نیلوفر قائمی فر
24K subscribers
20 photos
20 videos
199 links
پیج اینستاگرام:
instagram.com/nilufar.ghaemifar2

بچه‌ها تمامی رمانای منو فقط از اپلیکیشن باغ استور تهیه کنید، تنها جایی که با رضایت خودم منتشر میشه و هر سایت و گروه و کانالی جز این منبع رمانهای منو منتشر کنه راضی نیستم و حرامه!
https://baghstore.net/
Download Telegram
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

#ده
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر
مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.
برای دانلود اپلیکیشن به کانال
@BaghStore_APP مراجعه کنید.
*



-از چهار نفر می پرسیدی یه شارژر گیر می آوردی.
-مگه کسی میاد بیمارستان شارژر میاره؟
-تو خنگی؟ همه که فرس ماژور بیمارستان نمیان! به چهارتا از اون علاف های توی انتظار می گفتی ببین شارژر دارن؟
از جا بلند شد و گفتم:
-برو به دکتر من بگو کی می تونم یه چیز بخورم؟ بعد می تونی بری ممنون از جبرانت.
نگاهی بهم کرد و راه افتاد. باید به سحر یا آنیتا زنگ بزنم، شماره اشونم حفظ نیستم! این گوشی های لعنتی حافظه ی مارو ضعیف کرده، قبلا چه ذهن بازی داشتیم..شماره تلفن، آدرس و... همه چی رو به خاطر می سپردیم اما الان همه چی شده گوشی و گوشی...
پرستار اومد و گفت:
-خوبی؟
-درد دارم.
-خب عمل کردی؛ همراهت کو؟
-اینجا مگه بخش زنان نیست؟ همراه مرد مشکلی نداره؟
-نه! بخش زنان چرا؟ مگه مشکل زنان داشتی! بعدشم به همراهت بگو بیاد ایستگاه پرستاری باید بره یه دارو بخره، وسایلتو خریده حساب کرده؟
-کدوم وسایل؟
-همین لباس و زیر انداز.
-مگه اینا برای بیمارستان نیست؟
-دختر خوب به تور این پسر همراهت خوردی؟ اونم مثل خودت می مونه! بفرستش ایستگاه!
سرممو چک کرد و رفت. این بدبخت پول داده؟ یعنی انقدر پول وسایل شده؟ باید به سحر زنگ بزنم. آخه سحر مگه پول داره؟ وای خدا چیکار کنم هیچکس هم نیست؛ به شاهین زنگ بزنم؟ تو بمیری هم نباید رو به اون نابرادر مفت خورت بزنی.
پسره اومد و دیدم دوتا آبمیوه دستشه. نزدیکم شد و گفتم:
-چی شد؟
-یه نفر داشت ولی گفت گیریم شارژر منو بردی من بیام در به در دنبال تو بگردم که گوشیتو شارژ کنی؟
-خب همونجا به پریز می زدی.
-پریز قطع بود؛ به فکر خودمم رسید!
-می گم...
با حس خجالت گفتم:
-چقدر پول لوازم شد؟ همین زیرانداز اینا...
-اینارو حساب کردم اومدن دوباره پول بگیرن؟
-نه پرستاره اومد گفت...
وسط حرفم پرید و شاکی گفت:
-فاکتور بیمارستانو می خوان؟
با تعجب گفتم:
-پول بیمارستانو گرفتن؟
-نه پس برای رضای خدا بستریت کردن! نود درصدشو گرفتن.
-تو دادی؟
-نه گفتم یه کلیه اشو بابت خرج بیمارستان بردارید بقیه رو..


*
#اپلیکیشن_باغ_استور
راهنمای نصب نسخه ios برای آیفون:
https://t.me/BaghStore_app/198

فایل نصب نسخه Android برای سامسونگ، هوآوی، شیائومی:
https://t.me/BaghStore_app/267
پرش به قسمت یک :

https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6

قسمت #ده

رمان #وسوسه_های_شورانگیز

بقلم #نیلوفر_قائمی_فر

فروشگاه اصلی
@baghstore


منصور: حقوق چند ماه پدرمو نمیدن وقتی اعتراض میکنه بهش یه چک میدن، سر مهلت چک، چکُ برگشت نمیزنه، میره دم خونه‌ ی صاحب کارخونه که ازش خواهش کنه... «بهم نیم نگاهی کرد، دیگه خبری از لبخند روی صورتش نبود یه سایه تیره غصه توی چشماش بست نشسته بود و سوگواری میکرد، دستمو رو دستش گذاشتم که روی پاش بود، سرانگشتای دستمو آروم لمس کرد و گفت»:
- چطوری وقتی یک مردی شبیه پدرم برای حقش خواهش میکنه رو میشه کشت.
منو ماندانا شیونی کشیدیمو من جفت دستامو جلوی دهنم گرفتم و با چشمای گرد و با تعجب به منصور نگاه کردم و ماندانا با لحنی متعجب گفت: یعنی چی منصور جون؟!
منصور از آینه به ماندانا نگاهی کرد و گفت:
- کشت دیگه، کشت، اونم نه با یه ضربه چاقو با پنج ضربه تو شاهرگش، شاهرگ گردنش و سینه‌اش.
با تعجبی شورانگیز و تلخ گفتم: خب چرا؟
منصور پوزخندی زد و گفت:
- میگفت اعصابم خرد بود، عصبی بودم، جنون آنی بهم دست داد وقتی هی گفت پولم زن و بچه‌ ام حقوقم... «یکه خورده گفتم»: این شد دلیل؟
منصور بهم نگاهی آزرده خاطر کرد و گفت: نه اینا دلیل نبود، وقتی هم پدرمو لای یه فرش پیچیده بود و انداخته بود تو بیابون‌های اطراف کاشان باز هم دلیلی نداشت... من اون موقعه فقط سیزده سالم بود، نمیتونستم از حق پدر مرحومم دفاع کنم.
مجدد دستمو رو دست منصور گذاشتم و گفتم:
- بمیرم.
ماندانا: حکم چی شد؟
منصور پوزخندی زد و گفت: اولا هی میومد دم خونه‌ مون رضایت میخواستن، میگفتن پول میدیم مادرم میگفت: «شما پول بده بودید حقوق کارگراتونو میدادید که شوهرم به خاطر کلمه «حقوق» کشته نشه، شماها از ما کارگرای جماعت بدبخت تر و فقیرترید، حداقل ما فقط پول نداریم شماها وجدان و شرف هم ندارید».
- خاله ملکِ عزیزم!
منصور: بعد یک سال و نیم رو پرونده‌اش یک نظریه روان ‌پزشک و توجیهات مزخرف و... گذاشتن و آزاد شد و بعد هم مثلاً تحت درمان قرار گرفت.
ماندانا: به همین سادگی؟!
منصور باز پوزخندی زد و گفت: نه، اون روزی که حکم اومد جلوی همه گفتم «من چند سال دیگه وکیل پایه یک دادگستری میشم، بترسید از روزی که حق پدرمو هم از قاتل میگیرم هم از قاضی که به دلیلی که نمیدونیم چیه قضاوت ناعادلانه کرده، من به هر چی که مربوط به رسیدگیِ این امر باشه دسترسی پیدا میکنم، تا او روز زندگی کنید».
با هیجان و شوق و شور گفتم:
- ای ول، دمت گرم «تو جام جابجا شدم و با اشتیاق به منصور نگاه کردم و گفتم»: بگو که حالشونو گرفتی. «منصور بهم نگاه کرد و لبخندی غمگین زد و ماندانا گفت»:
- معلومه که گرفتن مگه نه منصور جان؟
منصور: تموم دوران تحصیلم، تمام اون شبای کنکور فقط به روزی فکر میکردم که حق پدرمو بگیرم.
برگشتم به ماندانا نگاه کردم و گفتم:
- ماندانا فکر کن او موقع که کنکور خیلی سخت بود منصور نفر دوم کنکور شده بود «با شور گفتم»:
- دمت گرم یعنی من شرط میبندم نفر اول تقلبم کرده بود که اول شد.
منصور لبخندی گرم زد و ماندانا گفت:
- پرونده رو دوباره زنده کردی؟
منصور: معلومه، علاوه بر پرونده قتل چهار تا پرونده دیگه هم روش گذاشتم.
با هیجان دست زدم و گفتم:
- شیر ملک جون حلالت عمو منصور. «منصور خندید و گفتم»: میشه ازش یه فیلم ساخت یه فیلم سینمایی در حد فیلم‌های اصغر فرهادی و اسکار بگیره.
منصور خندید و گفت: اوووووه!
با همون شور و هیجان گفتم: به جون مایا میگم من اگر نویسنده‌ای کارگردانی چیزی بودم الان تو گوش موضوع زده بودم تازه این تلنگری میشه برای همه‌ ی کارفرماهای عوضی.
صاف نشستم و با حرص گفتم:
- عوضی آشغال پولُ نداده تازه کشته! عه عه، اینا از قماشِ این، این کسری عوضین وجدان ندارن که، این کسری هم هر روز باعث مرگ خیلی‌ها میشه... «به بیرون نگاه کردم و غمگین ‌تر گفتم»:
- منم روزی صد بار با فکر کردن بهش میمیرم.
منصور دستمو گرفت و گفت: عه عه! قرار بود فکر نکنی ‌ها.
ماندانا از عقب به شونه‌ ام زد و گفت: ببین قاتلُ بعد این همه سال به جزا رسونده پرونده طلاق که چیزی نیست.
سری تکون دادم و گفتم: آره... آره... حتماً همینه.
رسیدیم به دربند از ماشین پیاده شدیم و ماندانا گفت:
- وویی چه خنکه اینجا، مایا نفس عمیق بکش ریه‌ ها پاک بشه، اینجا هواش تمیزه.
منصور: اون مال قدیم بود؛ الا اینجا با وسط شهر هم فرقی نداره؛ هوا فقط فشم.
- وای اون رستورانِ که اون ور رودخونه‌ است، عاشقشم.
ماندانا: قربون چشمای بادومیت برم، ما که هر چی میگیم تو یاد یه رستوران می ‌افتی.
منصور دست انداخت دور گردنم و گفت:
پرش به قسمت #نه :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/99441

قسمت #ده

رمان #شاه_و_نواز

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

@baghstore_app


-دانوب! این قضیه هیچ ربطی به جریان الان نداره. باز داری این مسئله رو باز می کنی؟ هی دوست پسر سابق، دوست پسر قبلی! قضیه اینه که من خاطر عصبانیت با ماشین داییم که نه بیمه داشت و نه گواهی نامه ی خودمو تمدید کرده بودم به آیهان زدم. برعکس اینکه تو گفته بودی جوری بهش بزن که براش تهدید محسوب بشه من جوری بهش زدم که آسیب جدی دید. انقدر که یه ماه بیمارستان بستری بود و ده روز هم مراقبت های ویژه بود. من داشتم یه قتل عمد مرتکب می شدم بعد تو الان می گی من زنگ می زدم و تو می اومدی جوابشو می دادی؟ چه جوابی می دادی؟ چی می خواستی بگی؟ ماشین آیهان دوربین داشته و تصادف دقیق ثبت شده. این هیچ! جایی که تصادف داشتیم هم دوربین داشته که فیلم اونم دست آیهانه. کافیه اراده کنه که من گیر بیفتم. حتی اگر منو بازداشت نکنند باید کلی پول دیه بدم. این به کنار! آیهان ازم یه فیلم حین ارتکاب جرایم شغلی داره. من توی آمپاسم! توی می خوای خودتو این وسط بندازی و بگی دوست پسر سابق که آیهان چه عکس العملی نشون بده؟ برای اون هیچ سابقه ای در ارتباط با من وجود نداره. اینو دارم برای بار هزارم بهت می گم! پس لطفا اگر نمی تونی هم دردی کنی تا این بحرانو بگذرونم و اون سلامتیشو به دست بیاره و منم به زندگیم برگردم، حداقل هیچ کاری نکن. هیچ حرفی هم نزن. انقدر دم در خونه ی ما نرو که دوتا دایی هام برای من لغاز بخونن و اعصاب مادر بدبختمو خرد کنند.
با ناراحتی گفت:
-من فقط دوست ندارم تو ساعت ها باهاش تنهایی.
-مگه من دوست دارم؟ مگه اینجا داره به من خوش می گذره؟ برای تو فقط این مسئله اهمیت داره ولی واقعیت اینه که من به شدت تحت فشار روانی هستم. پس تو که آدم با شعوری هستی...
با تاکید ادامه دادم:
-آدم فهمیده ای هستی باید درکم کنی.
-ببخشید عشقم، منم دست خودم نیست...
وقتی اینطوری حرف می زد حس می کردم یه پسر نوجوون و نابالغ داره باهام حرف می زنه که من هیچ درکی از احساساش ندارم.
-باید قطع کنم، الانه که یه بهونه ی دیگه پیدا کنه و اعصاب منو بیشتر خرد کنه.
-ساعت چند برمی گردی؟
حوصله ی حرفای بعدیشو نداشتم وقتی که می فهمید امشب برنمی گردم برای همین گفتم:
-دوازده اینا میام.
-رسیدی بهم خبر بده.
پلک هامو باز بهم فشردم. حالم دیگه از توجه های مضحکانه اش داشت بهم می خورد! یه زمانی آرزو داشتم یک بار، فقط یک بار آیهان همچین درخواستی ازم بکنه. اون زمان من فقط بیست و یکی دو سالم بود اما توی همون زمان همین آیهان با رفتارش تموم شور داشتن یه رابطه رو در من کشت.
صداشو از حموم شنیدم. تماسو قطع کردم و به سمت اتاقش رفتم. در زدم و گفتم:
-آیهان؟
با حرص گفت:
-چه عجب! حنجره ام دو شقه شد انقدر صدات زدم! میای تو یا رونما باید بهت بدم قدیس خانم؟
در حموم رو باز کردم. نگاهش نمی کردم و سریع حوله رو از کمد برداشتم. دو طرف حوله رو باز کردم و جلوی روم گرفتم تا نبینمش و به سمتش رفتم. به سختی بلند شد و اینو به خوبی می شد از صدای نفس ها و تکاپوش فهمید که درد داره.
پاشو روی پادری بیرون وان گذاشت و حوله رو دورش گرفت.
-صبر کن پاهاتو خشک کنم.
-داشتی با تلفن حرف می زدی که صدامو نمی شنیدی؟
-نه داشتم شام درست می کردم.
-ارواح بابای آدم دروغگوی الدنگ پرست.
جوابشو ندادم. از جا بلندشدم و حوله آوردم تا پاهاشو خشک کنم. محکم دستمو گرفته بود، با اینکه میله ی کنار دیوار رو هم گرفته بود اما اعتمادش به گرفتن من بیشتر از اشیا بود.
بلند شدم و گفتم:
-بیا، آهسته قدم بردار و مراقب باش لیز نخوری.
-چرا هنوز بارونیت تنته؟
-فرصت نکردم دربیارم.
-فک زدن با الدنگ اجازه نداد که لباستو دربیاری؟
نیم نگاهی بهش کردم و جواب ندادم. عصاشو بهش دادم و گفتم:
-می تونی تا تخت بری من برم غذاتو بیارم؟ پات الان باز تر شده دیگه؛هوم؟
-اگر باز نمی ری شش ساعت دیگه بیای آره.
انقدر دستمو محکم گرفته بود که دستم سرخ شده بود.


***
نصب اپلیکیشن باغ استور و مطالعه ادامه رمان :
https://baghstore.net/app/
پرش به قسمت #ده :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/99552

قسمت #یازده

رمان #شاه_و_نواز

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

@baghstore_app


انقدر دستمو محکم گرفته بود که دستم سرخ شده بود. رفتم اسنک هارو از دستگاه برداشتم. شربت خاکشیر غلیظ با لیمو عسل هم درست کردم و براش بردم.
با دیدن اسنک ها جاخورده گفت:
-اینو بخورم؟
-آیهان جان! الان که نمی تونستم توی بیست دقیقه قرمه سبزی برات بار بزارم. باید غذای حاضر بخوری.
با اخم و تلخی گفت:
-این چیه؟ شربت شهادت درست کردی؟
-غذا خشکه، به خاطر کمر دردت نباید روده ها و مزاجت خشک بشه. شربت خاکشیر درست کردم که غذا مزاجتو خشک نکنه.
-من از این چرت و پرتا نمی خورم. یا علف ملف دم می کنه یا دونه مونه.
تا خم شد شیشه نوشیدنی رو از پایین تخت برداره با پام شیشه رو عقب دادم و گفتم:
-شربت لیمو عسله. به اندازه ی کافی کارشکنی با دارو نخوردن و مصرف الکل کردی. اگر برای تو سلامتیت اهمیت نداره برای من داره.
نیشخندی زد و با شینت گفت:
-اوووف نــــــواز، نواز حسینی من همینطوری هم از اون الدنگ بیشتر کارایی دارم تو نگران نباش.
با سکوت و سردی نگاهش کردم. سینی رو روی پاش گذاشتم و گفتم:
-تو خوب بشی پایان قرارداد ماست. البته اگر مردونگیتو باز با زیر قولت زدن به باد ندی.
با اخم و جدیت گفت:
-خوشگلی یا تار خوب می زنی که نگهت دارم؟ اگر اینجایی تاوان پس می دی وگرنه دیگی که برای من نجوشه سر سگ توش بجوشه.
بدون اینکه نشون بدم حرفاش چقدر ناراحتم می کنه، گفتم:
-ان شاالله که همینه.
لباساشو روی تخت گذاشتم و کنترل تلویزیون رو هم کنارش گذاشتم. خواستم از اتاق خارج بشم که بلند و شاکی گفت:
-کجا؟
-داروهاتو بیارم.
بدون اینکه نگاهش کنم از اتاق خارج شدم. توی سرم کلمه به کلمه ی حرفاش مرور می شد. خوشگلی یا تار خوب می زنی؟ دیگه نمی خوام کنارش باشم! حتی دوستشم ندارم اما حرفاش ته دلمو می لرزونه. از اون لرزه های دردناکی که شبیه ترک قلبه. یعنی به اندازه ی کافی خوشگل نبودم که همیشه با من شبیه یه دختر دم دستی و آچار فرانسه رفتار می کرد؟
حتی از این خطاب خودمم دلم آزرده تر شد. کف دستامو کنار صورتم گذاشتم و به سمت پایین کشیدم و به خودم گفتم خیله خب خیله خب بسه! به چی داری فکر می کنی نواز؟ کارتو انجام بده! همین که این تصمیم غلط شغلتو ازت گرفت و ممکنه اعتبارتم لکه دار کنه کافیه. ذهنتو درگیر گذشته ها نکن.
داروهاشو آوردم و دیدم لب به غذا نزده. درحالی که داروهاشو حاضر می کردم گفتم:
-این وقت شب هیچ مطبخی کار نمی کنه که برات غذا سفارش بدم. همین الان هم اقدام به غذا درست کردن کنم دو سه ساعت دیگه حاضر می شه.
گازی به اسنکش زد و قرص هاشو توی ظرف گذاشتم. خواستم بلند بشم که گفت:
-تو خوردی؟
-میل ندارم.
-رژیم گرفتی؟ تو پر بهتر از پاره استخونه. الدنگ پاره استخون پسنده؟
جواب ندادم و تشک برقیشو آوردم و سمت دیگه ی تخت گذاشتم.
-گرما ضعف عضلاتتو کاهش می ده. می ذارم اینور تخت که...
-ساندویچ ها زیادن؛ بردار.
-نمی خورم مرسی.
سنگینی نگاهش روم بود. تا از روی تخت بلند شدم گفت:
-باورنی بی صاحابتو درمیاری یا نه؟
بدون هیچ عکس العملی بارونیمو درآوردم و گفت:
-تازه خریدی از تنت درنمیاری؟ سه ساعته برگشتیم! تو آماده باش برای رفتنی؟ فکر کردی قسر در می ری آره؟ نه حالا حالاها شبا می مونی به جبران اون یه هفته که در رفتی.
پس استرس رفتنمو داشت که انقد به بارونیم گیر داده بود. نفسی کشیدم و خواستم از اتاق خارج بشم که با لحن تندی گفت:
-از آدم به دوری؟
پشت کرده بهش سرجام ایستادم و با حرص گفت:
-حرف که نمی زنی حداقل شعور داشته باش باهات دارم حرف می زنم بهم نگاه کن. می ترسی به گناه بیوفتی راهبه؟ می ترسی خاطره هات زنده بشه و دوست پسر به درد نخورتو یادت بره؟
برگشتم نگاهش کردم و خونسرد گفتم:
-آیهان جان! غذاتو بخور از دهن میفته.
-خوبه قبلتو دیدم که بفهمم رفتار الانت اداته.
با سکوت و آرامش نگاهش کردم و گفتم:



***
نصب اپلیکیشن باغ استور و مطالعه ادامه رمان :
https://baghstore.net/app/
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #ده

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368

-نه تو خوبی، به اسم بچه به سود باباش؟
امیرسالار-خیله خب، هرچی تو بگی.
سری به معنی تایید تکون دادم و گفت:
-برام آدرس خونه اتو بنویس. حداقل یه چیزی ازت داشته باشم.
-آخه مردک من اگه بچه نگه دار بودم بچه ی خودمو نگه میداشتم، تو فکر کردی من دزدم؟ تو بری بچه اتو بدزدم و بفروشم؟ آره؟ فکر کردی من از اینام که تو باند بچه دزدی هستم؟ همینایی که بچه ربایی میکنن؟ لابد خودم میزام میفروشم و کسب درآمد میکنم هان؟ فکر کردی تا این حد لجنم؟ بچه قرتی و دوزاری؟ نه ما همه حیوونیم شما خارج رفته های خان بالایی آدمید؟ شمارو به خیر و مارو به سلامت.
تا خواستم از روی صندلی بلند بشم ساعدمو محکم گرفت. محکم روی دستش زدم که دستمو با اون یکی دستش غلاف کرد. جیغ زدم:
-دستمو شکوندی کثافت.
با لحن عصبی ولی صدای آروم گفت:
-جرات نداری به بچه ی من دست بزنی، من از نور چشمیم به خاطر بچه ام گذشتم. چه برسه کسی که دست به بچه ام بزنه. فکر نکن الکی بچه رو بهت میسپارم و دنبال کارم میرم، با خر که طرف نیستی خانم.
-ول کن، ول کن دستمو، اگر خرم نباشی زورت عین خره، جای کار توی آزمایشگاه برو حمالی زورت به اون میخوره.
ولم کرد، دستام درد گرفته بود. با حرص زیر لب گفتم:
-بیشعور.
امیرسالار-درست حرف بزن.
-دستمو شکوندی، درست حرف بزنم؟ فحش میدم دلم خنک بشه یالغوز.
امیرسالار-یالغوز به آدم تنها و مجرد و بی زن و بچه میگن.
«با حرص از اینکه داره معنی فحشمو با خونسردی میگه گفتم:»
-پس چلغوز خوبه اینو دیگه به تو میگن.
خنده اش گرفته بود. یه ورق و خودکار آورد و گفت:
-آدرس.
-آدرس نمیدم، واسه چی باید آدرس بدم؟
-آدرس ندی با زور میبرمت، آدرس و شماره تلفن؟
کاغذو اونطرف اُپن پرت کردم و گفتم:
-مگه من به زور ازت کار خواستم که حالا به زور داری....
خودکار و کاغذو برداشت و محکم مقابلم کوبید و با تحکم گفت:
-بنویس، من که نمیخوام برم دم خونه اتون، میخوام یه آدرسی نشونه ای چیزی داشته باشم.
با اخم نگاش کردم، با اخم غلیظ تر نگام کرد و گفتم:
-بومهن، خیابون....
خودکارو برداشت و خودش نوشت:
امیرسالار-شماره بده .
-من شماره بلد نیستم، تازه اونجا رفتن.
امیرسالار-موبایل بده.
-شهری موبایل نداره.
امیرسالار-کی موبایل داره؟ اونو بده.
-0939.....
امیرسالار-این خط کیه؟
-خواهرم
امیرسالار-اسمش چیه؟
-تربچه.
خودکارو محکم روی کاغذ کوبید و دست به سینه شد و بهم نگاه کرد.
-چه گرفتاری شدما، چه غلطی کردم سوار ماشین تو شدم، آه شهری منو گرفت. از حرص اون زدم بیرون توی یالغوز سر راهم اومدی. به زور منو نگه داشته به زورم تعهد نامه میخواد.
-میگی یا برم دم همین خونه؟
-واقعا عوضی هستی، مردک عوضی! اسمش حناست.
«گوشیشو درآورد و گفتم:» اصلا من برای چی باید به تو...
آرنجمو از اون ور اُپن کشید تا سر جا بشینم که آرنجم محکم توی اُپن خورد و دلم غش رفت.
-الو؟ الو؟
صدای حنا بود، یکه خورده به امیر نگاه کردم و آروم گفت:
امیرسالار-حرف بزن.
همینطوری خیره نگاش کردم و حنا هم هی الو الو میگفت. تماس قطع شد.
-ببین از پنجره خودمو پرت میکنم...
امیرسالار-پنجره حفاظ داره الکی تهدید نکن، اگر حرف نزنی تا صبح همینطوری شماره اشو میگیرم، حرف میزنی؟
-برای چی؟
امیرسالار-باید بدونم شماره اش درسته یا نه.
-عوضی.