نیلوفر قائمی فر
24.3K subscribers
20 photos
20 videos
199 links
پیج اینستاگرام:
instagram.com/nilufar.ghaemifar2

بچه‌ها تمامی رمانای منو فقط از اپلیکیشن باغ استور تهیه کنید، تنها جایی که با رضایت خودم منتشر میشه و هر سایت و گروه و کانالی جز این منبع رمانهای منو منتشر کنه راضی نیستم و حرامه!
https://baghstore.net/
Download Telegram
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/88856

#پنجاه_و_سه
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط
و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

سحر-جمعه بیایید دور هم جمع بشیم.
آنیتا-ما که همش دور همیم.
دوتایی خندیدن و سحر گفت:
-نه منظورم اینه که بریم یه وری، همش کار که نمی شه! حالا این یارو که جمعه ها کار نمی خواد حداقل یه جا بریم؛ پارکی کوهی...
-من از کوه بدم میاد.
سحر-به درک، تو اسکولت فعلا در رفته تو نظر نده.
-چقدر بی شعورید! من رفیقتونم یا عطا؟ همچین پشتش دراومدید انگار سی ساله می شناسیدش، من دیشب همش خواب دیدم بغلش کردم یا بغلم کرده، بوی تنش توی دماغم رفته.
آنیتا-بوی عرق؟
سحر پق خنده رو زد و دوتایی خندیدن و خودشونو می زدن. با حرص و لحن کفری گفتم:
-زهــــــــرمـــــــار؛ زهر مار، هناق بی شعورای نفهم.
آنیتا-ایلان ماسک دنبال زندگی توی مریخه بعد ساقی گیر داده به یه بغلی که از ترس عطا رو چسبیده بود! ول کن دیگه اَه. هر کی ندونه می گه خانم جلسه ای و مومنه.
سحر-ولش کن بابا! هان آنی کجا بریم؟
آنیتا-بریم چیتگر جوج بزنیم.
سحر-جوج با عرق کاسنی؟
باز دوتایی خندیدن و آنیتا گفت:
-پس امشب بریم سه راه مرغ بخریم و خرد کنیم. دو روز توی مواد بخوابونیم قشنگ طعم دار بشه.
سحر به من نگاه کرد و گفت:
-اسکول تو برنج بذار.
-خیلی بی شعوری سحر! منو درک نمی کنی.
سحر-درکت می کنم ولی تو مارو ول کن، جریانو زخم نکن، فکر پول باش! پسره دافو ول کرده فرار کرده به عشق اون ور آب بیاد به توی شوهر دار بچسبه که چی بشه؟ از چاله دربیاد بیوفته توی چاه؟ آدم که هر نگاه و رفتار و اتفاقی رو بزرگ نمی کنه! زندگیتو بکن بابا.
کمی فکر کردم؛ شاید حق با سحر بود، من خیلی دارم احساسی نگاه می کنم.
سحر و آنیتا که رفتن حرفاشونو هی مرورو می کردم و بیشتر بهشون حق می دادم. اصلا مگه چی شده بود؟ من توی سن کم ازدواج کرده بودم و همش درگیر رفتارهای ساشا بوم، یعنی انقدر درگیر بودم که فرصت فکر کردن و اجتماعی شدن نداشتم.
تازه خوب بود که در اون شرایط نامناسب باز من این شدم! نباید به همه چی به شکل یه مسئله ی سوءاستفاده گر جنسی نگاه کنم! به هر حال یه ماه و اندی هست که دارم با عطا زندگی می کنم! دست از پا که خطا نکرده...نه نه حق با سحر و آنیتاست.
بهتره همه چی رو به قبل برگردونم، فقط به اینکه منو به زور روی پل برده و بغل و بو اینارو به روی خودم نیارم که بدتر روی عطا باز بشه.
ساعت حوالی ده و نیم شب بود که صدای زنگ در خونه اومد. متعجب از جا بلند شدم و پشت در رفتم و گفتم:
-کیه؟
-منم.
همزمان با اینکه می گفتم:
-چرا با کلید باز نکردی....
درو باز کردم و دیدم دستش یه شاخه گله! انگار آب یخ روی سرم ریختن و یه حس تعجب و خجالت روی من حائل شد. به گل رزی که یه نخ کنفی دور ساقه اش پیچیده شده بود و پاپیون ظریفی روش زده بود، نگاه می کردم.
به سختی نگاهمو به سمت عطا کشیدم و با چشمای بازتر گفتم:
-واسه منه؟!!!
-واسه کار دیشبم معذرت می خوام.
حس خجالت و تعجبم کنار رفت و قلبم هری فرو ریخت. من گل های زیادی توی عمرم گرفتم، گل هایی که سبدشون میلیون ها تومن ارزش داشت اما هرگز قلبم فرو نریخته بود و الان واسه یه شاخه گل از...از...هم خونه ام که قرار بهش نگم هم خونه و همسایه خطابش کنم؛ داره قلب منو می لرزونه...
آهسته هجی کردم:
-عطا لازم نبود!
به آرومی گفت:
-بود! تو عصبانی بودی و من نمی تونم عصبانیت یه نفر دیگه هم تحمل کنم.
منظورش عصبانیت خانواده اش نسبت به خودش بود. گل رو ازش گرفتم و کنار اومدم تا داخل بیاد و زیر لب گفتم:
-ممنون!

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!