نیلوفر قائمی فر
24.3K subscribers
20 photos
20 videos
199 links
پیج اینستاگرام:
instagram.com/nilufar.ghaemifar2

بچه‌ها تمامی رمانای منو فقط از اپلیکیشن باغ استور تهیه کنید، تنها جایی که با رضایت خودم منتشر میشه و هر سایت و گروه و کانالی جز این منبع رمانهای منو منتشر کنه راضی نیستم و حرامه!
https://baghstore.net/
Download Telegram
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/89565

#شصت_و_هفت
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط
و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

اشکامو پاک کردم و گفتم:
-کجا؟ امروز؟
با حال خوش گفت:
-آره یه کافه قرار گذاشتیم.
خندید و ادامه داد:
-انگار دوست دخترم بود رفتیم کافه.
خندیدم و گفتم:
-پس کلی حالت جا اومد.
-آره ولی...حالم گرفته است. مادرم اینا بی تابی می کنن البته من که ایران موندنی نیستم و اینطوری مادر راحت تر می پذیره. بابام...بابام هم همینطور. رهی عکسشو نشونم داد انگار پیر تر شده یا شاید من اینطوری فکر می کنم..نمی دونم ولی...منم حال تورو دارم ساقی.
-ولی رهی رو دیدی دیگه؛ خیلی خوبه.
-هه! آره! تو کجایی؟ آهان گفتی امام زاده صالح؟ بیام دنبالت؟
-نه بابا تا تو بیای شب شده.
-از اونجا کالک ترش بخر.
-چی؟!!!!
-تو برو تو مغازه هایی که چاشنی های یلدا دارن، ازشون بپرس خودشون بهت می دن. یه مدل خربزه ی ترشه که ما شب چله می خوریم.
پوزخندی از خنده زدم:
-خیله خب می گیرم.
خوبه عطا هست، خوبه یکی هست ساقی! بی کس و تنها اگر عطا هم خونه ات نبود چی می شد؟ باید تموم شب از تنهاییت گریه می کردی. چه غم بزرگ و تلخیه این تنهایی! به نظرم از همه دردها عمیق تر و گزنده تره.
از حیاط خارج شدم و به سمت بازار تجریش رفتم. کالک ترشی که عطا می خواست رو پیدا کردم. فروشنده گفته شب یلدا همه دلمه هم می خورن و منم برای عطا دلمه گرفتم. حتما خوشحال می شه و یاد خونه و مادر میفته.
قشنگ ترین کاری که یه نفر می تونه بکنه خوشحال کردن یه نفر دیگه است. چند دونه انار و خرمالو هم خریدم و فکر کردم حالا که دستگاه پخش خونه داریم و بهش فلش می خوره، فلشمو به کلوپ بدم تا برام فیلم بریزه و شب با عطا ببینیم. می خواستم فکرم از غصه ی دلم دور بشه، تازه کلی سبزی هم باید پاک می کردیم.
فلشمو پر کردم و تصمیم گرفتم برای اینکه زودتر برسم با تاکسی برم.
کنار خیابون منتظر تاکسی ایستاده بودم که یهو با ساشا چشم تو چشم شدم. وسط خیابون درحالی که توی ماشینش نشسته بود، ترمز زد و ماشین های پشتی بوق می زدن.
نایلون های خریدم از دستم افتاد، انگار یه چنگال بزرگ و تیز قلبمو از توی سینه ام بیرون کشید،در همون حد تهاجمی و وحشیانه! نفسم توی سینه ام شبیه یه حباب بزرگ داشت می ترکید. چشمام به حدی باز شده بود که امکان داشت هر آن قرنیه ی چشمم بترکه.
صدای بوق ماشین ها و مردمو نمی شنیدم. فقط دوییدم...دوییدم و حس می کردم... نه که بشنوم یا ببینم چون از هول کر و کور شده بودم. فقط حس می کردم ساشا دنبالمه و من با تمام قوا بدون نفس گیری می دوییدم.
کوچه پس کوچه و مردمو رد می کردم، حتی وقتمو تلف این نمی کردم که برگردم و پشت سرمو نگاه کنم. انقدر دوییدم که پام یه جا لیز خورد و توی یه جوب خشک و پهن افتادم. . .

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!