آجیل ابراهیم نژاد
107 subscribers
194 photos
125 videos
140 links
آدرس: نیشابور _ میدان بار کنار درب ورودی اصلی سمت راست غرفه ۱
ارتباط باما: ۰۹۱۵۳۵۱۴۴۳۴_۰۵۱۴۳۳۴۹۹۰۱
راهنمای مشتریان👈 @ebrahimnezhad_ir

کپی بالبخند😊آزاد

https://www.ajilforooshi.com

کدپستی ۹۳۱۴۸۱۴۳۵۸
Download Telegram
یکی از دوستانم با یک زن بازیگر معروف که فوق‌العاده #زیبا است ازدواج کرد . اما درست زمانی که همه به خوشبختی این زن و شوهر غبطه می‌خوردند، آنها از هم جدا شدند
طولی نکشید که دوستم دوباره ازدواج کرد. همسر دومش یک دختر عادی با چهره‌ای بسیار معمولی است
اما به نظر می‌رسد که دوستم بیشتر و عمیق‌تر از گذشته عاشق همسرش است
عده‌ای آدم فضول در اطراف از او می‌پرسند : فکر نمی‌کنی همسر قبلی‌ات زیباتر بود؟
دوستم با قاطعیت به آنها جواب می‌دهد: نه! اصلاً!
اتفاقا وقتی از چیزی عصبانی میشد و فریاد میزد، خیلی وحشی و زشت به نظرم می‌رسید
اما همسر کنونی‌ام این طور نیست
به نظر من او همیشه زیبا، با سلیقه و باهوش است
وقتی این حرف را می‌زند دوستانش می‌خندند و می‌گویند : کاملا متوجه شدیم
زن‌ها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمی‌شوند، بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر می‌رسند.
بچه‌ها هرگز مادرشان را زشت نمی‌دانند
سگ‌ها اصلا به صاحبان فقیرشان پارس نمی‌کنند
اسکیموها هم از سرمای آلاسکا بدشان نمی‌آید
اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید، آنها را زیبا هم خواهید یافت
زیرا “حس زیبا دیدن” همان #عشق است
http://eitaa.com/ajileebrahimnezhad
🔻"سه میهمان ناخوانده"

زنی هنگام بیرون آمدن از خانه، سه #پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند.
#زن گفت: هر چه فکر می کنم شما را نمی شناسم؛ اما باید گرسنه باشید. لطفا بیایید تو و چیزی بخورید.
آنها پرسیدند: آیا همسرت در خانه است؟ زن گفت: نه.
آنها گفتند: پس ما نمی توانیم بیاییم.

#غروب، وقتی مرد به خانه آمد، زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است.
مرد گفت: برو به آنها بگو من خانه هستم و دعوتشان کن.
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. اما آنها گفتند: ما نمی توانیم باهمدیگر وارد خانه بشویم.
زن پرسید: چرا؟ یکی از پیرمردها در حالی که به دوست دیگرش اشاره می کرد، گفت: اسم این #ثروت است و سپس به پیرمرد دیگر رو کرد و گفت: این یکی #موفقیت و اسم من هم #عشق. برو به همسرت بگو که فقط یکی از ما را برای حضور در خانه انتخاب کند.
زن رفت و آنچه را که اتفاق افتاده بود برای همسرش تعریف کرد.
شوهر خوشحال شد و گفت: چه خوب! این یک موقعیت عالیست. ثروت را دعوت می کنیم. بگذار بیاید و خانه را لبریز کند!

زن که با انتخاب شوهرش مخالف بود، گفت: عزیزم! چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟
#دختر خانواده که از آن سوی خانه به حرفهای آنها گوش می داد، نزدیک آمد و پیشنهاد داد: بهتر نیست عشق را دعوت کنیم تا خانه را از وجود خود پر کند؟
شوهر به همسرش گفت: بگذار به حرف دخترمان گوش کنیم پس برو و عشق را دعوت کن.
زن بیرون رفت و به پیرمردها گفت: آن که نامش عشق است، بیاید و #مهمان ما شود.
در حالی که عشق قدم زنان به سوی خانه می رفت، دو پیرمرد دیگر هم دنبال او راه افتادند.
زن با تعجب به ثروت و موفقیت گفت: من فقط عشق را دعوت کردم، شما چرا می آیید؟ این بار پیرمردها با هم پاسخ دادند: اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت کرده بودید، دو تای دیگر بیرون می ماندند، اما شما عشق را دعوت کردید، هر کجا او برود، ما هم با او می رویم.
@ajileebrahimnezhad

👌👌داستانی عبرت آموز
#مادر من فقط یک چشم داشت.. من از اون متنفر بودم ...

اون همیشه مایه خجالت من بود اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه #مدرسه ای ها #غذا می پخت یک روز اومده بود  دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره خیلی خجالت کشیدم  . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟ به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم و فورا   از اونجا دور شدم

روز بعد یکی از #همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت:(  هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره) فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم .  کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم  یه جوری گم و گور میشد...

روز بعد به مامانم گفتم : (اگه واقعا میخوای منو #شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟) اون هیچ جوابی نداد.... حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم . #احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم سخت درس خوندم و موفق شدم.

 برای ادامه #تحصیل به سنگاپور رفتم اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...

از #زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو وقتی ایستاده بود دم در  #بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا  ، اونم  بی خبر سرش داد زدم  ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!"  گم شو از اینجا!همین حالا اون به آرامی جواب داد : " اوه   خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر  ناپدید شد .

یک روز یک #دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه ؛ ولی من به #همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .

بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی . #همسایه ها گفتن که اون مرده ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم!! اونا یک نامه به من دادند که مامانم ازشون خواسته بود که به من بدن  :

(""ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو #سنگاپور   اومدم و بچه ها تو ترسوندم ، خیلی #خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا... ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم! وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم.. آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی!! به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم بنابراین چشم خودم رو دادم به تو... برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم  به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه با همه #عشق و #علاقه من به تو


  #قلب مادر به اندازه‌ای گسترده است که همیشه می‌توانید بخشش و گذشت را در آن بیابید. ( اونوره دو بالزاک ) ❤️❤️
@ajileebrahimnezhad
👌👌روزی زنی #روستایی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد.

شوهر او که #راننده #موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى کرد، براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد.

زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دستهایش را کجا بگذارد، که ناگهان شوهرش گفت: #مرا_بغل_کن. 😍

زن پرسید: چه کار کنم؟ و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد.☺️

با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود.😢

به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به #خانه برگردند. شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم .

زن جواب داد: دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.

شوهر، همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ساده “مرا بغل کن” چقدر احساس #خوشبختى در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است. ❤️

عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد. فاصله ابراز #عشق دور نیست. فقط از #قلب تا زبان است و کافی است که حرفهای دلتان را بیان کنید.☺️😊
❤️❤️❤️❤️
@ajileebrahimnezhad
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
الهی، در زندگیم با من باش
حتی در مکثِ نفس هایم.
الهی، مرا به حال خود وا مگذار.
بگذار که با تو باشم و تو در من و بر من باشی
که زندگی با تو، سراسر #عشق و اسرار است.
به دعایم گوش کن،
حتی وقتی زبان من خاموش میشود ،
دعای خاموشی مرا تو بشنو
و دعاهایم رامستجاب کن
ای برآورده کننده حاجات...❤️

@ajileebrahimnezhad
👌👌#ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از #ثروتمندان آمریکا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد...
این آزمایشگاه، بزرگترین #عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.

در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است!
آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود...
پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند!!!
پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد.
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست؟!! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟!! حیرت آور است!!!
من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این #منظره زیبا را می دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!!
پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی؟!!!!!!
چطور میتوانی؟! من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟!
پدر گفت: پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد...!
در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فکر می کنیم! الآن موقع این کار نیست! به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت!!
توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در #آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع کرد.
@ajileebrahimnezhad