نیلوفر قائمی فر
23.6K subscribers
20 photos
20 videos
199 links
پیج اینستاگرام:
instagram.com/nilufar.ghaemifar2

بچه‌ها تمامی رمانای منو فقط از اپلیکیشن باغ استور تهیه کنید، تنها جایی که با رضایت خودم منتشر میشه و هر سایت و گروه و کانالی جز این منبع رمانهای منو منتشر کنه راضی نیستم و حرامه!
https://baghstore.net/
Download Telegram
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

#دوازده
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر
مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.
برای دانلود اپلیکیشن به کانال
@BaghStore_APP مراجعه کنید.
*

-برای چی گفتی لنگ منی؟
-حالا بعدا می گم باید بیشتر فکر کنم.
-من پول بیمارستانو می تونم قسطی بهت بدم؛ چقدر شده؟
-فعلا تو خرج داری، اگر منم به پیسی نخورم خوبه.
صبحونه رو آوردن و خدمه گفت:
-صبحونه فعلا فقط برای همراه شماست و شما فقط کم کم می تونی آب میوه بخوری.
عطا به من نگاه کرد، بالای ابروی چشم چپشو دوتا خط انداخته بود و پیله داده بود. سرشو یکم جلو آورد و گفت:
-خوبه آب میوه گرفتم وگرنه از گشنگی می مردی! این بیمارستانه یا شکنجه گاه؟
خندید و گفتم:
-آی آی آی...
تا ظهر اون روی صندلی خواب بود و منم روی تختم. پاشو روی تخت گذاشته بود و با همون حالت خواب آلود گفتم:
-آی!
خواب آلود گفت:
-عه! سیس.
بیدار شدم و با سرپنجه ام به پاش زدم و گفتم:
-ببین؟
بدون اینکه بیدار بشه گفت:
-سیس!
-سیس چیه؟ پاتو روی تخت گذاشتی تکون می دی من دردم می گیره. سُن بهم وصله عجب دیوونه ای هستیا.
هرچی حرف می زدم انگا نه انگار. فکری به سرم زد و گفتم:
-عطا بابات!
چنان پرید که صندلی عقب رفت و به کمد تخت بغلی خورد . . .

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
پرش به قسمت یک :

https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6

قسمت #دوازده

رمان #وسوسه_های_شورانگیز

بقلم #نیلوفر_قائمی_فر

فروشگاه اصلی
@baghstore


منصور: تا حالا تو قرعه‌ کشی شرکت کردی؟ «با تعجب نگاش کرددم و گفت»: همیشه انتظار داری که اسمت دربیاد بعد دراومدن اسم هرکس، ناامید میشی اما همچنان هر ماه پول پرداخت میکنی و باز هم انتظار میکشی چون مطمئنی که اسمت درمیاد حتی اگر آخرین نفر باشی، عشق مثل قرعه‌کشی میمونه، بالاخره یه روز به اسمت درمیاد وقتی که ناامیدی، وقتی فکر میکنی که باز هم به نامت درنمیاد... اونوقتِ که اسمتو صدا کنه.
با شور به منصور نگاه کردم و گفتم:
- چقدر خوب حرف میزنی.
منصور قهقهه‌ ای زد و دستشو رو سرم کشید و گفت: تو دیوونه ‌ای دختر بلا.
ماندانا اومد و شام خوردیم، بعد تموم مسیر دربند و بالا رفتیم به اصرار و غُر منصور رفتیم قلیون کشیدیم و چای خوردیم و موقع اومدن پایین منصور یه ظرف بزرگ از انواع اون آلوچه‌های قرمز معروف دربند برام خرید و بعد هم برگشتیم و سوار ماشین شدیم که من تا پام به ماشین رسید خوابم برد...
* * *
دو هفته بود که خونه‌ی ماندانا بودم، مامان اینا میدونستن اونجام،بابام یکی دوبار دم دانشگاه و استخر اومد دنبالم که اصلاً جوابشو ندادم فقط نگاش کردم و سوار ماشینم شدم و رفتم.
مامان دم خونه‌ ی خاله اومد و جیغ و هوار کرد و ماندانا هم گفت: «اینجا بمونی زنگ میزنم 110» دعواشون از سر من تبدیل شد به دعوای ارث و میراث خودشون و آخر هم همسایه‌ها اومده بودند و جداشون کرده بودند، من البته اون موقع سرکار بودم و جریانُ از زبون ماندانا شنیدم.
توی استخر بودم هنوز داشتم موهامو خشک میکردم که نگام به قفسة کمدم افتاد که ساکم اونجا بود و گوشیم روی ساک بود، داشت زنگ میخورد به شماره نگاه کردم ناشناس بود، سشوارو خاموش کردم و جواب دادم:
- بله؟
- بیا جلوی در اومدم دنبالت «صدای کسری بود! به شماره دوباره نگاه کردم و گفتم»:
- این خط کیه؟ «با تشر گفت»:
- گفتم بیا جلوی در.
- اوهو، زکی صداتو بیار پایین ببینم، کی گفت بیای؟ شما دادگاه به دادگاه منو میبینی.
کسری: تو غلط کردی تقاضای طلاق دادی.
- غلطُ تو کردی که به زور منو عقد کردی.
کسری: تو فکر کردی من طلاقت میدم.
- من در مورد تو نظری ندارم اما من طلاقمُ میگیرم.
کسری: تو گه میخوری.
- گهُ هفت جد و آبادت میخورن.
گوشی رو قطع کردمُ انداختم تو ساک و سشوارو روشن کردم و موهامو خشک میکردم که از آینه دیدم مربی‌ها و مدیر استخر همه به طرف در ورودی هجوم آوردن، سشوارو خاموش کردم دیدم صدای داد و بیداد و کوبیدن در میاد. با تعجب به طرف در ورودی رفتم و گوش کردم دیدم صدای عربده کسری است:
- مایا... مایا... بیا بیرون، فکر کردی من از پس تو یه وجبی برنمیام.
مدیر سالن برگشت با تعجب منو نگاه کرد و گفت:
- این کیه مایا؟
با تعجب و دهن باز به در حیاط که تکون میخورد نگاه میکردم،این چی میگه مرتیکه، چنان عربده میزد که انگار سر چاله میدونِ.
- مایای... نده با توأم «همه‌ی حضار یه شیون کشیدن «ییییه!» همه به من نگاه کردن»
یه قدم عقب رفتم، اومده در استخر آبروی منو ببره... با نگهبان دم در داشت جر و بحث میکرد:
- من شوهرشم. ولم کن ببینیم بابا... مایا... مایا میای بیرون یا بیام جرت بدم...
با هول دویدم طرف کیفم و گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به منصور... بوق... بوق... بوق...
- منصور تورو خدا جواب بده.
کسری: مایای عوضی بیا بیرون... بیا بیرون «در میزد، در رو تکون میداد و این در به این بزرگی تو جاش میلرزید بلندتر نعره زد»: زنگ بزن... زنگ بزن پلیس، اتفاقاً منم میخوام که پای پلیس به اینجا برسه، ببینم کدوم قانون زن و از شوهر جدا میکنه...
دوباره شماره منصورو گرفتم دستام میلرزید زیر لب گفتم:
- مایا نترس، نترس، هیچی نیست تهش با قفل فرمون تو سرش میزنی سه چهار ماه میره تو کما.
مدیر استخر اومد و شاکی گفت: مایا این کیه؟ صداشو انداخته رو سرش مرتیکه...
- خانم یه لحظه صبر کن...
یکی از مربی‌ها گفت: خانم کاهی، این یارو نیاد تو؟ مایا زنگ بزنیم پلیس؟ هان؟
- نمیدونم... نمیدونم...
- این شوهرت که نیست هان؟ دوست پسرته؟
- منصور تروخدا گوشیتو بردار... جواب داد با هول و نگرانی و استرس گفتم:
- منصور... منصور... از هول زدم زیر گریه و منصور گفت:
- مایا جان؟!!!
- منصور، کسری اومده دم استخر داره عربده میزنه بد و بیراه میگه... منصور ترو خدا بیا داره آبروی منو می‌بره. ترو خداااا بیا
منصور: الان میام... الان میام.
خانم کاهی: مایا این یارو کیه؟ داره آبروی مارو هم میبره.
به خانم کاهی و مربی‌ها نگاه کردم و گفتم:
- شو... شوهرمه.
پرش به قسمت #یازده :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/99599


قسمت #دوازده

رمان #شاه_و_نواز

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

@baghstore_app


با سکوت و آرامش نگاهش کردم و گفتم:
-یادم رفته برات آب بیارم.
تا برگشتم یه چیزی به طرفم پرت کرد اما بهم نخورد. در حقیقت به سمت دیوار کنارم نشونه گرفته بود تا خشمشو ابراز کنه.
با حرص و صدای خش دار فریاد زد:
-نــــــــواز!
برگشتم نگاهش کردم. طاغی و بی پروا نگام می کرد و از عصیان درونش بلند نفس می کشید. با صدای آروم و طمانینه گفتم:
-برای چی عصبانی هستی؟ من که اینجام! همه چیزو هم دارم برات مهیا می کنم.
-با من شبیه مترسک رفتار نکن.
انگشت اتهامش مقابل من بود. لبخندی کوتاه بهش زدم و گفتم:
-می ترسم اگر نرمال باشم فکر کنی می خوام بیای منو بگیری.
با حرص خندید و گفت:
-ها! به قبات برخورد؟ نمی خواستی؟ هنوزم وقتی توی چشمام زل می زنی...
با انگشت اشاره و وسط به چشمای خودش اشاره کرد و ادامه داد:
-ته نگاهت چیزیه که وقت نگاه کردن به دیگران نیست.
-ازت بعیده انقدر به نگاه من توجه کنی شاه مغرور. غرورت کجا رفته؟ تو باید خار کنی، تمسخر کنی، کوچیک بشماری تا خودت قد علم کنی. این همه توجه غرورتو خدشه دار می کنه؛ نکن.
صبورانه لبخندی بهش زدم. با جدیت و گزند بهم چشم دوخته بود که برگشتم و از اتاق خارج شدم. نفسمو بلند به بیرون فوت کردم و زیر لب گفتم:
-چشمای من غلط می کنند که چیزی رو می کنند که توی نگاه کردن به دیگران پنهانش می کنند. فرصت طلب موذی!
کف دستمو عمودی روی گونه ام کشیدم. صدای مسیج گوشیم اومد و نگاه کردم دیدم فرهاد پیام داده:
-خوبی نواز؟ آیهان کوتاه اومد یا داره اذیت می کنه؟
-خوبم؛ نه آرومه.
-می دونی که آیهان خیلی بهت اعتماد داره و صدمه ای که الان دیده باعث می شه بهت وابستگی داشته باشه.
-توروخدا تو دیگه توجیه نکن. اون تا قرون آخر جنایت منو نسبت به خودش از جون من بیرون می کشه.
-تو خودت بهتر از همه آیهان رو می شناسی. بد ذات نیست فقط کله خرابه.
-فقط ظالمه! اینطوری توضیفش کنیم بهتره.
-کل هفته رو شرکت نرفته، تماس کسی رو هم جواب نداده. نواز اون الان خیلی به تو احتیاج داره.
-می دونم چون کسی با آیهان کنار نمیاد الا من.
اموجی خنده فرستاد و گفت:
-دقیقا.
-ممنون که حالمو پرسیدی؛ شب بخیر.
-شب بخیر نواز جان.
یه لیوان آب پر کردم و براش بردم. با نگاهش محاصره ام می کرد و من ازش فرار می کردم.
آروم زمزمه کردم:
-من بیرونم، کارم داشتی صدام کن.
-با من شام بخور. صدبار باید یه حرفو بهت گفت؟ گفتم از تنها غذا خوردن بیزارم.
-میل ندارم.
-به زور بخور.
نگاهش کردم، چشم تو چشم بودیم و با جدیت به مقابلش اشاره کرد. مقابلش نشستم و سینی رو روی تخت گذاشت.


***
نصب اپلیکیشن باغ استور و مطالعه ادامه رمان :
https://baghstore.net/app/
پرش به قسمت #دوازده :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/99823


قسمت #سیزده

رمان #شاه_و_نواز

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

@baghstore_app


به ساندویچ ها نگاه کردم، اون سال ها هم تنها وقتی که مشتاق بود کنارم باشه زمانی بود که می خواست چیزی بخوره. حتی حاضر بود بارها و هر روز منو مهمون کنه اما مقابلش باشم.
تیکه ای از ساندویچ رو برداشتم. باید به مامان زنگ می زدم. به اندازه ی کافی نگران هدیه هست. هدیه کجاست؟!! بیچاره مادرم این همه زحمت و ذلت کشید که بچه هاش زیر یه سقف به اسم خونه باشن و بعد همه چی اینطوری بهم بریزه؟
نیم نگاهی به سمت آیهان کردم. داشت نگام می کرد، متعجب نگاهش کردم و گفتم:
-چیه؟
-اون یارو گفته بود که از اینجا بری؟
-چی؟ آیهان تو کارات یادت می ره؟ یا انقدر به این رفتارها با همه عادت داری که ایرادهای خودتو نمی بینی؟ به هر حال دوست ندارم در موردش حرف بزنیم.
نگاهمو به ساندویچ توی دستم جلب کردم و گفتم:
-تو می دونی هدیه کجاست؟
مغرور و ساکت نگام می کرد. آروم زمزمه کردم:
-اگر می دونی بگو.
-برای چی توی مسائل شخصیت دخالت کنم؟ مگه نگفتی زندگی شخصیت به خودت ربط داره؟
بی حوصله نگاهمو به یه سمت دیگه کشوندم. سرمو به طرفین تکون دادم و گفت:
-اگر بگم در عوضش چیکار می کنی؟
شاکی نگاهش کردم و گفتم:
-من به اندازه ی کافی دارم برات کار می کنم. بیش از این هیچ کار اضافه ای انجام نمی دم. الحمدالله دور و برت پر از دوستان کار درسته و انواعش برات هست.
-مدل من شو، منم می گم خواهرت کجاست!
ابروهامو درهم کشیدم و جاخورده گفتم:
-کی دست از سواستفاده برمی داری؟
با لبخند و قدرت نگام کرد و گفت:
-دوست نداری یه تابلوی بی نقص وسط هال یه عمارت باشی؟
از جا بلند شدم و با عصیان و حرص نگاهش کردم و گفتم:
-انقدر بی غیرت نیستم که خودمو حراج نقاشی های تو بذارم تا مشتری های پولدارت تو گالری غیرمجازت جمع بشن و تابلوی منو بخرن.
-معروف می شی! آرزوی هر کسیه که من این پیشنهادو بهش بدم.
ساندویچ رو توی ظرف گذاشتم و از جا بلند شدم.درحالی که می خواستم از اتاق خارج بشم گفت:
-نواز طوری می کشمت که نتونی تشخیص بدی تو خودتی یا اون تصویری که روی تابلو کشیدم.
از اتاق بیرون اومدم و روی مبل هال نشستم. روی دسته اش یه شال مبل کالباسی رنگ بود. برداشتم و روی پام انداختم. به پنجره ی قدی پشت سرم نگاه کردم که نمایی از استخر کوچیکه مشخص بود؛ دور تا دورش رو درخت های کاجی که به خاطر سرما رنگ باخته بودن، گرفته بود.
گوشیمو از جیب شلوارم درآوردم و دیدم مامان پیام داده و نگرانمه. براش چند خط توضیح نوشتم تا از نگرانی دربیاد. برای هزارمین بار به گوشی هدیه زنگ زدم اما بازم خاموش بود.
کاش قدرت اینو داشتم که در مقابل دایی هام بایستم و نمی ذاشتم خواهرمو از خونه بیرون کنند. این همه سال مادر بیچاره ی من با خدمت گذاری به مدرسه های مختلف جون کند، یه پولی جمع کرد تا یه خونه توی آخرین نقطه ی تهران با قدمت زیاد بخره تا ما مستقل بشیم.


***
نصب اپلیکیشن باغ استور و مطالعه ادامه رمان :
https://baghstore.net/app/
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #دوازده

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368


از آشپزخونه بیرون اومد و روی مبل نشست و گوشی دستش گرفت. رفتم پستونک بچه رو آوردم و توی دهنش گذاشتم. همینطور که راه میرفتم آهسته پشتشو نوازش میکردم. امیر سالار درحالی که چشمش به گوشی بود گفت:
-تو گوشی داری؟
-نه.
امیرسالار-گوشی نداری؟
«ایستادم و نگاش کردم:» صدات از جای گرم درمیاد؟ گوشیم کجا بود؟....یعنی....یعنی داشتم شهری گوشی رو با سیم کارت و همه رو وسط خیابون پرت کرد. ماشین از روش رفت و خورد شد. از این زپرتی ها بود.
هیمنطوری خیره نگام میکرد، با اخم گفتم:
-چیه؟ داری اسکن میکنی؟
«پوزخند زد:» اسکن؟ نه داشتم فکر میکردم چطوری بفهمم کجاست.
-کی؟زنه؟ تو چه خجسته‌ای عمو! یارو ول کرده رفته تو پیگیری؟ قرار بود بیاد که نمیرفت، چرا مثل دخترا فکر میکنی؟ این دخترای عاشق پیشه هستن، مثل اونا.
امیرسالار-خانم کارشناس روابط زوجینند؟
-نه، تو خوبی، تو میفهمی، تو جغد دانا! علامه فراری از اینجا رونده از اونجا مونده ی بدبخت.
امیرسالار-دختر تو چرا انقدر عقده ای هستی؟ تا بهت حرف میزنم صد تا بارم میکنی.
-با جنس مشکل دارم، نه که مردی رو نِرو منی.
امیرسالار-میگم اون که ساکت شده بدش به من یه چیز درست کن.
«شاکی نگاش کردم:» کنترات برداشتی؟ بچه، غذا....
«با خنده گفت:» من فقط املت و نیمرو بلدم، بعدشم سرو صدا میکنم، تو مگه خودت نمیخوای غذا بخوری؟ گفتم باهم حساب کتاب میکنیم دیگه.
-چیشد؟ اول برگه آوردی بعد هیچی ننوشتی.
«از جاش بلند شد:» نه مینویسیم. قرار میزاریم، من حلال حروم سرمه. برام خیلی هم مهمه و نمیخوام از سر نارضایتی برای بچه ام کم بزاری.
-آفرین با شعوری ها.
«زیرلب گفت:»لااله الاالله.
-ذکر نگو بنویس ماهی یه تومن.
امیرسالار-یـــــــک میلیون تومن؟
-نه یه میلیون ،یه قرونی.
امیرسالار-انصافتو؛ نامسلمون نرخو یکم پایین بیار. حالا من سرِ کار برم.
-هم بچه داری کنم هم غذا درست کنم؟ یه تومن زیاده؟
امیرسالار-خب....خب...خانم! یکم راه بیا با هم کنار بیایم، بی انصاف من دارم جای خواب و خورد و خوراکتم میدما.
-خب منم تموم وقت کار میکنما.
امیرسالار-خونه چیکار داره؟ من که سرکارم، خودتی و بچه!
-هشتصد یک کلام، اول به اول، تازه همین قبل عید هشتصد میگیرما، وزارت کار الان بالاتره.
امیرسالار-من تاحالا توی ایران کار نکردم نمیدونم چقدر حقوق میدن، تازه خرج بچه و خونه هم هست.
-مگه اینا به من ربطی داره؟ داداش داری اشتباه میکنی اون زنته که بی چشم داشت برای خودت و بچه کار میکنه.
«زیر لب گفت:» بی چشم داشت؟!! هه.
-به ریش کی پوزخند میزنی؟
امیرسالار-به ریش خود بدبختم.
-اگر تو بدبختی پس من چیم؟
سر بلند کرد و نگاهم کرد.
-حداقل کسی بچه اتو ازت نگرفته، نه که من مادر باشما نه....
«با بغض فروخورده ای ابروهامو بالا دادم:» حقم بود بغلش کنم، ببینمش بعد به یه لژنشین بدنش.
امیرسالار-مگه خودت نخواستی که به اونا بدی؟
-من گه خوردم، من اصلا تصمیم نگرفتم، من چهار ماه توی در و دیوار بودم، پنج ماه بعدم افسرده بودم، تازه به خودم اومدم که فرتی زاییدم.
به بچه نگاه کردم، خوابیده بود. بردم توی تختش گذاشتم و روشو کشیدم. از اتاق بیرون اومدم امیرسالار گفت:
-شیر بچه، کارای بچه، کارای خونه و غذا با توئه.
-خوردن و خوابیدن هم با توئه؟
«پوزخندی از خنده زد:» من باید برم سرکار، کار فردا شد که هیچی نشد باید یه کار پیدا کنم، به هر حال هشتصد تومنه.
-بدبخت، هشتصد تومن مگه چقدر پوله؟ توی همین تجریش یه کیف اندازه کف دست دیدم یارو هشتصد واسه پزش پول میده. بعد یکی مثل من این پولو میگیره که زنده بمونه. اصلا چه فرقیه بین آدما؟ شهری میگه ما هرجایی هستیم خودمون خواستیم ولی میدونی همش دارم به این فکر میکنم، به این فکر لعنتی که مگه من خواستم ننه بابام با اتصالی پنکه تو آتش سوزی بمیرن؟ شهری میگه غلط حرف میزنی، من غلطم من! غلط انتخاب کردم. خودم میفهمم گاگول که نیستم، اما اون سر قضیه منو هفت سال به اون لجن زار کشوند، شهری که برم گردوند میگفت: "یه بی عقل سنگ توی چاه انداخته، همه هم از اون بی عقل تر دارن ته چاهو نگاه میکنند"
امیر سالار با سکوتی که چند ثانیه طول کشید نگاهم کرد و گفت:
-خیلی وقتا به این حرفا فکر میکنم، ما به بابامون میگیم "اَت آقا"،اسمش اتابکِ ولی همه میگیم اَت آقا؛اَت آقا نمیزاشت درس بخونم میگفت تا دیپلم بسه باید توی کار و بازار بیوفتید. اونم نه ...