NOONBOOK :: نشر نون
3.32K subscribers
2K photos
44 videos
30 files
381 links
.:کانال رسمی نشرنون:. ارتباط با ادمین: @noonbook1
سفارش: @aknoonbook1
Download Telegram
NOONBOOK :: نشر نون
رمان «مردی به نام اُوِه» | فردریک بکمن | ترجمه الناز فرحناکیان | #نشرنون @NOONBOOK
#برشی از رمان «مردی به نام اُوه»

_«می‌دونین، زنم ایرانیه. ایرانی‌ها همیشه واسه همسایه‌ها غذا می‌برن.»
اُوه با نگاهی بی‌احساس به مغزفندقی زل می‌زند. مغزفندقی کمی مردد به نظر می‌رسد. نیشش تا بناگوش باز می‌شود و ادامه می‌دهد: «می‌دونین واسه همینه از ایرانی‌ها خوشم می‌آد. دوست دارن آشپزی کنن و منم دوست دارم ...»
::
وقتی یه نویسنده #سوئدی تو اولین کتابش یه شخصیت #ایرانی داره حس خوبی به تو می‌ده ... حس موجودیت تو این دنیا ...
::
پ.ن : «مردی به نام اُوه» نوشته #فردریک_بکمن #نشرنون یه کتاب به‌غایت #خوشمزه
#مردی_به_نام_اوه
از وبلاگ مریم
Forwarded from داستان ایرانی
پرنده‌های مهاجر باید بالاخره یک‌ روزی یاد بگیرند که ساختن آشیانه بر چنار پیر یا دودکش گرمابۀ قدیمی که هنوز هیچ تصمیمی برای آن گرفته‌نشده که برود در لیست میراث ‌فرهنگی یا نه، خیلی بهتر از ساختن آشیانه روی شاخه‌های تروتازۀ درخت توتی است که مورد هجوم مردم است هنگام اردیبهشت و خرداد، حتی بهتر است از ساختن آشیانۀ توی بالکن آپارتمان‌ها.
اگر آشیانه روی شاخه‌های یک درخت گلابی مغرور باشد که خود را به دست بادهای فصلی سپرده، یا توی کانال کولر خانه‌ای که به مستأجر اجاره داده ‌می‌شود یا زیر سایه‌بان پارکینگ عمومی اداره‌ای، پرنده که برمی‌گردد هیچ نشانی از زندگی گذشتۀ خود آن‌جا نمی‌یابد و باید برود...

#برشی از رمان «دوباره لیلا شو»
رمان ایرانی
#مرجان_عالیشاهی
#نشرنون
@DASTANIRANI
Forwarded from داستان ایرانی
یک روز پدر رفیقم از بازار پرنده‌فروشان خیابان مولوی یک کیلو سار زنده خرید. گویا قدیمی‌‌ها یکی از رسوم خیرات‌شان خریدن و آزاد کردن پرنده بوده است. همین برای بعضی شده بود کاسبی‌. از یک‌سو صیّادان سارها را اسیر می‌کردند و از سوی دیگر خیّرین بهای آزادی‌شان را می‌پرداختند. بعضی فروشنده‌ها هم آنها را جَلد می‌کردند تا به محض آزاد شدن به زندان‌شان بازگردند.
فروشنده کَتِ بال‌ سارها را تو هم قفل می‌کرد و دانه دانه می‌انداخت‌شان تو کیسه زباله‌ی سیاه. به نظرم کار دردناکی ‌آمد. یک کت زبان‌بسته را می‌انداخت پشت آن یکی تا حیوان نتواند بال‌ها را باز کند. کیسه‌ی سار را داد دست پدر دوستم. او کیسه را داد دست دوستم و پس از کمی چانه زدن بهای آزادی سارها را پرداخت.
رفیقم که می‌‌نشست پشت فرمان کیسه را به من داد. سارها بی‌صدا تو کیسه می‌جنبیدند. هرم پرنده از کیسه بیرون می‌زد. در مسیر بازگشت، پدر دوستم گفت آزادشان کنم. دست می‌کردم تو کیسه و سارهای عرق کرده‌ی پریشان را بیرون می‌کشیدم تا قفل بال‌هاشان را بگشایم و از شیشه‌ی ماشین پرشان بدهم. پرنده‌ها ترسیده بودند. وحشی شده بودند. جیغ می‌کشیدند. نوک‌ می‌زدند. گاز می‌گرفتند. چنگ‌ می‌کشیدند و وقتی می‌خواستم رهاشان کنم چنگ‌شان را سفت دور انگشتم حلقه می‌کردند طوری که ناچار می‌شدم دستم را بیرون شیشه به شدت تکان بدهم تا انگشتم را از چنگال ظریف لاجان‌شان برهانم. با اینکه من مامور اجرای حکم آزادی‌شان بودم انگار به دست جلاد افتاده باشند با تلاش‌هایشان در برابر رهایی مقاومت می‌کردند. پس از پراندن چندتاشان برگشتم از شیشه‌ی عقب ماشین صحنه‌ی زیبای آزادی را ببینم. دیدم بیرون که می‌پرند، گیج و پریشان میان خیابان‌های پُر ماشین می‌نشینند. جای اینکه پر بکشند زیر ماشین‌ها می‌دوند و در حالی که جیغِ شاد و مشوّش آزادی سر می‌دهند زیر چرخ‌ها له می‌شوند.

#برشی از رمان در دست انتشار «اولیس کامران» #علی_کرمی
@DASTANIRANI
NOONBOOK :: نشر نون
«مردی به نام اوه»
اُوه و زنش که به این خانه آمدند،این جا فقط شش خانه بود. حالا صد تا شده بودند. قبلا این جا جنگل بود، حالا همه جا پر از خانه شده بود و طبیعتا همه خانه ها را قسطی خریده بودند. این روزها همه همین کار را می کردند. همه چیز را قسطی می خریدند، اتومبیل برقی می راندند و برای عوض کردن یک لامپ می بایست تعمیرکار به خانه می آوردند. کف اتاق ها را با کلیک لمینت می پوشاندند و شومینه برقی می خریدند... و جامعه ای که مردمش فرق بین یک رولپلاک بتون و یک سیلی توی صورت را نمی دانستند باید هم همین باشد.


#برشی از رمان
«مردی به نام اوه»


#مردی_به_نام_اوه #مردی_به_نام_اُوِه
#نشر_نون
#فردریک_بکمن
خاطره‌ها به سمت درد می‌روند. خاصیت انسان این است که رنج را بزاید و تکثیر کند. زایمان‌های پی‌درپی را دوست دارد. دلش می‎خواهد چندقلوهای محنت کشیده‌اش را بنشاند جلوی رویش و بگوید: چقدر رنج کشیده‌ام. انسان دوست دارد رقت‌انگیز باشد و برای خودش دل بسوزاند. به ناکامی‌هایش فکر کند و اشک بریزد و حتی به خودکشی‌اش در زمانی نامعلوم فکرکند. آدمی خیالاتش را تا جایی پرورش می‎دهد که بتواند چهره‌ مغموم بستگان و دوستانش را هم بعد از رفتنش تصور کند و آن‌لحظه است که برای مرگ خودش زیرگریه می‌زند. چه موجودی را سراغ داری که تا این حد، دلش برای خودش بسوزد؟
#برشی از رمان بیدارشدن به وقت وین
#ساحل_رحیمی_پور
#بیدارشدن_به_وقت_وین
#نشرنون
@NOONBOOK
تعریف هیچ لغتی در دنیا سخت‌تر از «وفاداری» نیست. وفاداری همیشه به‌عنوان یک ویژگی مثبت شناخته می‌شود، چون مردم اکثراً معتقدند که بسیاری از کارهای خوبی که در حق هم می‌کنند به‌خاطر وفاداری است. مشکل فقط اینجاست که خیلی از کارهای بدی هم که در حق هم می‌کنیم دقیقاً به‌ همین دلیل است.

#برشی از رمان تازه فردریک بکمن نویسنده‌ی رمان «مردی به نام اوه»
شهر خرس
فردریک بکمن
ترجمه: الهام رعایی
نشر نون
@noonbook
به این فکر می‌کردم که عجیب است که والدین فکر می‌کنند که بچه‌هایشان را می‌شناسند و آن‌ها را درک می‌کنند. آیا هجده سالگی خودشان را یادشان نمی‌آید، یا پانزده سالگی و دوازده سالگی‌شان را؟ احتمالا بچه‌دار شدن این چیزها را از یاد آدم می‌برد؛ اینکه روزی خودت در همین سن و سال بوده‌ای. من هفده سالگی تو و سیزده سالگی خودم یادم می‌آید، و مطمئنم که آن زمان پدر و مادرمان چیزی در باره‌ی ما نمی‌دانستند.

#برشی از رمان
«در ژرفای آب»
#پائولا_هاوکینز
#در_ژرفای_آب
مترجمان: حدیث حسینی، نازیلا محبی
#نشر_نون
@noonbook
NOONBOOK :: نشر نون
«شهر خرس» فردریک بکمن، مترجم: الهام رعایی، چاپ سوم، نشرنون @noonbook
تنفر می‌تواند انگیزه‌ای عمیق باشد. دنیا ساده‌تر و قابل درک‌تر می‌شود اگر بتوانی همه ‌کس و همه ‌چیز را تقسیم کنی به دوست و دشمن، ما و آن‌ها، نیکی و بدی. ساده‌ترین راه متحد کردن یک گروه عشق نیست؛ عشق سخت است، خواسته‌ها دارد. ساده‌ترین راه تنفر است.

#برشی از رمان تازه فردریک بکمن نویسنده‌ی رمان «مردی به نام اوه»
«شهر خرس»
فردریک بکمن
ترجمه: الهام رعایی
نشر نون
@noonbook

https://t.me/NOONBOOK
عشق پدر و مادر به بچه چیز عجیبی است. عشق ما به ‌هر کسی نقطه‌ی آغازی دارد اما عشق به بچه این‌طور نیست. نقطه‌ی آغاز ندارد، همیشه بچه‌مان را دوست داشته‌ایم، حتی پیش از آنکه اصلاً به ‌وجود آمده‌ باشد.

#برشی از رمان تازه فردریک بکمن نویسنده‌ی رمان «مردی به نام اوه»
شهر خرس
فردریک بکمن
ترجمه: الهام رعایی
نشر نون
@noonbook

https://t.me/NOONBOOK
عشق پدر و مادر به بچه چیز عجیبی است. عشق ما به ‌هر کسی نقطه‌ی آغازی دارد اما عشق به بچه این‌طور نیست. نقطه‌ی آغاز ندارد، همیشه بچه‌مان را دوست داشته‌ایم، حتی پیش از آنکه اصلاً به ‌وجود آمده‌ باشد.

#برشی از رمان تازه فردریک بکمن نویسنده‌ی رمان «مردی به نام اوه»
شهر خرس
فردریک بکمن
ترجمه: الهام رعایی
نشر نون
@noonbook
آلیس در حالی که تلفن را می‌گذاشت، نتوانست جلوی لبخند خوشحالی‌اش را بگیرد. بازاریاب قَطری دفتری را که او در آنجا کار می‌کرد کابینۀ مشاور ارتباطات انتخاب کرده بود. تقاضا، شش ماه پیش و محتاطانه، داده شده بود. آژانس بین‌المللی تجارت در قطر به‌دنبال یک شریک غربی می‌گشت تا موجب روسفیدی کشور شود و سوءظن کمک مالی به داعش را محو کند.
فقط پنج شرکت در لیست قرار داشتند: دو آمریکایی، یک اسپانیایی، یک آلمانی و یک فرانسوی. یک شانس روی پنج برای پیروز شدن. آلیس به‌سختی می‌توانست باور کند.
نفس عمیقی کشید و خود را روی صندلی چرخان پرت کرد و آن را به‌طرف پنجرۀ بزرگ دفتر کارش گرداند، پنجره‌ای که چهره‌اش را منعکس می‌کرد: زنی فعال با کت و دامنی نسبتاً جدی که با موهای خرمایی مجعدش با فرهای دیوانه‌وار، مغایرت داشت. چراغ را خاموش کرد و تصویرش محو شد. در پنجاه و سومین طبقۀ برج مونپارناس خودش را در آسمان معلق می‌دید، آسمانِ تیره‌شدۀ پایان روز با چند تکه ابر نامطمئن که به‌تدریج تحلیل می‌رفتند.

#برشی از رمان
«و تو خواهی یافت...»
لوران گونل
مترجم: فروغ طاعتی
نشرنون
@NOONBOOK
دو زن، فاطمه و آن‌کاترین، در ماشین کوچکی در جنگل نشسته‌اند. بهار پیش بود که پسرهایشان، بوبو و آمات، هم‌تیمی شدند. خرس‌های روی پیراهن‌های آن‌ها حتی مادرهایشان را نیز با هم متحد کرده ‌است. فاطمه تابستان‌ها نظافتچی بیمارستانی است که آن‌کاترین در آن پرستار است. پس شروع ‌کردند به اینکه قهوه‌شان را با هم بنوشند و در آن بین بفهمند که شاید بین محل تولدشان فاصلة زیادی باشد اما طرز تفکرشان شبیه هم است: هر دو سخت کار می‌کنند، بلند می‌خندند و با تمام وجود عاشق بچه‌هایشان هستند. فاطمه برایش تعریف کرد که وقتی برای نخستین بار با بچه‌ای در شکم وارد بیورن‌استاد شد اولین کلماتی که به لهجة این شهر یاد گرفت این بود: «سخته.» فاطمه عاشق مردم اینجا است، چون وانمود نمی‌کنند همه‌چیز روبه‌راه است. زندگی سخت است، درد دارد و آن‌ها به این معترف‌اند. اما بعد از این جمله پوزخندی می‌زنند و می‌گویند: «اما به درک! اگه سخت نبود که هر بچه‌شهری سوسولی از عهده‌اش برمی‌اومد!»

#برشی از رمان تازه نویسنده‌ی رمان «مردی به نام اوه»
«ما در برابر شما»
چاپ پنجم
فردریک بکمن
ترجمه از زبان سوئدی: الهام رعایی
نشر نون
#ما_در_برابر_شما #فردریک_بکمن #نشر_نون
به این فکر می‌کردم که عجیب است که والدین فکر می‌کنند که بچه‌هایشان را می‌شناسند و آن‌ها را درک می‌کنند. آیا هجده سالگی خودشان را یادشان نمی‌آید، یا پانزده سالگی و دوازده سالگی‌شان را؟ احتمالا بچه‌دار شدن این چیزها را از یاد آدم می‌برد؛ اینکه روزی خودت در همین سن و سال بوده‌ای. من هفده سالگی تو و سیزده سالگی خودم یادم می‌آید، و مطمئنم که آن زمان پدر و مادرمان چیزی در باره‌ی ما نمی‌دانستند.

#برشی از رمان
«در ژرفای آب»
#پائولا_هاوکینز
#در_ژرفای_آب
مترجمان: حدیث حسینی، نازیلا محبی
#نشر_نون #رمان_پلیسی #کتاب_معمایی #جنایی
@noonbook
آلیس در حالی که تلفن را می‌گذاشت، نتوانست جلوی لبخند خوشحالی‌اش را بگیرد. بازاریاب قَطری دفتری را که او در آنجا کار می‌کرد کابینۀ مشاور ارتباطات انتخاب کرده بود. تقاضا، شش ماه پیش و محتاطانه، داده شده بود. آژانس بین‌المللی تجارت در قطر به‌دنبال یک شریک غربی می‌گشت تا موجب روسفیدی کشور شود و سوءظن کمک مالی به داعش را محو کند.
فقط پنج شرکت در لیست قرار داشتند: دو آمریکایی، یک اسپانیایی، یک آلمانی و یک فرانسوی. یک شانس روی پنج برای پیروز شدن. آلیس به‌سختی می‌توانست باور کند.
نفس عمیقی کشید و خود را روی صندلی چرخان پرت کرد و آن را به‌طرف پنجرۀ بزرگ دفتر کارش گرداند، پنجره‌ای که چهره‌اش را منعکس می‌کرد: زنی فعال با کت و دامنی نسبتاً جدی که با موهای خرمایی مجعدش با فرهای دیوانه‌وار، مغایرت داشت. چراغ را خاموش کرد و تصویرش محو شد. در پنجاه و سومین طبقۀ برج مونپارناس خودش را در آسمان معلق می‌دید، آسمانِ تیره‌شدۀ پایان روز با چند تکه ابر نامطمئن که به‌تدریج تحلیل می‌رفتند.

#برشی_از_رمان
#و_تو_خواهی_یافت
#لوران_گونل
مترجم: فروغ طاعتی
#نشر_نون
#کتاب_خوب #کتاب_انگیزشی #خودباوری #روزی_که_زندگی_کردن_أموختم
@NOONBOOK
#برشی_از_رمان
بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم نکند تو تا حالا منفجر شده‌ای، مثل یک ستاره و من نور تو را سه میلیون سال نوری دیرتر می‌بینم و تو شاید دیگر اینجا نیستی. ما چطور می‌توانیم اینجا با هم باشیم، وقتی تو این‌قدر دور شده‌ای؟ وقتی این همه دور هستی. من بلند بلند فریاد می‌کشم، اما تو هرگز برنمی‌گردی مرا ببینی. شاید این من باشم که قبلاً منفجر شده.
به‌هرحال، من و تو قرار است زیبایی‌ها را‌ به این جهان بیاوریم.
#رادیو_سکوت
#آلیس_آزمن
ترجمه ثمین نبی‌پور
#نشرنون
#نشر_نون #رمان #پیشنهاد_کتاب #رمان_خوب
@NOONBOOK
#برشی_از_رمان
فقط آدم های پرمدعای دنیای واقعی که هیچ چیز را بهتر نمی دانند ممکن است جمله ای تا این حد احمقانه بگویند که «فقط یک کابوس بوده.» هیچ «فقط» کابوسی وجود ندارد؛ کابوس ها موجودات زنده هستند، ابرهای سیاه و کوچک ناامنی و اندوه که شب ها وقتی همه خواب اند یواشکی بین خانه ها رفت و آمد می کنند، همه در و پنجره ها را امتحان می کنند تا راه ورودی پیدا کنند و اضطراب به بار بیاورند.

«مادربزرگ سلام رساند و گفت متأسف است»
فردریک بکمن
مترجم: نیلوفر خوش‌زبان
#نشرنون
#ما_در_برابر_شما #فردریک_بکمن #مادربزرگ_سلام_رساند_و_گفت_متاسف_است #مردی_به_نام_اوه #شهر_خرس #و_هرروزصبح_راه_خانه_دورتر_و_دورتر_می_شود #و_من_دوستت_دارم #بریت_ماری_اینجا_بود #تمام_آنچه_پسر_کوچولویم_باید_درباره_دنیا_بداند #پیشنهاد_کتاب
@noonbook