نیلوفر قائمی فر
24.2K subscribers
20 photos
20 videos
199 links
پیج اینستاگرام:
instagram.com/nilufar.ghaemifar2

بچه‌ها تمامی رمانای منو فقط از اپلیکیشن باغ استور تهیه کنید، تنها جایی که با رضایت خودم منتشر میشه و هر سایت و گروه و کانالی جز این منبع رمانهای منو منتشر کنه راضی نیستم و حرامه!
https://baghstore.net/
Download Telegram
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/88105

#چهل_و_یک
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط
و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

-جز جون من که از دست رفته.
-تو چرا انقدر نازک و نارجی ای؟ این کاهو و خیار گوجه که کاری نداره من خودم شبا درست می کنم. تو سبزی رو پاک کن و بشور و بسته بندی کن.
-خیس بسته بندی کنم؟ کجا خشک کنم؟ تو یه وجب جای خونه؟
-ساقی! می خوای بری دوست دختر اون عوضی ها بشی؟ حداقل تا کار پیدا می کنی می تونی انجام بدی. منم با یارو که قرارداد نبستم. گفته کار تحویل بدید و پول بگیرید. فقط واسه امروز که این وسایلو خودش خریده ازم گواهی نامه امو گرفت که اعتماد داشته باشه. از فردا اینم نمی گیره؛ الان توی این وضعیت این بهترین کاره.
-آره خیلی کار خوبیه.
-عجب آدم قدرنشناسی هستی.
-تا فردا نرسونم چی؟
-انقدر بزرگش نکن، زنگ بزن اون دوتا هم بیان.
-اونا سر کار می رن مدام که نمی تونن باشن.
-هر چقدر می تونن بیان کمک؛ از پول بدشون میاد؟
-آخه من سبزی پاک کنم؟
-چیه عارت میاد؟ کاره دیگه! خوبه دکتر و مهندس نیستی. من چطور می رم مسافر کشی اما تو سبزی پاک کردنو قبول نداری؟ پاک کن ببینم. خیلی سختته برگرد پیش شوهر عنترت.
-نقطه ضعف پیدا کردی؟
کتشو درآورد و گفت:
-من توی عمرم با شلوار جین، کت مجلسی نپوشیده بودم اما به کجا رسیدم که از سرما و نداری می پوشم. یکی از آشنا ها منو ببینه به بابام می گه پسرت مغزش خلاصی داده واسه همین فرار کرده. البته خوبه ها می گه این دست خودش نبوده که فرار کرده منتهی باز منو می شونه سر سفره ی عقد اون مستند سازه.
ادای زنشو درآورد:
-کفش خریدم، روز پنجاه و نهم و نیم نامزدیه، نامزدم یه میل ریشش بلندتر شده.
خنده ام گرفت و گفتم:
-دیوونه.
-برای من بالای تریبون می رفتی الانم برو سخرانی کن.
-من کارو عار نمی دونم می گم چطوری تا صبح برسونم؟
-الان با من کلنجار نرو برو کارتو انجام بده.
کلافه و مستاصل به سبزی ها نگاه کردم و گفت:
-حالا انقدر نگاه کن تا پلاسیده بشن.
با اخم و تخم سفره یک بار مصرف آوردم و پهن کردم. به سحر و آنیتا هم زنگ زدم و براشون تعریف کردم و اون دوتا هم چون حجم سبزی هارو ندیده بودن واسه پولش حساب و کتاب کردن و گفتن بعد کلاس میان.
عطا هم ناهارشو خورد و رفت. نشستم و مشغول پاک کردن شدم. تلویزیون هم نداشتیم و حوصله ام سر می رفت وقتی سبزی پاک می کردم. موزیک گذاشتم و سه چهار ساعت اول اینطوری گذشت و بعد دیدم دیگه مغزم صدای آهنگو نمی کشه و خاموشش کردم. هنزفیری زدم و رادیو روشن کردم؛ حداقل برنامه های متنوع می تونم گوش بدم.
تازه نصف گونی تموم شده بود که رفتم اونارو شستم تا خشک بشن و بقیه رو پاک کنم. جای غر زدن به خودم گفتم ساقی دیدی سخت نیست؟ سختش نکن! آه! کمرم شکست! کجا سخت نیست؟ دستام سبز شده باید دستکش دستم کنم.
هرچی بیشتر بنالی و غر بزنی بدتر می شه. به پولش فکر کن! بیشتر از صدتا بسته می شه اینا... آره بابا اینطوری ماهی سه میلیون می شه و شایدم بیشتر بشه. وزارت کار دو میلیونه...خدایا چقدر پرت و پرت می گم. این عطا منم خل کرد...آخه این کجا بود که توی زندگی من افتاد؟
سبزی هارو شستم، یه چادر داشتم و تو اتاق عطا، روی چادر و ملحفه سبزی هارو پهن کردم تا خشک بشن. پنجره رو هم باز گذاشتم تا هوا به سبزی ها بخوره.
از اتاق بیرون اومدم و عطا زنگ زد و گفت:
-الو؟ سبزی پاک کنی ساقی؟
خندیدم و گفتم:
-خیلی عوضی ای.

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :

https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6

قسمت #چهل_و_یک

رمان #وسوسه_های_شورانگیز

بقلم #نیلوفر_قائمی_فر

فروشگاه اصلی
@baghstore


دستشو گاز گرفتم. تو نور کوچه دیدم که خون دهنم به دستش مالیده شده، تا دستشو عقب کشید، جیغ زدم، کسری هم کله و صورتمو کوبید تو دیوار...
صدای مأمورا اومد، موهام هنوز تو دستاش بود مأمور گفت:
- ولش کن، ولش کن...
کسری: زنمه.
- بهت میگم ولش کن. «من نمی دیدمشون ولی،‌ اما کسری رو دو نفری گرفتن، بی جون افتادم رو زمین، یکی از مأمورا گفت»: خانم... خانم میتونی راه بری...
دیگر حتی نمیتونستم حرف بزنم...
سرمو به دیوار تکیه دادم، صدای منصورو شنیدم... اومد طرفم، دویید با هول گفت: مایا... مایا....
مأمور: آقا، خانمُ....
کسری: کثافت تو باعث شدی زندگی من بهم بریزه...
منصور که چُنباتمه زده بود مقابلم، بلند شد عصبی یقه‌ی کسری که پلیسا گرفته بودنو گرفت و گفت:
- نامرد، زدی لَت و پارش کردی حیوون، حیوون...
کسری با پوزدخند گفت: حال داده؟ آره؟ من که شوهرشم هنوز بهم حالی نداده اما به تو داده نه؟
منصور با مشت کوبید تو دهنش و کسری قهقهه زد و پلیسا هیچی به منصور نگفتند، من آب شدم جلو منصور دلم میخواست جیغ بزنم «خفه شو مرتیکه» اما جون نداشتم، منصور با حرص گرفت:
- من پدر، پدرسوخته‌ اتم درمیام خودت که سهلی.
کسری رو در حالی که میبردن، کسری میگفت: خوشگله نه؟ خوش هیکله نه...
منصور: دهنتُ ببند مرتیکه...
منصور برگشت نگام کرد اومد طرفم، اومد بلندم کنه زیر لب با بغض گفتم:
- ببخشید... ببخشید..
منصور عصبی بود اما لحن و صداش آروم بود گفت:
- تو چرا عذرخواهی میکنی، بلند شو باید ببرمت بیمارستان، میتونی تحمل کنی تا اورژانس بیاد؟ گزارش اورژانس میخوام؟ «یکی از پشت سر منصور گفت»: آقا... آقا... «منصور برگشت و یه پیرمردی گفت»:
- من صاحب این سوپرمارکتم، من زنگ زدم پلیس و آمبولانس دیدم دارن میزننش اما،... دختر ببخشید من ترسیدم بیام جلو...
پوزخندی به بدختی خودم زدم و منصور گفت:
- دستت درد نکنه عمو... «صدای آمبولانس اومد و منصور گفت»:
- من پشت سرت میام باشه، من پشت سرتم...
با آمبولانس رسوندنم بیمارستان، تا برسیم بیمارستان به سر و وضعم ظاهریم رسیدگی کردن، وقتی وارد بیمارستان شدیم منصور هم باهام اومد، گیج و پریشون بودم، فقط گوشام خوب میشنید. منصور زنگ زد به بابا، صدای مکالمه‌اشون میومد:
منصور: پاشو بیا به آدرسی که میفرستم... آدرس کجا دوست داری باشه؟ داریوش تو کی انقدر عوض شدی؟ عوشی شدی هان... چمه؟! چمه؟! کسری مایا رو زده، دکترش میگه دنده‌اش ترک خورده می‌فهمی... از دم دانشگاه دنبالش کرده بود... داریوش؛ تو پدرش...« با حرص و صدای خفه داد زد»: داریوش بی‌غیرت میگم زدتش... دختره رو لِه کرده... خاک تو سرت داریوش، خاک تو سرت، حیف این دختر که تو باباشی، این بچه عین دسته گل میمونه، دادیش به یه عوضی پرپرش کنه؟ دیروز دادگاهش بود تو کدوم گوری بودی؟ کتایون اومد نشست لام تا کام حرف نزد تو کدوم گوری بودی... جلسه داشتی؟! داریوش دادگاه دخترت بود میفهمی؟... کی میگه؟ ... چی؟! داری تلاش میکنی مایا بره سر خونه و زندگیش؟!... واااای، واااای داریوش! تو دیوونه شدی رفت، مرتیکه میگم زده لهش کرده تو تلاش داری میکنی؟! متأسفم برات... این دختر هنرمنده، ورزشکاره، از هفده سالگی خرج خودشو درآورده، این بچه آینده داره، لیاقتش اینه که گیر اون عوض احمق بیفته که تو خیابون داد میزنه میگه «بهت حال داده نه؟» «...» داد زد، توی بیمارستان بدون کنترل داد زد، حس کردم اوضاع چقدر وخیمه که منصور داره اینطوری داد میزنه»:
- خفه شو مرتیکه میگم «پاره‌ی تنت حیفه» میگی «کی باهاش بودی» چقدر بی‌شعوری آخه.
گویا تماسُ قطع کرد... آروم گفت: ببخشید... ببخشید... «نمیدونم از کی عذرخواهی میکرد، اومد تو اتاقم، دید دارم نگاش میکنم با بغض گفتم»:
- عمو منصور.
پریشون بود، صورتش برافروخته بود، چشمای آبیش توی مویرگ‌های سرخ چشمام غرق بود با صدای گرفته گفت: جان؟
- ببخشید به خاطر من تهمت شنیدی.
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #چهل_و_یک

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368




با کسی که باهامون تصادف کرده بود جر و بحث میکرد. اونم چه مدل جر و بحثی! با عزت و احترام. با حرص گفتم:
-مردک دوزاری، تو که جنبه نداری نخور پشت فرمون نشین، مگه ملت جون و پولشونو از سر راه....
امیرسالار-خانم؟ خانم؟ عه!
-عه چیه؟ تو هیچی نگو؛ وایستادی با احترام و عزت حرف میزنی؟ تو مارو نگرفته بودی الان جای اینکه بیام توی لاین بشینم به بچه شیر بدم توی اکراین نشسته بودم.
«امیرسالار با حرص و شاکی نگام کرد و راننده گفت:» خانم من مست نیستم...
-پس چی هستی؟ گیجی؟ سه تا لاین بزرگراه، زرتی به ما زدی؟ کور که نیستی ندیده باشی؛ واِلاّ کور هم با کور بودنش ماشین سمند به این گندگیو میبینه.
امیر سالار با حرص و صدای خفه گفت:
-بسه دیگه.
-بچه ات داشت میمیرد مرد ،بسه؟ این آقا....
«به اون مردی که کمکون کرد اشاره کردم:» اگر آرازو نگرفته بود با اون کیسه هوای لعنتی خفه شده بود، داری احترام کیو نگه میداری؟
پلیس اومد و تا یکیشون پیاده شد کمر شلوارشو بالا تر کشید و گفت:
-تصادف شده؟
«با حرص گفتم:» نه اینا همش نقشه بود تا بیای ببینمت.
پلیس بین جمعیتو نگاه میکرد ولی منو که روی زمین نشسته بودم و بچه شیر میدادمو نمیدید. امیرسالار با حرص و صدای خفه گفت:
-میشه حرف نزنی؟ یارو پلیسه تو با پلیس هم کل میندازی؟
-من دارم از درد میمیرم میفهمی؟ قفسه ی سینه ام خیلی درد میکنه؛ عصبی ام، از درد نمیتونم مثل تو باکلاس باشم.
«با لحن آرومتر گفت:» الان اورژانس میاد، یکی زنگ زده. از سر کیسه ی هوا اینطوری شدی؟
-کیسه بوکس نه هوا.
از درد اشکم توی چشمام جمع شده بود. امیرسالار جلوی پام چنباتمه زد و روسری چهارقد بزرگمو بیشتر دورم گرفت و و گفت:
-بزار تکلیف این روشن بشه میبرمت بیمارستان.
پلیس-آقا شما راننده این خودرو بودید؟
«امیر از جا بلند شد :» بله. فقط میشه لطفا زودتر کروکی بکشید من خانم و بچه امو ببرم بیمارستان.
پلیس-مگه به اورژانس زنگ نزدید؟
-آقا؟
امیرسالار نوچی کرد و شاکی بهم نگاه کرد.
-واسه من نوچ نوچ نکن ها.
«رو به پلیس گفتم:» از راننده ای که با ما تصادف کرده تست الکل بگیرید.
«راننده از اونور داد زد:» خانـــوم چه گیری دادی، مشکلت چیه؟ پول میدم، بیمه دارم...
«راننده رو به امیرسالار گفت:» مثل بز داری نگاش میکنی؟ یکی توی دهنش بزن....
«از جام عین فنر پریدم، امیرسالار دو دستی جلوم ایستاد و با چشمای درشت کرده و صدای بمی که سعی میکرد پایین نگهش داره گفت:» گفتم بسه.
«آرازو به طرفش گرفتم و گفتم:
-بچه رو بگیر.
امیرسالار با دندون های روی هم گفت:
-مــــــاحی!
بهش نگاه کردم، این اولین بار بود که به اسم صدام میکرد. چقدر اسمم با این صدای بم و کلفت و رسا قشنگه. از اسمم خوشم اومد. اما اینا منو آروم نکرد. به امیرسالار نگاه میکردم و بلند گفتم:
-اونی که تو دهنی میخوره تویی.
تا خواستم قدم بردارم امیرسالار جلومو گرفت. یه جوری مصمم قدم برمیداشتم که مردم دوربرمون همه گارد محافظتی برای جلوگیری از دعوا گرفتن. پلیس داد زد:
-خانم بسه.
-خانم بسه؟ اون زر میزنه من بسه؟ شکایت میکنم...
«امیرسالار یکه خورده گفت:» چی میگی؟!!!
-برای توهینش توی انظار عمومی شکایت میکنم.
راننده-آقا،خودتو نجات بده، این زنه یا فتنه؟
-به تو چه الکیِ بدبخت؟ تو اگر الکل مصرف نکرده باشی من رگمو میزنم. صورت برافروخته، استرس اندامی همه نشونه‌ی الکله.
امیرسالار برگشت به راننده نگاه کرد و راننده عصبی گفت:
-تو دکتری؟ مفتشی....
«پلیس رو به همکارش گفت:» تست کن.
امیرسالار بهم نگاه کرد. با حرص و صدای آروم گفتم:
-من پوست انداختم، امثال خودمو از دور بو میکشم.
پلیس-مثبته.
امیرسالار ابروهاشو کمی بالا داد و سرمو به تایید تکون دادم. همون مردی که اول کمکون کرده بود گفت:
-ایول آبجی، مرتیکه یه خانواده رو زابراه کرد.
اورژانس اومد و آرازو معاینه کردن. بلا ازش دور شده بود. منم فقط ضربه دیده بودم. راننده رو بازداشتگاه بردن و ماشینشو به پارکینگ منتقل کردن. ما هم برگه های بیمه اشو گرفتیم و با همون ماشین درب و داغون به خونه برگشتیم.
آراز همش گریه میکرد. از صبح کم دردسر داشتیم و آراز هم اضافه شده بود. با هیچی گریه اش قطع نمیشد، امیرسالار اول همراهیم کرد ولی بعد به خاطر کارش زودتر رفت خوابید. چپ چپ نگاش میکردم که راهی اتاقش شد.
آراز با هیچی ساکت نمیشد، نه شیر، نه لالایی، نه پستونک....