشه؟ تو درست کن، تو بساز، تو بخواه که من نجات پیدا کنم.
گوشیم زنگ خورد و به صفحه اش نگاه کردم و دیدم عطاست. تماسو باز کردم و با صدای گرفته گفتم:
-بله؟
-سرما خوردی؟
-چی؟! نه!
-باز کجات پنچر شده؟
حوصله ی خندیدن نداشتم و معترض و غمگین گفتم:
-اه عطا وصله ندارم، اومدم امام زاده صالح یکم دلمو سبک کنم. خیر سرم گفتم شب یلداست یه زنگ به مادرم بزنم که انقدر گریه کرد و ناله و آه کشید که الان به مرگ خودم راضی شدم؛ این چه زندگیه؟
-خب مادرت که همیشو همین کارو می کنه دیگه چرا روت اثر می ذاره؟
با بغض و صدای لرزون گفتم:
-آخه دلم خیلی براش تنگ شده.
زدم زیر گریه و با لحن آروم و دلجویانه گفت:
-ساقی؟ این روزا هم می گذره، همیشه که دنیا روی یه چرخ نمی چرخه! تو همیشه همین حرفارو بهم می گی چرا به خودت نمی گی؟ منم خیلی دلم برای پدر و مادرم و رهی تنگ شده. البته با رهی قرار گذاشتم و یه جا همو دیدیم.


*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!