نیلوفر قائمی فر
24K subscribers
20 photos
20 videos
199 links
پیج اینستاگرام:
instagram.com/nilufar.ghaemifar2

بچه‌ها تمامی رمانای منو فقط از اپلیکیشن باغ استور تهیه کنید، تنها جایی که با رضایت خودم منتشر میشه و هر سایت و گروه و کانالی جز این منبع رمانهای منو منتشر کنه راضی نیستم و حرامه!
https://baghstore.net/
Download Telegram
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

#شش
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر
مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.
برای دانلود اپلیکیشن به کانال
@BaghStore_APP مراجعه کنید.
*



-من رفته بودم مجلس عروسی تورو گرم کنم.
با تردید چشماشو جمع کرد و گیج گفت:
-گرم کنی؟ تو چرا اینطوری حرف می زنی! مجلس گرم کنی یعنی چی؟
-یعنی برقصم.
شوکه با چشمای گرد درحالی که به روبرو نگاه می کرد گفت:
-برقصی؟ بیای برقصی!!!
دستشو بالاتر گرفت و کف دستشو به طرف سقف گردوند و باز مکثی کرد و گفت:
-این یعنی چی؟!
-تو انگار از فضا اومدی؛ چرا انقدر می گی یعنی چی؟ این شغل منه! من مربی رقصم، به اون که قرار بود زنت بشه هم رقص یاد داده بودم که برات دلبری کنه.
زهرخندی زد و گفت:
-دلبری! هه!
-و منو دوتا از دوستام هم مجلستونو گرم می کردیم البته تو زنونه.
باز سکوت کرد، انگار توی سرش با خودش حرف می زد و بی مقدمه بعد یه دقیقه گفت:
-دختره فقط توی همین فازها بود، تو خودتو بذار جای من! خدا وکیلی حاضری با کسی ازدواج کنی که همش گوشی به دسته، عکس از حلقه ی نامزدی، کپشن که اینو نامزدم با فلان و بهمان آورد، حالا ریخت نامزد هم نگاه نمی کنه...پــــــــــــــوف...
مکثی کرد و ادامه داد:
-اولا بعد نامزدی وادارم کرد سیصدتا گل رز بخرم، سیصدتا لعنتی؟!!
عصبی بود ولی داد نمی زد، انگار دادش همون مکث کردناش بود.
-با رهی یه شب تا صبح دنبال گل بودیم چون بابام گفته بود دختره رو بگیر و اول راه نباید بدقلقی دربیاری و بعدا درست می شه. گل توی تعداد بالا رو باید از قبل سفارش داد؛ می دونی چقدر پول گل ها شد؟ بعد یه عکس گرفت و پست گذاشت:"فردای نامزدی!"
باز زهرخندی زد و به طرف چپ نگاهی کرد و سرشو به طرفین تکون داد. خندیدم و گفت:
-می خندی؟ اصلا من چرا دارم به تو می گم؟
-چون کسی غیر من نیست و تو هم دنبال گوش مفتی!
جاخورده دستشو روی هوا گرفت و گفت:
-الان داری توی دهنم می زنی یا دلداری می دی که درکم می کنی؟
-یه چیز بین جفتش که رو...
از درد جیغ کشیدم:
-وای من نمی تونم ای دردو تحمل کنم خــــــــدا...
-می خوای بری درمونگاه؟
-نه نه می خوام برم خونه ام. تو کجا پیاده می شی؟
-تو مگه ی تونی رانندگی کنی؟
-یه کاریش...
حالم داشت بهم می خورد و سریع یه گوشه نگه داشت. درد امونمو بریده بود و تهوع هم قوز بالاقوز بود. یکم که نفسم بالا اومد گفت:
-باید بری دکتر، رنگت خیلی بد شده، نمیری..
-نه من...
از حال بدم نمی تونستم حرف بزنم. توی حالت بی حالی رفته بودم و درد عرق روی تنم نشونده بود و تپش قلبم بالا رفته بود. نمی دونم چقدر گذشته بود که من از درد جیغ می زدم، انگار داشتم می مردم و فقط می دونستم این درد از شکمه یا شاید چیزی اطراف شکم که از رنجش زیاد نمی تونستم تشخیص بدم.
در ماشین باز شد و گفت:
-می تونی راه بری؟
با دست اشاره کردم نه و با هول گفت:
-بشین برم ویلچری چیزی بیارم.
دویید رفت. پول بیمارستان ندارم.. حالا به این پسره چطوری اینو بفهمونم؟ نمی تونستم از درد تکون بخورم و پشت رول بشینم و برم. هیچی هیچی...فقط همش تنم عرق می کرد.
پسره با یه ویلچر اومد و لب زدم:
-نمی تونم..تکون بخورم..
سرشو جلو آورد و گفت:
-گردنمو محکم بگیر من بلندت می کنم.
حتی نتونستم گردنشو محکم بگیرم و جاش جیغ زدم و گفت:
-بــــابــــا کَرم کردی!
با اخم و مکث کوتاه گفت:
-خوبه نمی خوای بزایی! اسمت چیه؟ باید اینجا اسم بگم.
-ساقی.
-ساقی؟ ساقی چی؟
-هماپرور.
-چند سالته؟
با درد و دندونای روی هم گفتم:
-بیست و پنج.




*
#اپلیکیشن_باغ_استور
راهنمای نصب نسخه ios برای آیفون:
https://t.me/BaghStore_app/198

فایل نصب نسخه Android برای سامسونگ، هوآوی، شیائومی:
https://t.me/BaghStore_app/203
پرش به قسمت یک :

https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6

قسمت #شش

رمان #وسوسه_های_شورانگیز

بقلم #نیلوفر_قائمی_فر

فروشگاه اصلی
@baghstore


شنیدم که داشت با دانشجوهاش حرف میزد، صدای همهمه می ‌اومد، معلومه سر کلاس بود اما جواب تماسمو داده! چی میشد تو عضوی از خونواده‌ ام بودی، پدر و مادرم تنها کاری که میکنند اینه که بهم اهمیت نمیدن؛ منو خواسته‌ هامو زندگیمو نمیبینند.
منصور: مایا جان؟
با گریه گفتم: عمو منصور... عمو منصور از خونه‌ مون زدم بیرون به خدا دیگه نمیتونم تحملشون کنم، اینا دارن منو میفروشند، دارن منو معامله میکنند، کتی زنگ زده به اون آشغال عوضی که بیاد منو ببره، هی میگن زنشی، زنشی، چه زنی؟ منو با گریه عقد کردن میگن زن، منصور به خدا طلاق منو نگیری خودمو میکشم با اون پسرة اِوا نمیرم زیر یه سقف...
منصور به آرامش و تن صدای بمش گفت:
- مایا... مایا... گوش کن عزیزم، الان کجایی؟
- پشت فرمونم، دارم میرم خونه‌ی خاله ماندانا.
منصور: خیلی خب، تو برو اونجا من میام با هم حرف میزنیم...
- جواب تلفناشونو نمیدی ها.
منصور در حالی که صداش مملو از آرامش بود و منو هم آرام می‌کرد گفت:
- باشه، تو گریه نکن، نگران چی هستی؟ من پشتتم، فقط مراقب باش، برو خونه‌ ی ماندانا من ساعت شش یه کلاسه دیگه هم دارم تموم بشه میام اونجا.
با گریه‌ ی بیشتری گفتم: ترو خدا زودتر بیا منصور، اگر کسری بیاد اونجا چی؟
منصور: مگه گفتی داری کجا میری؟
- نه.
منصور: مگه کتایون با ماندانا قهر نیستن؟
- قهرند.
منصور: خیلی خب، نگرانی نداره که.
- من از اون پسره‌ی جعلق متنفرم... متنفرم...
منصور آرام و خونسرد گفت: عزیزم به خودت مسلط باش؛ تو دختر قوی ‌ای هستی... مادرت داره زنگ میزنه بهم «با هول و ترس گفتم»:
- منصور جوابشو نده.
منصور: نمیشه که، مگه میترسیم که جواب ندم؟
به روبرو نگاه کردم، نه ما نمیترسیم منصور گفت «پشتتم»،بترسم از ترسم سوءاستفاده میکنند؛ نگه یه وقت که دارم میرم خونه‌ ی ماندانا، هول زده گفتم:
- منصور، نگی میرم پیش ماندانا ها.
منصور: نمیگم، نمیگم خانم، میگم داره میاد پیش من، اینطوری کلی وقتشون میره تا من خودمو بهت برسونم.
- وای عمو منصور عاشقتم آخه، من تورو نداشتم چه غلطی میکردم.
منصور خندید و گفت: من برم سر کلاس که داره کلاس منفجر میشه.
- خیلی ممنونم که جواب دادی.
منصور: همیشه جواب دختر بلا رو میدم. «تلفن قطع کرد، یکم استرسم کم شده بود، خوبه که منصور هست... بگه دارم میرم پیش اون رد گم میکنند، برن پیش منصور هم منصور میشوره میذارتشون کنار...» زنگ زدم به ماندانا، هوا ابری و گرفته بود زیر لب گفتم:
- هوا هم داره به حال من زار میزنه.
ماندانا: مایا جون.
- ماندانا؟ کجایی؟
ماندانا: تازه از باشگاه اومدم.
- ماندانا من دارم میام خونه‌ ات.
ماندانا: خیرِ، بیا هستم.
- خیر؟! هه! از خواهرت و شوهرش خیر هم سر میزنه؟
ماندانا: نگرانم نکن! چی شده؟!!
- یه جنگ راه انداختن که غنایم جمع کنند؛ نمیدونم چرا این دو تا سیری ندارن ماندانا، مامانی سر مامان من چی خورده؟ از کی لقمه گرفته؟!
ماندانا خندید و گفت: چی میگی پیرزن؟ لقمه چیه؟! زود باش بیا ببینم چی شده؟ تا چای بذارم اومدی‌ ها.
باشه‌ ی کوتاهی گفتم و گوشی رو قطع کردم و انداختم رو صندلی و گفتم:
- کل زندگیم از بچگی تا الان منو با نبودناشون،با فراموش کردناشون،با بی‌ اهمیت بودن با هزار کوفت و زهرمار طی شد، امیدم به این انتخاب بود که یکی رو انتخاب کنم که براش مهم باشم که منو ببینه و دوسم داشته باشه، خودمو، خودِ خودمو، هنرمو ببینه، توانایی هامو ستایش کنه، اینم ازم گرفتن...انگار برده آوردن هر بلایی دلشون میخواد سر من بیارن، زیر بار این نمیرم، من مایا نیستم اگه زیر بار این ازدواج برم.
رسیدم به دم خونه‌ ی ماندانا، ریموت پارکینگُ داشتم، ماندانا بعد مامانی و بابابزرگ و تقسیم ارث و میراث بعد کلی دعوا بین خودش و مامان، این خونه رو خریده بود، یه واحد از یه آپارتمان سه طبقه ‌ای که زیادم نوساز نبود اما جای خوب و بکری بود، تو یه کوچه بن ‌بست که انتهای همون کوچه یه جوب بزرگ پر از آب بود که شنیده بودم آب رودخونه یا چشمه است یه چیز شبیه این، اتفاقاً همیشه هم زلال بود و عاشق اون صدای شرشرش بودم!
ماندانا مربی ایروبیک و فیتنس و  (تی آر ایکس) بود و از این نظر که هر دو تربیت‌ بدنی خونده بودیم خیلی به هم شباهت داشتیم.
ماندانا فقط چند سال از من بزرگتر بود، بیست و نه سالش بود و سه سال بود که با «مسیح» دوست بودند و قرار بود به زودی ازدواج کنند.
پرش به قسمت #پنج :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/98733

قسمت #شش

رمان #شاه_و_نواز

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

@baghstore_app


داشتم به وضعیت جسمانی که بعد تصادف دچارش شده بود، اشاره می کردم. آیهان با صورت برافروخته و خشم نگام می کرد و با تاکید گفتم:
-اما تو! تو چون از سواستفاده کردن لذت می بری حاضر شدی گناه منو در قبال صدها خدمت دیگه ببخشی. نه که بزرگی کنی، نه که بخشنده باشی چون تو رو تنها کسی که سال هاست تحمل می کنه منم!
با صدای خش داری که به دلیل خشمش بود، گفت:
-چطوره ساکت بشی؟ هوم؟
صاف نشستم و راهنما زدم. گوشیم زنگ خورد و دیدم دانوب داره تماس می گیره. رد تماس زدم و دیگه تا خونه ی آیهان هیچ کدوم صحبت نکردیم.
من و آیهان هم دانشگاهی بودیم. اون نه با کسی خوش رفتاری می کرد و نه دوستی توی دانشگاه داشت. تنها کسی که با رفتارهای آیهان کنار می اومد من بودم که گاهی چون درس های مشترک داشتیم منجر به دوستیمون شده بود.
من اون سال ها خیلی ازش خوشم می اومد برای همین رفتارهای زننده اشو تحمل می کردم. سال اول که گذشت گاردگیری روابطش کمتر شد و اون وقت بهتر باهام برخورد می کرد.
من همچنان هر کاری که فکر می کردم می شه آیهان رو نسبت به خودم نرم کنم براش انجام می دادم. از درس گرفته تا اینکه به خاطرش به استادها التماس کنم تا پر رو بازی هاشو ببخشن. یا جای اینکه خودم توی شکرت مشغول به کار بشم، فرصت هایی که داشتم رو به آیهان پیشکش می کردم.
هیچ حرفی در استعداد های هنری آیهان نبود اما جاه طلبی مریض گونه اش اطرافیان رو ازش دور می کرد. تنها کسی که از زندگیش خبر داشت منم بود. دست کم اینو فهمیده بودم که بهم اعتماد زیادی داره اما همون اندازه که اعتماد داشت شبیه یه شاه ظالم می خواست روم تسلط داشته باشه و سواستفاده کنه!!!
سال سومی که باهم دوست بودیم رابطه امون نزدیک تر شده بود اما من اجازه نمی دادم حداقل در مورد رابطه ی جنسی تا جایی که اون دلش می خواد پیش بره چون خوب می دونستم که خلق و خوی آیهان اینه که سواستفاده کنه ولی هیچی رو گردن نمی گیره.
اون سال ها فرهاد هم کنارمون بود. تنها پسری بود که مثل من آیهان رو تحمل می کرد. فرهاد همسن و سال آیهان بود، یعنی سه چهار سال از من بزرگتر بود و برعکس آیهان که تازه بیست و دو سالگی وارد دانشگاه شده بود، اون از همون هجده سالگی دانشجوی حقوق بود.
فرهاد و آیهان فقط باهم دوست نبودن. این قضیه رو سال چهارمی که با آیهان بودم فهمیدم. منوچهر مردی که آیهان رو وقتی کودک کار بوده از توی خیابون نجات می ده و بهش فرصت اینو داده بود که جای کار توی خیابون، توی کارگاهش باشه و جای خوابیدن توی خیابون بهش جای خواب و غذا داده و گفته بود:" از اینجا می تونی رشد کنی و آینده اتو تغییر بدی اما همه چی بستگی به خودت داره. اگر جربزه داشته باشی من حمایتت می کنم وگرنه برمی گردی به همون خیابون."
از همونجا بود که آیهان هر کاری می کرد که منوچهر جایگاهشو تغییر بده. منوچهر عموی فرهاد بود و اصلا دوستی فرهاد و آیهان هم علتش این بود که آیهان کوچکترین کارگر منوچهر بود که طی چند سال کوتاه تبدیل به کم سن ترین سرکارگر شد.
شاید باید بگم آیهان به تنها کسی که کمی احترام می گذاشت همین منوچهر بود. اما این همه ی داستان و گذشته ی آیهان نبود...
آیهان تهران زندگی نمی کرد و یه خونه باغ وسط مهرشهر کرج داشت. جای اینکه همسایه داشته باشه با حیواناتش توی خونه سر می کرد. یه گوشه حیاط اصطبل ساخته بود و اسب داشت. یه سگ نگهبان هم داشت که اسمش فردی بود. وسط باغ یه استخر برای شنا درست کرده بود، بلا استفاده بود و داخلش چند ماهی داشت.
***
نصب اپلیکیشن باغ استور و مطالعه ادامه رمان :
https://baghstore.net/app/
پرش به قسمت #شش :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/99230

قسمت #هفت

رمان #شاه_و_نواز

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

@baghstore_app


وارد حیاط خونه شدیم. فردی کنار ماشین اومد و پارس می کرد. ماشینو جلوی ورودی خونه بردم تا آیهان راحت پیاده بشه. در ماشینو باز کرد و سعی می کرد تا پیاده بشه اما درد کمرش انقدر زیاد بود که عصبی گفت:
-نــــــــواز! کور شدی؟
دستی رو کشیدم تا پیاده بشم و با هون لحن گفت:
-خاموش کن بی صاحابو نمی خواد ببری پارکینگ. می خواد منو پیاده کنه بعد بره اون سر حیاط ماشین پارک کنه.
از ماشین پیاده شدم و به سمتش رفت. از روبرو تا زیر بغلشو گرفتم و خواستم بیرون بکشمش، سنگینیش انقدر زیاد بود که زور اون به من غلبه می کرد و منو به داخل ماشین می کشید.
-آیهان خودتم کمک کن زورم نمی رسه!
با لحن حرصی گفت:
-پام خشک شده نمی تونم.
-خیله خب بشین پاتو ماساژ بدم به خاطر مسافته که بی حرکت بودی.
زیر پاش چنباته زدم و پاشو از کفش درآوردم. تالوس مچ پاش شکسسته بود و ساق پاش با اینکه جوش خورده بود اما چون قسمت های حساس پا بودن هنوز به حرکت نیفتاده بودن. زانوی دیگه اش هم دچار آسیب شده بود!
کمی پاشو ماساژ دادم و گفتم:
-بذار برم کیسه آب گرم...
با لحن کوبنده گفت:
-نه!
-می گم کیسه ی آب گرم بیارم بذارم رو عضلات که سفت شده.
-ماساژ بده راه میفته.
با عصیان ادامه داد:
-یه هفته ده روزه گه زدی به وضعیت کوفتی منی.
با صدای آروم گفتم:
-خیله خب، خیله خب هیس عصبی می شی بدتر می شه. دارم ماساژ می دم دیگه.
-نه فیزیوتراپی رفتم نه آب درمانی. دارو هم نخوردم.
-داروتو می خوردی خب؛ با خودتم لج داری؟
چونه امو محکم گرفت و با تاکید و تلخی و گفت:
-اینا کار توئه، تو باید رسیدگی کنی.
سرمو عقب کشیدم:
-نکن آیهان.
اونطوری که تهاجمی چونه امو گرفته بود باعث شد فردی کنارم پارس کنه. ترسیدم و از هول سرم توی در ماشین خورد و روی زمین نشستم. سرم انقدر درد گرفت که بین بازو آرنجم نگهش داشتم. آیهان یه داد سر فردی زد که طفلی زوزه کش عقب رفت.
گوشیم باز زنگ خورد و آیهان با حرص گفت:
-چرا سایلنت نمی کنی؟ هی زر و زو بیکار الدنگ زنگ می زنه. کار و زندگی نداره که.
کلافه بهش نگاه کردم و گفتم:
-خودتم تلاش کن پاتو آروم حرکت بده.
از جا بلند شدم و دوباره گرفتمش تا بلاخره از ماشین خارج شد و گفتم:
-درو بگیر عصاتو بیارم.
کفششو پاش کردم و عصاشو از کنار صندلی درآوردم.
-تا خونه باهام بیا. دردم زیاده نمی تونم به عصا اعتماد کنم.
-باشه.
عصارو بهش دادم و از طرف دیگه هم خودم گرفتمش. سنگینیشو روی من می انداخت. پلکمو به هم فشردم و گفتم:
-آیهان باهم زمین می خوریما، انقدر سنگینیتو روی من ننداز.
درحالی که بهم نگاه می کرد، گفت:
-تحمل نداری؟ سخته؟ پس چطور امشب کنار بیای نواز حسینی؟

***
نصب اپلیکیشن باغ استور و مطالعه ادامه رمان :
https://baghstore.net/app/
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #شش

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368


در آسانسور باز شد و یه جوری انگار توی آسانسور پرتم کرد و مچ دستمو ول کرد. به مچم نگاه کردم، آستینم مچاله و چروک شده بود. مچمو ماساژ دادم و گفتم:
-تازه یادت افتاده بچه داری؟ مگه زنتو نمیشناختی که بچه دار شدی؟
-میشناختم، فکر کردم این بچه پایبندش میکنه، فکر نمیکردم...
از حرص و خشمی که صورتشو اونطوری برافروخته کرده بود نفس نفس میزدگفتم:
-جزای یه نفر دیگه رو من نباید بدم.
درحالی که دستشو طرفم بالا گرفته بود با دندونای روی هم با صدای خفه و خش دار گفت:
-آآآآآآدم، آآآآآآدم! اون یه بچه پنج روزه است که بهت احتیاج داره.
خیره نگاش کردم، نمیتونستم از زل زدگی خارج بشم. قلبم به شدت میکوبید، انگار دادش شبیه داد یه بنی آدم نبود، دادهاش شبیه داد سرنوشت روی سرم بود.
بیرون هولم داد، صدای گریه ی بچه میومد، توی تنم زلزله اومده بود و می لرزید. دوباره بالای مچمو گرفت و به سمت اتاق کشوندتم. صدای بچه گرفته بود و جون نداشت.... زیر فکم و تیغه ی بینیم تیر میکشید. دلم آشوب بود، نکنه با دختر منم همینکارو بکنند؟ گرسنه نگهش دارن؟
این فکر مثل مار تموم افکار و احساس و اعمال منو درهم پیچیده بود. دیگه دستام تحت اختیار من نبودن، بغلش کردم و همونطور ایستاده بودم. فکر دخترم داشت مغزمو مثل موریانه میجویید. تنم خیس از بارون بود، اونقدر برای شیر خوردن هول بود که از دهنش بیرون میریخت و به سرفه می افتاد. تموم چشمم به اون بچه بود، قلبم یه جوری می تپید که هیچ وقت اینطوری نبض نداشت.
-بشین.
این دستور شبیه یه پتک توی سرم بود و منو از اون عالم بین خودم و بچه بیرون کشید. پشت به اون و رو به دیوار نشستم. تو تاریکی کمرنگ اتاق به دیوار نگاه میکردم. صداش دوباره توی گوشم پیچید:
-آآآآآآدم اون یه بچه ی پنج روزه است که به تو احتیاج داره.
هیچ وقت کسی به من احتیاج نداشت مگر اینکه بخواد ازم سوء استفاده کنه، شاید باید بگم این مظلوم ترین سوء استفاده است.
انگشتمو توی دستش گرفت، نگام با لرز از روی دیوار به سمت بچه کشیده شد. حالا آرومتر شیر میخورد، انگار هرچی آهسته تر شیر میخورد استرس کمتری به من وارد میشد. استرس؟!!! استرس چی دارم؟!!!! شبیه یه حس مُجزا ست، مثل استرس یه مسئولیت، هه!! مسئولیت؟!
-هر.....هر شرطی بگی قبول.... اگر برای کسی کار میکنی میرم باهاشون صحبت میکنم، اگر به پول نیاز داری که این راهو انتخاب کردی من هرکاری میکنم تا بهت پول بدم، هرماه، اگر ....اگر....
-من برای کسی کار نمیکنم، فکرتو برای خودت نگه دار پدر نمونه.
-اگر بخوای بری شده زندانیت میکنم......
فقط سرمو به سمتش برگردوندم و نگاه کردم:
-منم وایمیستم نگات میکنم، ببین یالغوز من نه کسی برام مهمه نه خودم برای خودم مهمه! یکی زیادی به دست و پام پیچ بخوره خلاصش میکنم، فکر نکن زنم هر غلطی میتونی بکنی، من هفت سال کف خیابون خوابیدم گرگ شدم.‌
نفسی کشیدم و برگشتم به بچه نگاه کردم. دیگه شیر نمیخورد، عقب کشیدمش و لباسمو درست کردمو برای شروع جمله اش نفسی بالا کشید، صدای نفسش هم کلفتی صداشو داشت و باعث شد سرمو کمی به سمتش متمایل کنم:
_خانم گرگه! از هر جنسی باشی بچه ی من شیر میخواد، مادرش که اومد باهات حساب کتاب میکنم میری.
«با لحن مستخمر (مسخره کننده)گفتم: وای ممنون، چقدر بزرگواری آقا! میشه خانم خانومات که اومد بازم من کنیزیتو بکنم؟
«پوزخندی زدم و جدی ادامه دادم:» مردک مگه من مچل تو و زن تهی مغزتم؟
-درست حرف بزن.
«با تخسی گفتم:» درست حرف نمیزنم، مثلا چیکار میخوای بکنی؟
«با تندی و صدای خفه گفت:» انقدر سخته که از کار نکبتت دست بکشی که داری با من چونه میزنی؟
-حالا چقدر قمپز در میکنه، تو مگه قبل اینکه منو بیاری خونه ات میدونستی من میتونم بچه اتو سیر کنم؟ هان؟
«بچه رو توی تختش گذاشتم و به سمتش برگشتم:»
-فکر شیر بچه ات نبودی فکر هوای خودت بودی راه افتادی توی خیابون واسه این و اون بوق زدی...
-من برای کسی بوق نزدم.
«جلوتر رفتم و طلبکارانه گفتم:» واسه من که زدی؛ هان؟ حالا عقب وایستادی میگی...
-آقا من غلط کردم، به تو بگم ببخشید خوبه؟
-به اونی که داری جلوش قمپز میای و داره شیشکی به ریشت میبنده بگو ببخشه شاید توبه اتو پذیرفت، آدم خوبه ی شهر!
-جای اینکه لیچار بار من کنی به شانست جواب بده.
«چشمامو ریز کردم و دست به کمر گفتم:» شانس من تو و توله اَتین؟ خاک تو سر شانس قهوه ای من. یالغوز و یالغوزچه گیر من افتادن؛ بنز و بی ام و گیر مردم!