نیلوفر قائمی فر
24K subscribers
20 photos
20 videos
199 links
پیج اینستاگرام:
instagram.com/nilufar.ghaemifar2

بچه‌ها تمامی رمانای منو فقط از اپلیکیشن باغ استور تهیه کنید، تنها جایی که با رضایت خودم منتشر میشه و هر سایت و گروه و کانالی جز این منبع رمانهای منو منتشر کنه راضی نیستم و حرامه!
https://baghstore.net/
Download Telegram
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

#هفت
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر
مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.
برای دانلود اپلیکیشن به کانال
@BaghStore_APP مراجعه کنید.
*



با درد و دندونای روی هم گفتم:
-بیست و پنج.
-سابقه ی بیماری داری؟
-نه...
-گروه خونیت چیه شاید بپرسن.
-AB.
وارد اورژانس شدیم و رو به پذیرش گفت:
-دل درد شدید داره، یه دکتر...یعنی یکی بیاد دیگه.
یکی با روپوش سفید کانتر پذیرشو دور زد و به سمتم اومد و گفت:
-کجای دلته؟
به شکم اشاره کردم و رو به پسره گفت:
-ببر روی تخت اونجا بخوابون.
تک تک سوالاتی که پسره ازم پرسیده بودو دکتر پرسید و گفت:
-باید سونوگرافی بشه.
پسره جاخورده گفت:
-حامله است؟
دکتر و پرستار زدن زیر خنده و با دندونای روی هم گفتم:
-دهنتو ببند اَه!
دکتر-سونوگرافی مگه فقط برای بچه است؟ سونوگرفی کنه احتمالا آپاندیسه. خدمه میاد همراهشون برو طبقه ی همکف.
سونوگرافی تا انجام شد سریع منو اتاق عمل فرستادن چون آپاندیس ترکیده بود و من چیزی بین درد و مرگ بودم و هیچی نمی فهمیدم.. حتی در اون حالت نمی تونستم به پول بیمارستان فکر کنم چه برسه به پسری که نمی شناسمش و الان سوییچ ماشینمم دستش بود!
صدای حرف می اومد، حرفارو می شنیدم اما عین جسد بودم، یه صدای زن اومد:
-چرا اونجا ایستادی بیا تو، بیمارستان پرستار نداره و الان یه اتوبوس آدم که تصادف کرده آوردن. بیا بالا سر مریضت وایستا نذار بخوابه، باید هوشیار باشه. الان از بیهوشی دراومده.
-چطوری نذارم؟
زن با حرص گفت:
-کنار تخت بشین باهاش حرف بزن بیدار بشه.
نالیدم و زنه گفت:
-به توهم دارو بی هوشی زدن؟
یه صدای زنونه دیگه گفت:
-پسرجون بیا داخل نترس ما دوازده شب به بعد تبدیل به زامبی نمی شیم. ما هم مریضیم؛ حالا که اجازه دادن بیا تو.
-خانم ها ببخشید؛ سلام.
شنیدم که صدای کشیدن صندلی روی زمین اومد و یکی گفت:
-ساغر!
-ساغر!! اسمش اینجا نوشته ساقی!
یه مکثی کرد و گفت:
-آ...اون...اون اسم توی شناسنامه است و تو خونه ساغر صداش می کنند.
چشمامو به زور باز کردم ببینم این کیه که انقدر داره چرت و پرت میگه اما ...


*
#اپلیکیشن_باغ_استور
راهنمای نصب نسخه ios برای آیفون:
https://t.me/BaghStore_app/198

فایل نصب نسخه Android برای سامسونگ، هوآوی، شیائومی:
https://t.me/BaghStore_app/203
پرش به قسمت یک :

https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6

قسمت #هفت

رمان #وسوسه_های_شورانگیز

بقلم #نیلوفر_قائمی_فر

فروشگاه اصلی
@baghstore


ماشینو تا پارک کردم، ماندانا از پله‌ها اومد پایین، با نگرانی گفت:
- چی شده؟ بابات زنگ زد گفت «مایا اونجاست؟» گفتم «من شمالم».
چشمامو گرد کردم و بغلش کردم و گفتم: الهی من قربون توی خاله بشم دَمت گرم.
ماندانا نگام کرد و گفت: فهمیدم گند زدی یه جا.
- من؟! خواهرت و شوهرش، تو که قاطی ما نمیشی نمیدونی چه اتفاقی افتاده.
ماندانا: چی شده؟!!! کشتی منو که!
- میخوام از کسری جدا بشم «به طرف ماشین اشاره کردم و گفتم»: اومدم قهر برای چند وقت.
ماندانا با تعجب و بلند گفت: چی؟!!! تو دیروز عقد کردی امروز جدا بشی؟!
- مگر من خواستم؟ تو که میدونستی من نمیخوام.
ماندانا: انقدر خری خب، بهت گفتم روز عقد بپیچون.
- نمیشد.
ماندانا: الان چطور اومدی اون موقع هم می‌ اومدی، الان چطور میخوای از اون مرتیکه جدا بشی؟ با پولش همه رو میخره، ننه بابای تو رو خریده...
- غلط کرده، منصور وکیلمه.
ماندانا با تعجب گفت: منصور؟ منصور خودمون؟
سری تکون دادم و با چشمای گرد گفت: منصور اشرافی؟ اون پرونده طلاق مگه قبول میکنه؟ دست انداختی منو؟
- نه به خدا، اومد دید که ننه بابای پول پرست من چه گندی تو زندگیم زدن، گفت این کیه مایا؟ گفتم گل کتایون و داریوشِ که به سر من زدن، طلاق میخوام گفت من میگیرم.
ماندانا چشماشو ریز کرد و گفت:
- به این آسونی؟ «با حرص و توجیه گفتم»:
- منصور منو بزرگ کرده من تو بغل منصور بزرگ شدم، بیاد بگه نه؟
گوشیم زنگ خورد و ماندانا گفت: کیه؟ مامانته؟
- نه اونا بلاکن.
ماندانا زد زیر خنده و آروم زد تو سرم و گفت: خاک تو سرت نشه بلاک کردی؟
- اوووه! شش ماهه بلاکن.
گوشیو از رو صندلی برداشتم و دیدم منصورِ به ماندانا گفتم: عمو منصورِ ... الو؟!
منصور: مایا رسیدی؟
- آره رسیدم، منصور، ماندانا گفته شمالِ، یه وقت سوتی ندی‌ها یادت باشه.
منصور: خیلی خب.
- کی میای؟
منصور: من تازه میرم سر کلاس.
- زنگ زدن؟
منصور: نه دیگه.
- باشه، تروخدا امروز مخ دانشجوهاتو نخور زود سروته کلاسو هم بیار، بیا.
منصور خندید و گفت: باشه خانم بلا.
گوشی و قطع کردم و گفتم: آخه چی میشد ماندانا این بابای من بود.
ماندانا: گفت میاد؟
- آره انگاری تا هشت کلاس داره بعد میاد اینجا.
ماندانا: پس زود باش، وسایلتو ببریم بالا شام سرهم کنیم.
وسایلمو بردیم بالا و توی یکی از اتاق‌ های ماندانا وسایلمو گذاشتم و گفتم:
- مسیح نمیاد؟
ماندانا: ایران نیست، مسابقه داره.
- آخه مسیحُ بفرستیم دو تا چک و لگدی به کسری بزنه من حال کنم، ماندانا بیست روز پیش خونه‌ مون مامان من براش تولد گرفته بود، مرتیکه گراز سن کلاغُ داره براش تولد گرفته بود،یعنی ماندانا یه جوری دارن یارو رو خر میکنند که انگار دارن شیره سر بچه میمالن،اونم که نفهمه دیگه همش تو مهمونی‌ها پلاسِ..خوبه کس و کارش مُرده پول بهش رسیده سر پیدا کنه وگرنه باید تو آشغال پلاس میشد. یه آدم بدرد نخوریه که نگم بهت ماندانا... «یهو بلند زدم زیر گریه، انقدر دلم پُر بود که نیازی به بغض و اشک تو چشم جمع شدن ... و پروسه‌ ی گریه نبود یهو میزدم زیر گریه، ماندانا با تعجب و یکه‌ خورده نگام کرد و با گریه گفتم»:
- انقدر بیشعور نمیگه دکمه‌ ی لباس بی‌صاحبشو ببنده، تا کجای سر و سینه‌اش بیرونِ آدم روش نمیشه باهاش تو خیابون راه بره، هیزه همه رو داره یه جور نگاه میکنه که انگار همه لخت مادرزادن،تو دخترا میلوله،ادکلن میخره بیست میلیون اما هنوز بوی لاش مرده میده... من با این مرتکیه کجا برم زیر یه سقف نمیتونم تحملش کنم ،تا میرسه بهم میخواد فقط بگیره بگیره...مرتیکه متجاوزه هرزه...
ماندانا اومد جلو بغلم کردُ سرمو بوسید و گفت:
- آخه اینو از کجا پیدا کردن؟
- این خواهر پول پرستت تو مهمونی پیدا کرده، با بابا آشنا کرد واسه کار منو چپوندن بهش...
پرش به قسمت #شش :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/99230

قسمت #هفت

رمان #شاه_و_نواز

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

@baghstore_app


وارد حیاط خونه شدیم. فردی کنار ماشین اومد و پارس می کرد. ماشینو جلوی ورودی خونه بردم تا آیهان راحت پیاده بشه. در ماشینو باز کرد و سعی می کرد تا پیاده بشه اما درد کمرش انقدر زیاد بود که عصبی گفت:
-نــــــــواز! کور شدی؟
دستی رو کشیدم تا پیاده بشم و با هون لحن گفت:
-خاموش کن بی صاحابو نمی خواد ببری پارکینگ. می خواد منو پیاده کنه بعد بره اون سر حیاط ماشین پارک کنه.
از ماشین پیاده شدم و به سمتش رفت. از روبرو تا زیر بغلشو گرفتم و خواستم بیرون بکشمش، سنگینیش انقدر زیاد بود که زور اون به من غلبه می کرد و منو به داخل ماشین می کشید.
-آیهان خودتم کمک کن زورم نمی رسه!
با لحن حرصی گفت:
-پام خشک شده نمی تونم.
-خیله خب بشین پاتو ماساژ بدم به خاطر مسافته که بی حرکت بودی.
زیر پاش چنباته زدم و پاشو از کفش درآوردم. تالوس مچ پاش شکسسته بود و ساق پاش با اینکه جوش خورده بود اما چون قسمت های حساس پا بودن هنوز به حرکت نیفتاده بودن. زانوی دیگه اش هم دچار آسیب شده بود!
کمی پاشو ماساژ دادم و گفتم:
-بذار برم کیسه آب گرم...
با لحن کوبنده گفت:
-نه!
-می گم کیسه ی آب گرم بیارم بذارم رو عضلات که سفت شده.
-ماساژ بده راه میفته.
با عصیان ادامه داد:
-یه هفته ده روزه گه زدی به وضعیت کوفتی منی.
با صدای آروم گفتم:
-خیله خب، خیله خب هیس عصبی می شی بدتر می شه. دارم ماساژ می دم دیگه.
-نه فیزیوتراپی رفتم نه آب درمانی. دارو هم نخوردم.
-داروتو می خوردی خب؛ با خودتم لج داری؟
چونه امو محکم گرفت و با تاکید و تلخی و گفت:
-اینا کار توئه، تو باید رسیدگی کنی.
سرمو عقب کشیدم:
-نکن آیهان.
اونطوری که تهاجمی چونه امو گرفته بود باعث شد فردی کنارم پارس کنه. ترسیدم و از هول سرم توی در ماشین خورد و روی زمین نشستم. سرم انقدر درد گرفت که بین بازو آرنجم نگهش داشتم. آیهان یه داد سر فردی زد که طفلی زوزه کش عقب رفت.
گوشیم باز زنگ خورد و آیهان با حرص گفت:
-چرا سایلنت نمی کنی؟ هی زر و زو بیکار الدنگ زنگ می زنه. کار و زندگی نداره که.
کلافه بهش نگاه کردم و گفتم:
-خودتم تلاش کن پاتو آروم حرکت بده.
از جا بلند شدم و دوباره گرفتمش تا بلاخره از ماشین خارج شد و گفتم:
-درو بگیر عصاتو بیارم.
کفششو پاش کردم و عصاشو از کنار صندلی درآوردم.
-تا خونه باهام بیا. دردم زیاده نمی تونم به عصا اعتماد کنم.
-باشه.
عصارو بهش دادم و از طرف دیگه هم خودم گرفتمش. سنگینیشو روی من می انداخت. پلکمو به هم فشردم و گفتم:
-آیهان باهم زمین می خوریما، انقدر سنگینیتو روی من ننداز.
درحالی که بهم نگاه می کرد، گفت:
-تحمل نداری؟ سخته؟ پس چطور امشب کنار بیای نواز حسینی؟

***
نصب اپلیکیشن باغ استور و مطالعه ادامه رمان :
https://baghstore.net/app/
پرش به قسمت #هفت :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/99243

قسمت #هشت

رمان #شاه_و_نواز

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

@baghstore_app


بی حوصله نچی کردم. سرشو پایین تر آورد و لبشو به گوشم چسبوند و گفت:
-فکر می کنی شوخی می کنم؟
با سرم، صورتشو عقب دادم و گفتم:
-راهتو بیا؛ جلوی پاتو نگاه کن.
در خونه رو با کلید باز کردم و گفتم:
-چارچوب درو بگیر کفشتو دربیارم.
روی زمین چنباتمه زدم تا کفششو دربیار. دست روی سرم کشید تا روسریمو از سرم دربیاره. کلافه سرمو عقب کشیدم و گفتم:
-نکن، پاتو دربیار کفشتو نگه داشتم.
کفشاشو درآوردم. کفشای خودمم سریع کندم و دوباره زیر بغلشو گرفتم. دستشو دور گردنم انداخته بود، پنجه هاش تا سینه ام می رسید. دو قدم که برداشتیم لمسم کرد. با حرص و صدای پایین درحالی که پنجه ی دستشو محکم می گرفتم گفتم:
-آیهان! باز شروع کردی؟
-چرا؟ عادت نداری؟ الدنگ بهت دست نمی زنه؟ شش هفت سال پیش که قدیسه خانم بودی، توی سی سالگیت هنوز راهبه ای؟ هان؟
-به تو هیچ ربطی نداره.
با شیطنت گفت:
-می خوای دست نخورده باشی تا توی قبر مورچه و عقرب بخورنت؟ بدبخت بذار هم یه نوایی به تو برسه و هم من.
جواب ندادم. در اتاقشو باز کردم. کپ کرده به اطراف نگاه کردم. همه چیز بهم ریخته و شکسته بود. جاخورده نگاهش کردم و گفتم:
-چرا اینطوری کردی؟
جای جواب به سوالم گفت:
-می خوام دوش بگیرم.
به سمت تخت بردمش تا بشینه. تمام وسایل روی میز توالت روی زمین بود. انگار با دستش روی زمین هولشون داده بود. به سمت حموم رفتم. در باکس توی حموم رو باز کردم و از توی اتاق گفت:
-چیزی توی آب نریز.
-مگه کمرت درد نمی کنه؟ دکتر دارو داده چرا نریزم؟
با پام لباس هایی رو که کف حموم ریخته بود، یه گوشه هول دادم. جنون گرفته بود؟ چرا لباس هاشو اینطوری کف حموم ریخته؟ داروهایی که باید توی آب بریزم رو برداشتم و داخل وان ریختم. آب رو یکم گرم کردم و گفت:
-نواز من گشنمه.
-خیله خب.
عین بچه های حاضر جواب گفت:
-اونطوری خیله خب نگو، من گشنمه.
-آیهان جان!
از حموم خارج شدم و دیدم پیراهنشو درآورده. نگاهمو ازش گرفتم و ادامه دادم:
-هشت پا که نیستم. حموم رو مهیا کنم یا غذارو؟ صبر کن دیگه بچه که نیستی!
-من از صبح تا حالا غذا نخوردم.
نگاهم به شیشه نوشیدنی کنار تخت افتاد و گفتم:
-همین معده اتم امروز فردا از کار می ندازی. مگه دارو نمی خوری؟ برای چی انقدر مشروب مصرف می کنی؟
-کمکم کن لباسمو دربیارم.
عاصی شده به سمتش رفتم و مقابلش ایستادم. با دستام زیر بازوهاشو گرفتم تا بتونه بلند بشه. کمر خودم درد می گرفت و وزنش برای من زیاد بود. با اینکه دختر ریز جثه ای نبودم و قد بلندی هم داشتم اما آیهان خیلی درشت تر از من بود.
با دستاش شونه هامو نگه داشت و گفت:
-باز کن.
شاکی نگاهش کردم. شیطنت و لبخند شروش صورتشو پر کرد و گفت:
-ولت کنم میفتم.
با غیض جواب دادم:
-من نگهت داشتم نترس.
-بیفتم کار سخت می شه. میفتی روم و بعدش هرچی پیش آید.
زیر لب گفتم:
-خدا مغزتو معیوبتو لعنت کنه.
کمربندشو باز کردم و گفت:
-آخ.
با حرص نگاهمو به سمت بالا کشیدم. با لبخند دندون نما و لبریز از شیطنت گفت:
-کمرم تیر کشید نواز.
-توی گوشیت پر از شماره است، زنگ بزن بیان تیر کمرتو بگیرن.
با لبخندی که دندون های ردیفشو به رخ می کشید، گفت:
-نـــــــــــواز! تو گوشی منم نگاه می کنی که می دونی شماره دارم؟
دکمه ی شلوازشو باز کردم و گفتم:
-نه شاهدم که هر دقیقه یکی میاد و می گی شماره اتو بذار.
-حواست به منه؟
-شلوارت بازه، وان هم پر شد. دربیار برم آبو ببندم.
نگهم داشت و گفت:
-بکش پایین.
با خشم و صدای پایین گفتم:
-باز داری شورشو درمیاری آیهان!


***
نصب اپلیکیشن باغ استور و مطالعه ادامه رمان :
https://baghstore.net/app/
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7


قسمت #هفت

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368


اونم دست به کمر شد و دورو برشو نگاه کرد و زیر لب گفت:
-لااله الاالله.
هردو ساکت شدیم و من همونطور که روبروش ایستاده بودم، اونم عاصی شده به یه گوشه نگاه میکرد که گوشیش زنگ خورد، یکه خورده به من نگاه کرد و گفت:
-کیه؟
با چشمای گرد نگاش کردم، این مغزش رد داده! کلا خشک مغزه از من داره میپرسه؟ بیرون رفت و صدای مکالمه اش از بیرون میومد. مانتومو درآوردم. گلوم به شدت خشک شده بود. زیر دلم از بس که دستشویی داشتم تیر میکشید. به سمت دستشویی رفتم، انقدر صداش رسا بود که توی دستشویی هم صداش میومد:
-بله، بله من رِزُمه امو بیست روز قبل فرستاده بودم...نه نه الان ساکن ایرانم. پونزده روزه اومدم...حقیقتش من یه ترم دیگه داشتم که فوق لیسانسمو بگیرم ولی متاسفانه مجبور شدم دانشگاهمو ول کنم....بله تو اکراین میخوندم...ام....نه فکر نکنم بشه دروس رو تطبیق داد چون سه ساله که دانشگاهمو ول کردم....بله بله گزارش مدت زمان کارمو براتون فرستادم...راستش من قبل دانشگاه هم کار میکردم برای همین نُه سال سابقه کار دارم... بله بله حتما خیلی ممنون برای این فرصت.... چشم من صبح خدمت میرسم.... چشم چشم خدانگهدار. چند لحظه ای ساکت بود و بعد شروع به صدا زدن من کرد:
-خانم؟ خانم؟ کجا رفت؟
با عجله از دستشویی بیرون اومدم و گفتم:
-هیـــس، حالا با این صدات سروصدا نکن باز بچه ات بیدار بشه منو اسیر کنه چته؟
«دستمو با پشت شلوارم خشک کردم و گفت:» حوله اونجاست!
-ولمون کن، منو یه کاره صدا کردی اینو بگی؟
«با شور گفت:» نه؛ من رزمه کاریمو برای چند تا آزمایشگاه فرستاده بودم الان از یه جا تماس گرفتن، اگر به امید خدا قبول کنند خیلی خوب میشه.
-خب؟
«یکه خورده گفت:» خب؟
-ببین تو بری اونجا سریع ردت میکنند چون میفهمند مغزت خشک شده و به دردشون نمیخوری...
خواستم از مقابلش رد بشم که گفت:
-باید بمونی، صبح دارم میرم.
برگشتم نگاش کردم و عاصی شده گفت:
-دردت چیه؟ برای کسی کار نمیکنی؛ میگی کسی برات مهم نیست؛ پول و کار میخوای خب بیا همه چی دارم بهت میدم.
-زر مفت نزن عمو، من میدونم تو از چه قماشی هستی.
«با اخم نگام کرد و گفتم:» بچه اشو شیر بده، خونه اشو آباد کن، بعد آخر بگی خب به خرج خورد و خوارک و جات یِر به یِر....
«با حرص نگام کرد و گفت:» واقعا آدم نیستی! من گفتم تا مبل خونه امو میفروشم تا حقوق تورو بدم.
-مبل دست دوم قیمتی نداره، زیاد زندگیتو حراج نکن.
-زن تو چرا انقدر دریده ای؟
-روبروم یه مرد جا نماز آب کش ایستاده که جوابشو ندم فکر میکنه خبریه!
خواستم مانتومو بپوشم همچین کشید که خودمم با مانتوم دو قدم به سمت جلو اومدم و با عصبانیت گفت:
-با تو بودما.
-پیشنهاد کار دادی من رد کردم.
مانتومو کشیدم، اونم کشید. مانتوم بافت بود و چون خیس بود کش میومد. با حرص گفتم:
-مردک من مگه رو گنج نشستم، مانتوم خراب شد ول کن ببینم.
-به خدا به پلیس زنگ میزنم تحویلت میدما.
-زر نزن بابا، منم به پلیس میگم مشتری بودی.
-مگه من اصلا به تو دست زدم؟
-لابد عرضه نداری، از سر مردونگیت که نبوده!
-تو آخه انقدر چموشی که مردونگی نمیفهمی، من دارم پیشنهاد خیر بهت میدم...
-خیر؟!!!!!
«خندیدم:» منو گاو فرض کنی یعنی خیر؟
با اخم نگام کرد و ادامه دادم:
-فکر کردی من شاسکولم؟ به هوای بچه بمونم که تو هم از بازار آزاد استفاده کنی؟ کور خوندی یالغوز.
-لااله الاالله.
-واسه من ذکر نزن، من شما مردا رو از خودتون بهتر میشناسم، بعدا میخوای بگی من مَردم مگه میشه یه زن توی خونه ام باشه و خطا نَرَم؟
-تو الان مشکلت اینه؟ راهبه؟ همچین از خوی مردا میگه انگار پاک دامنیش شُهره ی شَهره!
-به خاک مادرم توی دهنت میزنم که از خونریزی زیاد بمیری ها، یالغوز مگه من کالای مصرفیتم که هر غلطی میخوای بکنی من قبول کنم؟
-من دنبال زنم هستم، برگرده میفرستمت میری.
«خندیدم و با خنده گفتم:» اسکل اون که بزاد و بره دیگه نمیاد، مگه آدم سر بچه اش ناز میکنه؟ تو دیگه چه نخود مغزی هستی که منتظری اون بیاد!
«با اخم و حرص نگام کرد و گفت:» فضولیش به شما نیومده.
-بشین بینیم بــــا.، کی به زندگی دوزاری تو حرف زد؟ این مانتوی بی صاحابو ول کن، بابات که نخریده داری جرش میدی.
با ضرب مانتومو ازم گرفت و دوخت بافتشو با کشش دستش از هم باز کرد. یکه خورده نگاش کردم:
-بیشعور! خب نفهم! من تو این بارون با کت بابات برم سر قبرم؟
-اولا درست صحبت کن، دوما که گفتم جایی نمیری.