نیلوفر قائمی فر
24.2K subscribers
20 photos
20 videos
199 links
پیج اینستاگرام:
instagram.com/nilufar.ghaemifar2

بچه‌ها تمامی رمانای منو فقط از اپلیکیشن باغ استور تهیه کنید، تنها جایی که با رضایت خودم منتشر میشه و هر سایت و گروه و کانالی جز این منبع رمانهای منو منتشر کنه راضی نیستم و حرامه!
https://baghstore.net/
Download Telegram
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/88252

#چهل_و_سه
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط
و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

سری به تایید تکون داد و با اخمای توی هم گفت:
-اوهوم.
-خب الهی شکر تقبل تورو هم دیدم.
-صبح به رهی زنگ زدم.
-تو که گفتی نباید زنگ بزنم!
-آخه از فکر و خیال شبا خوابم نمی برد، نگران بابام اینا بودم.
-خب حالشون چطور بود؟
لب پایینشو به لب بالاش فشار داد و فکش جلو اومد. پوفی کرد و گفت:
-می گفت بابای الناز توی بازار خیلی حرف بار بابام کرده بود. بابام هم غرورشو زمین نذاشته و سرکار می رفته اما حرف هم می شنیده و بعد چند روز فشارش بالا رفته بود و افتاده بود...
توی جام جا به جا شدم و با هیجان دو زانو نشستم و گفتم:
-اَی وای سکته کرد؟
با کلافگی گفت:
-خدا نکنه! دور ازجونش ولی حالش بد بوده. خیلی عذاب وجدان گرفتم ساقی.
-الان خوبه؟
-آره ولی رهی می گه خیلی ساکته و...
مکث کرد و منتظر نگاش کردم. صورتش سرخ شده بود و بغض داشت. با اون قد و قواره اش انگار بچه شده بود! با ترحم گفتم:
-عـــــــزیزم دلت براشون تنگ شده؟
-خیلی بد کردم، کاش اینطوری نمی کردم آره ساقی؟
از من دنبال تاییدیه بود و منتظر نگام می کرد.
-نه عطا، آدم کسی رو که نمی خواد زندگی باهاش زندگی نیست و می شه خار توی گلو. من راه نرفته ی تورو رفتم ، همه چی از نظرت بده، یعنی طرف بهت خوبی هم می کنه از نظرت مسخره بازی و لوس و چندشه. اگر یه اشتباهی کنه حتی کوچیک هم باشه برای تو انقدر بزرگ و گنده و نابخشودنی میاد که هم زندگی رو به خودت و هم اون زهر می کنی. من هم اگر به عقب برمی گشتم حتما فرار می کردم اما من سنم خیلی کم بود و دختر بودم. اگر فرار می کردم چی می شد؟ کجا می رفتم؟
-داّ یعنی مادرم خیلی صبوره. رهی می گفت راه می ره برای تو گریه می کنه و به بابام خرده می گیره که تو بچه ی منو فراری دادی. چیکار کنم دا رو...مادرمو آروم کنم؟
-بهش زنگ بزن، من از یه تلفن عمومی به مادرم زنگ می زنم که شماره امو نداشته باشه یا شاهین از توی گوشیش پیدا نکنه.
-صدای مادرمو بشنوم می ترسم برگردم بعد بابام سرمو بزنه. من قول و عزت بابامو شکوندم.
-حالا درسته پدر و مادر من مستثنی هستن اما من شنیدم پرد و مادرها هرگز بچه اشونو دور نمی ندازن حتی اگر بدترین کارا رو بکنن. تنها نقطه ی جهان که همیشه درش به روت بازه خونه ی پدر و مادره.
-تو چرا برنگشتی؟
-انگار توجه نداری؟
شونه هامو بالا انداختم و نفسی افسوس وار کشیدم و خیره به سبزی هایی که پاک می کردم، آروم زمزمه کردم:
-من خاطرات بدو حذف می کنم، آدمایی که دوست ندارمو توی سرم می کشم، حتی وقتی خیلی قبلا بهشون علاقه داشتم توی سرم توی قبر می ذارمشون.
با چشمای پر اشک به عطا نگاه کردم:
-بعد بالا سر قبرشون شیون و ناله و ضجه می زنم. های های گریه می کنم و برای از دست دادنشون غصه می خورم و بعد خاک سردشون منو سرد می کنه. حتی یه وقت ها یادم می افته و دلم براشون تنگ می شه اما مگه مرده ی خاک شده زنده می شه؟
عطا که خیره و غصه دار نگام می کرد، با ابروهای درهم کشیده گفت:
-با کی این کارو کردی؟
-با پدرم، با برادرم، با برادری که اون فکر می کنه من خواهرشم، خواهر تنی و از جون بهش نزدیک تر اما باز هم برام عوضی ترین آدمیه که دیدم. عطا من وقتی عزیزامو اینجا می کشم...
به شقیقه ام اشاره کردم و با گریه گفتم:
-خیلی ضجر می کشم.

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :

https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6

قسمت #چهل_و_سه

رمان #وسوسه_های_شورانگیز

بقلم #نیلوفر_قائمی_فر

فروشگاه اصلی
@baghstore


منصور: نمیشه جواب آزمایشاتت نیومده.
- میگه... میگه... «دستمو رو قلبم گذاشتم، از حرص داشت میترکید، منصور یه لیوان آب بهم داد و گفت»:
- آروم باش.... آروم...

* * *

داشتم تو اتاق سه تار میزدم که ماندانا در اتاقُ باز کرد، منو دید با تردید لبخندی زد و گفتم:
- سلام! کی اومدی؟
ماندانا: فکر کردم کلاسی.
- کلاسِ چی؟ برای دانشگاهم که مرخصی تحصیلی گرفتم!
ماندانا ابروهاشو بالا داد و گفت: راست میگی! حواسم نبود «مشکوک نگاش کردم، یهو دوزاریم افتاد و گفتم»:
- مسیح داره میاد؟
ماندانا با خجالت گفت: من فکر کردم دانشگاهی.
- من الان میرم، مشکلی نیست. «حس کردم مور مور شده، خونه‌ی این بیچاره هم اشغال کردم».
ماندانا با دلجویی گفت: مایا عزیزم ببخشید...
خندیدمو گفتم: چیُ؟ اینجا خونه‌ی توئه، این همه مدت سربارتم...
ماندانا: اینطوری نگو...
- یکم آرایش کنم این زخمای صورتم کمرنگ بشن میرم، کی میاد؟
ماندانا: ساعت چهار به بعد.
به ساعت نگاه کردم یه ربع به چهار بود سری تکون دادم و گفتم:
- نگران نباش تا شب هم نمیام.
ماندانا: کجا میری؟
- میرم... میرم «شونه بالا دادم، دلم میخواست بزنم زیر گریه،من خونه دارم شبیه بی‌خانمان‌ها شدم، لبامو رو هم فشردمو گفتم»: میرم دفتر ببینم منصور هست، شایدم برم دانشگاهش یه چیز بخرم براش برای تشکر».
ماندانا: مواظب هستی؟
- کسری که بیرون نیست، نگران نباش.
ماندانا: وااای مایا من ازت خجالت میکشم خاله....
- عه! دیوونه رو ببینا؛ بدو برو لباس ایناتو عوض کن الان میاد!
ماندانا اومد جلو صورتمو بوسید رفت،به زور بغضمو قورت دادم و صورتمو با کرم گریم پوشش دادم بعد دو هفته خیلی بهتر بودم اما هنوز جای ضرابت هست.
لباسمو عوض کردم و سوئیچمو برداشتم و گفتم:
- ماندانا؟... ماندانا... رفتم طرف اتاقش صدای آب میومد، حتماً حموم بود، یه حسرتی از دلم رد شد، یه حسرتی که تنم یخ کرد از این حسرت، با صدای بلند آه کشیدم شاید دلم سبک ‌تر بشه، کفشامو پوشیدم و گفتم:
- کاش منم یه عشقی داشتم.
در خونه‌ی آقای ساعی باز شد، برگشتم و سلام کردم و گفت:
- علیک سلام، خوبی؟
- بله بهترم.
ساعی بهم همینطوری نگاه کرد و بعد زیر لب با حرص گفت:
- مرتیکه «...» در خونه‌ شو با عصبانیت قفل کرد و رفت با تعجب نگاش کردم و گفتم: این بنده خدا هم خیلی درگیره.
رفتم ماشینو از پارکینگ درآوردم تا از کوچه اومدم بیرون از آینه دیدم ماشین مسیح داخل کوچه رفت، برای ماندانا خوشحال بودم اما... توی سینه‌ام چه حسی بود، یه حس حسرت و تلخ که تنمو میلرزوند.

بسمه، بسمه هر چی تنها شدم
شکستم دیگه بسمه
بسمه
بسمه، دلمو بازی نمیدم
دیگه بسمه تنهایی
بذار حس کنم اینجایی
تو که می‌دونی هنوز زخم دلم
تو بری همه چی داغونِ
همه چیِ منی دیوونه
چطوری جدایی تو بفهمه دلم...
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #چهل_و_سه

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368


آرازو بغل کردم و تکونش دادم.
-میشه تو آب یکم عرق نعنا هم بریزم بدم؟
امیرسالار-ای بابا.
-عه خب سوال میکنم.
دکتر-اکثر پزشک ها و علم مخالفن ولی من میگم اشکال نداره، نصف قاشق چایخوری کمتر توی آب جوشیده شده بریزید و بهش بدید؛ قدیم مگه دوا و درمون الان بود؟ با همین بچه هارو درمان میکردن.
تشکر کردیم و از اتاق دکتر بیرون اومدیم.
امیرسالار-این دکتره هم فقط به روش قدیمی ها کار میکرد.
-راست میگه دیگه، مثلا تورو با کدوم یکی از این داروها بزرگ کردن که الان قدت اندازه چنار شده.
امیرسالار-درست نمیتونی حرف بزنی نه؟
در ماشینو باز کرد،کیسه هوای ماشین و امیرسالار به زور جمع کرد تا بشینن ونشستم و از توی جیبم پستونک آرازو درآوردم ودرشو برداشتمو توی دهنش گذاشتم. آروم آروم تکونش داد و امیرسالار سوار شد و به ساعتش نگاه کرد:
-نچ نچ ساعت دوئه.
-دیدی چیشد؟ خواب حضرت آقا دیر شد! حالا چطوری کلید انرژی هسته ای رو بزنه؟
عاصی شده نگام کرد و سرشو به طرفین تکون داد و جواب نداد. تا بریم داروهای آرازو بگیریم و به خونه برسیم آراز توی بغلم خوابیده بود. تا رسیدیم امیرسالار به اتاقش رفت و خوابید ولی من خوابم پریده بود. چای دم کردم و از کتابای کتابخونه ی امیرسالار یه کتاب برداشتم که اسمش "سوپ جوجه" بود؛ مجموعه داستان های کوتاه و واقعی که بنا بر حکمت خداوند اتفاق افتاده بود و میگفت اگر یه اتفاقی ظاهرش خیلی بده ولی اتفاق افتاده تا نتیجه ی مثبت بده مثل مرگ عزیزامون؛ درسته که خیلی دردناکه اما باعث میشه تبدیل به آدمی بشیم که قبلا هرگز نبودیم.
حوالی ساعت پنج و نیم صبح بود که امیرسالار از خواب بیدار شد. مستقیم به سمت اتاق آراز رفت و از توی اتاق گفت:
-خانم؟
«با صدای خفه گفتم:» چیه؟
«از اتاق بیرون اومد:» عه! چرا بیداری؟ نخوابیدی؟
-خوابم نبرد.
یعنی هر روز بعد از بیدار شدن توی اتاق آراز میومد؟ یا امروز چون نگران بود؟
امیرسالار-بچه چطوره؟
-بچه نه، آراز، هی بگو بچه که تا یکی اسمشو پرسید ،توهم مثل دیشب به تته پته بیوفتی.
امیرسالار-حالا هرچی.
-خوبه دیگه، گریه نکرد، شیر خواست خورد و خوابید.
امیرسالار-نمیخوابی؟
-من زیاد اهل خواب نیستم، فعلا هم خوابم پریده.
امیر به کتاب توی دستم و بعد به فنجون چای روی میز نگاه کرد و گفت:
-تو عجیب ترین زنی هستی که دیدم.
آستیناشو بالا زد.
-واسه چی؟!!!
امیرسالار-اهل یه چیزایی هستی که من فکرشم نمیکردم حتی بهش فکر کنی!
رفت وضو گرفت و من میز صبحانه رو چیدم. چای ریختم و نون توی قابلمه داغ کردم. امیرسالار وارد آشپزخونه شد:
امیرسالار-نون داغ میکنی؟
-مامانی هر روز اینکارو میکرد انگار جلوی نونوایی داشتیم نون پنیر میخوردیم. خیلی مزه میداد.
«پوزخندی از خنده زد و گفت:» بوش توی کل خونه بلند شده.
-کتابا برای توئه؟
«نفسی کشید:» نه.
-واسه زنته؟
«سربلند کرد و نگام کرد:»
-نه، اون کتابخونه رو از سمساری با کتاب هاش خریدم، برای اون گوشه ی خالیِ خونه، فکر میکردم اینجا قراره خونه بشه. فکر فضاهای خالیشو هم کرده بودم.
-خونه است دیگه.
دقیق تر بهم نگاه کرد، نگاش به قابلمه ای که نون توش داغ میکردم افتاد؛ بعد یه کتری که داشت بخار میکرد، به سفره ای که پهن کرده بودم. صدای گریه ی آراز اومد، بهم نگاه کرد و آهسته گفت:
امیرسالار-لابد من معنی خونه رو اشتباه فهمیده بودم.
«گنگ نگاش کردم:» نون نسوزه برم سراغ آراز. آراز، آرااااز تکرار کن.
چشماش خندید و گفت:
-آراز یعنی چی؟
-اسم یه روده، به من میاد دیگه، رود و ماهی.
سراغ آراز رفتم و انقدر مشغولش شدم که نفهمیدم امیرسالار کی از خونه بیرون رفت. حوالی ساعت ده صبح بود که شهری زنگ زد و جریان دیشبو براش تعریف کردم. اول کلی جیغ زد و خدا و پیغمبرو صدا کرد اما بعد آرومش کردم و جریان آرازو براش تعریف کردم، شهری هم دقیقا حرف دکتر رو تکرار کرد.
***
همین که سر ماه شد مغز امیرسالار خوردم که حقوقمو بده. خودش هنوز حقوق نگرفته بود و از پولی که قبلا داشت حقوق منو داد که فقط دهنم بسته بشه. اینو از تموم اون حال عاصی شده اش فهمیده بودم...