نیلوفر قائمی فر
24.2K subscribers
20 photos
20 videos
199 links
پیج اینستاگرام:
instagram.com/nilufar.ghaemifar2

بچه‌ها تمامی رمانای منو فقط از اپلیکیشن باغ استور تهیه کنید، تنها جایی که با رضایت خودم منتشر میشه و هر سایت و گروه و کانالی جز این منبع رمانهای منو منتشر کنه راضی نیستم و حرامه!
https://baghstore.net/
Download Telegram
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/88336

#چهل_و_چهار
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط
و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

به شقیقه ام اشاره کردم و با گریه گفتم:
-خیلی ضجر می کشم.
عطا که اون دست خونه روبروم نشسته بود، از جا بلند شد و به سمتم اومد. دستمو گرفت و گفت:
-خیله خب گریه نکن دیگه، من اومدم از حال بد خودم به تو بگم سبک بشم اما تو بدتر از منی.
دستمو از دستش بیرون کشیدم و اشکامو با پشت دستم پاک کردم و گفت:
-نکن یه وقت دستت کثیفه توی چشمت می ره. همین کور شدن تورو کم داریم.
خندیدم و به بازوش زدم و گفتم:
-زهرمار.
-اصلا پاشو بریم یه دوری بزنیم. افسردگی سبزی گرفتی هی نشستی سبزی پاک کردی و فکر و خیال به سرت زده و افسرده شدی.
با خنده گفتم:
-افسردگی سبزی! چه سریع هم اسم می ذاره.
به ساعت نگاه کردم:
-ده و نیمه کجا بریم؟
-پیاده یکم راه می ریم و هوای تازه به کله ات می خوره.
-از کاری که می کنم متنفرم. من آدم هنری ام، دوست دارم کار شاد انجام بدم، برقصم، یه چیزی رو رنگ کنم یا بکشم.
-خب شبا من میام برقص خستگیم در بره.
خودشم خندید و باز زدمش و با خنده گفتم:
-زهـــــــرمار، تو چیزی از هنر من نمی دونی.
-اتفاقا کورد ها توی فرهنگشون رقص هست. خیلی هم آدمای شادی ان و توی رقصشونم معنا داره و الکی یه سری حرکات انجام نمی دن. چرا نمی فهمم تو چی می گی؟ انقدر رقص مهمه که هر جا آهنگ کوردی بشنون از خودشون بیخود می شن و میان دست همو می گیرن و می رقصن. واقعا این مدل رقص جمعیتی رو توی چه فرهنگی دیدی؟ که همچین آداب و هم بستگی رو نشون بده؟
از جا بلند شدم و دستامو شستم و گفتم:
-عطا جان متاسفانه من نمی تونم اصل و نسبمو تغییر بدم وگرنه با این مُبلغی تو ، من تا حالا صد بار کورد شده بودم.
-نوچ نه!
ابرو بالا داد:
-می شدی هم فایده نداشت.
لب و لوچه امو کج کردم:
-عح دلتم بخواد!
-ریشه نداشتی اون وقت؛ کورد باید ریشه داشته بشه.
-پام یه زمان به شهرتون برسه می گم خاندانت بهت یه مدال افتخار بدن که تو...
عاصی شده گفتم:
-انقدر به نژاد و قومت مفتخری!
-کورد نیستی بفهمی.
خندید و درحالی که داشتم مانتومو می پوشیدم نگاش کردم. مانتومو ول کردم و به سمتش رفتم و سه چهار تا به بازو و پشتش زدم و سریع گفت:
-آخیش اینور پشتم بزن از صبح گرفته.
با خنده گفتم:
-زهـــــرمار، سریع رو هوا ماساژ می طلبه، راه بیوفت بریم.
از خونه بیرون اومدیم و شروع به پیاده روی کردیم، نفس های عمیق کشیدم و گفتم:
-چه سرمای خوبیه نه؟
-اینجا کلا هواش با خود تهران فرق داره و هواش تمیز تره. ساقی بیا شبا بریم بدوییم، الان که نمی شه باشگاه رفت حداقل یه حرکتی بزنیم.
-صبح باشگاه رفتم کلی تست رقص و فلان و بهمان ازم گرفت و آخر گفت هر وقت تعداد شاگرد هات به هفت نفر رسید بهت زنگ می زنم. انگار وعده ی سرخرمن داد!
-غیر رقص کار دیگه ای بلد نیستی؟
-نه چه کاری؟ منو هفده سالگی شوهر دادن و توی چاه عمیق انداختن. اینم هنر ذاتیم بود که نونمو درمی آوردم. مثلا تو این همه درس خوندی چرا نمی ری توی یه شرکت دست به کار بشی؟
-چون رزومه ی کاری ندارم، من فقط درس خوندم و بعد رفتم پیش بابام کار کردم. طرف که عاشق چشم و ابروی من نیست که منو همینطوری استخدام کنه؛ اول می گه رزومه ات چیه؟ سابقه ات چیه؟
-بلاخره باید از یه جا شروع کرد دیگه.

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :

https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6

قسمت #چهل_و_چهار

رمان #وسوسه_های_شورانگیز

بقلم #نیلوفر_قائمی_فر

فروشگاه اصلی
@baghstore


«به گل‌های خشک شده پشت شیشه‌ ماشین نگاه کردم، اون شب که برام گل آورده بود و گذاشتم پشت شیشه‌ی ماشین که خشک بشه که نگهش دارم..»
لبخندی تلخ زدم، جلوی یه مغازه نگه داشتم، خرید برای مردا خیلی سخت بود، یه چیز خاص میخواستم، یه چیزی که همراهش بمونه.
اول فکر کردم دکمه‌های سردست بخرم، آخه دکمه میخواد چیکار؟!

به مغازه‌های جلوتر رفتم، یه طلافروشی بود، جنس‌های تک داشت، دستنبد چرم و طلایی نظرمو جلب کرد. یه دستبند چرم بود که وسطش یه تیکه طلا شبیه ضربان قلب بود، جلف نیست حتماً تو دستش میندازه! با یه شور خاصی به طرف طلافروشی رفتم و دستبندو خریدم، اینطوری نباید بهش بدم، رفتم یه جعبه خریدم و توی جعبه رو پر از گلبرگ‌های رز سفید با لبه‌های صورتی کردم و دستبندو روش گذاشتم، زنگ زدم دفترش از منشی پرسیدم که دانشگاه؟ گفت تا ساعت چهار دانشگاه بوده، بعدشم گفته دفتر نمیاد. فکر کردم سورپرایزش کنم، یهو پاشم برم دم خونه‌اش، رفتم یه فیلم خوب گرفتم و کلی هله هوله که با هم فیلم ببینیم و رفتم دم خونه‌اش زنگ زدم یه بار دو بار.... یعنی خونه نیست؟!!!
- مایا؟!!!! «چقدر تعجب کرد! با تردید گفتم»: سلام مزاحمت نیستم؟
منصور یه مکث دو ثانیه‌ای کرد و گفت: بیا تو.
یکم تردید کردم، یه فضای خیلی کمی از خونه‌اش تا دم در بود، شبیه یه حیاط دو سه متری بود که بیشتر نقش پارکینگُ داشت، دم در دیدم در یه کم باز شد، حس کردم بد موقع اومدم، چراغای پذیرایی خونه‌اش روشن بود، سر بلند کردم... به طبقه‌ی بالا نگاه کردم، خوب نمی دیدم، عقب رفتم، حس عجیبی بود، حس کردم یکی داره از اونجا نگام میکنه.

- مایا؟!!! «نگاهمو به طرفش کشوندم، بین در ایستاده بود، پلیورشُ برعکس پوشیده بود، قلبم هری ریخت، یکی تو خونه‌اشِ... انقدر هول بوده که پولیورشو برعکس پوشیده، موهاش بهم ریخته بود. قلبم انگار پر از خار شد یهو، نمیدونستم باید چیکار کنم، مایا به خودت بیا! به تو چه به تو چه...
- ببخشید، ببخشید.... فکر کردم تنهایی...
منصور هول زده گفت . . .
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #چهل_و_چهار

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368


تا پول به کارتم زد غوغا کردم که الا و لِ الله باید برم بیرون خرید دارم. فکر میکرد خرید برای رخت و لباس داشتم ولی من هدف تعیین کرده بودم که زندگیمو تغییر بدم،تا وقتی خرج خورد و خوارک و ...من با امیرسالار بود باید پول جمع میکردم، چی بهتر از اینکه چیزی بخرم تا ارزش پولم از بین نره. بنابراین با اون هشتصد تومن برای ماه اول یه دستبند بی اجرت دست دوم طلا خریدم. امیرسالار فقط توی شوک بود و وقتی توی دستم دید با تعجب گفت:
-انقدر اصرار و اصرار که طلا بخری؟
-این طلا برای زینت و پز نیست، برای سرمایه گذاریه! با حقوقم طلا میخرم سر سال و نزدیک به عید که طلا بالا رفت میفروشم و یه حرکت میزنم.
امیرسالار-حرکت میزنی؟!! مثلا؟!!!
«بهش نگاه کردم وگفتم:» همه رمز و راز زندگیمو که نمیشه رو کنم.
«با خنده گفت:» رمز و راز؟
-تو خنده هم بلدی؟
«خودشو جمع و جور کرد و نفسی کشید:» به هر حال مبارکه.
-خونه ی بابا که بودم همه امون یه عالمه النگو توی دستامون بود. ما اصلا با طلا بزرگ شدیم. حالا یه ماه کار کردم تونستم یه دستبند بخرم ولی میدونی چیه؟ اگر اون طلاها توی دست و بالمون نبود بعد از اون آتیش سوزی معلوم نبود چی میشد.
«شونه امو بالا دادم و نفس بلندی کشیدم:» گرچه.....گرچه.....من خلاف جهت زندگیمون رفتم.
پیام به گوشی امیرسالار اومد. به گوشیش نگاه کرد و پوزخندی زدم و گفتم:»
-پیداش کردن؟
نیم نگاهی بهم کرد و جوابی نداد.
-فکر کن برگشته باشه اکراین و بچه اشم به هیچ جاش حساب نکرده باشه.
«تلخ خندیدم:» حتی منم جای تو میسوزم چه برسه به تو.
اصلا حساب باز کردن رو کسی سوخت و ساز داره،وقتی هفده سالم بود و به حرف تایماز از خونه فرار کردم فکر کردم قراره منو ببره خونه ای که زنش بشم. توی اون سن دخترا عشق شوهرن، انگار خیلی آش دهن سوزید، شما مردارو میگما....
سرشو از گوشی بیرون آورد و نیم نگاهی بهم کرد،نفسی کشید و گوشیو توی جیبش گذاشت.
-میبینی الان به خودمم پوزخند میزنم ولی اون موقع شبیه علامه ی دهر شده بودم،فکر میکردم تایماز خیلی شاخه، شاخ بودا منتها شاخ گاومیش، هیچی سرش نبود،گاوِ گاو بود. از همون شب اول یه جوری منو به باد کتک گرفت که عین کاغذ کنج اتاق مچاله شده بودم، بعد هم زرت و زرت مواد بهم تزریق کردو داد.
«زهر خندی زدم:» آدمی که رکب بخوره دیگه هیچ وقت آدم سابق نمیشه.
بهم نگاه کرد و آروم با اون صدای خش دار گفت:
-اس ام اس بانک بود.
«پوزخند زدم:» اصلا هرچی چرا به من میگی؟
امیرسالار-انگار توهم مثل من انتظار میکشی گفتم از نگرانی دربیای.
باحرص و دندونای روهم گفتم:
-مردک! من انتظار زنِ دوزاری تورو برای چی بکشم؟
اخماش توی هم رفت، انقدر که گره کور و بزرگی بین ابروهاش شکل گرفت، قبل از اینکه نفسشو برای حرف زدن چاق کنه و از زنش دفاع کنه گفتم:
-از اینکه خودتو به کوچه ی علی چپ زدی خنده ام میگیره، منو ببین...
«با همون اخم نگام کرد و گفتم:» من با دنباله ی سیاهی که دارم وقتی بچه امو دادن رفت لرزیدم،کسی که این لرزه رو نداره هیچ وقت برنمیگرده.
امیرسالار-خودتو با زن من مقایسه نکن.
حرص، سینه امو تو حصار خودش اسیر کرد ولی به روی خودم نیاوردم که نقطه ضعف بهش بدم،پوزخند زدمو گفتم:
-آره مردک، من خیلی بهتر از زن توام، چون من ایستادم و به یه بچه ی غریبه جای بچه ی خودم شیر دادم،ازش مراقبت میکنم در ازای پولی که در برابر خدمت مادری هیچه، اما اون این کارو هم نکرد.
باز با اون صدای بم و دورگه که هرچی هم میکشیدش تموم نمیشد چنان صداشو روی سرش گذاشت و سرم داد زد که بچه توی بغلم پرید و با اون چشماش کوچیک آبیش وحشت زده نگام کرد. چشمای بچه رو که دیدم انگار خودمو در برابر دنیا میدیدم، با پشت دستم محکم به زیر قفسه ی سینه ی امیرسالار در حالی که پشت فرمون نشسته بود و کنار خیابون ایستاده بودیم کوبیدم، یه جوری توی اون داد زدنش، ضربه ام صداشو توی گلوش خفه کرد که به سرفه افتاد،با عصبانیت گفتم:
-صداتو بیار پایین، نکره ی دیو... بچه ات سکته کرد،مرده شور خودتو زنتو ببرن، این بچه چه بدبختیه که تو باباشی و اون ننه اش.
تا خواست حرف بزنه محکم و تند تند گفتم:
-دهنتو ببند، دهنتو ببند....
بچه رو توی بغلم تکون دادم:
-خاک تو سرتون کنند، خدا به کیا بچه میده، به من و شما دوتا یالغوز بی مصرف، هی راه میری میگی بچه ام بچه ام این بود؟