نیلوفر قائمی فر
24K subscribers
20 photos
20 videos
199 links
پیج اینستاگرام:
instagram.com/nilufar.ghaemifar2

بچه‌ها تمامی رمانای منو فقط از اپلیکیشن باغ استور تهیه کنید، تنها جایی که با رضایت خودم منتشر میشه و هر سایت و گروه و کانالی جز این منبع رمانهای منو منتشر کنه راضی نیستم و حرامه!
https://baghstore.net/
Download Telegram
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

#پنج
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر
مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.
برای دانلود اپلیکیشن به کانال
@BaghStore_APP مراجعه کنید.
*


-نه ولی هر دوتون در مورد یکی به اسم رهی حرف زدید.
پوخندی زد و گفت:
-داداشمه؛ خیلی مَرده.
-چون فراریت داده؟
-معلومه؛ اون درک می کرد که من چی می کشیدم.
-لابد خودشم لقمه ی اجبار توی دهنش بود.
-نه رهی مجرده.
-پس قدم برداشته که پس فردا تو هم فراریش بدی.
پوزخندی از خنده زد و گفت:
-شاید.
-چطور جلوی باباتون و زورش کم آوردین؟
با پوزخند و تمسخر گفت:
-تو خودت چرا کم آوردی؟
-تو از کجا می دونی کم آوردم؟
-گفتی درک می کنی پس کم آوردی.
-قضیه من فرق داره، بابای من چیزی به اسم عقل توی سرش نیست، عقل و زبونش برادر عوضیمه.
-آهان که اینطور پس بردار سالاریه.
پوزخند نلخی زدم:
-بـــــــــرادر!!
برای چند دقیقه ساکت شدیم و بلاخره اون سکوتو با صدا یا لحن خاصش شکوند:
-الان فرار کردی یا در حال فراری؟
-تو چی فکر می کنی؟
-که عین منی وگرنه شعار های زیادی بود که برام بدی.
سری به تایید تکون دادم:
-ولی من به خوش شانسی تو نبودم که یه رهی داشته باشم تا منو برهونه.
نگاهی به طرفم کرد:
-یعنی چی؟
-یعنی اینکه کسی رو داشته باشم که هوادارم باشه برای همین یه پام اینور بومه و یه پام اونور بوم.
نگاهی بهم کرد و سری به تایید تکون داد و گفت:
-که اینطور...بهش می گن لنگ در هوا!
به سختی خنده ای تلخ گوشه ی لبش نشوند و پوزخندی از خنده زدم و با درد گفتم:
-آی آی آی، لعنت بهش...
-جزو مهمون ها نبودی نه؟جزو پرسنل باغی؟
مکث کرد و دباره گفت:
-اون سمت فقط یه باغ تالار هست و تو هم گفتی بابای منو دیدی!
-نه از پرسنل نیستم.
با تعجب گفت:
-پس از کجا از عروسی و بابام و رهی...
-من رفته بودم مجلس عروسی تورو گرم کنم...



*
#اپلیکیشن_باغ_استور
راهنمای نصب نسخه ios برای آیفون:
https://t.me/BaghStore_app/198

فایل نصب نسخه Android برای سامسونگ، هوآوی، شیائومی:
https://t.me/BaghStore_app/203
پرش به قسمت یک :

https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6

قسمت #پنج

رمان #وسوسه_های_شورانگیز

بقلم #نیلوفر_قائمی_فر

فروشگاه اصلی
@baghstore


ایستادم با حرص گفتم: تو زنگ بزن ببین منو دیگه میبینی یا نه.
بابا رو به مامان گفت: کتایون! آروم باش، مایا جان بابایی بیا بشین با هم حرف بزنیم،آخه تو چه مشکلی داری؟
رفتم سمت بابا که وسط خونه ایستاده بود، ترو خدا نگاش کن، اصلاً شبیه بابای یه دختر بیست و دو ساله نیست، بیشتر شبیه معشوقه ‌ی کتایونِ که اونم البته نیست کتایون جون بابای بدبخت منو به هیچ جاش حساب نمیکنه، رفتم رو در روی بابا شمرده شمرده باز انگشتای هر دو دستمو جمع کردم و در حال ادای حرفم تکون میدادم و در اوج حرفام شونه‌هامو بالا میدادم و میگفتم:
- بابا جونم، ترو خدا تو متوجه شو، ازش بدم میاد! از ریخت نحسش بدم میاد، گولاخ و شَتر شلخته است لباس تنگ میپوشه، ابروشو برمیداره، یقه ‌ی لباسش همیشه تا وسط سینه‌ اش بازه.«بابا خندید و به مامان نگاه کرد و گفت:» اینو راست میگه.
«مامان چپ چپ بابارو نگاه کرد و از آشپزخونه اومد بیرون و با لحن آروم‌ تر گفت»:
- اینارو میشه بعداً درست کرد.
چشمامو گرد کردم و گفتم: اوووف اوووف میگم ازش بدم میاد، نمیتونم تحملش کنم چرا متوجه نمیشید نمیخوام باهاش زندگی کنم.
مامان با حرص به بابا نگاه کرد و گفت:
- باز حرف خودشُ میزنه، تو به این زبون نفهم بفهمون که طلاق بی ‌طلاق.
- چرا؟! که تو و بابا به پول بیشتر برسید؟ منو فرختین به خاطر این دیگه.
مامان اومد جلوتر صورتمو با محبت تصنعی که سعی میکرد خشمشو بخوره و کنترل کنه گفت:
- خوشگلم، عزیزم، من و داریوش به فکر آینده توییم نمی‌ خواییم تو مثل ما سختی بکشی. صورتمو از میون دستش کشیدم بیرون با حرص و تمسخر گفتم:
- سختی؟ سختی منظورت اینه که جای مزدا 3 زیر پای تو باید آوودی میبود و زیر پای بابا هم یه بنز ،خونتونم جای پاسداران تو خیابون فرشته میبود هان؟
مامان حق به جانب گفت: بله بله مگه ما از مردم چی کم داریم.
با تعجب و چشمای گرد گفتم: مردم دارن از گشنگی میمیرن بعد تو دویست متر خونه و دو تا ماشین و کم آوردی منو فروختی مامان.
بابا: دخترم، فروختن چیه؟! ما که از اول اینارو نداشتیم...
سری تکون دادم و گفتم: آره آره... بیچاره مامانی و بابا بزرگ،اینا رو عمه‌ ی نداشته‌ ی من آواره کرد که براتون خونه و ماشین بخرن... داری کیو گول میزنید شما دو تا؟ منو؟
مامان با حرص گفت:
- نه نه! تو نمیخوای بفهمی، باید به کسری بگم خودش پاشه بیاد...
- تو زنگ بزن ببین من میرم یا نه.
بابا میانجی‌ گرانه گفت:
- کتی جان، مایا جان جیغ جیغ نکنید این مشکلو باید حل کنیم...
مامان رفت طرف تلفن و با چشمای گرد و عصبی گفتم:
- زنگ میزنی؟ من یه لحظه تو این خونه نمیمونم.
رفتم تو اتاقم و چمدنمو انداخت رو تخت و اول مدارکمو برداشتم بعد چند دست لباس و کتابامو و چند تا کفش برداشتم و با حرص گفتم: فکر کرده میمونم اون عوضی بیاد اینجا با من حرف بزنه؟ هِه، کور خوندید، کور خوندید...ساک استخرمو برداشتم چند دست مایو هم توی اون انداخت و دوربینمو برداشتم از اتاق اومدم بیرون و بابا پا تند کرد طرفمو گفت: مایا! مایا!
- بابا گفتم زنگ بزنه میرم.
مامان: تو غلط می‌کنی پاتو بذاری بیرون، کسری داره میاد تکلیف تو رو روشن کنه.
- کسری غلطشو کرده که میاد، میکشمش تخت میرم تو زندان میخوابم.
رفتم ستار و ویلنمو هم برداشتم و گفتم:
- خدارو شکر که خرجمم از شما از شونزده هفده سالگی جداست وابستگی مالی هم ندارم.
بابا تا اومد به چمدونم دست بزنه یه جیغ کشیدم طفلک زهره‌اش آب شد و گفتم:
- دست نمیزنی، خودتون بشینید با داماد عزیزتون آخرین اختلاتهاتونو بکنید.
کشون کشون وسایلمو بردم تو پارکینگ و انداختم تو ماشینم بابا تا پایین اومد گفت:
- خوشگلم، الان مامان عصبانیِ باشه برو، الان هم به کسری زنگ زده دعوا میشه بهتره که بری اما برو خوب فکر کن تو دیگه زن این پسری.
- من زن هیچکس نیستم. «نشستم پشت فرمون و راه افتاد طرف خونه ‌ی ماندانا خاله‌ام». توی راه با منصور تماس گرفتم بعد دو تا بوق تا تماس باز شد با بغض گفتم:
- عمو منصور؟
منصور با صدای آروم گفت: عزیزم چند لحظه صبر کن...
شنیدم که داشت با دانشجوهاش حرف میزد، صدای همهمه می ‌اومد، معلومه سر کلاس بود اما جواب تماسمو داده!
پرش به قسمت #چهار :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/98733

قسمت #پنج

رمان #شاه_و_نواز

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

@baghstore_app


عصبانی با صدای بلند ادامه داد:
-لگد به گندی که زدی بزنی و انتظار هم داری من کوتاه بیام.
با لحنی که کنترل می کردم آروم گفتم:
-آیهان تو هرچی می گی من گوش می دم و انجام می دم اما تو می خوای از من این وسط سواستفاده هم بکنی!!! صدبار بهت گفتم حدتو نگه دار، برای تو استفاده از من و سواستفاده در موقیعت های مختلف در مورد من اصلا انتهایی نداره!
باز با ادا و تمسخر گفت:
-سو استفاده! نواز حسینی قدیس خوشش نمیاد من نزدیکش بشم؟! یادش رفته وقتی دانشجو بود چطوری برام هَل هَل می زد؟
جاخورده در حالی که نگاهم به روبرو بود، گفتم:
-آیهان!!! یعنی استاد حرص درآوردنی! من هیچ وقت یه دختر سست عنصر و آویزون نبودم و تو اینو به لطف روابط بین المللی و گسترده ات می دونی.
زیر لب با دندون قروچه گفتم:
-حالا جلوی یکی بگه هزار فکر در مورد آدم می کنند.
با شوری که تصنعی برای به سخره گرفتن من در کلامش بود، گفت:
-مثلا کی؟ فرهاد؟ یا اون الدنگ بی عرضه دوست پسر بی خاصیت و خرخونت؟ اصلا اون فکر هم می کنه؟ حالا فرهادو بگو آره خاله زنکه ولی اون الدنگ بی بته...
صداش از خشم شروع به لرزیدن کرد:
-حتی خودشم عرضه ی گانگستر بازی نداره. تورو پر کرد و بعد تو هم شبیه یه احمق...
-آیهان!
-چیه؟ یادآوری اینکه در قبال یه شل مغز احمق بودی برای خودتم سخته نه؟
صدامو کنترل می کردم چون آیهان رو می شناختم. سعی می کرد منم عصبانی کنه تا خودش تحلیه روانی بشه.
-تو منو عاصی کرده بودی. داشتی ازم برای پیش بردن کارت سواستفاده می کردی. من در مقابل دانوب احمق نبودم، چند سال قبل حماقتمو در برابر تو خرج کردم که فکر کردم اگر به خاطر تو خلاف قوانین کار و وجدانم پیش برم و نقشه هارو از سیستم پاک کنم...
حرفمو خوردم. فکر می کردم می فهمه من از دوران دانشجویی و دوستی اون زمان هنوز احساسم توی سینه ام براش جا مونده و حتما اگر نقشه های شرکت رقیبشو که من کارمندش بودم، از سیستم پاک می کردم، آیهان احساسمو می فهمه.
آیهان توی اون رقابت می خواست پروژه بگیره، فکر می کردم می فهمه انقدر برام اهمیت داره که دارم به خاطرش خلاف می کنم و خودم و آبرومو توی خطر می ندازم.
اما آیهان نهایت نامردی رو در حقم کرد. پروژه رو گرفت، فیلم دوربین هارو به هر قیمتی به دست آورد و بعد با اون فیلم ها بارها مجبورم کرد که بازم خلاف کنم.
-خب؟ خب فکر می کردی چی؟ میام می گیرمت؟
داشتم از کوره در می رفتم. تا پارکینگ رو کنار بزرگراه دیدم نگه داشتم. با عصبانیت و حرص به سمتش برگشتم و به چشمای شیطون و شرورش زل زدم و آروم گفتم:
-خدا نکنه که من هیچ وقت به این فکر بیفتم چون تو ظالم ترین و سواستفاده گر ترین آدمی هستی که دیدم و شناختم.
جای حالت صورت و نگاهش، اخماش درهم کشیده شد. انگشت اتهاممو به سمتش گرفتم و گفتم:
-برای تو هیچ کس نه ارزشی داره و نه اهمیتی. فقط دست روی نقطه ضعف ها می ذاری و از بقیه بالا می ری. من به خاطر دوستی بینمون بارها خلاف و گناه و بی وجدانی نسبت به شرکتی کردم که نون و نمکشو می خوردم و بهم اعتماد داشتن. بعد تو چیکار می کردی؟ هر دفعه پوزخند می زدی و می گفتی:"نواز کارت انقدر خوبه که دلم نمیاد آتویی که ازت دارمو پاک کنم! از زندان می ترسی؟اگر شرکت بفهمه اون کار شکن و دزد تویی محاله از گناهت بگذره." می زدی زیر قولی که بهم داده بودی. یادت میاد؟ قول می دادی فیلم هارو پاک کنی اما هر دفعه می زدی زیرش. هر روز...
با چشمای پر شده از اشک ادامه دادم:
-هر روز قدر تر و معروف تر شدی و من ذره ذره به خاطر سواستفاده ای که ازم می کردی آب می شدم. چرا نباید با ماشین زیرت می کردم؟ هووم؟ دانوب گل گفته بود. منتهی من خیلی احمق بودم که باید شرفمو روی سرم می ذاشتم و می رفتم به رئیس شکت اعتراف می کردم و به خاطر تو دست به گناه بدتر از گناه قبل نمی زدم.
پرش به قسمت #پنج :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/98733

قسمت #شش

رمان #شاه_و_نواز

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

@baghstore_app


داشتم به وضعیت جسمانی که بعد تصادف دچارش شده بود، اشاره می کردم. آیهان با صورت برافروخته و خشم نگام می کرد و با تاکید گفتم:
-اما تو! تو چون از سواستفاده کردن لذت می بری حاضر شدی گناه منو در قبال صدها خدمت دیگه ببخشی. نه که بزرگی کنی، نه که بخشنده باشی چون تو رو تنها کسی که سال هاست تحمل می کنه منم!
با صدای خش داری که به دلیل خشمش بود، گفت:
-چطوره ساکت بشی؟ هوم؟
صاف نشستم و راهنما زدم. گوشیم زنگ خورد و دیدم دانوب داره تماس می گیره. رد تماس زدم و دیگه تا خونه ی آیهان هیچ کدوم صحبت نکردیم.
من و آیهان هم دانشگاهی بودیم. اون نه با کسی خوش رفتاری می کرد و نه دوستی توی دانشگاه داشت. تنها کسی که با رفتارهای آیهان کنار می اومد من بودم که گاهی چون درس های مشترک داشتیم منجر به دوستیمون شده بود.
من اون سال ها خیلی ازش خوشم می اومد برای همین رفتارهای زننده اشو تحمل می کردم. سال اول که گذشت گاردگیری روابطش کمتر شد و اون وقت بهتر باهام برخورد می کرد.
من همچنان هر کاری که فکر می کردم می شه آیهان رو نسبت به خودم نرم کنم براش انجام می دادم. از درس گرفته تا اینکه به خاطرش به استادها التماس کنم تا پر رو بازی هاشو ببخشن. یا جای اینکه خودم توی شکرت مشغول به کار بشم، فرصت هایی که داشتم رو به آیهان پیشکش می کردم.
هیچ حرفی در استعداد های هنری آیهان نبود اما جاه طلبی مریض گونه اش اطرافیان رو ازش دور می کرد. تنها کسی که از زندگیش خبر داشت منم بود. دست کم اینو فهمیده بودم که بهم اعتماد زیادی داره اما همون اندازه که اعتماد داشت شبیه یه شاه ظالم می خواست روم تسلط داشته باشه و سواستفاده کنه!!!
سال سومی که باهم دوست بودیم رابطه امون نزدیک تر شده بود اما من اجازه نمی دادم حداقل در مورد رابطه ی جنسی تا جایی که اون دلش می خواد پیش بره چون خوب می دونستم که خلق و خوی آیهان اینه که سواستفاده کنه ولی هیچی رو گردن نمی گیره.
اون سال ها فرهاد هم کنارمون بود. تنها پسری بود که مثل من آیهان رو تحمل می کرد. فرهاد همسن و سال آیهان بود، یعنی سه چهار سال از من بزرگتر بود و برعکس آیهان که تازه بیست و دو سالگی وارد دانشگاه شده بود، اون از همون هجده سالگی دانشجوی حقوق بود.
فرهاد و آیهان فقط باهم دوست نبودن. این قضیه رو سال چهارمی که با آیهان بودم فهمیدم. منوچهر مردی که آیهان رو وقتی کودک کار بوده از توی خیابون نجات می ده و بهش فرصت اینو داده بود که جای کار توی خیابون، توی کارگاهش باشه و جای خوابیدن توی خیابون بهش جای خواب و غذا داده و گفته بود:" از اینجا می تونی رشد کنی و آینده اتو تغییر بدی اما همه چی بستگی به خودت داره. اگر جربزه داشته باشی من حمایتت می کنم وگرنه برمی گردی به همون خیابون."
از همونجا بود که آیهان هر کاری می کرد که منوچهر جایگاهشو تغییر بده. منوچهر عموی فرهاد بود و اصلا دوستی فرهاد و آیهان هم علتش این بود که آیهان کوچکترین کارگر منوچهر بود که طی چند سال کوتاه تبدیل به کم سن ترین سرکارگر شد.
شاید باید بگم آیهان به تنها کسی که کمی احترام می گذاشت همین منوچهر بود. اما این همه ی داستان و گذشته ی آیهان نبود...
آیهان تهران زندگی نمی کرد و یه خونه باغ وسط مهرشهر کرج داشت. جای اینکه همسایه داشته باشه با حیواناتش توی خونه سر می کرد. یه گوشه حیاط اصطبل ساخته بود و اسب داشت. یه سگ نگهبان هم داشت که اسمش فردی بود. وسط باغ یه استخر برای شنا درست کرده بود، بلا استفاده بود و داخلش چند ماهی داشت.
***
نصب اپلیکیشن باغ استور و مطالعه ادامه رمان :
https://baghstore.net/app/
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7


قسمت #پنج

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368


جعفر با اون مغز کوپنی و تریاکیش میگفت:
-شهری این نوه ات آجیل مشکل گشاست! از همه دردای دنیا یه چی داره، حالا شکمشو میخوای به کی ببندی؟
مامانی شهری رو من پیر کردم نه مرگ مامان! نه فلاکت و بدبختی، اون به خاطر من پیر شد. اما باهاش لج کردم چون...چون....بچه..... نفسی سوزناک کشیدم و زیرلب گفتم:
-بچه چی؟ ماحی بچه چی؟
نمیدونم چیه، انگار قلبمو یکی سوراخ کرده و میسوزه، مامان شهری بچه رو داد و پول گرفت و یه خونه خیلی قدیمی و کلنگی توی همون بومهن خرید، سه دونگ خونه هم به نام خودم زد ولی من اون خونه رو میخوام چیکار؟ دیواراش بوی مرگ منو میدن.
یکی با عجله از ساختمان بیرون دویید، اول به طرف راست کوچه دویید و دوباره راهو به سمت چپ کوچه برگشت و آخر همون وسط کوچه ایستاد و دستشو به سرش گرفت. چشمامو ریز کردم، این همون یاروئه! چرا بدو بدو میکنه؟ وسط کوچه مقابل ورودی مجتمع وا رفت و با زاری گفت:
-خـــــدا...خـــــدا کمکم کن، چیکار کنم؟ با اون بچه چیکار کنم؟!!!
روی زمین سجده کرد و های های گریه میکرد. از جا بلند شدم و گفتم:
-این اسکل چرا پایین دویید، هی بدو بدو کرد و آخر سر، سر به زمین گذاشته زار میزنه؟
جلو رفتم با نوک پام به کنار پاش زدم:
-روانی؟
یهو از جا پرید و خیره با دهن باز منو نگاه میکرد، با تعجب گفتم:
-دهنتو ببند بابا! بچه رو بالا گذاشتی اومدی توی کوچه نرمش میکنی؟
«زمزمه کرد:» خدا دمت گرم.
مچمو چنگ زد، انقدر محکم گرفت که آستینم زیر قفل چنگش مچاله شده بود. تهاجمی و معترض گفتم:
-عه ولم کن، بی نَم، چته؟
-باید بریم بالا.
«دستامو از هم باز کردم:» باید بریم بــــالا؟!!! چشم ارباب.
«جدی و با خشونت گفتم:» ولم کن ،بی نَم مردک.
-این....این وسط.....
«به جلوی ورودی ساختمان اشاره کرد:»گفتم، خدایا سر بلند نمیکنم تا یه راه نجات بهم ندی.
-زرشک! راه نجاتت اگه منم که (ر....) تو زندگیت. گفتم ولم کن مگه کری؟
-باید بریم بالا.
-مگه زوریه؟
اینبار با جدیت و تاکید با اون تن صداش گفت:
-آره زوریه.
کشون کشون به سمت ساختمون بردتم. تقلا میکردم اما زورم بهش نمیرسید. با حرص گفتم:
-جیغ میزنم آبروت بره ها.
-تو این ساختمون فقط من ساکنم و یه سرایدار که اونم طبقه ی بالا میمونه و گوشش سنگینه. تا میخوای جیغ بزن، بچه ی من گرسنه است ولت نمیکنم.
-به من چه، به من چه مردک! منو سننه؟
ایستاد و با حرص توی چشمام نگاه کرد، با لحن زننده ای توی صورتم با تحکم گفت:
-از حیوون هم کمتری اگر دلت برای یه نوزاد نسوزه.
-اون که از حیوون کمتره زنت بوده که مادر اون بچه است.
تکونم داد، یه جوری که پشتم محکم به دیوار کنار آسانسور برخورد کرد و گفت:
-شده اون بالا قفل و زنجیرت میکنم که بمونی چون بچه ی من با تو زنده میمونه.