نیلوفر قائمی فر
24K subscribers
20 photos
20 videos
199 links
پیج اینستاگرام:
instagram.com/nilufar.ghaemifar2

بچه‌ها تمامی رمانای منو فقط از اپلیکیشن باغ استور تهیه کنید، تنها جایی که با رضایت خودم منتشر میشه و هر سایت و گروه و کانالی جز این منبع رمانهای منو منتشر کنه راضی نیستم و حرامه!
https://baghstore.net/
Download Telegram
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

#سه
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر
مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.
برای دانلود اپلیکیشن به کانال
@BaghStore_APP مراجعه کنید.
*

هاج و واج نگاش کردم، کت و شلوار دامادی تنش بود! یعنی نه یه لباس رسمی و معمولی، از سر و وضعش مشخص بود که داره از عروسی میاد. به طرفم نگاه کرد و...چشماش...چشماش...شبیه اشک بود، اشکی افقی که با همه فرق داشت.
انگار زبونش توی چشماش بود و با چینی که به ابروهاش داده بود گفت:
-چرا نمی ری؟ من عجله دارم!
با حرف زدنش لبش به اندازه ی یه بند انگشت داخل می رفت! انقدر مشهود بود که توی تاریکی توجهمو جلب کرده بود. دوزاریم سریع افتاد و گفتم:
-تو داماد نیستی؟!! داماد باغ....
با لحن عصیانگری گفت:
-می شه بری؟ یا الان انقدر اینجا می ایستی که بیان پیدام کنند؟
از آینه نگاه کردم و از ته جاده چندتا چراغ ماشین دیدم. دستی رو خوابوندم و حرکت کردم. گوشیشو درآورد و همزمان یه مسیج براش اومد و زیر لب گفت:
-رهی،رهی! معطلشون کن.
رهی؟! اون مرد هم اسم رهی رو می گفت!
-پس داماد فراری هستی؟
-می شه تند تر بری؟
-ماشینم تا یه حدی می تونه تند بره. سوار بوگاتی که نیستی.
-اگر سوار بوگاتی بودم باید شک می کردم که با این شانسم این که اینجاست خودمم یا نه..
-اما می تونم برات یه میان بر بزنم که ماشین های پشت سر پیدات نکنند.
سریع به عقب برگشت و گفت:
-لعنتی! پشت سرمونن!
وارد یه جاده ی خاکی شدم و متعجب گفت:
-بلدی؟
-بلد نبودم که چرا خودمو به خاطر یه مرد به خطر بندازم؟
-آهان پس تو مرد ستیز ولی رئوفی!
-مرد ستیز اما انسانیت سرمه البته باید سر تورو زد!
-چی؟!!! بلاخره چی؟ انسانیت یا سرمو بزنی؟
-یه دختر بدبخت وسط عروسی با بی آبرویی نشسته تا تو بری و عقدش کنی و بدبخت ترش کنی.
-نه نه.
توی جاش جا به جا شد و با تاکید و گزند گفت:
-درامش نکن! دختر بدبختی که می گی فقط دنبال اینه که به پست یکی مثل من بخوره تا پول بچاپه بعد اگر یه جا خرجشو ندم کولی بازی و بی آبرویی راه بندازه تا تو صنف پدرم آبروی بابام بره. ندیدی از سر کاراش بابام چه عروسی ای گرفته بود!
خندیدم و گفتم:
-بابام بابام! تو از اونایی که بدون بابات هیچی؟
-انگار نمی شنوی چی می گم! دختره هدف یا علاقه ای به این ازدواج نداره و فقط دنبال مادر خرجه.
-لابد تو هم منفعتتو توی خطر دیدی که تن به ازدواج دادی. مثلا بابات گفته می گیریش یا پول تو جیبیت قطعه.
-برام اهمیتی نداره من چشمم به دست بابام نیست و تو هم شناختی از من نداری اما بابام برام مهمه؛ خیلی مهمه! پدرامون فقط می خوان مارو وادار به ازدواج اجباری کنند.
-ازدواج اجباری؟ توی این دوره زمونه خنده داره!

*
#اپلیکیشن_باغ_استور
راهنمای نصب نسخه ios برای آیفون:
https://t.me/BaghStore_app/198

فایل نصب نسخه Android برای سامسونگ، هوآوی، شیائومی:
https://t.me/BaghStore_app/203
پرش به قسمت یک :

https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6

قسمت #سه

رمان #وسوسه_های_شورانگیز

بقلم #نیلوفر_قائمی_فر

فروشگاه اصلی
@baghstore


راهمو تند کردم و به طرف یکی از اتاقا خواستم برم که بابا یهو وسط حرفش منو دید گفت:
- عه مایا! بابا جون! اومدی تو دخترم!
- ای بابا! بابا تو هم که همیشه آخر صفی!
بابا اومد جلو بغلم کرد و سرمو بوسید گفت: من ندیدمت که بابا جونم! با کی اومدی تو؟!
- خودم با دست و پاهام اومدم.
بابا: کسری نیومد دنبالت؟
بابارو نگاه نگاه کردم و گفت: دِ! چیه!
- خوبی؟ کسری که اینجا بود! من از فرهنگسرا اومدم خیر سرم امشب اجرا داشتم.
بابا- عه! مگه امشب بود.
چشمامو ریز کردم و با تمسخر گفتم: تو که اصلاً خبر نداشتی ادا درنیار.
بابا سرشو به طرفین تکون داد و گفت:
- خب آره بابا خب من مشغله دارم میدونی که...
- آره آره میدونم، سر من همیشه مشغله داشتید.
از بغلش اومدم بیرون و به طرف اتاق رفتم و در رو بستم ،رفتم تو تراس از اون بالا به کل شهر نگاه کردم. نوازنده‌ ی دو تا ساز و ویلن بودم، حتی واسه کنسرت‌های معروف دعوت به کار میشدم، قهرمان شنا سرعتی بودم، غریق نجات بودم، دانشجوی ارشد تربیت بدنی هم بودم، توی بیست و دو سالگی کلی موفقیت با خودم داشتم ،اما... اما یه دل خوشی ندارم... دلم پر بود، یه بار نشد پدر و مادرم حاضر باشن که شاهد موفقیت من باشن همیشه مدال‌ها رو تنها دریافت کردم، تنها تشویق شدم... تنها تنها تنها!
- هی دختر بلا!
سر برگردوندم دیدم منصور،با غصه گفتم:
- منصور تا حالا شده حس کنی تو دنیا زیادی هستی؟
منصور: عه عه عه! از تو بعید این حرفا!
- امروز با استاد کرامتی اجرا داشتم میشناسیش که؟!
منصور- مگه میشه نشناسم؟!
- منصور من تک نوازندگی کردم، استاد بهم تعظیم کرد. «منصور با شور نگام کرد و گفت»: آفرین! بعد... بعد منصور بین اون همه حضار هیچ کس نبود که از طرف من اومده باشه.
منصور دستشو گردنم انداخت و گفت:
- خب دختر بلا، این از بی‌ معرفتی تو نشأت میگیره که منو دعوت نکردی.
به منصور مظلوم نگاه کردم و گفتم: ببخشید.
منصور سرمو بوسید و گفت: اگه ایران باشم سعی کنیم بیام، همیشه.
با خنده گفتم: خواهش میکنم چادر سرت کن تو استخرم بیا.
منصور خندید و گفت: دیگه اونجارو فاکتور بگیر جرم داره.
لبخندی زدم و روی تاب توی تراس نشستم و گفتم:
- تصمیم داشتم امسال از مامان اینا جدا بشم.... بعد منو به زور شوهر دادن، آخه این گنده بک چندشو کجای دلم بذارم، منصور دیدی چقدر غیرقابل تحملِ! مااااااچ! ای درد بی ‌درمون، جلف اراذل اَه! منصور با غم نگام کرد با غصه گفتم:
- گفتم این ماشینو میفروشم سی و خورده‌ای دستم میاد خونه میگیرم، خرجمم که خودم از شونزده هفده سالگی دادم، از دست این پدر و مادر نجات بدم خودمُ... ببین منو بدبخت کردن! «چشمام پر از اشک شد و گفتم»:
- عمو منصور طلاقمو میگیری؟ وکیلم شو طلاقمو بگیر.
منصور جدی و بدون تعجب و صریح گفت:
- کتایون و داریوشُ چی کار میکنی؟
- جدا شدم خونه میگیرم، یکم هم پس‌انداز دارم، ماشینمم میفروشم.
منصور نزدیک شد و جدی گفت:
- مایا فکراتو کردی؟ تو یه ماه عقد کردیا!
با تعجب و حرص گفتم: عمو منصور! فکر میخواد؟ این فکر می‌خواد؟!!! من اصلاً نمیخواستمش، بابا صد رحمت او امُله چی بود مزدک حداقل من یه وجه اشتراک با اون داشتم.
منصور با خنده گفت: بالای کوه دربند مثلاً سجاده پهن کنید نماز بخونید؟!
- نه بابا، کاش یکی افراطی اینطوری باشِ مثل این عوضی نباشه!
منصور: طلاق تو ایران سخته، قانون‌های ایران پشت مرداست سیستم مرد سالاریه.
با گریه گفتم: ترو خدا عمو منصور تو پرونده‌های قَدر دستته،منو نجات بده میدونم میتونی، برات افت داره پرونده طلاق تو دستت بگیری ولی تروخدا نجاتم بده، مهرمو هم میبخشم.
منصور: چقدره؟!
- هفتصد تا و با دو دونگ شرکتش.
منصور لبخند تلخی زد و گفت: عزیزم، عزیزم داریوش رو مهریه‌ ات حساب کرده، چیُ میبخشی.
با گریه صورت خیس با التماس گفتم:
- من دارم میمیرم منصور، تروخداااا کمک کن ازش جدا بشم، همه چیزو میبخشم، کسری خسیسه و پولدوست، اگه مهریه بگیرم طلاقم نمیده، منو آزاد کن، به بابا هیچی نگو.
منصور: کسری به گوشش میرسونه این طلاق توافقی نیست!
- تو... تو تقاضا بفرست «اشکامو پاک کردمُ گفتم»: بقیه ‌اش با من.
منصور نگام کرد و گفت: فکراتو کردی؟
با چندشی گفتم: آخه اون اورانگوتان هم فکر میخواد؟!! منو آزاد کن، داره نفسم میگیره.
منصور: مایا، من برات هر کاری میکنم تو میدونی که چقدر دوستت دارم اما این راه سختیه...
از جا پریدم و سریع بغلش کردم و با ذوق گفتم:
- عمو منصور قربونت برم الهی، انجام میدی؟!
قسمت #سه

رمان #شاه_و_نواز

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

فروشگاه اصلی
@baghstore_app


عاصی شده دوتا کف دستامو کنار صورتم کشیدم و گفتم:
-چی می خوای؟ چی می خوای که تموم کنی؟ آیهان مردم دارن از پنجره هاشون نگاه می کنند. به دایی هام خبر می دن بعد میوفتن به جون اعصاب مادرم. بگو برن من باهات میام.
بدون اینکه چرخشی به سرش بده، نگاهش آهسته به سمتم کشیده و گفتم:
-بگو برن، آبرومون توی در و همسایه رفت؛ توروخدا آیهان!
با غرور نگام می کرد و بدون اینکه به مامورها نگاه کنه گفت:
-ممنون مشکل حل شد. به سرهنگ شیرزاد بگید خدمت می رسم.
پلک هامو روی هم فشردم و دستامو دو طرف صورتم نگه داشتم. قلبم داشت از دهنم در می اومد. دستام یخ کرده بود و تنم به شدت توی اون سرمای هوا عرق کرده بود. مامور های بیچاره با کلافگی و حرص به سمت ماشین می رفتن. از اول هم نمی خواست منو دستگیر کنن اما می خواد اونی بشه که خودش می گه.
-سوار شو!
چشمامو باز کردم و دیدم داره به بالا نگاه می کنه. عقب گرد کرد تا به سمت ماشین بره. به سمت بالا نگاه کردم اما مامان دیگه نبود. تا خواستم برم، در خونه باز شد و مامان با عجله گفت:
-آیهان؟
آیهان توی جاش ایستاد اما برنگشت. مامان با پریشون احوالی گفت:
-آیهان؟ نواز اشتباه کرده، خیلی هم اشتباه کرده که سلامتی تو به خطر افتاده.
آیهان برگشت و لبخند پهنی زد و گفت:
-سلامتیم به خطر نیفتاده، نواز سلامتی منو گرفت.
با لحن حرصی ادامه داد:
-موقعیت منو ازم گرفت، منو سال ها از زندگی عقب انداخت. حقشه که الان پشت میله های زندان باشه اما چرا بیرونه؟
سرش چرخید و به سرتا پای من نگاه کرد، نگاهش مملو از سرکوب و منت بود.
مامان-آیهان جان، الهی خیر ببینی من می دونم تو چه...
-مامان؟ مامان برو بالا...
آهسته گفتم:
-هیچی نگو بدتر می کنه؛ برو.
مامان-آخر شب می ذاری بیاد نه؟
آیهان خندید و گفت:
-آره خب خودم میارمش. اصلا منم که در خدمت نوازم.
لبمو محکم به دندون گرفتم و با صدای خفه گفتم:
-مامان! برو...
مامان-دایی هات حرف درست می کنند. آیهان جان...
آیهان با ادا و تمسخر گفت:
-حالا چیکار کنیم دایی هات حرف درمیارن نواز؟
-مامان...
شونه اشو بوسیدم و گفتم:
-نگران من نشو. خداحافظ. برو... برو بالا.
آیهان درحالی که در ماشینو باز می کرد، گفت:
-نوریه خانم بگو جای حرافی غیرت داشته باشن که ناموسشون این دست و اون دست نشه.
جاخورده و حیرون گفتم:
-آیهان!!
این بشر فقط دنبال نقطه ضعف دیگرانه تا زخمیشون کنه. مامان دست پاچه و نگران گفت:
-هدیه؟!! هدیه کجاست؟ آیهان تو می دونی هدیه کجاست؟
آیهان در حالی که به سختی توی ماشین می نشست گفت:
-نه ولی...کسی رو الکی جایی راه...
به من نگاه کرد:
-نمی دن!
بی صدا از کنار مامان گفتم:
-بس کن!
مامان با بغض و اشک به آیهان نگاه کرد و گفت:
-تو می دونی کجاست؟
آیهان در ماشینو بست، آروم آرنج مامانو گرفتم و گفتم:
-مامان! داره دروغ می گه که اذیت کنه. غصه نخور قربونت برم، هدیه خطا نمی کنه چون سرش به سنگ خورده. آخه با کارو چیکار می تونه بکنه؟
پرش به قسمت #سه :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/98600

قسمت #چهار

رمان #شاه_و_نواز

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

@baghstore_app


اشکاشو پاک کردم و ادامه دادم:
-برو بالا عزیز تنهاست.
مامان سری به تایید تکون داد و گفت:
-آره با یه بچه ی دو ساله چیکار می تونه بکنه؟ تو راست می یگی! نواز مراقب باش من دلم داره از دهنم درمیاد.
-کاری نداره فقط می خواد حرص و خشم خودشو تخلیه کنه. آیهان مطمئنه.
بوق زد و ما از جا پریدیم. شاکی برگشتم و نگاهش کردم که باز اون لبخند شیطون و پهنشو تحویلم داد.
-فقط یه دیوونه ی مریضه!
به سمت ماشین رفتم، مامان هنوز ایستاده بود و نگران نگام می کرد. پشت فرمون نشستم و گوشی و کیفمو کنار دنده گذاشتم. حتی وقتی انقدر عصبانیه چطور می تونه بازم به خودش عطر بزنه و لباس خوب بپوشه؟ بوی عطرش ذهنمو درگیر می کرد.
ماشینو روشن کردم. از ته کوچه دیدم که ماشین دایی آزاد وارد شد برای همین خواستم دور بزنم و از سر کوچه برم.
-دوتا عملی انقدر ترس داره؟
-اسم این ترس نیست، آدم به خاطر حرمت خودش از یه سری چیزا فاصله می گیره.
-توجیهات فلسفی نواز حسینی.
گوشیم زنگ خورد و درجا به صفحه ی گوشیم نگاه کرد و گفت:
-فرهاد!
بهم نگاه کرد و جسورانه پرسید:
-فرهاد برای چی باید به تو زنگ بزنه؟
-به خاطر اینکه تو می خواستی منو بندازی بازداشگاه. جز وکیلت به کی زنگ بزنم؟
گوشی رو برداشتم و جواب دادم:
-سلام! فرهاد من پشت فرمونم دارم با آیهان می رم خونه اش. رسیدم صحبت می کنیم.
آیهان-تازه رسیدی صحبت می کنی؟
با حرص و تمسخر لبخندی زد.
فرهاد- ببخشید نرسیدم، توی ترافیک لعنتی مونده بودم.
-اشکال نداره؛ خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم و دوباره کنار دنده گذاشتم و گفت:
-مثلا فرهاد می اومد چیکار می کرد؟ از تبصره های قانونی برای دفاع تو استفاده می کرد؟
آروم سرمو به طرفین تکون داد و با لحن جدی و گزنده گفت:
-اگر فرهاد می اومد نه اینکه نمی گذشتم بلکه ادعای بیشتری برای سنگینی پرونده ات می کردم.
جاخورده بهش نگاه کوتاهی کردم و گفتم:
-مثلا چی؟ که از خونه ات دزدی کردم؟
با رضایت سرشو تکون داد و با خوش رویی گفت:
-یه چیز شبیه همین.
-واقعا که آیهان خیلی آدم ترسناکی هستی! فرهاد دوست توئه که من ازش کمک خواستم.
با حسادتی که در لفافه کلامش بود، گفت:
-جای اینکه به فرهاد زنگ بزنی می تونستی به خودم زنگ بزنی. وقتی یه هفته ده روزه که رفتی و عین خیالت نیست که یه نفرو ناقص کردی و از زندگی انداختی، این تویی که مسئولی.
-که از خودت در برابر خودت کمک بخوام؟
-اینو برای همیشه توی ذهنت نگه دار که در برابر من فقط از خودم می تونی استفاده کنی که به رحم بیام. من برای کسی یا چیزی اهمیتی قائل نیستم!
-ان شاالله که زودتر خوب می شی. نقص عضو که نداری فقط آسیب دیدی. خوب می شی! این دعا یعنی حکم آزادی من.
-ولی.. آدم سابق نمی شم.
نیم نگاهی بهش کردم و قاطع و تخس پرسید:
-چطور با بلایی که سرم آوردی و لطفی که بهت کردم باز هم می تونی...
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #سه

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

کانال اصلی نویسنده:
@Nilufar_Ghaemifar

دانلود فایل عیارسنج :
@BaghStore

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی


-اسکل! بچه رو باید دست کم هر پنج ساعت عوض کرد، پاش میسوزه، اینو دیگه یه بچه هم میدونه. یه پوشک بده.
-پوشک؟
-نه شورت مامان دوز، پوشک دیگه.
-پوشک نگرفتم.
-به خدا میزنم توی سرت بمیری این بچه هم از دستت راحت بشه ها.
معلوم بود عصبیه، عصبی شده بود، شاید از شرایط بود، دست پاچه گفت:
-چیکار کنم؟ الان میرم میخرم ساکتش کن.
«با غیظ گفتم:» چشم؛ منو گیر آوردی؟
«عصبی گفت:» این بچه است، مادرش رفته، من از بچه داری سر در نمیارم، وجدان نداری؟
-بشین_ بی نیم _بابا، وجدان ننه اش نداشت....
همینطوری غر میزدم، لباس بچه رو از تنش درآوردم و ادامه دادم:»
-از زنت تقاضای وجدان نکردی به غریبه که رسیدی میگی وجدان نداری؟ نه ندارم! من وجدان داشتم تو دهن مادر بزرگم میزدم که بچه امو رد نکنه بره و با پولش خونه بخره که جای همه رو محکم کنه و منو بزاره تا زاغ سیاه دلمو چوب بزنم....
حرفای دلمو با اعتراض به اون میگفتم، حتی نمیدونستم اسمش چیه. لباس بچه رو درآوردم، دستشویی بین دو تا اتاق بود، یادمه از رُهام برادرم چطوری مراقبت میکردم، بچه رو شستم و حوله ی روشویی رو دور بچه گرفتم، زیر لب غر میزدم:
-یه کوفت واسه این بدبخت نخریده، فقط بلد بوده بچه بسازه.
«بلند تر گفتم:» لباس داره؟
از توی کمد یه ساک بیرون آورد و به طرفم گرفت:
-ساک بی پوشک بستید؟ تو و زنت توی اوت بودین!
«با همون صدای بم و گرفته اش گفت:» یه سوپر سر کوچه است الان میرم میگیرم.
-ببین یارو، به اون فروشنده بگو برای نوزاد میخوام، پوشک سایز داره! این بچه از منم بدبخت تره. حداقل من ننه بابام سالم و سلیم بودن سرنوشت توی زندگیمون گند زد، این الان ننه اش رفته باباشم که بالا خونه اشو اجاره داده، تو چی میشی طفلک؟
توی بغلم گرفتمش، توی ساک یه پستونک بود، تو دهنش گذاشتم و توی بغلم تکونش میدادم. چشمامو بستم، چه حس آرامشی بهم دست میداد! انگار بُعد دنیا عوض میشه، وارد یه دنیای ساکت و آروم و بی دغدغه میشم! مثل تو این فیلما که نشون میده یهو از یه صحنه ی درب و داغون وارد یه محیط امن و آباد میشن....
آهسته از پشت لب هام صدایی از ته گلوم درآوردم، شبیه یه ملودی آروم بود، آروم آروم بچه ساکت شد، بهش چشم دوخته بودم، پسر بود. بچه ی من دختر بود. از ترس اینکه مثل خودم بشه راضی شدم بدمش بره، شاید اگر پسر بود نگهش میداشتم، مامانی میگفت بچه ی بی پدر بد تر آینده اتو از بین میبره. کدوم آینده؟!!! هه! هنوز فکر میکنه میتونه برای من آینده ای تصور کنه. با کاری که تایماز با من کرد حتی خودمم از خودم بیزارم، با خودم قهرم چه برسه به اینکه بخوام به آینده فکر کنم، هه....
صداش باعث شد چشمامو باز کنم و بهش نگاه کنم:
-من....
نفس نفس میزد، سربلند کردم و بریده بریده با صورت قرمز گفت:
-مجبور شدم....اینو بگیرم....فکر کنم براش....بزرگه، نداشت.
جلو اومد و بسته رو مقابلم نگه داشت و گفت:
-بزرگه؟
-من چه میدونم گفتم بگو برای نوزاد میخوام.
-گفت یه سایز بزرگتره.
-خیله خب
«بچه رو بالاتر گرفتم:» بیا.
«یکه خورده گفت:» من بلد نیستم.
-مگه لَلِه آوردی؟ بگیر بچه اتو ببینم، مردک رو دادم دنبال آستریه.
بچه رو توی بغلش گذاشتم و از اتاق بیرون اومدم و دوباره روی مبل نشستم. به زمین خیره بودم ولی گوشم به اتاق بود. به خودم نهیب زدم به تو چه؟ ول کن بابا، حوصله داری! من چه شانسی دارم، انقدر غر زدی این یارو سر راهت قرار گرفت، نباید باز به طرف این راه میومدی. پس چه فرقی کردی با زمانی که تایماز برای رسیدن به مواد ازت سوءاستفاده میکرد؟
تو کی اینطوری شدی ماحی؟ مامان و بابا اینطوری بزرگت نکردن، برای انتخاب راه اشتباه چه توجیهی داری؟ ولی از وقتی که مامانی شهری پیدات کرد و ترکت داد نباید باز به راه قبل برگردی. بچه رو ازم گرفت! تو مگه بچه نگه دار بودی؟ باید حداقل میدیدمش! از لج شهری تو خیابون اومدم چون از هیچ چیز انقدر عصبانی نمیشه.
شهری از همه عالم و آدم تورو بیشتر دوست داره، خودش ضجه میزد که بچه رو داد رفت، حالم از این زندگی کوفتیم بهم میخوره، کاش جای مامان و بابا من توی آتش سوزی میمردم. من یه حیوون کثیفم، حالم از خودم بهم میخوره، نمیخوام توی اون خونه که با پول فروش بچه ام خریدن برم. پول خون و جون اون بچه است. لازم باشه تا آخر عمر توی خیابون میمونم. ته دلم فقط بغل مامانی شهری رو میخواست، بغل بانو! بانو مادر شهری بود.