نیلوفر قائمی فر
24.2K subscribers
20 photos
20 videos
199 links
پیج اینستاگرام:
instagram.com/nilufar.ghaemifar2

بچه‌ها تمامی رمانای منو فقط از اپلیکیشن باغ استور تهیه کنید، تنها جایی که با رضایت خودم منتشر میشه و هر سایت و گروه و کانالی جز این منبع رمانهای منو منتشر کنه راضی نیستم و حرامه!
https://baghstore.net/
Download Telegram
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/88201

#چهل_و_دو
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط
و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

خندیدم و گفتم:
-خیلی عوضی ای.
-ساقی این صاحب کاره زنگ زد گفت سبزی هارو نشور خراب می شه. همونطور نشسته توی گونی بریز و فقط سالادو بسته بندی کنید.
-من نصفشو شستم و پهن کردم تا خشک بشه چرا زودتر نگفتی؟ بگو باید زودتر می گفته فردا پول کسر نکنه؟
-خیله خب؛ دخترا اومدن کمکت؟
-نه هنوز تا هشت کلاس داشتن؛ زودتر بیا خودتم کمک کن.
-باشه اگر دربست نخوره.
تماسو قطع کردم، همینطور که سبزی پاک می کردم توی ذهنم رقص طراحی می کردم. برای اینکه این کارو بتونم بکنم باید موزیک گوش می کردم و طراحی رقصو می نوشتم یا می کشیدم اما وقت نبود و مجبور بودم صدامو ضبط کنم تا سر فرصت بتونم بکشم.
ساعت نُه بود که دخترا تازه رسیدن و من اون موقع یه گونی تموم کرده بود و سر گونی دوم بودم که بهم ملحق شدن. آنیتا خیار و گوجه هارو توی حموم برد تا بشوره و سحر هم با من شروع به پاک کردن سبزی ها کرد.
عطا که اومد بهش گفتیم شام درست کنه. یه املت می خواست درست کنه و انقدر سوال پرسید که هرسه تامونو کلافه کرده بود.
خلاصه تا صبح همه کارهارو انجام دادیم انقدر خسته بودیم که دخترا همون جا خوابیدن و عطا باز اون شب بی پتو موند و با لباس خوابید.
کم کم قلق کار دستمون اومد. سحر و آنیتا می اومدن کمک و بعد از ظهر که کلاس داشتن، می رفتن و اینطوری درآمدو نصف می کردیم. زحمت زیادی داشت اما پولش از هیچی بهتر بود و روزانه پولمونو دریافت می کردیم.
صبح ها که دخترا کار هارو می کردن من دنبال کار مربی رقص می گشتم اما انگار تخم این کارو ملخ خورده بود. به زور و بلا یه شیفت توی یه باشگاه پیدا کردم که اونم گفت هر وقت شاگردها به هفتا رسید کلاسو برگذار می کنی! یعنی باز هم قطعی نبود!
اون شب داشتم سبزی پاک می کردم و عطا خیار خرد می کرد و هر از گاهی نگاهی بهم می کرد. من متوجه می شدم که بهم نگاه می کنه اما معمولا در طی اون روزهایی که با هم سپری می کردیم به نگاه های هر از گاهش جوابی نمی دادم و بی محلی می کردم تا حد خودشو بدونه.
-ساقی؟
-هوم؟
-چرا سرتو بستی؟
-سرمو نبستم موهامو جمع کردم که توی سبزی و سالاد نره.
-صبح رفتم یه مغازه ی الکترونیکی یعنی از اینا که لوازم برقی دست دوم داره؛ ارزون ترین تلویزیونشو سیصد می داد.
بدون اینکه نگاش کنم، گفتم:
-خب؟
-چقدر داری؟
بهش نگاه کردم و گفت:
-بابا عین جغد زل بزنیم به هم؟ خب تلویزیون بگیریم.
-من که سبزی هارو نگاه می کنم.
-یعنی تو تلویزیون نمی خوای؟
-باشه می گیریم؛ پول ها اون بالا توی دبه است.
-یه فکری توی سرمه.
باز نگاهی بهش کردم و سرمو به طرفین تکون دادم و گفت:
-برم رستوران های دیگه سفارش بگیرم.
شاکی گفتم:
-می خوای خودت پاک کنی؟
-نه سر منو نخور تا بگم.
-بی تربیت!
چپ چپ نگاش کردم و گفت:
-چند نفرو بگیریم با اونا ظرفی سیصد حساب کنیم و دویست تومن خودمون برداریم.
-عطا یه ماه و نیمه مشغول شدیم تو داری کجارو می بینی؟ بذار ببینیم خودمون به کجا می رسیم بعد بلند پروازی کن.
-تو خیلی محتاطی.
-اونارو که می گی کار کنند بیاری توی این خونه؟
-نه خونه ی خودشون.
-به چه اعتمادی؟ زمانی ایده ی تو درسته که یه جارو بگیریم شبیه یه سوله یا کارگاه که همه جلوی چشمت باشن و بعد بری بازایابی کنی...

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :

https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6

قسمت #چهل_و_دو

رمان #وسوسه_های_شورانگیز

بقلم #نیلوفر_قائمی_فر

فروشگاه اصلی
@baghstore


چشمای منصور به اندازه‌ی یه دنیا غم زده شد و گفت:
- چی میگی مایا؟! برای من مهم نیست،‌ من از این حرفا زیاد شنیدم، دارن به تو تهمت میزنند.
- بابام یه دُنگ شرکت کسری رو گرفته «منصور با تعجب و چشمای گرد نگام کرد، با بغض گفتم»:
- عمو منصور، از بابام متنفرم... به خدا ازش متنفرم... «زدم زیر گریه و گفتم»: متنفرم، عمو منصور...
منصور اومد جلو کنارم نشست، روی تخت و سرمو تو بغلش گرفت و های های من گریه کردم...
آروم زیر لب می‌گفت: آروم باش... آروم باش عزیزم...
بعد چند دقیقه صدای مامان اومد، تو دلم اون لحظه یه جمله گفتم «سگ مامان می ‌ارزه به بابا» بدترین حرف یه بچه است اما این پدر برای من حرمت نذاشته بود که براش نگه دارم...
منصور که کل جریانُ برای مامان تعریف کرد، مامان به گریه افتاده بود اما همین که جریان یه دونگ گفت، مامان شبیه اسفند رو آتیش شد، منصور با اعتراض گفت:
- چه فکری میکنه کتایون؟ آدم به ازای چی میتونه بچه ‌شو بفروشه؟
مامان سری با حرص تکون داد و گفت:
- این مرد منم میفروشه چه برسه به بچه‌اش... «به مامان مشکوک نگاه کردم و زیر لب گفتم»: یه دونگ گرفته؟ به چه حسابی؟
اومدم بگم «که منُ منصرف کنه» که مامان گفت: به نام خود داریوش زده؟
به منصور نگاه کردم، بغضمو منصور تو چشمام دید سری به تأسف تکون دادم و رومو برگردوندمو و منصور با حرص گفت: مگه مهمه؟ مهم اینه که یه حیووننم با بچه‌اش این کارو نمیکنه.
مامان زل زد به منصور،گوشیم به صدا دراومد و منصور گوشیمو از رو میز اومد بهم بده گفت:
- مانداناست، میخوای من جواب بدم؟ «سری به آرومی تکون دادم و گفت»: سعی کن بخوابی... الو ماندانا.
چشمامو بستم، درد داشتم، نه درد بدن درد عاطفه و احساس... حسرتام درد میکرد، من یه دون بچه‌ام یه دونه، این برخورد حقم نیست، چرا منو دوست ندارند؟! «صدای بابا هم اومد اما نخواستم نشون بدم بیدارم، اصلاً نمیخواستم باهاش روبرو بشم و ببینمش...»
مامان با پوزخند گفت: سلام تاجر بزرگ.
بابا: خوابیده؟!
مامان: بهش آرامبخش زدن، صداش نکن.
بابا: تو کی اومدی؟
مامان: تو کی معامله کردی؟ یه دونگ؟! آفرین به تو پدر نمونه.
بابا: من که نخواستم بزنه، خودش زد.
مامان: چرا به من پیشنهاد نداد به تو داد؟ حتماً تو یه حرفی زدی که اون این کارو کرده.
بابا: دوسش داره دیگه، میخواد ما نذاریم زندگیش به هم بخوره.
مامان: اینطوری؟ بگیره لِهش کنه؟! من اینو نمیخوام داریوش، درسته کسری میتونه آینده سه نفرمونو روشن کنه ولی نه تا این حد که مایارو هر دفعه بزنه من اینو نمیخوام.
بابا: منم نمیخوام.
مامان: پس میری پسش میدی.
بابا: یه دنگ شرکت به اون بزرگی میدونی یعنی چی؟
مامان: داریوش؟!!! الان پول مهم یا مایا؟
بابا: معلوم مایا ولی شرکتِ حتی یه دونگش یعنی ده تای درآمد من و تو.
مامان: مرده شور تو اون طمعتو ببرن، یه دونگ شرکتو پس ندی طلاقش نمیده.
بابا: چرا طلاق بگیرند، مایا قبول میکنه میرن سر خونه و زندگیشون، این کتک به خاطر اینه که مایا نمیخوادش.
چشمامو باز کردم بابا با روی خوش گفت: عزیزم...
- برو بیرون.
بابا یکه خورد گفت: چی؟!
- برو بیرون نمیخوام ببینمت.
بابا: مایا جان میفهمی...
جیغ زدم: بابا برو بیرون، ازت متنفرم، برو بیرون...
منصور هراسون گوشی به دست اومد تو اتاق و به ما شوکه نگاه کرد و با گریه گفتم:
- مامان ببرش بیرون، ببرش، ببرش...
مامان: باشه باشه... بیا برو... بیا برو که تو همینو میخوای...
منصور: من زنگ میزنم بهت ماندانا... مایا!
- منو مرخص کن، میخوام برم خونه.
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #چهل_و_دو

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368


آراز با هیچی ساکت نمیشد، نه شیر، نه لالایی، نه پستونک....توی بغلم بود و همش توی خونه راه میرفتم. یه سره گریه میکرد. غرولند کنان گفتم:
-آراز؟ اگر بخوای اینطوری گریه کنی من دیوونه میشما، میرم میندازمت بغل بابات میرم میخوابم.
چند ثانیه گریه اش جاشو به نق نق داد و گفتم:
-آخیش نق بزن ولی توروخدا اونطوری....
با گریه جیغ زد، با چشما ی گرد گفتم:
-چرا اینطوری میکنی؟ کجات درد میکنه؟
دست و پاشو نگاه کردم، هیچ جاش نه زخم بود نه کبود شده بود. شاید دلش درد میکرد. چیکار کنم؟ چای نبات بدم؟ ضرر داره به بچه نوزاد مگه چای نبات میدن؟ آهسته شکمشو ماساژ دادم و دوباره گریه اش نق نق شد.
-دلت درد میکنه؟ تو هم که زبون نداری من هی سوال پیچت میکنم. باباتم که خوابشو به تو ترجیح میده. ببین آراز من تورو بیشتر دوست دارم گریه نکن باشه؟
دوباره گریه اش شدید شد، امیرسالار از اتاق گفت:
-خانم؟ چرا ساکتش نمیکنی؟
رفتم در اتاقشو باز کردم:
-اگر تو بلدی بیا ساکتش کن، دلش درد میکنه.
«همونطور که دراز کشیده بود گفت:» از کجا فهمیدی؟
-چون دست و پاش هیچ علائمی نداره بعد شکمشو یکم ماساژ دادم گریه اش کم شد.
«امیرسالار توی جاش نشست و گفت:» بدش به من ببینم.
«با کنایه و لحن شیطون گفتم:»دکتر میخواد تشخیص بده.
عاصی شده نگام کرد و جوابمو نداد. آرازو بغل کرد و گفت:
امیرسالار-پسرم چیشدی تو؟ دلت درد میکنه؟
-نه لوزالمعده ام درد میکنه بابا.
امیر با سکوت و صبری که لبریز شده بود نگام کرد.
-آخه چه سوالیه از بچه یه ماهه میپرسی؟
امیرسالار-شما اجازه میدین دکتر بعد از این؟
-بفرمایید جناب خارج رفته ی یالغوز.
امیرسالار-لااله الاالله.
«روی شکم آراز دست کشید:» این بچه نفخ داره انگار.
-خب چای نبات بدم.
امیرسالار-چای نبات؟ یه وقت از این چیزا ندی من خونه نیستم. به بچه نوزاد فقط شیر مادر میدن.
-خیله خب بابا صداتو بیار پایین مردک صدا کلفت. با اون صداش حالا اوج هم میده. حالا چیکار کنیم؟
امیرسالار-ببریم دکتری، داروخونه ای....
-خب پاشو دیگه؛ خواب مهم تره یا بچه؟
«زیر لب گفت:» نمیتونه حرف نزنه!
از خونه بیرون اومدیم و امیرسالار به سمت بیمارستان رفت. وارد درمونگاه شدیم و به سمت پذیرش رفتیم.
پذیرش-اسم بیمار؟
امیرسالار-امممم...
«مسلط گفتم:» آراز آقا بالا.
امیرسالار نگام کرد و نگاهم مهر تایید به اسم زدم.
امیرسالار-میتونیم بریم داخل؟
پذیرش-بله بفرمایید.
وارد اتاق دکتر شدیم. دکتر آرازو معاینه کرد و گفت:
-شیر خودتو میدی؟
تا خواستم جواب بدم امیرسالار چشماشو درشت کرد. خنده ام گرفت، از جواب دادن من میترسید.
امیرسالار-فقط شیر مادر میخوره؛ هیچ نوع شیر خشکی نمیخوره.
دکتر-شام چی خوردید؟
-کوکو سیب زمینی.
«دکتر همینطور که با دقت آرازو معاینه میکرد گفت:» تغذیه مادر خیلی مهمه چون عصاره اونچه که میخوره به بچه میرسه. احیانا ترسی یا هولی بهتون وارد نشده؟
«به امیر نگاه کردم و گفت:» دکتر راستش دو سه ساعت قبل تصادف کردیم. به هر حال تصادف هول و ترس داره.
دکتر-به خاطر همونه. توی اینطور شرایط شیر مادر باید دوشیده بشه، قدیما میگفتم زهرش گرفته بشه و دقیقا هم زهره، اون ترسی که به مادر وارد میشه یه سری هورمون ترشح میکنه که....
«امیر بهم اشاره کرد بچه رو از روی تخت بردارم. دکتر یکی دو قطره از دارو به آراز داد و گفت:
-نگران نباشید. الان دارو هم مینویسم اگر باز دل دردش شدید شد بهش طبق دستور بدید.