آجیل ابراهیم نژاد
107 subscribers
194 photos
125 videos
140 links
آدرس: نیشابور _ میدان بار کنار درب ورودی اصلی سمت راست غرفه ۱
ارتباط باما: ۰۹۱۵۳۵۱۴۴۳۴_۰۵۱۴۳۳۴۹۹۰۱
راهنمای مشتریان👈 @ebrahimnezhad_ir

کپی بالبخند😊آزاد

https://www.ajilforooshi.com

کدپستی ۹۳۱۴۸۱۴۳۵۸
Download Telegram
در معادله #زندگی

گاهی درد و رنج، چیزهایی به ما می‌آموزد
که #شادی و شادمانی هرگز نمی‌تواند بیاموزد

تعلل و عقب انداختن کارها
یکی از شایع ترین راه های فرار از رنج است

زمانی که نمی‌دانید چه چیزی حالتان را خوب می‌کند
نمی‌توانید به #حال_خوب برسید

طرز #فکری که ما را به جائی رسانده است که اکنون هستیم
ما را به جائی که می خواهیم برویم نخواهد رساند

کلمات چنان #قدرتی دارند که می توانند
آتش جنگی را بیفروزند و یا #صلحی را بر قرار سازند
رابطه ای را به نابودی کشانند و یا آنرا محکمتر کنند

www.ajileebrahimnezhad.ir
شاید #زندگی آن جشنی نباشد که تو آرزویش را داشتی،اما حالا که به آن دعوت شده ای ، تا میتوانی زیبا برقص.
#چارلی_چاپلین
#زندگی را هرگونه که نگاه میکنی زیباست.گوته
🍂🌼🍂
در #سمیناری به حضار گفته شد اسم خود را روی بادکنکی بنویسید همه اینکار را انجام دادند و تمام بادکنک ها درون اتاقی دیگر قرار داده شد اعلام شد که هر کس بادکنک خود را ظرف 5 دقیقه پیدا کند
همه به سمت اتاق مذکور رفتند و با شتاب و هرج و مرج به دنبال بادکنک خود گشتند ولی هیچکس نتوانست بادکنک خود را پیدا کند دوباره اعلام شد که این بار هر کس بادکنکی که برمیدارد به صاحبش دهد
طولی نکشید که همه #بادکنک خود را یافتند دوباره بلندگو به صدا درآمد که این کار دقیقاً #زندگی ماست وقتی تنها به دنبال شادی خودمان هستیم به شادی نخواهیم رسید
در حالی که شادی ما در #شادی دیگران است شما شادی را به دیگران #هدیه دهید و شاهد آمدن شادی به سمت خود باشید👌👌
🍂🌼🍂
من شاد وسرحال هستم
@ajileebrahinnezhad



💟 یک #سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید:

چه کسی مایل است این #اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت.

سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگاه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید:

چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز هم دست های #حاضرین بالا رفت.

این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید:

خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت:

دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از #ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.

 و ادامه داد: در #زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که #دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم.♥️😊
https://www.ajilforooshi.com
#زندگی مثل #دوچرخه سواری می مونه...واسه حفظ تعادلت همیشه باید درحرکت باشی ...
🤔😏

👌👌داستانی عبرت آموز
#مادر من فقط یک چشم داشت.. من از اون متنفر بودم ...

اون همیشه مایه خجالت من بود اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه #مدرسه ای ها #غذا می پخت یک روز اومده بود  دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره خیلی خجالت کشیدم  . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟ به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم و فورا   از اونجا دور شدم

روز بعد یکی از #همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت:(  هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره) فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم .  کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم  یه جوری گم و گور میشد...

روز بعد به مامانم گفتم : (اگه واقعا میخوای منو #شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟) اون هیچ جوابی نداد.... حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم . #احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم سخت درس خوندم و موفق شدم.

 برای ادامه #تحصیل به سنگاپور رفتم اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...

از #زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو وقتی ایستاده بود دم در  #بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا  ، اونم  بی خبر سرش داد زدم  ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!"  گم شو از اینجا!همین حالا اون به آرامی جواب داد : " اوه   خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر  ناپدید شد .

یک روز یک #دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه ؛ ولی من به #همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .

بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی . #همسایه ها گفتن که اون مرده ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم!! اونا یک نامه به من دادند که مامانم ازشون خواسته بود که به من بدن  :

(""ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو #سنگاپور   اومدم و بچه ها تو ترسوندم ، خیلی #خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا... ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم! وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم.. آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی!! به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم بنابراین چشم خودم رو دادم به تو... برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم  به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه با همه #عشق و #علاقه من به تو


  #قلب مادر به اندازه‌ای گسترده است که همیشه می‌توانید بخشش و گذشت را در آن بیابید. ( اونوره دو بالزاک ) ❤️❤️
@ajileebrahimnezhad
امروز من بدنم را دوست دارم و به آن اهمیت میدهم و بدنم هم به من اهمیت میدهد. - #زندگی
زن و شوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند👩‍❤️‍👩
آنها همه چیز را به طورمساوی بین خود تقسیم کرده بودند در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود😳 که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد
در همه این سال ها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود
اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد🤒 و #پزشکان از او قطع امید کردند در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع و رجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید
پس از او خواست تا در جعبه را باز کند وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و مقداری پول به مبلغ 120 هزار دلار پیدا کرد🤔 پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود پیرزن گفت : هنگامی که ما قول و قرار #ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم ساکت بمانم و یک عروسک ببافم
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت و سعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو #عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول #زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه #پول چطور؟ پس این ها ازکجا آمده؟ پیرزن در پاسخ گفت : آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست آورده ام😳😂😂
@ajileebrahimnezhad
بخندید همچنانکه نفس می‏کشید و دوست داشته باشید همچنانکه #زندگی می‏کنید❤️
@ajileebrahimnezhad
👌👌👌مرد جوانی در آرزوی #ازدواج با دختر کشاورزی بود.کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می‌کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.
مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می‌کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می‌گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.

پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد...

اما.........گاو دم نداشت!!!!

#زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.
@ajileebrahimnezhad
همان‌گونه كه روز خوب، #خواب خوش در پی دارد، #زندگی هم اگر به ‌خوبی سپری شود، مرگی آمرزیده در پی خواهد داشت
@ajileebrahimnezhad
در مسابقه بین شیر و گوزن ، بسیاری از گوزن ها برنده میشوند
چون شیر برای غذا میدود و گوزن برای #زندگی
پس
#هدف مهم تر از نیاز است “
@ajileebrahimnezhad