نیلوفر قائمی فر
24K subscribers
20 photos
20 videos
199 links
پیج اینستاگرام:
instagram.com/nilufar.ghaemifar2

بچه‌ها تمامی رمانای منو فقط از اپلیکیشن باغ استور تهیه کنید، تنها جایی که با رضایت خودم منتشر میشه و هر سایت و گروه و کانالی جز این منبع رمانهای منو منتشر کنه راضی نیستم و حرامه!
https://baghstore.net/
Download Telegram
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

#چهار
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر
مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.
برای دانلود اپلیکیشن به کانال
@BaghStore_APP مراجعه کنید.
*

خواست حرفی بزنه که ادامه دادم:
-اما می فهم یعنی چی؛ وقتی برای چیز مهم تر مجبوری به تقبل؛ فکر نکنم چیزی از این ضجر آورتر باشه.
دلم باز درد گرفت و خم شدم و ساعدمو به شکمم فشار دادم.
-حالت بده؟
نفسم بالا نمی اومد که جوابشو بدم. چشمام از درد تار می دید و دردش غیر قابل تحمل تر می شد.
-چته؟!! هی!
با درد و رنج گفتم:
-دو دقیقه دهنتو ببند.
-نگه دار اگر حالت بده...
به طرفش نگاه کردم و قاطع اما مظلوم گفت:
-من بشینم.
نگه داشتم و پیاده شد. ماشینو دور زد و در سمت منو باز کرد و گفت:
-برو اونور.
-می فهمم؛ اگر تو هم نگی می فهمم...لعنتی...وایستا...
-دلته؟
-آره...
-می خوای بالا بیاری؟
سرمو به معنی نمی دونم تکون دادم و پامو سمت دیگه دنده گذاشتم و با درد به سمت دیگه رفتم. بطری رو توی صندوق انداخت و اومد سوار شد. راه افتاد و گفت:
-از کدوم ور برم؟
-چپ.
-چپ زده...
-برو چپ، می دونم چی زده..پس عروس ناراحت نیست.
-نه، بهتره بره رو سر یکی دیگه خراب شه.
-ولی بابات خیلی عصبانی بود.
-بابای منو مگه می شناسی؟
-نه ولی هر دوتون در مورد یکی به اسم رهی حرف زدید.
پوخندی زد و گفت:
-داداشمه؛ خیلی مَرده.



*
#اپلیکیشن_باغ_استور
راهنمای نصب نسخه ios برای آیفون:
https://t.me/BaghStore_app/198

فایل نصب نسخه Android برای سامسونگ، هوآوی، شیائومی:
https://t.me/BaghStore_app/203
پرش به قسمت یک :

https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6

قسمت #چهار

رمان #وسوسه_های_شورانگیز

بقلم #نیلوفر_قائمی_فر

فروشگاه اصلی
@baghstore


منصور سرمو بوسید و گفت:
- معلومه که انجام میدم، اگه ایران بودم نمیذاشتم که عقدت کنند، تو باید بهم خبر میدادی.
سربلند کردم گفتم: نمیدونی چه روزای بدی داشتم، هر روز هر شب دعوا و جنگ اعصاب‌ کشی، بلند میشدن میومدن دم استخر با همین مرتیکه‌ی عوضی آشغال بعد جلو همه میگفتن: نامزد مایاست نامزد مایاست...مامان کل اینستاگرامش پر از عکس‌های زورکی ماست، دامادم... دامادم مهمونی پشت مهمونی... پدر منو این دوتا درآوردن، نمیشه ازشون شکایت کنم؟
منصور زد زیر خنده قهقهه زد و گفت: شیطون بلا! «نوک انگشتشو به نوک بینیم زد و گفت»:
- لباس رزم بپوش با کفشای فولادی آماده‌ای؟
شبیه سربازا احترام گذاشتم و گفتم: آماده‌ام قربان!
منصور با لبخند رضایت نگام کرد و گفتم:
- یعنی الان تنها امید من تو زندگی تویی عمو منصور، به خدا قول میدم تا پیری و کوریت کنارت باشم. منصور قهقهه دومُ زد و منو بغل کرد و گفت:
- آخه آدم این شیرین زبونُ شوهر میده به این مردای به درد نخورِ الان.
- والله!
- یه سور داریم‌ها.
منصور چشمکی زد و گفت: کجا؟
- دربند رستوران گل.
منصور با رضایت و لبخند نگام کرد و گفت: اونجایی که خودت دوست داری؟!
- آره دیگه آخه اونجایی که تو دوست داری به جیب خودت میخوره.
منصور خندید و گفت: سورت با من.
- آخیش «خودمو رو تاب انداختم و گفتم»: بابا من اشتباهی بچه اینا شدم من بچه‌ی توام تو منو درک میکنی، میفهمی «منصور با لبخندی پررنگ دستشو تو جیب شلوارش کرده بود، کتش به پشت ساعد دستش رفته بود»، چقدر این استایلُ دوست دارم، جنتلمن واقعی! همیشه همنطور آراسته است، بوی ادکلنش معرّف حضورشِ حتی قبل اومدنش یا بعد رفتنش! همیشه با خونسردی به لبخند خاص روی لبشه که ناخواسته منو آروم میکنه، از اینکه انقدر پُر داناست خیلی خوشم میاد، از اینکه شبیه یه برند میون وکلا میمونه خوشم میاد از کشورهای مختلف ازش دعوت میشه... شبیه یه پروژه‌ ی دیدنیِ یه... یه... که من دوست دارم کشفش کنم ،یک قطعه موسیقیِ که میشه روش حساب باز کرد برای روزای خاص و عادی و سخت!
* * *
مامان جیغ کشیدیه جیعی که دستامو روی گوشم گذاشتم و مامان میگفت:
- به چه حقی تقاضای طلاق دادی میخوای آبروی مارو ببری؟ میخوای پسره رو دیوونه کنی؟ دختره ‌ی احمق همه آرزوشون اینه که زن آدمی مثل کسری بشن...
دستمو از رو گوشم برداشتم و با حرص گفتم: آرزوی کیه؟ آرزووووی کیه؟ هر کسی آرزوشو داره بیاد من مجانی و دو دستی تقدیمش میکنم، آرزوی هموناییه که لنگه ‌ی توأن مامان.
مامان: آره، چون تو احمق و خودخواهی،چه فکری در مورد خودت کردی مایا؟ فکر کردی کسری رو بذاری کنار کی میاد سراغت؟
با حرص و جیغ گفتم: اصلاً هیچکس نیاد، من اصلاً نمیخوام هیچ وقت ازدواج کنم، تو و بابا مجبورم کردید، یه بچه دارید اونم سریع شوهر دادید که بیرونش کنید از خونه.
بابا که تا حالا ساکت ایستاده بود و من و مامانُ نگاه میکرد لبشو گزید و گفت:
- مایا جان این چه حرفیه؟ منو کتی به فکر آینده‌ی تو بودیم...
با حرص و دندون قروچه گفتم:
- به فکر من یا جیب خودتون،کی مهریه گذاشت دو دونگ شرکت داروسازی کسری؟ هان؟!
بابا خنده‌ای کوتاه کرد و گفت:
- خب واسه آینده‌ی تو بود.
- مرده‌شور آینده‌ی منو با کسری ببرن، من اصلاً نمیخوام یه لحظه با این آدم زیر یه سقف راست راست راه برم.
مامان پوزخندی زد رو به بابا گفت:
- این اونو قبول نداره، کار دنیا رو ببین.
رفتم طرف مامان که تو آشپزخونه پشت اپن ایستاده بود و با حرص بیشتر گفتم:
- نه پس اون منو قبول نداشته باشه؟!! گه خورده، پسره‌ی یه لا قبا، باباش مرد و ننه‌اش رفت پس الواطی تو کشورای دیگه،این به پول رسید وگرنه نه درس خونده، نه تخصصی داره نه ریخت و قیافه داره، عین سگ هار تو خیابون‌ها علاف باش میگشت.
مامان پوزخندی زد و رو به بابا گفت:
- میگه درس! با حرص به من نگاه کرد و گفت: میگه درس! احمق الان دور پولِ،درس کیلویی چند.
با حرص و صدای آروم از این ور اپن خودمو کش دادم اونور اپن که مامان ایستاده بود و گفتم:
- چرا از بابا طلاق نمیگیری زن اون بشی انقدر پولشو دوست داری.
مامان چشماشو گرد کرد و رومو برگردوندم بابا گفت:
- عه! عه! عه! مایا؟! «در حالی که به سمت اتاقم میرفتم گفتم»:
- من طلاق میگیرم همین که گفتم.
مامان جیغ زد: تو بیجا میکنی، زنگ میزنم به کسری میگم داری چه غلطی میکنی.
پرش به قسمت #سه :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/98600

قسمت #چهار

رمان #شاه_و_نواز

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

@baghstore_app


اشکاشو پاک کردم و ادامه دادم:
-برو بالا عزیز تنهاست.
مامان سری به تایید تکون داد و گفت:
-آره با یه بچه ی دو ساله چیکار می تونه بکنه؟ تو راست می یگی! نواز مراقب باش من دلم داره از دهنم درمیاد.
-کاری نداره فقط می خواد حرص و خشم خودشو تخلیه کنه. آیهان مطمئنه.
بوق زد و ما از جا پریدیم. شاکی برگشتم و نگاهش کردم که باز اون لبخند شیطون و پهنشو تحویلم داد.
-فقط یه دیوونه ی مریضه!
به سمت ماشین رفتم، مامان هنوز ایستاده بود و نگران نگام می کرد. پشت فرمون نشستم و گوشی و کیفمو کنار دنده گذاشتم. حتی وقتی انقدر عصبانیه چطور می تونه بازم به خودش عطر بزنه و لباس خوب بپوشه؟ بوی عطرش ذهنمو درگیر می کرد.
ماشینو روشن کردم. از ته کوچه دیدم که ماشین دایی آزاد وارد شد برای همین خواستم دور بزنم و از سر کوچه برم.
-دوتا عملی انقدر ترس داره؟
-اسم این ترس نیست، آدم به خاطر حرمت خودش از یه سری چیزا فاصله می گیره.
-توجیهات فلسفی نواز حسینی.
گوشیم زنگ خورد و درجا به صفحه ی گوشیم نگاه کرد و گفت:
-فرهاد!
بهم نگاه کرد و جسورانه پرسید:
-فرهاد برای چی باید به تو زنگ بزنه؟
-به خاطر اینکه تو می خواستی منو بندازی بازداشگاه. جز وکیلت به کی زنگ بزنم؟
گوشی رو برداشتم و جواب دادم:
-سلام! فرهاد من پشت فرمونم دارم با آیهان می رم خونه اش. رسیدم صحبت می کنیم.
آیهان-تازه رسیدی صحبت می کنی؟
با حرص و تمسخر لبخندی زد.
فرهاد- ببخشید نرسیدم، توی ترافیک لعنتی مونده بودم.
-اشکال نداره؛ خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم و دوباره کنار دنده گذاشتم و گفت:
-مثلا فرهاد می اومد چیکار می کرد؟ از تبصره های قانونی برای دفاع تو استفاده می کرد؟
آروم سرمو به طرفین تکون داد و با لحن جدی و گزنده گفت:
-اگر فرهاد می اومد نه اینکه نمی گذشتم بلکه ادعای بیشتری برای سنگینی پرونده ات می کردم.
جاخورده بهش نگاه کوتاهی کردم و گفتم:
-مثلا چی؟ که از خونه ات دزدی کردم؟
با رضایت سرشو تکون داد و با خوش رویی گفت:
-یه چیز شبیه همین.
-واقعا که آیهان خیلی آدم ترسناکی هستی! فرهاد دوست توئه که من ازش کمک خواستم.
با حسادتی که در لفافه کلامش بود، گفت:
-جای اینکه به فرهاد زنگ بزنی می تونستی به خودم زنگ بزنی. وقتی یه هفته ده روزه که رفتی و عین خیالت نیست که یه نفرو ناقص کردی و از زندگی انداختی، این تویی که مسئولی.
-که از خودت در برابر خودت کمک بخوام؟
-اینو برای همیشه توی ذهنت نگه دار که در برابر من فقط از خودم می تونی استفاده کنی که به رحم بیام. من برای کسی یا چیزی اهمیتی قائل نیستم!
-ان شاالله که زودتر خوب می شی. نقص عضو که نداری فقط آسیب دیدی. خوب می شی! این دعا یعنی حکم آزادی من.
-ولی.. آدم سابق نمی شم.
نیم نگاهی بهش کردم و قاطع و تخس پرسید:
-چطور با بلایی که سرم آوردی و لطفی که بهت کردم باز هم می تونی...
پرش به قسمت #چهار :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/98733

قسمت #پنج

رمان #شاه_و_نواز

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

@baghstore_app


عصبانی با صدای بلند ادامه داد:
-لگد به گندی که زدی بزنی و انتظار هم داری من کوتاه بیام.
با لحنی که کنترل می کردم آروم گفتم:
-آیهان تو هرچی می گی من گوش می دم و انجام می دم اما تو می خوای از من این وسط سواستفاده هم بکنی!!! صدبار بهت گفتم حدتو نگه دار، برای تو استفاده از من و سواستفاده در موقیعت های مختلف در مورد من اصلا انتهایی نداره!
باز با ادا و تمسخر گفت:
-سو استفاده! نواز حسینی قدیس خوشش نمیاد من نزدیکش بشم؟! یادش رفته وقتی دانشجو بود چطوری برام هَل هَل می زد؟
جاخورده در حالی که نگاهم به روبرو بود، گفتم:
-آیهان!!! یعنی استاد حرص درآوردنی! من هیچ وقت یه دختر سست عنصر و آویزون نبودم و تو اینو به لطف روابط بین المللی و گسترده ات می دونی.
زیر لب با دندون قروچه گفتم:
-حالا جلوی یکی بگه هزار فکر در مورد آدم می کنند.
با شوری که تصنعی برای به سخره گرفتن من در کلامش بود، گفت:
-مثلا کی؟ فرهاد؟ یا اون الدنگ بی عرضه دوست پسر بی خاصیت و خرخونت؟ اصلا اون فکر هم می کنه؟ حالا فرهادو بگو آره خاله زنکه ولی اون الدنگ بی بته...
صداش از خشم شروع به لرزیدن کرد:
-حتی خودشم عرضه ی گانگستر بازی نداره. تورو پر کرد و بعد تو هم شبیه یه احمق...
-آیهان!
-چیه؟ یادآوری اینکه در قبال یه شل مغز احمق بودی برای خودتم سخته نه؟
صدامو کنترل می کردم چون آیهان رو می شناختم. سعی می کرد منم عصبانی کنه تا خودش تحلیه روانی بشه.
-تو منو عاصی کرده بودی. داشتی ازم برای پیش بردن کارت سواستفاده می کردی. من در مقابل دانوب احمق نبودم، چند سال قبل حماقتمو در برابر تو خرج کردم که فکر کردم اگر به خاطر تو خلاف قوانین کار و وجدانم پیش برم و نقشه هارو از سیستم پاک کنم...
حرفمو خوردم. فکر می کردم می فهمه من از دوران دانشجویی و دوستی اون زمان هنوز احساسم توی سینه ام براش جا مونده و حتما اگر نقشه های شرکت رقیبشو که من کارمندش بودم، از سیستم پاک می کردم، آیهان احساسمو می فهمه.
آیهان توی اون رقابت می خواست پروژه بگیره، فکر می کردم می فهمه انقدر برام اهمیت داره که دارم به خاطرش خلاف می کنم و خودم و آبرومو توی خطر می ندازم.
اما آیهان نهایت نامردی رو در حقم کرد. پروژه رو گرفت، فیلم دوربین هارو به هر قیمتی به دست آورد و بعد با اون فیلم ها بارها مجبورم کرد که بازم خلاف کنم.
-خب؟ خب فکر می کردی چی؟ میام می گیرمت؟
داشتم از کوره در می رفتم. تا پارکینگ رو کنار بزرگراه دیدم نگه داشتم. با عصبانیت و حرص به سمتش برگشتم و به چشمای شیطون و شرورش زل زدم و آروم گفتم:
-خدا نکنه که من هیچ وقت به این فکر بیفتم چون تو ظالم ترین و سواستفاده گر ترین آدمی هستی که دیدم و شناختم.
جای حالت صورت و نگاهش، اخماش درهم کشیده شد. انگشت اتهاممو به سمتش گرفتم و گفتم:
-برای تو هیچ کس نه ارزشی داره و نه اهمیتی. فقط دست روی نقطه ضعف ها می ذاری و از بقیه بالا می ری. من به خاطر دوستی بینمون بارها خلاف و گناه و بی وجدانی نسبت به شرکتی کردم که نون و نمکشو می خوردم و بهم اعتماد داشتن. بعد تو چیکار می کردی؟ هر دفعه پوزخند می زدی و می گفتی:"نواز کارت انقدر خوبه که دلم نمیاد آتویی که ازت دارمو پاک کنم! از زندان می ترسی؟اگر شرکت بفهمه اون کار شکن و دزد تویی محاله از گناهت بگذره." می زدی زیر قولی که بهم داده بودی. یادت میاد؟ قول می دادی فیلم هارو پاک کنی اما هر دفعه می زدی زیرش. هر روز...
با چشمای پر شده از اشک ادامه دادم:
-هر روز قدر تر و معروف تر شدی و من ذره ذره به خاطر سواستفاده ای که ازم می کردی آب می شدم. چرا نباید با ماشین زیرت می کردم؟ هووم؟ دانوب گل گفته بود. منتهی من خیلی احمق بودم که باید شرفمو روی سرم می ذاشتم و می رفتم به رئیس شکت اعتراف می کردم و به خاطر تو دست به گناه بدتر از گناه قبل نمی زدم.
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #چهار

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

کانال اصلی نویسنده:
@Nilufar_Ghaemifar

دانلود فایل عیارسنج :
@BaghStore

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی


چرا زودتر بیدار نشدیم؟ چرا مردم کمک نکردن؟ چرا آتش نشانی دیر رسید؟! کاش اون شب هوا خنک تر بود تا مامان و بابا پنکه روشن نمیکردن تا آتیش بگیره و همه چی رو با خودش بسوزونه.
چنگمو توی موهام فرو کردم. بعد از آتش سوزی آواره شده بودیم، همین که یک ماه گذشت تمام فامیل از تقبلمون سر باز میزدند، یکی میخواست مسافرت بره و دو هفته نبود، یکی درگیر عروسی بچه اش بود، یکی زن و شوهر به جون هم افتاده بودن چون همراه مامانی دو تا دختر نوجوون بود....مامانی النگو های خودش و بانو و طلاهایی که توی سر و گردنشون بودو فروخت و همه باهم به تهران اومدیم.
تهران؟ خونه ی تهران کجا بود؟ پول نداشتیم، رفتیم تو حاشیه ی شهر خونه گرفتیم، نتونستیم بخریم، ما حتی توی کرمان هم صاحب خونه نبودیم و صاحب خونه تمام پول رهنی که دستش بود رو بابت تعمیر خونه برداشته بود، یک شبه زندگیمون روی هوا رفته بود.
حاشیه نشینی یعنی زیرِ زیرِ زیرِ زیرترین خط فقر! مامانی، مادربزرگ جوونی بود، چون وقتی تو دوازده سالگی شوهرت بدن و توی بیست و پنج سالگی دخترتو شوهر بدی نوه هات تازه میشن جای بچه ی خودت!!!! وقتی به تهران اومدیم مامانی گفت:" همه امون باید کار کنیم" همه کار میکردیم الا بانو که رهامو نگه میداشت، دو سه سال درس نخوندیم، من هفده سالم بود که فشار زندگی کمرمو خم کرده بود و به هوای زندگی بهتر و تحریک های تایماز از خونه فرار کردم.
خیلی زود فهمیدم که منو برای چی میخواست، برای مبادله ی پایاپای! یعنی من پول پرداختی مواد و اجاره خونه و خورد و خوراک اون بودم و اون رئیس من بود! منو معتاد کرده بود که غلامش باشم، غلام حلقه به گوش!
اولین چیزی که اعتیاد ازت میگیره غیرت و شرف آدمه! من همه رو به باد دادم، جوری که یادم نمیاد به خودم گفته باشم "کاش پیش مامانی بودم!"
هفت سال نوکری تایمازو کردم، نمیدونم اون بچه رو چند روزه باردار بودم که مامانی منو توی خیابون دید. کنار ایستگاه اتوبوس روی زمین نشسته بودم و چِت کرده بودم. مامانی میگفت دو ساعت روی نیمکت ایستگاه اتوبوس نشسته بودم زار میزدم و نگات میکردم و عین اون دو ساعتو من به زمین زل زده بودم.
مامانی به خونه بردم، اون موقع یه خونه ی قدیمی پنجاه سال ساخت اجاره کرده بود که یه زیرزمین داشت. منو توی زیرزمین انداخت و آب و غذا و پتو بهم داد و گفت :"یا میمیری یا ترک میکنی!"
و من هر روز توی هر ثانیه اش مردم. مردما!! خودمو زدم، در و دیوارو زدم، جیغ کشیدم، ضجه زدم اما مامانی درو باز نکرد. حتی با داد و بیدادهای جعفر، شوهری که از صدقه سریش تونسته بود خونه توی بومهن اجاره کنه هم درو باز نکرد و من ترک کردم. وقتی حالم خوب شد تازه فهمیدم که حامله ام.