NOONBOOK :: نشر نون
3.29K subscribers
2K photos
44 videos
29 files
379 links
.:کانال رسمی نشرنون:. ارتباط با ادمین: @noonbook1
سفارش: @aknoonbook1
Download Telegram
نمي‌دانم حالا با خودم چه کنم. انگار قرار است باد مرا با خودش ببرد؛ اما دیگر بادي هم نمي‌وزد. مي‌خواهم لباس آوارگي بپوشم و غذاي ساندویچي بگیرم و روي کاغذش با خط خرچنگ قورباغه‌اي بنویسم: «حالا چي دنیا؟» شاید حالا وقت خوبي باشد که اعتراف کنم این دنیا هیچ توجهي به تو نمي‌کند.

#برشی از «خورشید هنوز یک ستاره است»
رمان خارجی
نیکولا یون
مترجم: فاطمه خسروی
#نشرنون
@noonbook
هیچکس نمي‌خواهد باور کند زندگي اتفاقي است. پدرم مي‌گوید نمي‌داند من چرا اینقدر بدبین هستم؛ اما من بدبین نیستم. فقط واقعیت را مي‌بینم. بهتر است زندگي را همانطوري که هست ببینیم، نه آنطوري که دلمان مي‌خواهد باشد. چیزهايی که اتفاق مي‌افتند دلیلي ندارند. آنها فقط اتفاق مي‌افتند.

#برشی از «خورشید هنوز یک ستاره است»
رمان خارجی
نیکولا یون
مترجم: فاطمه خسروی
#نشرنون
@noonbook
به این فکر می‌کردم که عجیب است که والدین فکر می‌کنند که بچه‌هایشان را می‌شناسند و آن‌ها را درک می‌کنند. آیا هجده سالگی خودشان را یادشان نمی‌آید، یا پانزده سالگی و دوازده سالگی‌شان را؟ احتمالا بچه‌دار شدن این چیزها را از یاد آدم می‌برد؛ اینکه روزی خودت در همین سن و سال بوده‌ای. من هفده سالگی تو و سیزده سالگی خودم یادم می‌آید، و مطمئنم که آن زمان پدر و مادرمان چیزی در باره‌ی ما نمی‌دانستند.

#برشی از رمان‌
«در ژرفای آب»
#پائولا_هاوکینز
#در_ژرفای_آب
مترجمان: حدیث حسینی، نازیلا محبی
#نشر_نون
@noonbook
NOONBOOK :: نشر نون
«شهر خرس» فردریک بکمن، مترجم: الهام رعایی، چاپ سوم، نشرنون @noonbook
تنفر می‌تواند انگیزه‌ای عمیق باشد. دنیا ساده‌تر و قابل درک‌تر می‌شود اگر بتوانی همه ‌کس و همه ‌چیز را تقسیم کنی به دوست و دشمن، ما و آن‌ها، نیکی و بدی. ساده‌ترین راه متحد کردن یک گروه عشق نیست؛ عشق سخت است، خواسته‌ها دارد. ساده‌ترین راه تنفر است.

#برشی از رمان تازه فردریک بکمن نویسنده‌ی رمان «مردی به نام اوه»
«شهر خرس»
فردریک بکمن
ترجمه: الهام رعایی
نشر نون
@noonbook

https://t.me/NOONBOOK
عشق پدر و مادر به بچه چیز عجیبی است. عشق ما به ‌هر کسی نقطه‌ی آغازی دارد اما عشق به بچه این‌طور نیست. نقطه‌ی آغاز ندارد، همیشه بچه‌مان را دوست داشته‌ایم، حتی پیش از آنکه اصلاً به ‌وجود آمده‌ باشد.

#برشی از رمان تازه فردریک بکمن نویسنده‌ی رمان «مردی به نام اوه»
شهر خرس
فردریک بکمن
ترجمه: الهام رعایی
نشر نون
@noonbook

https://t.me/NOONBOOK
عشق پدر و مادر به بچه چیز عجیبی است. عشق ما به ‌هر کسی نقطه‌ی آغازی دارد اما عشق به بچه این‌طور نیست. نقطه‌ی آغاز ندارد، همیشه بچه‌مان را دوست داشته‌ایم، حتی پیش از آنکه اصلاً به ‌وجود آمده‌ باشد.

#برشی از رمان تازه فردریک بکمن نویسنده‌ی رمان «مردی به نام اوه»
شهر خرس
فردریک بکمن
ترجمه: الهام رعایی
نشر نون
@noonbook
اورهان پاموک سال ۱۳۸۲ و پیش از بردن جایزه نوبل و عالم‌گیر شدن شهرتش یک بار به ایران سفر کرده بود.
او بعدها شرحی از تجربه حضور در ایران را در کتاب «زنی با موهای قرمز» روایت کرده که بخشی از آن را در ادامه می‌خوانیم:

#برشی از «زنی با موهای قرمز»، نوشتهٔ اورهان پاموک، ترجمهٔ مژده الفت، نشر نون، چاپ پنجم

اما میزان شباهت ایرانی‌ها با ترک‌ها من را جادو کرده بود. برای بازگشت به ترکیه عجله نداشتم. در پیاده‌روها، بازار و کتاب‌فروشی‌های تهران می‌گشتم (چقدر ترجمه‌ی کتاب‌های نیچه زیاد بود!)
همه چیز برایم جالب بود. حرکت سر و دست مردهای تو خیابان‌ها، حالت چهره‌هایشان، زبان بدنشان، اینکه جلوی درها می‌ایستادند و به یکدیگر تعارف می‌کردند، الکی یک جا ایستادن‌هایشان، توی قهوه‌خانه نشستن و سیگار دود کردنشان چقدر به ما ترک‌ها شبیه بود.
ترافیک تهران هم مثل استانبول افتضاح بود. ما ترک‌ها از زمان رو کردن به غرب، ایران را از یاد برده بودیم. وارد کتاب‌فروشی‌های انقلاب شدم و از تنوع کتاب‌ها حیرت کردم.

«زنی با موهای قرمز»، نوشتهٔ اورهان پاموک، ترجمهٔ مژده الفت، نشر نون، چاپ پنجم
@NOONBOOK
https://goo.gl/UqmXo1

@trbooksir
NOONBOOK :: نشر نون
نسخه پالتویی رمان «مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است» فردریک بکمن ترجمه: نیلوفر خوش‌زبان نشرنون @noonbook
فقط آدم های پرمدعای دنیای واقعی که هیچ چیز را بهتر نمی دانند ممکن است جمله ای تا این حد احمقانه بگویند که «فقط یک کابوس بوده.» هیچ «فقط» کابوسی وجود ندارد؛ کابوس ها موجودات زنده هستند، ابرهای سیاه و کوچک ناامنی و اندوه که شب ها وقتی همه خواب اند یواشکی بین خانه ها رفت و آمد می کنند، همه در و پنجره ها را امتحان می کنند تا راه ورودی پیدا کنند و اضطراب به بار بیاورند.

#برشی از «مادربزرگ سلام رساند و گفت متأسف است»
فردریک بکمن
مترجم: نیلوفر خوش‌زبان

#نشرنون

@noonbook
NOONBOOK :: نشر نون
«اسب‌ها به ناواهو آمدند» داستان‌های سرخپوستان آلیس ماریوت ترجمه: محمد شریفی نعمت‌آباد نشرنون @noonbook
چون او بر چکّاد تپّه فراز آید، به دیگر سو بنگرد. راهِ فروسوی آن جهان بر دامنۀ نشیب تپه، راهی سهل است که علفزارهای انبوه تا فروترین نقطه‌اش پدیدارند. در فروترین نقطه، رودی‌ست و فراگرد کرانۀ رود خیمۀ بزرگ سرخپوستان. کودکان گرمِ بازی و آب بازی و شنای در رود و اسب سواری‌اند. چون شخصِ بیمار را ببینند، او را صدا کرده، به عجزی از او خواهند که به آن‌ها بپیوندد. آن‌ها به فریادی صدا سر می‌دهند: «پیش آی ای برادر- عمو، دایی- پدر!» تا او که باشد آن‌ها را. و لیک اگر مردمانی که در سوی حیاتند در این جهان، او را بسیار دوست داشته باشند که او را نگهدارند، او با آنان به زندگانی خواهد ماند. او تمام مردمان خیمه را خواهد شناخت و به آن‌ها هم عشق خواهد ورزید، اما اگر زندگان به کفایت التماس کنند می‌توانند او را در جهانِ زندگان نگه دارند.
چنین اتفاقی می‌تواند بیش از یک بار در زندگی مردان روی دهد. این اتفاق برای زنان نیز روی خواهد داد. مردی که در میدان نبرد می‌میرد و زنی که بر سرِ زا می‌رود هر دو را سرنوشتی یکسان است. آخرتِ بدان و نیکان نیز یکسان است: هر دو دسته دَر یک جهان در فراسو بخواهند زیست. این طریق آراپاهوست که بر کار مردمان قضاوت نکند. چنین اتفاقی برای من دوبار رُخ داد: یک بار در سیپان در جنگ جهانیِ دوم و دیگربار در کره.

#برشی از «اسب‌ها به ناواهو آمدند»
آلیس ماریوت
ترجمه: محمد شریفی نعمت‌آباد
نشرنون
@noonbook
آلیس در حالی که تلفن را می‌گذاشت، نتوانست جلوی لبخند خوشحالی‌اش را بگیرد. بازاریاب قَطری دفتری را که او در آنجا کار می‌کرد کابینۀ مشاور ارتباطات انتخاب کرده بود. تقاضا، شش ماه پیش و محتاطانه، داده شده بود. آژانس بین‌المللی تجارت در قطر به‌دنبال یک شریک غربی می‌گشت تا موجب روسفیدی کشور شود و سوءظن کمک مالی به داعش را محو کند.
فقط پنج شرکت در لیست قرار داشتند: دو آمریکایی، یک اسپانیایی، یک آلمانی و یک فرانسوی. یک شانس روی پنج برای پیروز شدن. آلیس به‌سختی می‌توانست باور کند.
نفس عمیقی کشید و خود را روی صندلی چرخان پرت کرد و آن را به‌طرف پنجرۀ بزرگ دفتر کارش گرداند، پنجره‌ای که چهره‌اش را منعکس می‌کرد: زنی فعال با کت و دامنی نسبتاً جدی که با موهای خرمایی مجعدش با فرهای دیوانه‌وار، مغایرت داشت. چراغ را خاموش کرد و تصویرش محو شد. در پنجاه و سومین طبقۀ برج مونپارناس خودش را در آسمان معلق می‌دید، آسمانِ تیره‌شدۀ پایان روز با چند تکه ابر نامطمئن که به‌تدریج تحلیل می‌رفتند.

#برشی از رمان
«و تو خواهی یافت...»
لوران گونل
مترجم: فروغ طاعتی
نشرنون
@NOONBOOK
دو زن، فاطمه و آن‌کاترین، در ماشین کوچکی در جنگل نشسته‌اند. بهار پیش بود که پسرهایشان، بوبو و آمات، هم‌تیمی شدند. خرس‌های روی پیراهن‌های آن‌ها حتی مادرهایشان را نیز با هم متحد کرده ‌است. فاطمه تابستان‌ها نظافتچی بیمارستانی است که آن‌کاترین در آن پرستار است. پس شروع ‌کردند به اینکه قهوه‌شان را با هم بنوشند و در آن بین بفهمند که شاید بین محل تولدشان فاصلة زیادی باشد اما طرز تفکرشان شبیه هم است: هر دو سخت کار می‌کنند، بلند می‌خندند و با تمام وجود عاشق بچه‌هایشان هستند. فاطمه برایش تعریف کرد که وقتی برای نخستین بار با بچه‌ای در شکم وارد بیورن‌استاد شد اولین کلماتی که به لهجة این شهر یاد گرفت این بود: «سخته.» فاطمه عاشق مردم اینجا است، چون وانمود نمی‌کنند همه‌چیز روبه‌راه است. زندگی سخت است، درد دارد و آن‌ها به این معترف‌اند. اما بعد از این جمله پوزخندی می‌زنند و می‌گویند: «اما به درک! اگه سخت نبود که هر بچه‌شهری سوسولی از عهده‌اش برمی‌اومد!»

#برشی از رمان تازه نویسنده‌ی رمان «مردی به نام اوه»
«ما در برابر شما»
چاپ پنجم
فردریک بکمن
ترجمه از زبان سوئدی: الهام رعایی
نشر نون
#ما_در_برابر_شما #فردریک_بکمن #نشر_نون
#پیشنهاد_کتاب
#برشی_از_یک_کتاب

کوئری و دکتر کالین در خنکای ملایم صبح روی پله‌های بیمارستان نشسته بودند. هر ستون سایه‌ای داشت و در هر سایه، بیماری قوز کرده، نشسته بود. در آن طرف جاده رئیس دیر بر محرابی ایستاده بود و مراسم صبح یکشنبه را به جا می‌آورد. اطراف کلیسا باز بود، فقط شبکه‌ای آجری کشیده بودند که جلوی آفتاب را بگیرد. کوئری و کالین می‌توانستند جمعیت نمازگزاران را به صورت سایه‌های بریده بریده، همچون قطعات پازلی که کنار هم می‌چینند، ببینند. راهبه‌ها در ردیف جلو روی صندلی و پشت سر آنها جذامی‌ها روی نیمکت‌های درازی که کمی از زمین بالاتر بود، نشسته بودند. نیمکت‌ها سنگی بودند، چون سنگ بهتر و سریع تر از چوب ضدعفونی می‌شد.

عنوان کتاب: #فصل_بارانی
نویسنده: #گراهام_گرین

لینک این کتاب:
https://goo.gl/qnviyh

@shahreketab
#داستان_ایران
#برشی_از_یک_کتاب

پرنده‌های مهاجر باید بالاخره یک روزی یاد بگیرند که ساختن آشیانه بر چنار پیر یا دودکش گرمابۀ قدیمی که هنوز هیچ تصمیمی برای آن گرفته نشده که برود در لیست میراث فرهنگی یا نه، خیلی بهتر از ساختن آشیانه روی شاخه‌های تر و تازه درخت توتی است که مورد هجوم مردم است هنگام اردیبهشت و خرداد، حتی بهتر است از ساختن آشیانه توی بالکن آپارتمان‌ها. اگر آشیانه روی شاخه‌های یک درخت گلابی مغرور باشد که خود را به دست بادهای فصلی سپرده، یا توی کانال کولر خانه‌ای که به مستاجر اجاره داده می‌شود یا زیر سایه بان پارکینگ عمومی اداره‌ای، پرنده که بر می‌گردد هیچ نشانی از زندگی گذشته خود آن جا نمی‌بابد و باید برود …

عنوان کتاب: #دوباره_لیلا_شو
نویسنده: #مرجان_عالیشاهی

لینک این کتاب:
https://goo.gl/xeivrX

@shahreketab
به این فکر می‌کردم که عجیب است که والدین فکر می‌کنند که بچه‌هایشان را می‌شناسند و آن‌ها را درک می‌کنند. آیا هجده سالگی خودشان را یادشان نمی‌آید، یا پانزده سالگی و دوازده سالگی‌شان را؟ احتمالا بچه‌دار شدن این چیزها را از یاد آدم می‌برد؛ اینکه روزی خودت در همین سن و سال بوده‌ای. من هفده سالگی تو و سیزده سالگی خودم یادم می‌آید، و مطمئنم که آن زمان پدر و مادرمان چیزی در باره‌ی ما نمی‌دانستند.

#برشی از رمان‌
«در ژرفای آب»
#پائولا_هاوکینز
#در_ژرفای_آب
مترجمان: حدیث حسینی، نازیلا محبی
#نشر_نون #رمان_پلیسی #کتاب_معمایی #جنایی
@noonbook
آلیس در حالی که تلفن را می‌گذاشت، نتوانست جلوی لبخند خوشحالی‌اش را بگیرد. بازاریاب قَطری دفتری را که او در آنجا کار می‌کرد کابینۀ مشاور ارتباطات انتخاب کرده بود. تقاضا، شش ماه پیش و محتاطانه، داده شده بود. آژانس بین‌المللی تجارت در قطر به‌دنبال یک شریک غربی می‌گشت تا موجب روسفیدی کشور شود و سوءظن کمک مالی به داعش را محو کند.
فقط پنج شرکت در لیست قرار داشتند: دو آمریکایی، یک اسپانیایی، یک آلمانی و یک فرانسوی. یک شانس روی پنج برای پیروز شدن. آلیس به‌سختی می‌توانست باور کند.
نفس عمیقی کشید و خود را روی صندلی چرخان پرت کرد و آن را به‌طرف پنجرۀ بزرگ دفتر کارش گرداند، پنجره‌ای که چهره‌اش را منعکس می‌کرد: زنی فعال با کت و دامنی نسبتاً جدی که با موهای خرمایی مجعدش با فرهای دیوانه‌وار، مغایرت داشت. چراغ را خاموش کرد و تصویرش محو شد. در پنجاه و سومین طبقۀ برج مونپارناس خودش را در آسمان معلق می‌دید، آسمانِ تیره‌شدۀ پایان روز با چند تکه ابر نامطمئن که به‌تدریج تحلیل می‌رفتند.

#برشی_از_رمان
#و_تو_خواهی_یافت
#لوران_گونل
مترجم: فروغ طاعتی
#نشر_نون
#کتاب_خوب #کتاب_انگیزشی #خودباوری #روزی_که_زندگی_کردن_أموختم
@NOONBOOK
#برشی_از_رمان
بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم نکند تو تا حالا منفجر شده‌ای، مثل یک ستاره و من نور تو را سه میلیون سال نوری دیرتر می‌بینم و تو شاید دیگر اینجا نیستی. ما چطور می‌توانیم اینجا با هم باشیم، وقتی تو این‌قدر دور شده‌ای؟ وقتی این همه دور هستی. من بلند بلند فریاد می‌کشم، اما تو هرگز برنمی‌گردی مرا ببینی. شاید این من باشم که قبلاً منفجر شده.
به‌هرحال، من و تو قرار است زیبایی‌ها را‌ به این جهان بیاوریم.
#رادیو_سکوت
#آلیس_آزمن
ترجمه ثمین نبی‌پور
#نشرنون
#نشر_نون #رمان #پیشنهاد_کتاب #رمان_خوب
@NOONBOOK
#برشی_از_متن
«تمام چالش‌ها در ابتدا، دشوار، در میانۀ راه، پرهرج‌ومرج و در انتها، زیبا هستند.»
«باشگاه پنج‌ صبحی‌ها»
رابین شارما
مترجم: رضا اسکندری آذر
#نشرنون

#باشگاه_پنج_صبحی_ها #رابین_شارما #نشر_نون #کتاب #پیشنهاد_کتاب #راهبی_که_فراری_اش_را_فروخت #توسعه_فردی #رمان_انگیزشی #رشد_شخصی
@noonbook
#برشی_از_رمان
فقط آدم های پرمدعای دنیای واقعی که هیچ چیز را بهتر نمی دانند ممکن است جمله ای تا این حد احمقانه بگویند که «فقط یک کابوس بوده.» هیچ «فقط» کابوسی وجود ندارد؛ کابوس ها موجودات زنده هستند، ابرهای سیاه و کوچک ناامنی و اندوه که شب ها وقتی همه خواب اند یواشکی بین خانه ها رفت و آمد می کنند، همه در و پنجره ها را امتحان می کنند تا راه ورودی پیدا کنند و اضطراب به بار بیاورند.

«مادربزرگ سلام رساند و گفت متأسف است»
فردریک بکمن
مترجم: نیلوفر خوش‌زبان
#نشرنون
#ما_در_برابر_شما #فردریک_بکمن #مادربزرگ_سلام_رساند_و_گفت_متاسف_است #مردی_به_نام_اوه #شهر_خرس #و_هرروزصبح_راه_خانه_دورتر_و_دورتر_می_شود #و_من_دوستت_دارم #بریت_ماری_اینجا_بود #تمام_آنچه_پسر_کوچولویم_باید_درباره_دنیا_بداند #پیشنهاد_کتاب
@noonbook
#برشی_از_کتاب
«در واقع من یاد گرفتم که به جای گله و شکایت مداوم از دردای جامعه، فقط سهم مسئولیت خودم رو بپردازم. به نظرم بهتره به جای درس دادن به دیگران،سعی کنم با خودم روراست باشم و خودم رو اصلاح کنم.»

#روزی_که_زندگی_کردن_آموختم
#لوران_گونل
مترجم: داود نوابی
ویراستار ادبی: رضا خسروزاد
#نشر_نون
#و_تو_خواهی_یافت #نشرنون #کتاب_خوان #کتاب_انگیزشی
@NOONBOOK
#برشی_از_کتاب
«او می‌خواست بمیرد. نه، این نبود: می‌خواست نفس بکشد و غذا بخورد و به یاد بیاورد، به فیلم‌های بامزه بخندد و کاراته‌اش را تمرین کند. اما هرچه بیشتر در نقش این آدم زندگی می‌کرد، بیشتر می‌فهمید که دارد آن‌یکی آدم را نابود می‌کند. و او آن آدم دیگر را بیشتر از خودش دوست داشت. و می‌دانست که این دیوانگی نیست، چون همۀ آدم‌های دیگر هم همین‌طور بودند...»
«آنها تندتر رانده بودند و از باران جلو زده بودند»
بی جی نواک
ترجمه شادی حامدی آزاد
#نشرنون
#آنها_تندتر_رانده_بودند_و_از_باران_جلو_زده_بودند #بی_جی_نواک #ترجمه #شادی_حامدی_آزاد #نشرنون #نشر_نون #مینیمال #طنز #کمدین
#در_یک_جنگل_تاریک_تاریک
@noonbook