راسخون | مجله سبک زندگی
2.23K subscribers
7.4K photos
1.56K videos
22 files
5.94K links
یار همیشه همراه...❤️

🔸مجله‌ای با محوریت سبک زندگی | خانواده | آگاهی
باهم برای یک بینش درست و سبک زندگی صحیح

همراه با دوره‌های متنوع 👥

🌐وب‌سایت: https://rasekhoon.net/
❣️ارتباط با ادمین: @channel_Rasekhoon
🥇تبادل و تبلیغات: @rasekhoon_tab
Download Telegram
#داستانک (10)

هنگامی که #مدرس به سمت تولیت مدرسه و مسجد سپهسالار برگزیده شد، تصمیم گرفت ضمن احیای #موقوفات مدرسه، از محل درآمد آن‌ها به عمران و آبادانی و تکمیل مدرسه و مسجد سپهسالار بپردازد.
روزی که به کاشی کاری‌های مدرسه رسیدگی می‌نمود، پس از ارزیابی کارها و سرکشی به کارگران، از در آخر مدرسه بیرون رفت. در این هنگام #رضا_شاه وارد مدرسه شد و نزد کاشیکارها رفت و سراغ مدرّس را گرفت. آن‌ها گفتند: همین حالا اینجا بود و از این در بیرون رفت.
یکی از کارگرها فوراً خود را به مدرس رساند و گفت: آقا! رضاخانه در مدرسه منتظر شماست. مدرّس لحظه‌ای تأمل کرد و...

... ادامه داستان را در #راسخون دنبال کنید 👇👇
https://rasekhoon.net/news/show/1406238
🖕🖕🖕

#داستان #داستان_کوتاه #احیاء_موقوفات #وقف #زیارت #بقاع_متبرکه #شهید_مدرس #مشاهیر_راسخون
📎روزهای فرد با #داستانک های جذاب #راسخون همراه ما باشید
🆔 @rasekhoon_online
#داستانک (17)

💠 صرف پول رضاخان در راه مخالفت با او!

❖از بیانات آیت‌الله‌العظمی #شبیری_زنجانی: 🔻

📝 مرحوم حاج میرزا فخرالدّین جزایری می‌گفت: زمانی که مرحوم #مدرس هنوز زندان نرفته و از ناحیه #رضاخان تحت نظر بود، با بقّالی که نزدیک منزلش بود، قرار گذاشته بودیم که وقتی مراقبت کم و زیاد می‌شود با رمزی به ما اطلاع بدهد.

ایشان می‌گفت: یک روز منزل مدرّس رفتم و آن جا صد تا#هزار_تومانی دیدم. حاج میرزا فخرالدین می‌گفت من تا آن موقع هزار تومانی ندیده بودم، با این‌که ایشان با اعیان و اشراف مربوط بود. (آن وقتی هم که ایشان برای ما نقل می‌کرد، ما هم هزار تومانی هیچ ندیده بودیم.) هزار تومانی منحصر به سلاطین و ثروتمندان بود. می‌گفت: ما که هزارتومانی هیچ وقت ندیده بودیم، آنجا پیش مدرّس دیدیم. به مدرّس گفتم: این چیست؟ گفت: رضاخان این را برای ما فرستاده و گفته که این در اختیار تو باشد، با آن هر کاری می‌خواهی، بکن و هر پستی هم بخواهی، ما در اختیارت می‌گذاریم، ولی #کاری_به_کار_ما_نداشته_باش و بگذار ما زندگی کنیم!

گفتم: شما چه گفتید؟ مدرّس‌گفت: من به آن واسطه گفتم: من با یک شرط قبول می‌کنم و آن این است که، این پول را من صرف مخالفت با خود او کنم! اگر با این شرط می‌پذیرد، من این را قبول می‌کنم، و الّا نه!
واسطه رفته بود که شرط مدرّس را مطرح کند.
میرزا فخرالدین گفت: ما آنجا بودیم که صدای اسب شنیده شد. آن شخص آمد و پول را برداشت و برگرداند!
📚 جرعه‌ای از دریا، ج1، ص 549

#داستان #داستان_کوتاه #داستان_کتاب #کتابخوانی #کتاب
📎روزهای فرد با #داستانک های جذاب #راسخون همراه ما باشید
🆔 @rasekhoon_online