NOONBOOK :: نشر نون
جمعهها. روزهایی که نه کوتاهند، نه بلند. فرقی هم نمیکند چه فصلی از سال باشد. تنها کافیست جمعه باشد. آنوقت است که زمان جور دیگری میگذرد. گاهی ساعتها آنقدر کش میآیند، که به نظر میرسد هیچوقت تمام نمیشوند و زمانی آنقدر کوتاه میشوند که با چشم برهمزدنی…
NOONBOOK :: نشرنون:
«کافورخانه» | رمان ایرانی | زهرامیمندی پاریزی | نشرنون
https://www.instagram.com/p/BK-q0bmgtZp/
@NOONBOOK
«کافورخانه» | رمان ایرانی | زهرامیمندی پاریزی | نشرنون
https://www.instagram.com/p/BK-q0bmgtZp/
@NOONBOOK
Instagram
Regram @cafe.goodo☕
::
جمعهها. روزهایی که نه کوتاهند، نه بلند. فرقی هم نمیکند چه فصلی از سال باشد. تنها کافیست جمعه باشد. آنوقت است که زمان جور دیگری میگذرد. گاهی ساعتها آنقدر کش میآیند، که به نظر میرسد هیچوقت تمام نمیشوند و زمانی آنقدر کوتاه…
::
جمعهها. روزهایی که نه کوتاهند، نه بلند. فرقی هم نمیکند چه فصلی از سال باشد. تنها کافیست جمعه باشد. آنوقت است که زمان جور دیگری میگذرد. گاهی ساعتها آنقدر کش میآیند، که به نظر میرسد هیچوقت تمام نمیشوند و زمانی آنقدر کوتاه…
Forwarded from Deleted Account
بایک سوال به دنیا می آییم .بایک سوال از دنیا می رویم و زندگی انگار فاصله بین این دو سوال است ...
#کافورخانه
#نمایشگاه_کتاب_تهران
شهر آفتاب | سالن ملل
راهروی اصلی | نبش راهروی 7
#نشرنون
#کافورخانه
#نمایشگاه_کتاب_تهران
شهر آفتاب | سالن ملل
راهروی اصلی | نبش راهروی 7
#نشرنون
NOONBOOK :: نشر نون
نقد و بررسی رمان کافورخانه نوشته: زهرا میمندی پاریزی چاپ دوم نشر نون با حضور: محمد شریفی نعمتآباد حسن میرعابدینی سهشنبه 28 آذرماه 96 ساعت 5عصر سرچشمه - فرهنگسرای مس @NOONBOOK
برشی از رمان #کافورخانه
سنگين بود. سنگينتر از هر زمانی و در هر جايی. دانستن رازی چنان بزرگ و هولناک، شانههايش را بهزير انداخته و ضعيف کرده بود. جايی ميان بودن و نبودن را ديده بود، حس كرده بود و حالا داشت برمیگشت. سفری تا عمق درد و فاجعه. به رديف منظم شمشادها که رسيد، نفسی تازه کرد و دوباره پشتسرش را نگاه کرد. خبری از ميراث نبود. کاش برمیگشت. صدای ساز و آواز قطع شده بود. کمکم به روشنايی ريسهها و لامپها نزديک شد. تک و توک آسيابادیها را ديد كه در حال بيرونرفتن از عمارت بودند. سعی کرد تندتر راه برود. مطربها روی صندلیهايشان دمغ و بیحال نشسته بودند. هامون روی صندلیاش نبود. به سرعت به طرف داخل عمارت دويد. توی راهروی بزرگ فرشته را ديد که مات ايستاده بود و چشمهايش سرخ بودند. عبداله رانندهی هامون دمِ درِ اتاق مخصوص او ايستاده بود و سبيلهايش را میجويد. سرش پايين بود. فراز با فريادی صدايش کرد: «عبداله! چی شده؟!»
عبداله شتابان بهطرفش آمد و با بغض گفت: «ارباب آقا. ارباب...»
کافورخانه
نوشته: زهرا میمندی پاریزی
چاپ دوم
نشر نون
@NOONBOOK
سنگين بود. سنگينتر از هر زمانی و در هر جايی. دانستن رازی چنان بزرگ و هولناک، شانههايش را بهزير انداخته و ضعيف کرده بود. جايی ميان بودن و نبودن را ديده بود، حس كرده بود و حالا داشت برمیگشت. سفری تا عمق درد و فاجعه. به رديف منظم شمشادها که رسيد، نفسی تازه کرد و دوباره پشتسرش را نگاه کرد. خبری از ميراث نبود. کاش برمیگشت. صدای ساز و آواز قطع شده بود. کمکم به روشنايی ريسهها و لامپها نزديک شد. تک و توک آسيابادیها را ديد كه در حال بيرونرفتن از عمارت بودند. سعی کرد تندتر راه برود. مطربها روی صندلیهايشان دمغ و بیحال نشسته بودند. هامون روی صندلیاش نبود. به سرعت به طرف داخل عمارت دويد. توی راهروی بزرگ فرشته را ديد که مات ايستاده بود و چشمهايش سرخ بودند. عبداله رانندهی هامون دمِ درِ اتاق مخصوص او ايستاده بود و سبيلهايش را میجويد. سرش پايين بود. فراز با فريادی صدايش کرد: «عبداله! چی شده؟!»
عبداله شتابان بهطرفش آمد و با بغض گفت: «ارباب آقا. ارباب...»
کافورخانه
نوشته: زهرا میمندی پاریزی
چاپ دوم
نشر نون
@NOONBOOK
جمعهها. روزهایی که نه کوتاهند، نه بلند. فرقی هم نمیکند چه فصلی از سال باشد. تنها کافیست جمعه باشد. آنوقت است که زمان جور دیگری میگذرد. گاهی ساعتها آنقدر کش میآیند، که به نظر میرسد هیچوقت تمام نمیشوند و زمانی آنقدر کوتاه میشوند که با چشم برهمزدنی همهچیز میگذرد. در هیچکدام از روزهای هفته نمیتوان اینطور گذشت زمان، این کوتاه و بلندی و اینطور شیطنت زمان را دید و حس کرد. تنها جمعهها! جمعهها.
با این وجود جمعههای زندگی من، روزهایی بودند که پُررنگیشان نه از گذشت زمان، که از سرنوشتی بود که آن روزها با خودشان میآوردند. چیزی که از گذشته میآمد. بوی خاک میداد. بوی ماندگی. بوی نبود و نیستی. چیزی میان خواب و بیداری. یا شاید وَهمی که درککردن آن در بیداری است، اما واقعیتش در خیال! نمیدانم، اما هرچه بود برای من تازگی داشت و حسش میکردم. میدیدمش و مثل همه آدمها با آن زندگی میکردم.
برشی از #کافورخانه
#زهرا_میمندی_پاریزی
#نشر_نون
#رمان_ایرانی #پیشنهاد_خواندنی #کتاب_خوان
@noonbook
با این وجود جمعههای زندگی من، روزهایی بودند که پُررنگیشان نه از گذشت زمان، که از سرنوشتی بود که آن روزها با خودشان میآوردند. چیزی که از گذشته میآمد. بوی خاک میداد. بوی ماندگی. بوی نبود و نیستی. چیزی میان خواب و بیداری. یا شاید وَهمی که درککردن آن در بیداری است، اما واقعیتش در خیال! نمیدانم، اما هرچه بود برای من تازگی داشت و حسش میکردم. میدیدمش و مثل همه آدمها با آن زندگی میکردم.
برشی از #کافورخانه
#زهرا_میمندی_پاریزی
#نشر_نون
#رمان_ایرانی #پیشنهاد_خواندنی #کتاب_خوان
@noonbook