نیلوفر قائمی فر
24.3K subscribers
20 photos
20 videos
199 links
پیج اینستاگرام:
instagram.com/nilufar.ghaemifar2

بچه‌ها تمامی رمانای منو فقط از اپلیکیشن باغ استور تهیه کنید، تنها جایی که با رضایت خودم منتشر میشه و هر سایت و گروه و کانالی جز این منبع رمانهای منو منتشر کنه راضی نیستم و حرامه!
https://baghstore.net/
Download Telegram
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/89293

#شصت_و_یک
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط
و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

آنیتا-به رئیس قبیله که مراقب اهل قبیله بود آتیش نگیره.
پشت کرده به عطا نشستم و گفتم:
-من عصبی شدم. یه چیپسی پفکی بدید بخورم فکرم جمع بشه.
سحر-از اون باشگاهه زنگ نزدن؟
-نه بابا سرکاریه.
آنیتا-وقتی من و سحر با مدرک تربیت بدنی می ریم رقص عربی و زومبا تدریس می کنیم جا برامون نیست می شه همین.
-بیا اون...
به عطا اشاره کردم:
-با فوق لیسانس داره مسافرکشی می کنه، حداقل من می گم دیپلمم و هیچی نشدم.
سحر-اشتباه می کنی، من چند ساله دارم به تو می گم باید بری ادامه تحصیل بدی، برای کار که نه چون توی ایران علاوه بر مدرک باید مهارت و هنر و استعداد هم داشته باشی و تلاش هم بکنی در حد جراحت ناحیه تحتانی اما دانشگاه روی خیلی چیزا تاثیر می ذاره. حداقل واسه شخصیت خود من خیلی موثر بوده و منو اجتماعی کرد و بهم تجربه اینو داد که گلیم خودمو از آب بیرون بکشم. منو با دنیای بیرون آشنا کرد.
آنیتا-من فهمیدم انقدر که مارو از جنس مخالف ترسوندن و گفتن نزدیکش نشی و نری و نیای...اینطوری ها نیست البته منکر امثال عنتر خان نمی شم؛ عوضی تا دلت بخواد هست اما من با یه پسر می خواستم حرف بزنم وای قلبم می خواست از دهنم دربیاد. پسر عموهام نگام می کردن من پس می افتادم همش منتظر بودم بیان خواستگاریم.
سه تایی خندیدیم و سحر گفت:
-سریع هم تا تهش می رفته.
آنیتا-به خدا از اون نگاه تا دیدار بعد من هر شب توی خیالم که با اون چشم تو چشم می شدم، ده بار باهاش عروسی کرده بودم و اسم بچه هارو داشتم می ذاشتم.
دوباره خندیدم و آنیتا گفت:
-خدایی شما اینطوری نبودین؟
-من پسرای محلو می دیدیم اینطوری بودم البته به من امان ندادن رشد کنم و سریع به عنتر خان گره ام زدن.
سحر-خدایا من نمیرم ببینم این عنتر با اون ازگل کارشون به کجا می رسه. آخه برادر هم انقدر نامرد؟! باور کن بابام نمی ذاشت من بیام تهران درس بخونم و برادرم بابامو راضی کرد. نه بگو دانشگاه رفته که ادعامون بشه، نه کار اداری داشت هیچی اما روشن فکره ماشاءالله.
دست راست سحرو گرفتم و گفتم:
-بکش؛ بکش رو سرم.
آنیتا-که مادرت داداش جدید برات بیاره؟ دِ الان برای چی بکشه؟
-از من می شنوید پنجاه درصد یه آدم به خانواده اشه و پنجاه درصد عرضه ی خودشه که چی می شه. بقیه ی چیزا چرت و پرته. من که اولیشو نداشتم از دومی هم بیست درصد دارم.
آنیتا-پس هشتاد درصد تو چیه؟
سحر-مو! موهای فرفری.
پوخندی از خنده زدم و سایه روی سرم افتاد و سحر و آنیتا به بالاسرم نگاه کردن. عطا با صدای خفه گفت:
-الان من حرف بزنم خانم شبیه لیدر معترضان به جنگ جهانی شعار می ده.
سرمو به سمت بالا چرخوندم و با تعجب گفتم:
-چی؟
عطا با اخم گفت:
-لمسی؟
برگشتم شاکی نگاش کردم و به آنیتا نگاه کرد و گفت:
-تو هم لمسی؟
آنیتا-چرا؟دارم جوجه سیخ می زنم دیگه.

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!