نیلوفر قائمی فر
24K subscribers
20 photos
20 videos
199 links
پیج اینستاگرام:
instagram.com/nilufar.ghaemifar2

بچه‌ها تمامی رمانای منو فقط از اپلیکیشن باغ استور تهیه کنید، تنها جایی که با رضایت خودم منتشر میشه و هر سایت و گروه و کانالی جز این منبع رمانهای منو منتشر کنه راضی نیستم و حرامه!
https://baghstore.net/
Download Telegram
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

#هشت
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر
مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.
برای دانلود اپلیکیشن به کانال
@BaghStore_APP مراجعه کنید.
*



چشمامو به زور باز کردم ببینم این کیه که انقدر داره چرت و پرت میگه اما قرنیه چشمم ناخود آگاه به سمت بالای پلکم می رفت. پرستارو دیدم که بالای سرم گفت:
-ببین دستشو بگیر نذار بخوابه.
-آب بزنم...به...صورتش؟
چرا این مدلی حرف می زنه؟ انگار شمرده شمرده و تاکیدی صحبت می کنه و این حالت حرف زدنش با اون تن صدای خش دار و بمش شبیه این بود که مکث می کنه تا جمله ها یا کلماتشو به طرف مقابلش القا کنه و توی مغرشون فرو کنه!!
پرستار-آقا! فکر کنم خیلی تحت فشار بودی آره؟ استرس شدید داری! مریضه! تو اتاق عمل بوده آب بزنی به صورتش؟
اون خانم دومی که حرف می زد و ظاهرا از بیمارای اتاق بود گفت:
-مریضت جذام داره؟
پسره-جذام؟!نه! اگر داشت که..
با تلخی و پرخاش اما تن صدای پایین گفت:
-دِ دستشو بگیر فشار بده از خواب بیهوشی بیدار بشه.
دستمو گرفت و صدا زد:
-ساغر...ساقی...
پرستار-می خوای یه دیازپام بهت بزنم؟ جدی می گم!
پسره-من...من...
نالیدم و گفت:
-داره ناله می کنه!
پرستار درحالی که می رفت گفت:
-ما زن ها چرا اسیر شما مردهای زمین شدیم؟
زن-شوهرشی؟
پسره-شوهر! نه نه....نه!
مکثی کرد:
-یعنی آره ولی نه اون مدل...یعنی نامزدیم.
زن-از لباست معلومه.
پسره نزدیک شد و گفت:
-خانم؟ خانم ساغر...ساقی...هماپرور..
نالیدم:
-سیس.
-ببین بیدارش...با توام...
با انگشت به شونه ام زد و گفت:
-ساغر...
با ناله و حرص گفتم:
-خــــــــــنگ.
خنده اش گرفت و زنه گفت:
-باباش اینا می دونن؟
پسره با صدای خفه گفت:
-این زنه چی می گه؟
خنده ام گرفت و با همون چیزی بین خنده و درد ناله کردم.
پسره-نه ایران نیستن.
زن-کجان؟
پسره-قفقاز.
قفقاز؟ آخه کی می ره قفقاز؟!!



*
#اپلیکیشن_باغ_استور
راهنمای نصب نسخه ios برای آیفون:
https://t.me/BaghStore_app/198

فایل نصب نسخه Android برای سامسونگ، هوآوی، شیائومی:
https://t.me/BaghStore_app/203
پرش به قسمت یک :

https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6

قسمت #هشت

رمان #وسوسه_های_شورانگیز

بقلم #نیلوفر_قائمی_فر

فروشگاه اصلی
@baghstore


ماندانا... «سر از سینه‌اش بلند کردمُ گفتم»: بابا جان، من کسی رو میخوام که وقتی من یه خط نُت میزنم اون اگر عرضه‌ ی همکاری نداره با چشماش منو تشویق کنه، سر همه‌ ی اجراهام حضور داشته باشه، منو بفهمه، مثل خودم عاشق هنر باشه، وقتی کنارش می ‌ایستم افتخار کنم که انتخاب منه، بهم اهمیت بده ماندانا، اهمیت بده، کاری که نه مادرم بلده نه پدرم، من پر از کمبود محبتم، پر از وقتایی که باید یکی از خونواده‌ام کنارم میبود و نبوده، من حتی یه سفر خونوادگی به یاد ندارم، یه بار با هم بشینیم یه فیلم ببینیم، سر یه سفره غذا بخوریم... همیشه کتایون تو آرایشگاه مشتری داشت دیروقت اومده داریوشم توی اون شرکت خراب شده یه وجبی مونده بود، عیدها هم که کتایون خانم خواب بود چون کل اسفندو عین تراکتور کار کرده، داریوش هم جلوتر با دوستاش برنامه گذاشته، آخر این چه زندگیِ ماندانا برم... برم باز تو زندگی زناشوییم با اون انگل بی‌خاصیت این روند زندگی رو ادامه بدم؟
ماندانا با ناراحتی منو تو آغوشش کشید و گفت: می‌فهممت... حقته طلاق... حقته... جدا شو من کنارتم، تا زمانی هم که منو مسیح ازدواج نکردیم همین جا بمون.
- فکر جامو کردم، یه کم پس‌انداز دارم، ماشین هم هست میفروشم یه جا رو میگیرم.
ماندانا: باید زودتر این کار رو میکردی تا قبل از اینکه تو رو گرفتار کنند... ببینم با این یارو که نبودی؟
- کی؟ با کسری؟ «از بغلش اومدم بیرون و عق تصنعی زدم و گفتم»: دیگه چی؟! من کلاً دو بار سه بار باهاش رفتم شام بیرون که هر بار دعوام شده باهاش و جیغ و هوار و تهدید تا منو رسونده خونه.
ماندانا: مادرت چه فکری میکنه؟
- تازه اینو بگم، آقا دوست دخترم داره، بعد به من میگه تو که به من نمیرسی... آخه چندش تو خودت رغبت میکنی به خودت تو آینه نگاه کنی؟ «تنم لرزید و گفتم»: ماندانا دیدیش که؟
ماندانا: آره عکسشو فرستادی! «ماندانا صورتشو جمع کرد و گفت»: وووی! تصور اینکه تو رو بوسیده هم حال منو بد میکنه.
- کثافت یه بار... اَی با زور تو ماشین میخواست این کارو بکنه، ماندانا کل صورتم خیس شده بود مرتیکه توفتو جمع کن حالم بهم خورد.
ماندانا: الهی بمیرم برات... «باز زدم زیر گریه و گفتم»: منُ طلاق نده خودمو میکشم ماندانا.
ماندانا بغلم کرد و گفت: آروم باش، نگران نباش منصور طلاقتو میگیره «اشکامو پاک کرد و گفت»: من میدونم شرایط بدیِ، اما عزیزم قوی باش، تو از پسش برمیای.
سری تکون دادمُ گفتم: آره از پسش باید بربیام.
تلفن خونه‌ ی ماندانا به صدا دراومد به هم نگاه کردیم و گفتم:
- مسیح که به گوشیت زنگ میزنه!
ماندانا: آره، بذار بره رو انسرینگ ببینیم کیه بلند شو از جات.
صدای مامان اومد: ماندانا... ماندانا... اَه... خونه‌ ای؟ ببین من که باورم نمیشه تو سفر باشی تو اون باشگاه فکستنیتو ول نمیکنی بری شمال... ماندانا! ببین فقط میخوام بو ببرم مایا پیش توئه خونتو آتیش میزنم. با چشمای گرد ماندانا رو نگاه کردم دیدم با حرص نگاهش طرف تلفن، بیچاره ماندانا هم به خاطر من گیر افتاده، دستشو گرفتم و سری تکون داد و مامان گفت:
- داریوش این خونه نیست.
صدای بابا هم اومد که می‌گفت: من که گفتم.
مامان: پس کجا رفته؟... «نمیدونم کی یه حرفی زد و مامان گفت»: نَـــه نع... مایا؟! نه. با گنگی به ماندانا نگاه کردم و ماندانا بهم اشاره کرد «هیس» مامان گفت:
- دوست پسرش کجا بود کسری جان؟
با عصبانیت به طرف تلفن نگاه کردم و تماس قطع شد و گفتم:
- ببین خودش با عَره اوره شمسی کوره نوری میذاره کوری برمیداره بعد به من میگه دوست پسر، من اگر ابلاغ نبودم‌ها ماندانا باید زن همون مزدک میشدم خرش می‌ ارزید به این شَتر شلخته.
ماندانا اخمی کرد و گفت: آخه تو ننه‌ ات مذهبیِ بابات مذهبیِ، خودتم که هزار و بیست بار گرفتن بردنت این منکراتیا، تو رو چه به مزدک؟! اصلاً چه تفاهمی با هم داشتید.
شونه بالا دادم و گفتم: مزدک هنر سرش میشد، درسته خودش کاره‌ای نبود ولی میفهمید منو.
ماندانا: همین؟!!
- نه بابا اخلاقشم قابل تحمل بود فقط با بپوش، بکش جلو این کیه اون کیه‌ اش نمیساختم.
ماندنا خندید و گفت: با چیش میساختی؟ همین که تو ویلن یا سه تار میزدی اون سر تکون میداد؟
با غصه ماندانارو نگاه کردم و گفتم:
- بابا من اصلاً هیچ وقت از دوست پسر و مرد شانس نداشتم، یادته با یکی دوست بودم مهندس عمران بود خیر سرش ننه باباشم استاد دانشگاه بودن آقا بی‌شعور بود؟ رفته بودیم ناهار بیرون سیب‌ زمینی سرخ کرد‌هایی که اضافه اومده بود و با خودش از رستوران آورد بیرون.
ماندانا با چشمای گرد و با تعجب گفت: نه!!!
پرش به قسمت #هفت :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/99243

قسمت #هشت

رمان #شاه_و_نواز

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

@baghstore_app


بی حوصله نچی کردم. سرشو پایین تر آورد و لبشو به گوشم چسبوند و گفت:
-فکر می کنی شوخی می کنم؟
با سرم، صورتشو عقب دادم و گفتم:
-راهتو بیا؛ جلوی پاتو نگاه کن.
در خونه رو با کلید باز کردم و گفتم:
-چارچوب درو بگیر کفشتو دربیارم.
روی زمین چنباتمه زدم تا کفششو دربیار. دست روی سرم کشید تا روسریمو از سرم دربیاره. کلافه سرمو عقب کشیدم و گفتم:
-نکن، پاتو دربیار کفشتو نگه داشتم.
کفشاشو درآوردم. کفشای خودمم سریع کندم و دوباره زیر بغلشو گرفتم. دستشو دور گردنم انداخته بود، پنجه هاش تا سینه ام می رسید. دو قدم که برداشتیم لمسم کرد. با حرص و صدای پایین درحالی که پنجه ی دستشو محکم می گرفتم گفتم:
-آیهان! باز شروع کردی؟
-چرا؟ عادت نداری؟ الدنگ بهت دست نمی زنه؟ شش هفت سال پیش که قدیسه خانم بودی، توی سی سالگیت هنوز راهبه ای؟ هان؟
-به تو هیچ ربطی نداره.
با شیطنت گفت:
-می خوای دست نخورده باشی تا توی قبر مورچه و عقرب بخورنت؟ بدبخت بذار هم یه نوایی به تو برسه و هم من.
جواب ندادم. در اتاقشو باز کردم. کپ کرده به اطراف نگاه کردم. همه چیز بهم ریخته و شکسته بود. جاخورده نگاهش کردم و گفتم:
-چرا اینطوری کردی؟
جای جواب به سوالم گفت:
-می خوام دوش بگیرم.
به سمت تخت بردمش تا بشینه. تمام وسایل روی میز توالت روی زمین بود. انگار با دستش روی زمین هولشون داده بود. به سمت حموم رفتم. در باکس توی حموم رو باز کردم و از توی اتاق گفت:
-چیزی توی آب نریز.
-مگه کمرت درد نمی کنه؟ دکتر دارو داده چرا نریزم؟
با پام لباس هایی رو که کف حموم ریخته بود، یه گوشه هول دادم. جنون گرفته بود؟ چرا لباس هاشو اینطوری کف حموم ریخته؟ داروهایی که باید توی آب بریزم رو برداشتم و داخل وان ریختم. آب رو یکم گرم کردم و گفت:
-نواز من گشنمه.
-خیله خب.
عین بچه های حاضر جواب گفت:
-اونطوری خیله خب نگو، من گشنمه.
-آیهان جان!
از حموم خارج شدم و دیدم پیراهنشو درآورده. نگاهمو ازش گرفتم و ادامه دادم:
-هشت پا که نیستم. حموم رو مهیا کنم یا غذارو؟ صبر کن دیگه بچه که نیستی!
-من از صبح تا حالا غذا نخوردم.
نگاهم به شیشه نوشیدنی کنار تخت افتاد و گفتم:
-همین معده اتم امروز فردا از کار می ندازی. مگه دارو نمی خوری؟ برای چی انقدر مشروب مصرف می کنی؟
-کمکم کن لباسمو دربیارم.
عاصی شده به سمتش رفتم و مقابلش ایستادم. با دستام زیر بازوهاشو گرفتم تا بتونه بلند بشه. کمر خودم درد می گرفت و وزنش برای من زیاد بود. با اینکه دختر ریز جثه ای نبودم و قد بلندی هم داشتم اما آیهان خیلی درشت تر از من بود.
با دستاش شونه هامو نگه داشت و گفت:
-باز کن.
شاکی نگاهش کردم. شیطنت و لبخند شروش صورتشو پر کرد و گفت:
-ولت کنم میفتم.
با غیض جواب دادم:
-من نگهت داشتم نترس.
-بیفتم کار سخت می شه. میفتی روم و بعدش هرچی پیش آید.
زیر لب گفتم:
-خدا مغزتو معیوبتو لعنت کنه.
کمربندشو باز کردم و گفت:
-آخ.
با حرص نگاهمو به سمت بالا کشیدم. با لبخند دندون نما و لبریز از شیطنت گفت:
-کمرم تیر کشید نواز.
-توی گوشیت پر از شماره است، زنگ بزن بیان تیر کمرتو بگیرن.
با لبخندی که دندون های ردیفشو به رخ می کشید، گفت:
-نـــــــــــواز! تو گوشی منم نگاه می کنی که می دونی شماره دارم؟
دکمه ی شلوازشو باز کردم و گفتم:
-نه شاهدم که هر دقیقه یکی میاد و می گی شماره اتو بذار.
-حواست به منه؟
-شلوارت بازه، وان هم پر شد. دربیار برم آبو ببندم.
نگهم داشت و گفت:
-بکش پایین.
با خشم و صدای پایین گفتم:
-باز داری شورشو درمیاری آیهان!


***
نصب اپلیکیشن باغ استور و مطالعه ادامه رمان :
https://baghstore.net/app/
پرش به قسمت #هشت :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/99420

قسمت #نه

رمان #شاه_و_نواز

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

@baghstore_app


-باشه من درمیارم اما تعادلمو از دست دادم و تورو هم با خودم انداختم دیگه هیچیش دست من...
با خنده ادامه داد:
-نیست! اتفاقه دیگه.
با حرص شلوارشو پایین کشیدم و گفتم:
-سواستفاده کردنت تمومی نداره که. بشین از پات دربیارم.
به سختی روی تخت نشست و شلوارشو از پاش درآوردم. واکرشو آوردم و گفتم:
-بیا اینو بگیر بلند شو من برم آبو ببندم.
با پرخاش گفت:
-از واکر خوشم نمیاد. مگه نگفتم اینو از جلوی چشمم دور کن؟
به سمت حموم رفتم. صدای افتادن واکر روی زمین اومد. خوشت نمیاد که به من بچسبی؟ از حموم بیرون اومدم و با اخم نگاهش کردم و گفتم:
-اصلا خودت کمک نکنی ها.
با پر روریی و جسوری گفت:
-هندونه خوردی پای لرزش بشین.
زیر بغلشو گرفتم و کمکش کردم تا به وان برسه. قبل اینکه داخل وان بره گفتم:
-آیهان به خدا منو بکشونی توی آب...
-می ری؟ هان؟ کی رو تهدید می کنی؟
اون تخسی توی چشاش که به دهنم زل می زد تا ادامه ی جمله امو بگم، منو کلافه می کرد.
-نه نمی رم اما دردتو بیشتر می کنم.
با تلخی و خشم گفت:
-بی جا می کنی! گفتم خندیدم پر رو شدی.
-درست حرف بزن، حد خودتم نگه دار.
وارد وان شد و توی آب نشست و گفتم:
-پاهاتو توی آب تکون بده نرم تر بشن. من برم غذا درست کنم.
-گوش و حواست به من باشه.
-در اتاق بازه می شنوم.
گرم کن بالای وان رو روشن کردم و از حموم خارج شدم. به خودم خرده گرفتم انقدر هر کاری رو براش کردی فکر می کنه می تونه هر چیزی رو ازت بخواد.
اون چهار سال دانشجویی و بعد هم این چند سال اخیر. من این بلا رو سرش آوردم! حداقل یکی از پا ها یا کمرش سالم نیست! شونه ی چپش هم که آسیب دیده چطوری کمک نکنم؟
درحالی که اسنک درست می کردم به دانوب زنگ زدم. با صدایی که تعجیل و نگرانیشو نشون می داد، جواب داد و گفت:
-نواز؟ حالت خوبه؟ اون کثافت بی همه چیز اومد دم خونه اتون؟
حوصله ی حرفاشو نداشتم. پلک هامو محکم روی هم فشردم و چشمامو جمع کردم. دلم می خواد داد بزنم و بگم تو خیلی دلسوز منی؟ این دقیقا تخم دو زرده ی توئه که برای من کردی، شاهکار توئه! گرچه منم عقلمو دادم دست تو! حالا داری بهش فحش می دی؟
اما جای تمام عصیانی که در درونم بود آهسته و خسته گفتم:
-تو از کجا می دونی؟ باز رفتی دم خونه امون؟ مگه نگفتم اونجا نرو!
-چیکار می کردم؟ تو که جواب نمی دادی منم نگران بودم نواز. باید بهم زنگ می زدی من می اومدم جوابشو می دادم.
وای وای گوشت تن آدم با این حرفای دانوب می ریزه. کلافه تر از لحظات قبل قرنیه ی چشممو توی حدقه چرخوندم و گفتم:
-هیچ کس نمی تونست کاری بکنه، حکم جلب گرفته بود.
-فکر کرده چون دوست پسر سابقت بوده هر غلطی می تونه بکنه؟
-دانوب! این قضیه هیچ ربطی به جریان الان نداره. باز داری این مسئله رو باز می کنی؟ هی دوست پسر سابق، دوست پسر قبلی!


***
نصب اپلیکیشن باغ استور و مطالعه ادامه رمان :
https://baghstore.net/app/
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7


قسمت #هشت

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368

لاشه ی مانتومو از روی زمین برداشتم و گفتم:
-اینم چه زپرتی بود! چرا اینطوری شد؟ مانتوی حنا بود حالا جواب اونو چی بدم؟
-قرارداد مینویسم.
-برو گمشو درازِ صدا کلفتِ خر زور. این مانتو امانت بود، حالا واسه صاحبش چی برگردونم؟ تو خارج شعور بهت یاد ندادن؟
-راست میگی موندنت اینجا باید توی چهارچوب یه سری قرار مدار ها باشه که شر نشه. اینجا ایرانه! فرنگ که نیست، اینجا هم مجتمعه که الان خالیه، دو روز دیگه پر بشه همه توی زندگی همدیگه سرک میکشن و شرش گردن منو میگیره، تو هم بهت اعتباری نیست....
-چی واسه خودت بلغور میکنی؟
صدای نق نق بچه اومد، به بچه اشاره کرد و گفت:
-این چرا هی بیدار میشه؟
-صدای نکره اتو بیار پایین بیدار نشه.
-شیر میخواد؟
-نچ! جغد دانا هم هست.
بالای تخت بچه رفتم و آروم کنار بالشتشو تکون دادم:
-پیش پیش پیش...
«با صدای خفه گفت:» شیر نمیخواد؟
«با حرص گفتم:» تو حرف نزن هیچی نمیخواد، شیر مفت گیر آورده، یه لیوان آب دستمون نداده ده بار شیر گرفته.
بچه بیشتر نق زد و محکم تر گفتم:
-لالا، پیش پیش پیش، لالا کنه، سیس...سیس....
به خودم نهیب زدم آفرین نیومده راه افتادی! دلم غنج رفت، با دختر منم مهربونند؟ بیدار میشه نمیگن اَه بازم بیدار شد؟ کاش حداقل زنی که میخواست مادرش بشه رو میدیدم. بالشتو کنار بچه گذاشتم و همینطور بالاسرش ایستادم و نگاش کردم. چقدر بی دفاع و مظلومه. طفلکی تو دیگه چه بدشانسی هستی بچه جون...
پتو رو روش کشیدم، دروغ گفتم، دروغ گفتم....بچه ام برام مهم بود، دلم الان خواستش، اَه ساکت شو ماحی؛ بچه میخواستی چه غلطی کنی؟ توی ایران به بچه ی بی صاحابی تبدیل میشد که همه توی سرش میزدن، رفت با آبرو بزرگ بشه.
دلم میخواست الان تکونش بدم تا بخوابه، دلم خواست، دلم خواستش....از توی هال صدام زد:
-خانم میاید؟
احساساتمو کنترل کردم و به خودم مسلط شدم، به هال رفتم و گفتم:
-تو دست بردار نیستی.
-نه! بیا بشین ببین چی میگم.
روی صندلی کنار اُپن آشپزخونه نشستم و گفت:
-تو در ماه چقدر درآمد داری؟
نگاش کردم سرد، خشک، تلخ، با خشمی افروخته و خاموش! پارادوکسی بس غنی بود! نگام جوری بود که به سکوت وادارش میکرد. من هیچ وقت توی خیابون راه نیوفتادم برای اینکه کثافت کاری کنم، منو تایماز به زور کتک و اعتیاد وادارم میکرد. این یارو چی میگه؟!!!! با تردید آهسته گفت:
-چرا حرف نمیزنی؟
-وقتی از زندگی مردم خبر نداری انقدر دهنتو باز نکن و حرف مفت نزن.
-من مگه چی گفتم؟ گفتم درآمدت چقدر بوده میخوام برات حقوق بزارم.
«پوزخند زدم:» حالا یارو زنگ زده گفته فردا بیا ببینمت تو فکر کردی استخدامی؟
-آقا منو استخدام نکنه شده میرم زمین تی میزنم.
-ببین عمو، اون خارجه که کار نباشه تهش میرن ظرف میشورن، زمین تی میزنن، تو ایران انقدر بیکاریه که زمینم بخوای تی بزنی پیدا نمیشه میفهمی؟ کار نیست!
-زن! تو چه فک قوی ای داری، آقا به شما چه من پول درمیارم به تو میدم.
«از جا بلند شدم و شاکی گفت:» باز راه افتاد.
«با حرص گفتم:» میزاری آب کوفت کنم؟ خشک شدم.
-آب؟ آهان.
به سمت آشپزخونه رفتم. در کابینت بالا سینکو باز کردم دیدم لیوان ها همه توی جعبه است.
-یعنی زحمت به خودتون ندادید لیوانو از تو جعبه در بیارید؟
جوابمو نداد. لیوانو با مایع شستم و بعد دوتا لیوان آب خوردم، برگشتم دیدم ایستاده و داره از اونور اُپن نگام میکنه، خیلی مو شکافانه و دقیق، با تعجب نگاش کردم:
-چیه؟
-چرا لیوانو از جعبه درآوردی شستی؟
-نشورم؟ با خاک توی جعبه میزارن همینطوری بخورم؟
«یکم نگام کرد و گفت:» خونه اتون کجاست؟
-به تو چه.
-لااله الاالله، چرا خوی جنگ داری تو دختر؟ میخوام بچه امو بهت بسپارم مگه الکیه؟
-من چه میدونم الکیه یا نه، تورو بگو انقدر اسکلی که منو نه میشناسی نه چیزی، میخوای بچه اتو پیش من بزاری و فردا بری مصاحبه.
«یکم نگام کرد و بعد گفت:» خونه اتون کجاست؟ خانواده داری؟
خواستم بگم نه ندارم اما چهره ی مامان شهری جلوی چشمم اومد و نتونستم بگم نه و به یه طرف دیگه نگاه کردم.
-چرا جواب نمیدی؟
«شاکی نگاش کردم:» معلومه که خانواده دارم، نه فقط امثال تو ننه و بابا دارن.
-چرا چرت و پرت میگی زن حسابی؟ یه سوال ازت کردم، اسمت چیه؟
-ماحی؟
-ماهی؟
-نه قزل آلا، ماحی از محو میاد.
«با تفهیم گفت:» آهان! من امیرم، امیر سالار آقا بالا!