نیلوفر قائمی فر
24K subscribers
20 photos
20 videos
199 links
پیج اینستاگرام:
instagram.com/nilufar.ghaemifar2

بچه‌ها تمامی رمانای منو فقط از اپلیکیشن باغ استور تهیه کنید، تنها جایی که با رضایت خودم منتشر میشه و هر سایت و گروه و کانالی جز این منبع رمانهای منو منتشر کنه راضی نیستم و حرامه!
https://baghstore.net/
Download Telegram
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

#یازده
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر
مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.
برای دانلود اپلیکیشن به کانال
@BaghStore_APP مراجعه کنید.
*


-نه پس برای رضای خدا بستریت کردن! نود درصدشو گرفتن.
-تو دادی؟
-نه گفتم یه کلیه اشو بابت خرج بیمارستان بردارید بقیه رو..
کف دستمو افقی روی دهنم گرفتم و بهش نگاه کردم. مونده بودم چی بگم و جای تشکر گفتم:
-برای چی دادی؟
-داشتی می مردی جای تشکرته؟
-آخه من پول ندارم الان تسویه کنم!
-می گم آپاندیست ترکیده بود داشتی می مردی؛ می فهمی؟
-باید به دوستام زنگ بزنم.
پرستار باز اومد و گفت:
-عه! چرا نمیای ایستگاه پرستاری؟ مگه نگفتم بیاد دارو باید بگیری؟
پسره دستشو به طرفم بالا گرفت و گفت:
-حرفی نزد! می گم می شه یه چیزی بخوره؟
-نه فعلا؛ بیا.
مچ دست پسره رو گرفتم:
-بین من پول ندارم. دارو اینا نگیر من خوبم اینا الکی دارو می دن که پول بگیرن.
-نترس پولمو ازت می گیرم منم لنگ توام وگرنه خرج تو به من چه ربطی داشت؟
پسره رفت و شوکه به رفتنش نگاه می کردم و هم اتاقیم گفت:
-به پدر و مادرت خبر ندادی؟
به سمتش نگاه کردم و یادم افتاد که پسره گفته خارجن!
-نه نگران می شن.
-آره خوب می کنی، بیچاره مادرت راه دوره.
مادر من فقط بلده توی سر و کله ی خودش بزنه و گریه کنه و خیرش به آدم نمی رسه! این پسره چرا گفت لنگ منه؟ به من چیکار داره؟ ماشینو می خواد؟ ساقی پول این بیمارستان از ماشین بالاتر نزده باشه خوبه! باید از ساشا شکایت کنم حداقل نفقه بگیرم. نه نه تو متارکه کردی نمی تونی..لعنتی من پول از کجا بیارم؟
پسره اومد..پسر چیه؟ اسمش چیه اصلا؟نزدیکم شد و دستش یه کیسه دارو بود و گفت:
-دارن صبحونه میارن.
-اسمت چیه؟
نگاهی بهم کرد:
-عطا.
-عطا؟!
یکم نگاش کردم، بهش یه اسم دیگه می اومدا!!
-پستاره گفت میاد داروهاتو می زنه. بیمارستان دارو ندا....
-برای چی گفتی لنگ منی؟



*
#اپلیکیشن_باغ_استور
راهنمای نصب نسخه ios :
https://t.me/BaghStore_app/198

فایل نصب نسخه Android :
https://t.me/BaghStore_app/267
پرش به قسمت یک :

https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6

قسمت #یازده

رمان #وسوسه_های_شورانگیز

بقلم #نیلوفر_قائمی_فر

فروشگاه اصلی
@baghstore


منصور: من طلاقتو میگیرم حتی اگر شده کارم به تهدیدش برسه.
منصورو بغل کردم و گفتم: عمو منصور خیلی دوستت دارم به خدا.
منصور خندید و گفت: ولی تو بدقولی‌ها، قرار بود فکرشو نکنی.
ماندانا: من چنجه میخورم.
از بغل منصور با ذوق اومدم بیرون و گفتم:
- میگو وُ....
منصور با همان لبخند همیشگی گفت:
- میگو، سالاد سزار، دوغ، زیتون پرورده.
ماندانا: یعنی انقدر با منصور جون رفتی رستوران منوی تو رو حفظِ.
شونه بالا دادمُ گفتم: با کی میرفتم خب؟ با مامان یا بابا یا اون مزدک پنگوئن مغز.
منصور با خنده گفت: پنگوئنُ از کجا آوردی؟
- پنگوئنا آخه الکی تعصبی هستن؛ الکی هم دعوا راه میندازن... یییییه! به یاد یه خاطره افتادم و با اشتیاق دست زدمُ خندیدمُ گفتم: ماندانا، وااای... منصور یادته یه بار رستوران منوتورو با هم دیده بود.
منصور خونسرد ولی با رگه‌های شک تو نگاهش نگام کرد و خندیدمُ گفتم:
- یقه‌ی منصورو گرفت و گفت: «مرتیکه تو کیِ خانم هستی»، منصورم فقط نگاش میکرد منم بال‌بال میزدم «مزدک ولش کن عمومه» همین که مزدک گفت «خفه شو تو که عمو نداری» منصور ماندانا... واااای ماندانا منصور با یه حرکت مزدکُ چسبوند به ستون پشت سرشُ، مزدک زرد کرده بود «خندیدمُ دست زدمُ گفتم»: عاشقتم عمو منصور یعنی، «منصور با لبخندی پررنگ‌ تر نگام در حالی که من روبروی منصور و ماندانا عقب عقب میرفتم و تعریف میکردم گفتم»: مزدک رنگش زرد شده بود عمو منصور هم گفت، با صدای کلفت شده گفتم:
- «ازش عذرخواهی کن» مزدکم که لاغر مردنی داشت میمرد گفت: عمو خب چرا اینطوری میکنی. «غش غش خندیدمُ گفتم»: به منصور گفت: «عمو».
ماندانا خندید و گفت: نگو مزدک بگو پروژه.
منصور: عقب عقب راه نرو میخوری زمین، زمینم خیسِ.
جلوی رستوران ایستادمُ گفتم: وای من عاشق گلم اینجا شبیه بهشته.
رفتیم توی بالکن رستوران نشستیم و گوشی ماندانا زنگ خورد و گفت:
- آ! ببخشید مسیحِ باید جواب بدم.
منصور: راحت باش.
ماندانا از ما دور شد و ماندانا رو با چشم دنبال کردم و با حسرت گفتم:
- منصور؟
منصور: جان؟
- خوش به حال ماندانا.
منصور: چرا؟!
- آخه یکی عاشقشه، یکیُ عاشقانه دوست داره.
منصور خندید و گفت: فیلم هندیش نکن.
- نه به خدا تو دیگه مغزت منطقی شده برای همین توی سی و نه سالگی هنوز مجردی، به همه چی منطقی و قانونی نگاه میکنی.
منصور با خنده گفت: قانونی؟!
- آره دیگه، تو خلاف جهت آب شنا نمیکنی «منصور با لبخند پررنگ تکیه داد و دست به سینه شد و گفت»: خب!
- اونطوری نگاه نکن دیگه، تو که خودتو نمیبینی، تو همیشه خونسرد و آرومی با یه لبخند ژکوند رو لبت، زن‌ها مغلوبت نمیکنند، معلومه که عاشقانه‌ هاتو گذروندی.
منصور ابروهاشو بالا داد و با همون میمیک خوشروش گفت:
- یعنی پیر شدم؟
مظلوم نگاش کردم و نفسی کشیدمُ گفتم: نه عاقل شدی. «سرمو به زیر انداختم».
منصور دستشو زیر چونه ‌ام برد و سرمو بلند کرد و سرشو به معنی چیه تکون داد و گفتم»:
- حس میکنم توی بیست و دو سالگی پیر شدم، شبیه پیرزن‌هایی که ازشون میپرسی، مادر عاشق شدی لبخندی تلخ میزنه و میگه مادر اون زمان دخترا انتخاب نمیکردن، من حاجی رو شب عقد پای سفره عقد دیدم و زَهره‌ ام ترکید. «منصور غش غش زد زیر خنده و من با همون لحنی که از حال و هوای خودم بود گفتم»: بعد میگه مجبور بودم باهاش ادامه بدم چون ما طلاق و جدایی نداشتیم، بعدها دیگه یادم رفت که دوستش ندارم. منصور با آرامش نگام کرد و گفت:
- نه تو پیرزنی نه اون سرنوشتو داری.
- من... «شونه‌هامو بالا دادم و پنجه‌های دستمو جمع کردم و موقعِ ادای حرفام دستمو تکون می دادم و گفتم»: میخواستم... میخواستم... «نفسی دردمند و عمیق از سینه‌ام خارج کردم و وارفته تکیه دادم و منصور دستمو گرفت و گفت: چی میخواستی؟
- آبروم بره بخندی؟
منصور اخمی تصنعی کرد و گفت: من کی تورو مسخره کردم؟ بی‌انصافِ بی‌معرفت.
خندیدمُ دلجویانه گفتم: عمو جونم! نه آخه... برای تو خنده داره دیگه.
منصور با کمی شِکوه نگام کرد و گفتم: آخه تو عقل کلی شبیه من فکر نمیکنی.
منصور خندید و گفت: ببین چی میگه‌ها!
عاصی شده گفتم: دلم عشق میخواست نه تنفر. «تو چشمای منصور خیره نگاه کردم یعنی الان بهم میخنده. منظور فقط نگام کرد و آروم گفت»:
- حتی یک جانی یک سندرم دان یا... همه عشقُ میخوان که تجربه کنند چه برسه به من.
غمگین گفتم: منظورم این نبود.
پرش به قسمت #ده :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/99552

قسمت #یازده

رمان #شاه_و_نواز

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

@baghstore_app


انقدر دستمو محکم گرفته بود که دستم سرخ شده بود. رفتم اسنک هارو از دستگاه برداشتم. شربت خاکشیر غلیظ با لیمو عسل هم درست کردم و براش بردم.
با دیدن اسنک ها جاخورده گفت:
-اینو بخورم؟
-آیهان جان! الان که نمی تونستم توی بیست دقیقه قرمه سبزی برات بار بزارم. باید غذای حاضر بخوری.
با اخم و تلخی گفت:
-این چیه؟ شربت شهادت درست کردی؟
-غذا خشکه، به خاطر کمر دردت نباید روده ها و مزاجت خشک بشه. شربت خاکشیر درست کردم که غذا مزاجتو خشک نکنه.
-من از این چرت و پرتا نمی خورم. یا علف ملف دم می کنه یا دونه مونه.
تا خم شد شیشه نوشیدنی رو از پایین تخت برداره با پام شیشه رو عقب دادم و گفتم:
-شربت لیمو عسله. به اندازه ی کافی کارشکنی با دارو نخوردن و مصرف الکل کردی. اگر برای تو سلامتیت اهمیت نداره برای من داره.
نیشخندی زد و با شینت گفت:
-اوووف نــــــواز، نواز حسینی من همینطوری هم از اون الدنگ بیشتر کارایی دارم تو نگران نباش.
با سکوت و سردی نگاهش کردم. سینی رو روی پاش گذاشتم و گفتم:
-تو خوب بشی پایان قرارداد ماست. البته اگر مردونگیتو باز با زیر قولت زدن به باد ندی.
با اخم و جدیت گفت:
-خوشگلی یا تار خوب می زنی که نگهت دارم؟ اگر اینجایی تاوان پس می دی وگرنه دیگی که برای من نجوشه سر سگ توش بجوشه.
بدون اینکه نشون بدم حرفاش چقدر ناراحتم می کنه، گفتم:
-ان شاالله که همینه.
لباساشو روی تخت گذاشتم و کنترل تلویزیون رو هم کنارش گذاشتم. خواستم از اتاق خارج بشم که بلند و شاکی گفت:
-کجا؟
-داروهاتو بیارم.
بدون اینکه نگاهش کنم از اتاق خارج شدم. توی سرم کلمه به کلمه ی حرفاش مرور می شد. خوشگلی یا تار خوب می زنی؟ دیگه نمی خوام کنارش باشم! حتی دوستشم ندارم اما حرفاش ته دلمو می لرزونه. از اون لرزه های دردناکی که شبیه ترک قلبه. یعنی به اندازه ی کافی خوشگل نبودم که همیشه با من شبیه یه دختر دم دستی و آچار فرانسه رفتار می کرد؟
حتی از این خطاب خودمم دلم آزرده تر شد. کف دستامو کنار صورتم گذاشتم و به سمت پایین کشیدم و به خودم گفتم خیله خب خیله خب بسه! به چی داری فکر می کنی نواز؟ کارتو انجام بده! همین که این تصمیم غلط شغلتو ازت گرفت و ممکنه اعتبارتم لکه دار کنه کافیه. ذهنتو درگیر گذشته ها نکن.
داروهاشو آوردم و دیدم لب به غذا نزده. درحالی که داروهاشو حاضر می کردم گفتم:
-این وقت شب هیچ مطبخی کار نمی کنه که برات غذا سفارش بدم. همین الان هم اقدام به غذا درست کردن کنم دو سه ساعت دیگه حاضر می شه.
گازی به اسنکش زد و قرص هاشو توی ظرف گذاشتم. خواستم بلند بشم که گفت:
-تو خوردی؟
-میل ندارم.
-رژیم گرفتی؟ تو پر بهتر از پاره استخونه. الدنگ پاره استخون پسنده؟
جواب ندادم و تشک برقیشو آوردم و سمت دیگه ی تخت گذاشتم.
-گرما ضعف عضلاتتو کاهش می ده. می ذارم اینور تخت که...
-ساندویچ ها زیادن؛ بردار.
-نمی خورم مرسی.
سنگینی نگاهش روم بود. تا از روی تخت بلند شدم گفت:
-باورنی بی صاحابتو درمیاری یا نه؟
بدون هیچ عکس العملی بارونیمو درآوردم و گفت:
-تازه خریدی از تنت درنمیاری؟ سه ساعته برگشتیم! تو آماده باش برای رفتنی؟ فکر کردی قسر در می ری آره؟ نه حالا حالاها شبا می مونی به جبران اون یه هفته که در رفتی.
پس استرس رفتنمو داشت که انقد به بارونیم گیر داده بود. نفسی کشیدم و خواستم از اتاق خارج بشم که با لحن تندی گفت:
-از آدم به دوری؟
پشت کرده بهش سرجام ایستادم و با حرص گفت:
-حرف که نمی زنی حداقل شعور داشته باش باهات دارم حرف می زنم بهم نگاه کن. می ترسی به گناه بیوفتی راهبه؟ می ترسی خاطره هات زنده بشه و دوست پسر به درد نخورتو یادت بره؟
برگشتم نگاهش کردم و خونسرد گفتم:
-آیهان جان! غذاتو بخور از دهن میفته.
-خوبه قبلتو دیدم که بفهمم رفتار الانت اداته.
با سکوت و آرامش نگاهش کردم و گفتم:



***
نصب اپلیکیشن باغ استور و مطالعه ادامه رمان :
https://baghstore.net/app/
پرش به قسمت #یازده :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/99599


قسمت #دوازده

رمان #شاه_و_نواز

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

@baghstore_app


با سکوت و آرامش نگاهش کردم و گفتم:
-یادم رفته برات آب بیارم.
تا برگشتم یه چیزی به طرفم پرت کرد اما بهم نخورد. در حقیقت به سمت دیوار کنارم نشونه گرفته بود تا خشمشو ابراز کنه.
با حرص و صدای خش دار فریاد زد:
-نــــــــواز!
برگشتم نگاهش کردم. طاغی و بی پروا نگام می کرد و از عصیان درونش بلند نفس می کشید. با صدای آروم و طمانینه گفتم:
-برای چی عصبانی هستی؟ من که اینجام! همه چیزو هم دارم برات مهیا می کنم.
-با من شبیه مترسک رفتار نکن.
انگشت اتهامش مقابل من بود. لبخندی کوتاه بهش زدم و گفتم:
-می ترسم اگر نرمال باشم فکر کنی می خوام بیای منو بگیری.
با حرص خندید و گفت:
-ها! به قبات برخورد؟ نمی خواستی؟ هنوزم وقتی توی چشمام زل می زنی...
با انگشت اشاره و وسط به چشمای خودش اشاره کرد و ادامه داد:
-ته نگاهت چیزیه که وقت نگاه کردن به دیگران نیست.
-ازت بعیده انقدر به نگاه من توجه کنی شاه مغرور. غرورت کجا رفته؟ تو باید خار کنی، تمسخر کنی، کوچیک بشماری تا خودت قد علم کنی. این همه توجه غرورتو خدشه دار می کنه؛ نکن.
صبورانه لبخندی بهش زدم. با جدیت و گزند بهم چشم دوخته بود که برگشتم و از اتاق خارج شدم. نفسمو بلند به بیرون فوت کردم و زیر لب گفتم:
-چشمای من غلط می کنند که چیزی رو می کنند که توی نگاه کردن به دیگران پنهانش می کنند. فرصت طلب موذی!
کف دستمو عمودی روی گونه ام کشیدم. صدای مسیج گوشیم اومد و نگاه کردم دیدم فرهاد پیام داده:
-خوبی نواز؟ آیهان کوتاه اومد یا داره اذیت می کنه؟
-خوبم؛ نه آرومه.
-می دونی که آیهان خیلی بهت اعتماد داره و صدمه ای که الان دیده باعث می شه بهت وابستگی داشته باشه.
-توروخدا تو دیگه توجیه نکن. اون تا قرون آخر جنایت منو نسبت به خودش از جون من بیرون می کشه.
-تو خودت بهتر از همه آیهان رو می شناسی. بد ذات نیست فقط کله خرابه.
-فقط ظالمه! اینطوری توضیفش کنیم بهتره.
-کل هفته رو شرکت نرفته، تماس کسی رو هم جواب نداده. نواز اون الان خیلی به تو احتیاج داره.
-می دونم چون کسی با آیهان کنار نمیاد الا من.
اموجی خنده فرستاد و گفت:
-دقیقا.
-ممنون که حالمو پرسیدی؛ شب بخیر.
-شب بخیر نواز جان.
یه لیوان آب پر کردم و براش بردم. با نگاهش محاصره ام می کرد و من ازش فرار می کردم.
آروم زمزمه کردم:
-من بیرونم، کارم داشتی صدام کن.
-با من شام بخور. صدبار باید یه حرفو بهت گفت؟ گفتم از تنها غذا خوردن بیزارم.
-میل ندارم.
-به زور بخور.
نگاهش کردم، چشم تو چشم بودیم و با جدیت به مقابلش اشاره کرد. مقابلش نشستم و سینی رو روی تخت گذاشت.


***
نصب اپلیکیشن باغ استور و مطالعه ادامه رمان :
https://baghstore.net/app/
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #یازده

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368


«دوباره شماره رو گرفت و حنا جواب داد:» بله؟
-حنا؟
حنا-یـیییییــه وااای ماحی! کجایی مامانی داره همه جا دنبالت میگرده، رفته کلانتری...
با حرص به امیرسالار نگاه کردم و منتظر نگام کرد. زیر لب گفتم:
-عوضی.
با چشم به گوشی اشاره کرد:
-حنا من یه جا کار پیدا کردم، خونه نمیام به مامانی بگو.
حنا-یعنی چی ماحی؟ مامانی همه امونو بیرون انداخته در به در دنبال تو میگردیم، حتی جعفرو تهدید کرده بدون تو خونه نیاد، ماحی تو یادت رفته چه اتفاقایی برات افتاده؟ با کی لج کردی؟ با مامانی؟ اگر مامانی بچه اتو فرستاده رفته چون صلاح بچه این بوده، مگه ندیدی حال خود مامانی بدتر از تو بود....
-بد تر از من بود که پول گرفت؟
حنا-برای کی گرفت؟ مگه این خونه به نام تو نیست؟
«مشتامو گره کردم و با حرص مکرر گفتم:» من....من پول و خونه نمیخواستم.
حنا-پس تا ابد زیر رهن پول جعفر کثافت میموندیم؟
«با حرص گفتم:» نه پس باید بچه رو میفروختید.
حنا-تو اصلا خودتم بچه رو نمیخواستی، بچه ای که یادآور عذاب توئه، نمیدونی باباش کیه، نمیتونی آینده ای براش بسازی.
«با حرص و بغض گفتم:» میتونستم...میتونستم شما ها نزاشتید من میتونستم.
«حنا با حرص گفت:» حالا بچه میخوای؟
«با دندونای روی هم گفتم:» حنا خفه شو جای من نیستی پس خفه شو.
تماسو قطع کردم و سر امیرسالار جیغ زدم:
-راحت شدی؟ راحت شدی؟
صدای گریه ی بچه از اتاق بلند شد، با یه حال زجرآور و صدای گرفته و بغض آلود گفتم:
-فهمیدی من کی ام؟ خانواده‌ام با من چیکار کردن؟ الان خیالت راحت شد که بچه دزد نیستم؟دردامو دیدی؟
امیرسالار بهم آروم نگاه کرد:
-بچه بیدار شده.
با جیغ و بغض و شکسته گفتم:
-به من چه؟ به من چه؟ مگه من مادرشم؟
از آشپزخونه بیرون اومدم و روی یه مبل کز کردم. حسرت بغل کردن بچه ام روی دلم مونده بود. دارم میسوزم مهم نیست...مهم نیست...مهم نبود، این بچه رو بغل کردم دلم هوایی شد، مهم نیست....امیرسالار مقابلم ایستاده بود، صدای گریه ی بچه بلندتر شده بود. سر بلند کردم دیدم بچه توی بغلشه. بچه روآروم توی بغلم گذاشت و رفت.
دستامو دورش پیچیدم و به خودم نزدیکش کردم. گریه اش آهسته تر شد. اشکام روی صورت بچه چکیدن. لباسمو باز کردم. قبل اینکه بیاد توی بغلم و شیر بخوره این حس خواستنو نداشتم، الان دارم از اینکه ندیدمش میسوزم. من نه حس مالکیت به دخترم داشتم نه تعلق خاطر، هیچ حسی نداشتم اما حالا که دوبار به این بچه شیر دادم فهمیدم چه حس وصف نشدنی ای داره.
چشمامو بستم، دختر کوچولویی رو تصور کردم که ناخواسته ترین موجود زندگیم بود حالا خواستنی ترین آرزوم شده بود. توی بغلم فقط اونو تصور کردم. چقدر شیرینه! همه غصه هام یادم رفت. باز انگشتمو گرفت، چشمامو باز کردم. انگشتمو با تموم قدرتش گرفته بود، یه چیزی وسط سینه ام میلرزید، انقدر محکم انگشتمو گرفته بود که دستمو تکون میدادم با دستم، دستش بالا پایین میشد.
یه نوزاد پسر بور بود. باباشم مو و ابروی مشکی نداشت، آره مردک شش ضلعی قیافه اش خوبه فقط دماغش درازه. حالا دراز که هست ولی به چهره اش میاد. شهری همیشه میگفت دماغتونو موقع سرماخوردگی انقدر نگیرید دراز میشه، فکر کنم این دماغشو زیاد گرفته.
ماحی؟ میمونی؟.......... برم؟ توی اون خونه برم؟ چطوری صبح و شب اونجا بمونم؟ توی خیابون برم؟ که از نداری و بی مکانی باز راهم کج بشه؟ از اون روزا نفرت دارم، حتما زندگی حالمو دیده که این مردکو سر راهم قرار داده. من چیزی برای از دست دادن ندارم. به بچه نگاه کردم، این بچه منو یاد بچه ای که پرش دادم و رفت میندازه، چقدر این حسو دوست دارم، انگار مامان بغلم کرده، شبیه حس بغل کردن مامانه، یه آرامش لذت بخش و امن داره.
خوابش برد، لباسمو درست کردم و بغلش کردم و به پشتش زدم، صدای تابه و قابلمه از آشپزخونه میومد، آشپزخونه دقیقا پشت سرم بود. انقدر صدای ظرف و ظروف اومد که بچه بیدار شد و شاکی گفتم:
-میشه سمفونی درنیاری؟
-میخواستم یه چیزی درست کنم بخوریم.
-خب این بچه بیدار شد.
توی بغلم تکونش دادم؛ ساکت نمیشد، لالایی خوندم و آروم پشتشو نوازش کردم. تا ساکت میشد یه صدایی از آشپزخونه میومد و بچه توی بغلم میپرید، عاصی شده و عصبانی گفتم:
-بیا برو بیرون، مگه مریضی مردک من این بچه رو می خوابونم هی صدا درمیاری؟
امیرسالار-دارم غذا درست میکنم.
-نمیخواد درست کنی، مارو گیر آورده، لَقوه گرفتم انقدر بچه رو تکون دادم.