نیلوفر قائمی فر
24K subscribers
20 photos
20 videos
199 links
پیج اینستاگرام:
instagram.com/nilufar.ghaemifar2

بچه‌ها تمامی رمانای منو فقط از اپلیکیشن باغ استور تهیه کنید، تنها جایی که با رضایت خودم منتشر میشه و هر سایت و گروه و کانالی جز این منبع رمانهای منو منتشر کنه راضی نیستم و حرامه!
https://baghstore.net/
Download Telegram
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

#نه
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر
مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.
برای دانلود اپلیکیشن به کانال
@BaghStore_APP مراجعه کنید.
*



پسره-نه ایران نیستن.
زن-کجان؟
پسره-قفقاز.
قفقاز؟ آخه کی می ره قفقاز؟!! با ناله گفتم:
-دهنتو ببند.
باز نزدیکم شد و آروم گفت:
-ببین اگر بیدار نشی من باید همینطور، آسمون، ریسمون ببافم.
حس می کردم بین همه ی جمله ها و کلماتش یه ویرگول درشت می ذاره!
-آب.
-گفتن نباید بخوری اما دستمال خیس می کنم روی لبت می ذارم.
لبمو با یه دستمال تر کرد و گفت:
-چشماتو باز کن.
-نمی...تونم.
-گفتن بیدار نشی خطرناکه، ببین شانس منو داری؟ مثلا از عروسی فرار کردم.
نالیدم:
-بــــــــــــرو.
-نه تو یه لطفی به حق من کردی و من...باید جبران کنم.
نالیدم:
-پس...دهنتو ببیند.
خندید و منم خنده گرفت و ادامه داد:
-آخه گفتن باهات حرف بزنم خوابت نبره.
چشمامو به زور باز کردم و از گوشه ی چشم نگاهی بهش کردم. قیافه اش هنوز شبیه دامادها بود؛ موهای مرتب، کت شلوار اتو کشی شده، صورت شش تیغ! پوزخندی زدم و گفت:
-چیه؟
-از دور داد می زنه از سر سفره ی عقد بلندت کردن.
دستی به سرش کشید و پنجه اش توی موهاش گیر کرد. هردو کوتاه خندیدیم و گفتم:
-آخ آخ آخ وای درد دارم؛ چقدر بخیه خوردم؟
-اونطوری نیست، از این عمل های لاپاراسکوپی کردن.
-از اون لوله کشیا.
پوزخندی از خنده زد. پوزخندش اینطوری بود که همگام خنده ی کمرنگ و کوتاه کجکی انگار شبه کلمه ی "تح" می گه، نه خیلی واضح و روشن ولی انگار این دوتا حروفو درهم می گه و پوزخند می زنه! سری به تایید تکون داد و گفت:
-آره همون؛ فیلم عملتم گفتن می دن.
-که چیکارش کنم؟
به صندلی تکیه زد و گفت:
-این دختره بود، همین منظورم عروسه اگه بود الان می گفت:"بذارم برای فالوورام!"
-مردم دل و جگر منو ببینن که چه نظری بدن؟
شونه ای بالا داد و سری به طرفین تکون داد و گفتم:
-هوس دل و جگر کنند.
باز "تح" گفت و سریع خنده اشو جمع کرد و نگاهشو به سمت بالا کشوند و گفت:
-خبر بد اینکه تا یه مدت نمی تونی...
با تمسخر ادامه داد:
-دلبری یاد این و اون بدی.
با لب و لوچه ی آویزون گفتم:
-یه بیمار روی تخت بیمارستان خبر می دن قراره هشتت گرو نهت بشه؟
سکوتی کرد و هردو به هم خیره نگاه کردیم و انقدر این نگاه ادامه دار شد که گفتم:
-چیه؟
-خودت چیه!
-تو داری نگاه می کنی! من به هوشم با اینکه یه درد وحشتناک دارم اما خوبم.
-از اون خوبا که توی راه می گفتی؟
خیره نگاش کردم و بعد ادامه دادم:
-گوشیم کو؟ یعنی تو ماشین...
گوشیمو از جیبش درآورد و گفت:
-خاموش شده بود، گوشی منم خاموش شده. توی وسایل داشبرد گشتم ولی شارژر نبود.
-از چهار نفر می پرسیدی یه شارژر گیر می آوردی.
-مگه کسی میاد بیمارستان شارژر میاره؟




*
#اپلیکیشن_باغ_استور
راهنمای نصب نسخه ios برای آیفون:
https://t.me/BaghStore_app/198

فایل نصب نسخه Android برای سامسونگ، هوآوی، شیائومی:
https://t.me/BaghStore_app/267
پرش به قسمت یک :

https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6

قسمت #نه

رمان #وسوسه_های_شورانگیز

بقلم #نیلوفر_قائمی_فر

فروشگاه اصلی
@baghstore


منصور نچی کرد و بلند شد منو تو آغوشش گرفت و ماندانا گفت:
- عزیزدلم.
منصور تو گوشم گفت: من که این پرونده رو ول نمیکنم، شده می‌ افتم دنبال شکایت‌هایی که ممکن کسی ازش کرده باشد یا هر خلاف... که انجام داده همه‌ی پرونده‌هاشو به جریان میندازم تا تورو خلاص کنم.
دستمو از جلوی صورتم برداشتم و با هیجان نگاش کردم و گفتم:
- واقعاً؟! منصور من به خدا با اون برم زیر یه سقف خودموُ میکشما.
منصور اخمی تصنعی کرد و گفت: این چه حرفیه دختر بلا؟! حالا هم بدو برو حاضر شو میخواییم سه تایی شام بریم بیرون.
- وااای به خدا حال ندارم جونمو اونا گرفتن.
منصور آروم به پشتم زد و گفت: بدو ببینم، مگه من مُردم که تو زانوی غم بغل کردی.
به منصور که با اون لبخند معروف و همیشگیش که جز ژست میمیک صورتش بود نگاه کردم، بدون هیچ اختیار و بغضی های های بلند بلند زدم زیر گریه، صورتمو میون کف دستام گرفتم منصور رو ماندانا با صدای یکه خوردن گفتن: عه!
دستمو پایین آوردم و با گریه گفتم: عمو منصور تو چرا بابای من نشدی، بابا... بابای من الان... الان... داره نقشه میکشه که اگر... اگر موفق به موندن شدم چقدر گیرش میاد... اگر موفق به طلاق شدم چقدر بهش میرسه! بعد تو باید بهم بگی من پشتتم؟ منصور دارم از دو تا درد میمیرم.
منصور منو با ناراحتی تو بغلش کشید و گفتم:
- ازدواجم با اون چلغوز و این پدر و مادر برای من شدن دو تا درد بی‌ درمون.
منصور: درست میشه عزیزم... با هم درستش میکنیم، یکم تحمل کنی همه چی رو براه میشه. «سرمو بوسید و گفت»: برو صورتتو بشور «تو گوشم گفت»: می‌خوام ببرمت دربند همون رستوران پر از گلی که دوست داری.
به زور خندیدمو گفت: بدو ببینم بدو دختر بلا.
رفتم یه لِگ پاییزه و بارونی خاکی رنگ با یه شال مشکی پوشیدم و دیدم ماندانا هم حاضر شده از اتاق اومد بیرون و منصور گفت: حاضر شد؟ بریم؟
رفتم طرفش دستشو دور گردنم انداخت و با همون خوشرویی که همیشه داشت، رفتیم سوار ماشینش شدیم و منصور گفت:
- از حالا به بعد تا پایان امشب فکرت درگیر هیچی جز خودمون نباشه «به منصور نگاه کردم و بهم لبخندی پررنگ‌ تر از لبخند همیشه‌ اش زد و موزیکی دل‌انگیز گذاشت... شعر این موزیک حس عجیبی توی قلبم برپا کرد».
تو ماهی و من ماهی این برکه ‌ی کاشی
تو ماهی و من ماهی این برکه‌ ی کاشی
اندوه بزرگیست زمانی که نباشی
اندوه بزرگیست زمانی که نباشی
آه از نفس پاک تو و صبح نیشابور
از چشم و تو حجره‌ی فیروزه‌تراشی
پلکی بزن از مخزن اسرار که هر بار
فیروزه و الماس به آفاق بپاشی...
هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم
اندوه بزرگیست چه باشی چه نباشی
«منصور به من نگاه کرد و همراه خواننده چهار مصراع بعدی آهنگو خوند، سرمو به صندلی تکیه دادم و روم بهش بود».
منصور لبخند بهم زد و گفت:
- رو نت میخونم.
خندیدمو گفتم: تحریراتُ دوست دارم اما باید صداتو از سینه ‌ات بیرون بدی نه از تو شکمت.
منصور زد زیر خنده گفت: اینی که گفتی یه جور فحش بود یا واقعاً نقد کردی؟
ماندانا از صندلی عقب گفت: منصور جون اگر اشتباه نکنم فحش داد.
- هر چی بود که من دوست داشتم.
منصور با همون صورت همیشه لبخند دارش گفت:
- آره؟ یعنی امسال برم استیج؟
خندیدمو گفتم: دیگه نه در اون حد «منصور قهقهه ‌ای زد و گفت»:
- ولی چه بهانه‌ ی خوبی.
- چه بهانه‌ ای؟
منصور: که تو بهر کردی و الان بعد مدت‌ها میریم دربند.
نفسی کشیدمو به بیرون نگاه کردم و گفتم: عمو منصور تو همیشه از بدترین‌ها بهترین برداشتو داری، چطوری وکیل شدی؟ وکیلا نکته سنجن.
منصور لبخندی تلخ زد، برعکس همیشه و گفت:
- وکالت انتخاب من نبود، انتقام من بود.
شقیقة چپمو به پشتی صندلی چسبوندم و به منصور نگاه کردم و گفتم:
- یعنی چی؟
منصور بهم نیم نگاهی کرد و لبخندی تلخ زد و گفت:
- من به خاطر خون پدرم وکالت خوندم.
- پدرت؟! «سر بلند کردم و گفتم»: چی شده بود؟
منصور: پدرم کارگر یه کارخونه‌ ی فرش بافی بود توی کاشان، ما قبلاً تو کاشان زندگی میکردیم.
ماندانا: شما کاشانی هستید؟
منصور: اصالتاً که نه ولی به خاطر کار پدرم ساکن کاشان بودیم، پدرم مرد آرومی بود، حداقل که منو مادرم خیلی دوستش داشتیم، زحمت‌ کش بود.
- خدا بیامرزه.
منصور لبخندی تلخ زد و گفت: قربونت برم خدا چیُ بیامرزه، این مرد خیلی مردم ‌دار و مهربون بود.
ماندانا: همون زود رفت.
- خب میگفتی.
پرش به قسمت #هشت :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/99420

قسمت #نه

رمان #شاه_و_نواز

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

@baghstore_app


-باشه من درمیارم اما تعادلمو از دست دادم و تورو هم با خودم انداختم دیگه هیچیش دست من...
با خنده ادامه داد:
-نیست! اتفاقه دیگه.
با حرص شلوارشو پایین کشیدم و گفتم:
-سواستفاده کردنت تمومی نداره که. بشین از پات دربیارم.
به سختی روی تخت نشست و شلوارشو از پاش درآوردم. واکرشو آوردم و گفتم:
-بیا اینو بگیر بلند شو من برم آبو ببندم.
با پرخاش گفت:
-از واکر خوشم نمیاد. مگه نگفتم اینو از جلوی چشمم دور کن؟
به سمت حموم رفتم. صدای افتادن واکر روی زمین اومد. خوشت نمیاد که به من بچسبی؟ از حموم بیرون اومدم و با اخم نگاهش کردم و گفتم:
-اصلا خودت کمک نکنی ها.
با پر روریی و جسوری گفت:
-هندونه خوردی پای لرزش بشین.
زیر بغلشو گرفتم و کمکش کردم تا به وان برسه. قبل اینکه داخل وان بره گفتم:
-آیهان به خدا منو بکشونی توی آب...
-می ری؟ هان؟ کی رو تهدید می کنی؟
اون تخسی توی چشاش که به دهنم زل می زد تا ادامه ی جمله امو بگم، منو کلافه می کرد.
-نه نمی رم اما دردتو بیشتر می کنم.
با تلخی و خشم گفت:
-بی جا می کنی! گفتم خندیدم پر رو شدی.
-درست حرف بزن، حد خودتم نگه دار.
وارد وان شد و توی آب نشست و گفتم:
-پاهاتو توی آب تکون بده نرم تر بشن. من برم غذا درست کنم.
-گوش و حواست به من باشه.
-در اتاق بازه می شنوم.
گرم کن بالای وان رو روشن کردم و از حموم خارج شدم. به خودم خرده گرفتم انقدر هر کاری رو براش کردی فکر می کنه می تونه هر چیزی رو ازت بخواد.
اون چهار سال دانشجویی و بعد هم این چند سال اخیر. من این بلا رو سرش آوردم! حداقل یکی از پا ها یا کمرش سالم نیست! شونه ی چپش هم که آسیب دیده چطوری کمک نکنم؟
درحالی که اسنک درست می کردم به دانوب زنگ زدم. با صدایی که تعجیل و نگرانیشو نشون می داد، جواب داد و گفت:
-نواز؟ حالت خوبه؟ اون کثافت بی همه چیز اومد دم خونه اتون؟
حوصله ی حرفاشو نداشتم. پلک هامو محکم روی هم فشردم و چشمامو جمع کردم. دلم می خواد داد بزنم و بگم تو خیلی دلسوز منی؟ این دقیقا تخم دو زرده ی توئه که برای من کردی، شاهکار توئه! گرچه منم عقلمو دادم دست تو! حالا داری بهش فحش می دی؟
اما جای تمام عصیانی که در درونم بود آهسته و خسته گفتم:
-تو از کجا می دونی؟ باز رفتی دم خونه امون؟ مگه نگفتم اونجا نرو!
-چیکار می کردم؟ تو که جواب نمی دادی منم نگران بودم نواز. باید بهم زنگ می زدی من می اومدم جوابشو می دادم.
وای وای گوشت تن آدم با این حرفای دانوب می ریزه. کلافه تر از لحظات قبل قرنیه ی چشممو توی حدقه چرخوندم و گفتم:
-هیچ کس نمی تونست کاری بکنه، حکم جلب گرفته بود.
-فکر کرده چون دوست پسر سابقت بوده هر غلطی می تونه بکنه؟
-دانوب! این قضیه هیچ ربطی به جریان الان نداره. باز داری این مسئله رو باز می کنی؟ هی دوست پسر سابق، دوست پسر قبلی!


***
نصب اپلیکیشن باغ استور و مطالعه ادامه رمان :
https://baghstore.net/app/
پرش به قسمت #نه :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/99441

قسمت #ده

رمان #شاه_و_نواز

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

@baghstore_app


-دانوب! این قضیه هیچ ربطی به جریان الان نداره. باز داری این مسئله رو باز می کنی؟ هی دوست پسر سابق، دوست پسر قبلی! قضیه اینه که من خاطر عصبانیت با ماشین داییم که نه بیمه داشت و نه گواهی نامه ی خودمو تمدید کرده بودم به آیهان زدم. برعکس اینکه تو گفته بودی جوری بهش بزن که براش تهدید محسوب بشه من جوری بهش زدم که آسیب جدی دید. انقدر که یه ماه بیمارستان بستری بود و ده روز هم مراقبت های ویژه بود. من داشتم یه قتل عمد مرتکب می شدم بعد تو الان می گی من زنگ می زدم و تو می اومدی جوابشو می دادی؟ چه جوابی می دادی؟ چی می خواستی بگی؟ ماشین آیهان دوربین داشته و تصادف دقیق ثبت شده. این هیچ! جایی که تصادف داشتیم هم دوربین داشته که فیلم اونم دست آیهانه. کافیه اراده کنه که من گیر بیفتم. حتی اگر منو بازداشت نکنند باید کلی پول دیه بدم. این به کنار! آیهان ازم یه فیلم حین ارتکاب جرایم شغلی داره. من توی آمپاسم! توی می خوای خودتو این وسط بندازی و بگی دوست پسر سابق که آیهان چه عکس العملی نشون بده؟ برای اون هیچ سابقه ای در ارتباط با من وجود نداره. اینو دارم برای بار هزارم بهت می گم! پس لطفا اگر نمی تونی هم دردی کنی تا این بحرانو بگذرونم و اون سلامتیشو به دست بیاره و منم به زندگیم برگردم، حداقل هیچ کاری نکن. هیچ حرفی هم نزن. انقدر دم در خونه ی ما نرو که دوتا دایی هام برای من لغاز بخونن و اعصاب مادر بدبختمو خرد کنند.
با ناراحتی گفت:
-من فقط دوست ندارم تو ساعت ها باهاش تنهایی.
-مگه من دوست دارم؟ مگه اینجا داره به من خوش می گذره؟ برای تو فقط این مسئله اهمیت داره ولی واقعیت اینه که من به شدت تحت فشار روانی هستم. پس تو که آدم با شعوری هستی...
با تاکید ادامه دادم:
-آدم فهمیده ای هستی باید درکم کنی.
-ببخشید عشقم، منم دست خودم نیست...
وقتی اینطوری حرف می زد حس می کردم یه پسر نوجوون و نابالغ داره باهام حرف می زنه که من هیچ درکی از احساساش ندارم.
-باید قطع کنم، الانه که یه بهونه ی دیگه پیدا کنه و اعصاب منو بیشتر خرد کنه.
-ساعت چند برمی گردی؟
حوصله ی حرفای بعدیشو نداشتم وقتی که می فهمید امشب برنمی گردم برای همین گفتم:
-دوازده اینا میام.
-رسیدی بهم خبر بده.
پلک هامو باز بهم فشردم. حالم دیگه از توجه های مضحکانه اش داشت بهم می خورد! یه زمانی آرزو داشتم یک بار، فقط یک بار آیهان همچین درخواستی ازم بکنه. اون زمان من فقط بیست و یکی دو سالم بود اما توی همون زمان همین آیهان با رفتارش تموم شور داشتن یه رابطه رو در من کشت.
صداشو از حموم شنیدم. تماسو قطع کردم و به سمت اتاقش رفتم. در زدم و گفتم:
-آیهان؟
با حرص گفت:
-چه عجب! حنجره ام دو شقه شد انقدر صدات زدم! میای تو یا رونما باید بهت بدم قدیس خانم؟
در حموم رو باز کردم. نگاهش نمی کردم و سریع حوله رو از کمد برداشتم. دو طرف حوله رو باز کردم و جلوی روم گرفتم تا نبینمش و به سمتش رفتم. به سختی بلند شد و اینو به خوبی می شد از صدای نفس ها و تکاپوش فهمید که درد داره.
پاشو روی پادری بیرون وان گذاشت و حوله رو دورش گرفت.
-صبر کن پاهاتو خشک کنم.
-داشتی با تلفن حرف می زدی که صدامو نمی شنیدی؟
-نه داشتم شام درست می کردم.
-ارواح بابای آدم دروغگوی الدنگ پرست.
جوابشو ندادم. از جا بلندشدم و حوله آوردم تا پاهاشو خشک کنم. محکم دستمو گرفته بود، با اینکه میله ی کنار دیوار رو هم گرفته بود اما اعتمادش به گرفتن من بیشتر از اشیا بود.
بلند شدم و گفتم:
-بیا، آهسته قدم بردار و مراقب باش لیز نخوری.
-چرا هنوز بارونیت تنته؟
-فرصت نکردم دربیارم.
-فک زدن با الدنگ اجازه نداد که لباستو دربیاری؟
نیم نگاهی بهش کردم و جواب ندادم. عصاشو بهش دادم و گفتم:
-می تونی تا تخت بری من برم غذاتو بیارم؟ پات الان باز تر شده دیگه؛هوم؟
-اگر باز نمی ری شش ساعت دیگه بیای آره.
انقدر دستمو محکم گرفته بود که دستم سرخ شده بود.


***
نصب اپلیکیشن باغ استور و مطالعه ادامه رمان :
https://baghstore.net/app/
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7


قسمت #نه

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368

-آقا بالا؟! هه، آقا طبقه وسط، این چه فامیلیه؟
امیرسالار-مربوط به منطقه ی خانواده ام میشه، قدیم دوتا ده بوده، بابابزرگم خان ده بالا بوده بهش میگفتن آقا بالا.
-زرشـــــک، خان بوده؟
«با خنده گفتم:» بابابزرگ من پس انداز در رو بوده.
امیرسالار یکه خورده نگام کردم و گفت:
-چی بوده؟
-پس مینداخته در میرفته، شهری میگه...
با سکوت نگاش کردم، منتظر بهم خیره شده بود. چی بهش میگم؟ اخم کمرنگی کردم:
-ول کن بابا چی تعریف میکنم؟
امیرسالار-شهری کیه؟
-مامانی....مادربزرگمه.
امیرسالار-با مادربزرگت زندگی میکنی؟
سری تکون دادم و لیوان توی دستمو آهسته حرکت دادم:
-پدر و مادرم توی آتش سوزی مردن، ده دوازده سالی میشه، شهری مارو به دندون گرفت و بزرگ کرد.
امیرسالار-چند سالته؟
-بیست و چهار، یعنی فکر کنم! از هفده سالگیم دیگه حسابش نکردم.
امیرسالار-چرا؟!!!
امیرسالار گیج نگام کرد و منتظر سری به طرفین تکون دادم و گفتم:
-بچه ی من دختر بود، پنج روز از پسرت بزرگتره، الان یادم افتاد....
«آب دهنمو به سختی قورت دادم، انگار یه قلوه سنگ توی گلوم بود؛ امیرسالار دقیق تر گوش کرد که چی میگم. آرومتر گفتم:»
-وقتی هفده هجده ساله بشه حتما مثل من خر میشه و دنبال زر مفت یه مرد میفته؛ نچ نه....
«به خودم آروم تر گفتم:» شهری گفت آدم حسابین!
به لیوان آب نگاه کردم و یاد اون روزی که میخواستم برم افتادم، فکر میکردم تایماز با من ازدواج میکنه و بعد به خونه اش میریم. هردو کار میکنیم و پول درمیاریم، بچه دار میشیم و من شاد و خوشبخت پیش شهری برمیگردم و میگم ازدواج کردم، از زندگیم راضیم، رفتم که باری از روی دوشت کم بشه.
«زهرخندی زدم و زیر لب گفتم:» احمق!
امیرسالار-مادربزرگت بچه رو فروخت؟
-آره، گفت بچه بی پدر شبیه مجسمه‌ی شیطانه که همه بهش سنگ میزنن، این بچه گناه داره.
امیرسالار-باباش کی بود؟ دوست پسرت؟
عصبی سربلند کردم و نفس زنان بهش نگاه کردم. از حالم جا خورد و یه جوری دستشو به علامت تسلیم مقابلم نگه داشت. دستمو که روی اُپن بود مشت کردم و امیر به دستم نگاه کرد و آروم گفت:
-خیله خب، مهم نیست! کارت شناسایی همراهته؟
با لحن عصبی گفتم:
-آرررره، شناسنامه و دفترچه بیمه امم آوردم.
کنار شقیقه اشو خاروند و گفت:
-ببین من بهت احتیاج دارم. زنم رفته حتی نمیدونم الان به اکراین برگشته یا هنوز ایرانه، ازش هیچ آدرس و تلفنی ندارم، فقط یه نامه گذاشته که نوشته "من رفتم".
«پوزخند زدم:» لابد رفته کارخونه ی جوجه کشی، به هر حال بزا در رویی هم شغل هرکی نیست.
با اخم گفت:
-ببین من خیلی زنمو دوست دارم، میدونم میاد و تو هم حق نداری بهش....
یه صدایی از دهنم در آوردم که امیرسالار خشک شده منو نگاه کرد:
-ببین مردک من واسه ننه بزرگم که دین و ایمانمه تره خورد نمیکنم، الان چادر به کمرش بسته داره در به در، دونه به دونه زنگ خونه هارو میزنه تا منو پیدا کنه، منِ یالغوز نشستم اینجا شبیه گاو نُه من شیر دارم جای زنتو واسه توله ات پر میکنم. واسه من خط و نشون نکش. من نه دین و ایمون دارم نه خلق و خوی دارم نه چیزی برای از دست دادن. یعنی آدم خطرناکی میتونم باشم! پس عشقتو واسه خودت نگه دار، واسه من جار نزن که تِر میزنم به تِزِ دوست داشتنت که زن ببینی در بری، افتاد؟
فقط نگاهم کرد و سری تکون دادم و گفتم:
-هان؟ چوخ یا یوخ؟
امیرسالار نفسی کشید و دستی روی صورتش کشید و گفت:
-لااله الا الله؛ ببین دختر جون ما زبون همو نمی فهمیم ولی بیا سعی کنیم که بفهمیم چون به نفع هردومونه. من الان چاره ای جز تو ندارم تو هم میتونی یه زندگی جدید حداقل تا مدتی که مرسده برگرده داشته باشی، هوم؟ دیگه چه کاری از این بهتر توی خونه؟ جای گرم، غذا، امن....
-امنو خوب اومدی، یالغوز تو خودت شبیه نیزه ی صدامی، از امنیت برای من حرف میزنی؟
امیرسالار جلو اومد و آرنجشو روی اُپن گذاشت و کف یه دستشو جلوی دهنش گرفت یجوری که انگار فقط داره دستشو رو دهنش میکشه. خنده اش گرفته بود. به یه سمت دیگه نگاه کرد و گفت:
-میگه نیزه صدام، خب تو الان دردت چیه من نمیفهمم.
با سکوت عاقل اندر سفیهی نگاش کردم:
-حق نداری نزدیک من بشی.
-چی؟!!!!
-حق نداری به من نزدیک بشی شیر فهم شد؟
«پوزخندی زد و سریع گفتم:» درد بابام. به ریشت بخند مردک.
امیرسالار-آخه این حرف چی بود؟ تو واسه همین اولش توی این خونه...
«انگشت شستمو مقابلش گرفتم و گفتم:» اینجا چی نوشته؟
امیرسالار-واقعا بی ادبی.