NOONBOOK :: نشر نون
3.36K subscribers
2.02K photos
44 videos
30 files
387 links
.:کانال رسمی نشرنون:. ارتباط با ادمین: @noonbook1
سفارش: @aknoonbook1
Download Telegram
با این وضع مالی که من دارم حتی یه جِنِ زن هم حاضر نمی شه باهام ازدواج کنه.
_ من حاضرم.
_ کِی ازدواج کنیم.
_ هر وقت تو بگی.
_ الآن خوبه؟
_ خوبه.
_ کِی ببینمت؟
_ الآن.
_ کجایی؟
_ درست پشت سَرت.

جن زیبایی که از پترا آمد | علی کرمی | نشرنون | داستان

:: @noonbook1

https://telegram.me/joinchat/AjPKfTudfbuZdiiOzhuaug


https://www.instagram.com/p/BHUe3ikgXoK/
خواب دیدم میان طوفانی دلگیر و تاریک نشسته ام...در دشتی پر خاک و دفتری مینویسم که هر ورقش را باد می کَند و میان غبارِ افق می برد.
بیدار که شدم با خود گفتم:هنگام آن رسیده روزهای بهتری از راه برسند...! ....
.... #پیاله_ای_چای_بنوش
#علی_کرمی
مجموعه #داستان #مینیمال
#نشرنون
#چاپ_دوم

کتاب های «#نشر_نون» را از کتابفروشی های معتبر و #شهرکتاب های سراسر ایران بخواهید.

 
https://www.instagram.com/p/BHzXUXZgQ6x/
NOONBOOK :: نشر نون
پرفروش‌های نشرنون در تابستان و هفته اول پاییز 1395 @NOONBOOK
📚 پرفروش‌های نشرنون در تابستان و هفته اول ‍پاییز 1395
::
«مردی به نام اُوه» | رمان خارجی | #فردریک_بکمن | ترجمه الناز فرحناکیان
«فصل بارانی» | رمان خارجی | گراهام گرین | ترجمه یدالله آقاعباسی
«فرشته سکوت کرد» | #هاینریش_بل | چاپ سوم
«وقایع غریبِ غیب‌شدنِ سعید ابونحس خوش‌بد‌بین» | رمان | #امیل_حبیبی | ترجمه احسان موسوی خلخالی
«جایی که ماه نیست» | رمان برگزیده کتاب سال کاستا | نیتان فایلر | ترجمه: محمدحکمت
«بي سايگان» | #فرانسوازساگان |مترجم : #عليرضادورانديش
#من_اگر_شما_بودم | #رمان_خارجی | #ژولین_گرین | ترجمه: #داوودنوابی
«پیاله‌ای چای بنوش!» | داستان‌های مینیمال | #علی_کرمی | چاپ دوم
«بولوار پارادیس» | رمان ایرانی | محمدرضا ذوالعلی
«نقطه» و نوزده داستان دیگر | #علیرضا_روشن | چاپ دوم
«مرا می‌نویسی» | مجموعه شعرکوتاه | #سیدعلی_میرافضلی
«بر دیوار غار» | مجموعه شعر و ترانه | عرفان محمود
«من و حافظ» | مجموعه‌شعرطنز | #رضااحسانپور
«محو» | مجموعه شعرکوتاه | #علیرضا_روشن

@NOONBOOK
Forwarded from داستان ایرانی
چه کسی باور خواهد کرد؟!

ساعت مثلاً هشت یا نُه یا حتی ده: شب البته.
خیابان: نه خیلی هم باریک.
و گردهمایی ماشین‌های آتش‌نشانی: بزرگ، کوچک، و آژیر و هیاهو، همه جور، در هم، نورهای قرمز، تاریک، قرمز، تاریک، و هم ذرّه‌هایی ویلان در نور زرد چراغ‌های گرد جلو ماشین‌های آتش‌نشانی و لامپ آویزان از تیرهای چراغ‌برق، غوغای نور و قرمز و آژیر و آتش‌نشان در کوچه‌ای نه چندان باریک.
نردبان بلند: فلزی، آنتنی، از پسِ گُرده‌ی یکی از ماشین‌های آتش‌نشانی نرم و موقر و آرام قد می‌کشد تا ارتفاع طبقه‌ی چندم ساختمان. ساختمانی سیاه و بلند، افراشته تا شب: طبقه‌ی چهل و سه، چهار، یا پنج. (شب‌ها نمی‌توانم خوب بشمارم.) نه آتشی، نه دودی، نه سوختن.
یکی عروس مثل همه‌ی عروس‌های شهر و یکی داماد به هیات یک آتش‌نشان از ماشین آتش‌نشانی فرو می‌آیند و از پله‌ها فرا می‌روند تا خانه‌ی نو، خانه‌ی بخت. میان هلهله و قرمز و آژیر و سوت در پنجره‌ی آن بالا فرو می‌روند. پس از این شاید که بر فرش شرم و حیا می‌نشینند و...
همه می‌روند با سوت‌ها و ماشین‌ها و قرمز‌ها و هلهله‌ها.
من می‌مانم در خلوت کوچه‌ی نه چندان باریک و با خودم می‌اندیشم: کسی باور خواهد کرد؟!

#برشی از «پیاله‌ای چای بنوش!»
#علی_کرمی
چاپ سوم
#نشرنون
@dastanirani
Forwarded from داستان ایرانی
یک روز پدر رفیقم از بازار پرنده‌فروشان خیابان مولوی یک کیلو سار زنده خرید. گویا قدیمی‌‌ها یکی از رسوم خیرات‌شان خریدن و آزاد کردن پرنده بوده است. همین برای بعضی شده بود کاسبی‌. از یک‌سو صیّادان سارها را اسیر می‌کردند و از سوی دیگر خیّرین بهای آزادی‌شان را می‌پرداختند. بعضی فروشنده‌ها هم آنها را جَلد می‌کردند تا به محض آزاد شدن به زندان‌شان بازگردند.
فروشنده کَتِ بال‌ سارها را تو هم قفل می‌کرد و دانه دانه می‌انداخت‌شان تو کیسه زباله‌ی سیاه. به نظرم کار دردناکی ‌آمد. یک کت زبان‌بسته را می‌انداخت پشت آن یکی تا حیوان نتواند بال‌ها را باز کند. کیسه‌ی سار را داد دست پدر دوستم. او کیسه را داد دست دوستم و پس از کمی چانه زدن بهای آزادی سارها را پرداخت.
رفیقم که می‌‌نشست پشت فرمان کیسه را به من داد. سارها بی‌صدا تو کیسه می‌جنبیدند. هرم پرنده از کیسه بیرون می‌زد. در مسیر بازگشت، پدر دوستم گفت آزادشان کنم. دست می‌کردم تو کیسه و سارهای عرق کرده‌ی پریشان را بیرون می‌کشیدم تا قفل بال‌هاشان را بگشایم و از شیشه‌ی ماشین پرشان بدهم. پرنده‌ها ترسیده بودند. وحشی شده بودند. جیغ می‌کشیدند. نوک‌ می‌زدند. گاز می‌گرفتند. چنگ‌ می‌کشیدند و وقتی می‌خواستم رهاشان کنم چنگ‌شان را سفت دور انگشتم حلقه می‌کردند طوری که ناچار می‌شدم دستم را بیرون شیشه به شدت تکان بدهم تا انگشتم را از چنگال ظریف لاجان‌شان برهانم. با اینکه من مامور اجرای حکم آزادی‌شان بودم انگار به دست جلاد افتاده باشند با تلاش‌هایشان در برابر رهایی مقاومت می‌کردند. پس از پراندن چندتاشان برگشتم از شیشه‌ی عقب ماشین صحنه‌ی زیبای آزادی را ببینم. دیدم بیرون که می‌پرند، گیج و پریشان میان خیابان‌های پُر ماشین می‌نشینند. جای اینکه پر بکشند زیر ماشین‌ها می‌دوند و در حالی که جیغِ شاد و مشوّش آزادی سر می‌دهند زیر چرخ‌ها له می‌شوند.

#برشی از رمان در دست انتشار «اولیس کامران» #علی_کرمی
@DASTANIRANI
جوان تر که بودم عشق سنگی بود در دستانم که با آن شیشه های خانه ها می شکستم ، اما حالا عشق صخره‌ای‌ست سهمگین ، فرونشسته در اقیانوس آرام تنم . این چنین که سیگار میکشم ، چای می‌نوشنم ، داستانی را روایت میکنم که در آن تورا دوست دارم .
نویسنده : علی کرمی
#نشر_نون #پیاله_ای_چای_بنوش #علی_کرمی #کتاب_خوب #کتابگردی #رمان_کوتاه #رمان_فارسی