#داستانک (17)
💠 صرف پول رضاخان در راه مخالفت با او!
❖از بیانات آیتاللهالعظمی #شبیری_زنجانی: 🔻
📝 مرحوم حاج میرزا فخرالدّین جزایری میگفت: زمانی که مرحوم #مدرس هنوز زندان نرفته و از ناحیه #رضاخان تحت نظر بود، با بقّالی که نزدیک منزلش بود، قرار گذاشته بودیم که وقتی مراقبت کم و زیاد میشود با رمزی به ما اطلاع بدهد.
ایشان میگفت: یک روز منزل مدرّس رفتم و آن جا صد تا#هزار_تومانی دیدم. حاج میرزا فخرالدین میگفت من تا آن موقع هزار تومانی ندیده بودم، با اینکه ایشان با اعیان و اشراف مربوط بود. (آن وقتی هم که ایشان برای ما نقل میکرد، ما هم هزار تومانی هیچ ندیده بودیم.) هزار تومانی منحصر به سلاطین و ثروتمندان بود. میگفت: ما که هزارتومانی هیچ وقت ندیده بودیم، آنجا پیش مدرّس دیدیم. به مدرّس گفتم: این چیست؟ گفت: رضاخان این را برای ما فرستاده و گفته که این در اختیار تو باشد، با آن هر کاری میخواهی، بکن و هر پستی هم بخواهی، ما در اختیارت میگذاریم، ولی #کاری_به_کار_ما_نداشته_باش و بگذار ما زندگی کنیم!
گفتم: شما چه گفتید؟ مدرّسگفت: من به آن واسطه گفتم: من با یک شرط قبول میکنم و آن این است که، این پول را من صرف مخالفت با خود او کنم! اگر با این شرط میپذیرد، من این را قبول میکنم، و الّا نه!
واسطه رفته بود که شرط مدرّس را مطرح کند.
میرزا فخرالدین گفت: ما آنجا بودیم که صدای اسب شنیده شد. آن شخص آمد و پول را برداشت و برگرداند!
📚 جرعهای از دریا، ج1، ص 549
#داستان #داستان_کوتاه #داستان_کتاب #کتابخوانی #کتاب
📎روزهای فرد با #داستانک های جذاب #راسخون همراه ما باشید
🆔 @rasekhoon_online
💠 صرف پول رضاخان در راه مخالفت با او!
❖از بیانات آیتاللهالعظمی #شبیری_زنجانی: 🔻
📝 مرحوم حاج میرزا فخرالدّین جزایری میگفت: زمانی که مرحوم #مدرس هنوز زندان نرفته و از ناحیه #رضاخان تحت نظر بود، با بقّالی که نزدیک منزلش بود، قرار گذاشته بودیم که وقتی مراقبت کم و زیاد میشود با رمزی به ما اطلاع بدهد.
ایشان میگفت: یک روز منزل مدرّس رفتم و آن جا صد تا#هزار_تومانی دیدم. حاج میرزا فخرالدین میگفت من تا آن موقع هزار تومانی ندیده بودم، با اینکه ایشان با اعیان و اشراف مربوط بود. (آن وقتی هم که ایشان برای ما نقل میکرد، ما هم هزار تومانی هیچ ندیده بودیم.) هزار تومانی منحصر به سلاطین و ثروتمندان بود. میگفت: ما که هزارتومانی هیچ وقت ندیده بودیم، آنجا پیش مدرّس دیدیم. به مدرّس گفتم: این چیست؟ گفت: رضاخان این را برای ما فرستاده و گفته که این در اختیار تو باشد، با آن هر کاری میخواهی، بکن و هر پستی هم بخواهی، ما در اختیارت میگذاریم، ولی #کاری_به_کار_ما_نداشته_باش و بگذار ما زندگی کنیم!
گفتم: شما چه گفتید؟ مدرّسگفت: من به آن واسطه گفتم: من با یک شرط قبول میکنم و آن این است که، این پول را من صرف مخالفت با خود او کنم! اگر با این شرط میپذیرد، من این را قبول میکنم، و الّا نه!
واسطه رفته بود که شرط مدرّس را مطرح کند.
میرزا فخرالدین گفت: ما آنجا بودیم که صدای اسب شنیده شد. آن شخص آمد و پول را برداشت و برگرداند!
📚 جرعهای از دریا، ج1، ص 549
#داستان #داستان_کوتاه #داستان_کتاب #کتابخوانی #کتاب
📎روزهای فرد با #داستانک های جذاب #راسخون همراه ما باشید
🆔 @rasekhoon_online
#داستانک (18)
❇️ داستان زیبای “مادر”
پزشک و #جراح_مشهور روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار میشد، باعجله به فرودگاه رفت .
بعد از پرواز ناگهان اعلان کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه، که باعث از کارافتادن یکی از موتورهای هواپیما شده، مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه را داشته باشیم .
دکتر بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفت و خطاب به آنها گفت: من یک پزشک متخصص جهانی هستم و هر دقیقه برای من برابر با جان خیلی انسانها هاست و شما میخواهید من 16ساعت تو این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم؟
یکی از کارکنان گفت: جناب دکتر، اگر خیلی عجله دارید می توانید یک ماشین کرایه کنید، تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است، دکتر ایشان با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و براه افتاد که ناگهان در وسط راه اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد بطوری که ادامه دادن برایش مقدور نبود .
ساعتی رفت تا اینکه احساس کرد دیگه راه راگم کرده خسته و کوفته و درمانده و با نا امیدی به راهش ادامه داد که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد ...
... ادامه داستان های را در #راسخون دنبال کنید 👇👇
🌐 https://rasekhoon.net/news/show/1410338
🖕🖕🖕
#داستان #داستان_کوتاه #داستان_مادر #مادر #مادر_خوبی_ها
📎روزهای فرد با #داستانک های جذاب #راسخون همراه ما باشید
🆔 @rasekhoon_online
❇️ داستان زیبای “مادر”
پزشک و #جراح_مشهور روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار میشد، باعجله به فرودگاه رفت .
بعد از پرواز ناگهان اعلان کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه، که باعث از کارافتادن یکی از موتورهای هواپیما شده، مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه را داشته باشیم .
دکتر بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفت و خطاب به آنها گفت: من یک پزشک متخصص جهانی هستم و هر دقیقه برای من برابر با جان خیلی انسانها هاست و شما میخواهید من 16ساعت تو این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم؟
یکی از کارکنان گفت: جناب دکتر، اگر خیلی عجله دارید می توانید یک ماشین کرایه کنید، تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است، دکتر ایشان با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و براه افتاد که ناگهان در وسط راه اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد بطوری که ادامه دادن برایش مقدور نبود .
ساعتی رفت تا اینکه احساس کرد دیگه راه راگم کرده خسته و کوفته و درمانده و با نا امیدی به راهش ادامه داد که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد ...
... ادامه داستان های را در #راسخون دنبال کنید 👇👇
🌐 https://rasekhoon.net/news/show/1410338
🖕🖕🖕
#داستان #داستان_کوتاه #داستان_مادر #مادر #مادر_خوبی_ها
📎روزهای فرد با #داستانک های جذاب #راسخون همراه ما باشید
🆔 @rasekhoon_online