نیلوفر قائمی فر
24.1K subscribers
20 photos
20 videos
199 links
پیج اینستاگرام:
instagram.com/nilufar.ghaemifar2

بچه‌ها تمامی رمانای منو فقط از اپلیکیشن باغ استور تهیه کنید، تنها جایی که با رضایت خودم منتشر میشه و هر سایت و گروه و کانالی جز این منبع رمانهای منو منتشر کنه راضی نیستم و حرامه!
https://baghstore.net/
Download Telegram
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #نوزده

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368




با سینی پر از لباسای خیس مقابلش ایستادم:
-دیگه از بی لباسی دارم لباسای تورو میپوشم میفهمی؟
بهم نگاه کرد. خنده اش گرفته بود. قشنگ توی چشماش میخندید اما لباش حالت عادی بود. نمیدونم چطوری اینکارو میکرد، درحالی که توی صورتش هیچ خنده ای نیست اما چشماش پر از خنده است. طی این سه هفته اینو خوب فهمیده بودم. به مبل تکیه داد و گفت:
-خب حالا میگی چیکار کنم؟ تو که لباسای منو میپوشی خجالتم نمیکشی.
-اگر لباسای آقا رو نپوشم اون وقت تو باید خجالت بکشی.
«شاکی نگام کرد و گفتم:» به من اینطوری نگاه نکنا، من باید برم خونه امون لباس بیارم.
-من که لباس خریدم.
«با حرص گفتم:» اون لباس به درد عمه ات میخوره. یه دونه تیشرت با دامن خریدی. مگه من مامان بزرگم که تیشرت با دامن بپوشم؟بعد بپوشم هی راه بری زیر لب اذان بگی.
«صدامو کلفت کردم و اداشو درآوردم:» لااله الاالله...لااله الاالله....
امیرسالار همونطوری که کتاب به دست روی مبل نشسته بود و منو نگاه میکرد گفت:
-چون زن به این گندگی هنوز نمیدونی وقتی دامن میپوشی باید چطور نشست و برخاست کنی.
-تو خوبی مردک! تو خوبی باشه؟ من باید برم خونه امون.
امیرسالار-گفتم که روز تعطیل که سرکار نمیرم میبرمت.
-فردا روز تعطیله دیگه.
امیرسالار نفس بلندی کشید و کتابشو کنار گذاشت و تا خواست بلند بشه گفتم:
-قیام نکن بشین. مرد حرفش حرفه! خب بشین خونه بچه اتو نگه دار من برم لباس بیارم.
همونطور که مینشست با سکوت نگام کرد. با دوتا انگشت اشاره و وسطم به چشمام اشاره کردم و بعد به چشمای اون اشاره کردم و گفتم:
-با چشم حرف نزن.
باز خنده اش گرفته بود ولی نمیخندید. دست به سینه شد و گفت:
-میدونی که نظرم چیه. تو جایی بدون بچه نمیری.
-عمـــــو، شکمش سیره، چقدر بخوره؟ مگه میخوای بترکونیش؟
امیرسالار-خودم میبرمت، لباساتو جمع میکنی برمیگردی.
«با حرص دست به کمر شدم و گفتم:» شاید خواستم یه لقمه با خانواده ام کوفت کنم.
«لبشو باز زبون تر کرد که نخنده:» خیله خب، توی ماشین منتظرت میشینم.
-به جان خودم زنت از دستت فرار کرده. تو داری منم فراری میدی. چرا چسبیدی ول نمیکنی؟
همینطوری که غر میزدم خم شدم از روی زمین خرده نون هارو جمع کردم و گفتم:
-چونه ات سوراخه، یه پیشدستی زیر دستت بگیر، نون برمیداری راه میری میخوری؟
همینطوری دنباله دار نگاهم میکرد که از جام بلند شدم و یادم افتاد که مسلم برامون قبض آورده بود. رفتم قبض هارو آوردم و گفتم:
-لای در گذاشته بود. مهلتش تا فرداست.
«قبضارو گرفت و گفت:» چرا زودتر نشون ندادی؟
-میگم مسلم لای در گذاشته بود، حتما یادش رفته بیاره. درو هم که قفل میکنی که بچه دزد از خونه ات فرار نکنه.
«شاکی نگام کرد و گفتم:» تو منو شاکی نگاه میکنی؟ تو؟ من باید شاکی باشم! هفته دیگه حقوقمو باید بدی ها وگرنه نقشه ی قتلتو میکشم.
-چرا هر روز اینو میگی؟
-یادت نره دیگه.
استکان چایشو برداشتم و گفتم:
-من خیلی با انصافم، ببین تو ریخت و پاشت از بچه بیشتره، هرجا میخوری میریزی، این چهارمین استکانیه که دارم از جلوت برمیدارم.
امیرسالار-خانــــم! مغز منو نخور، چرا انقدر نق میزنی؟
-چون سه هفته است منو توی خونه زندانی کردی.
«با اخم نگاش کردم و ادامه دادم:» نه واقعا چرا من باید اینجا باشم؟
امیرسالار-لااله الاالله، هر موضوعی رو به این قضیه ختم میکنه. برو حاضر شو بچه رو حاضر کن تا ببرمتون بیرون.
«با چشمای گرد و ذوق کنترل شده گفتم:» میبری؟ واقعا میبری؟
امیرسالار-فعلا که گوشتم لای دندون توئه.
-پس باید شام بدی.
«خنده اش گرفت، اینبار خیلی کمتر کنترلش کرد و با خنده گفت:» خیله خب.
-فلافل اینا نمیخورما.
«با تعجب نگام کرد و گفتم:» یه چیز درست و حسابی.
امیرسالار-خیله خب! من کی گفتم بهت فلافل میدم؟
-آخه...
یاد تایماز افتادم. اون وقتی منو بیرون میبرد خیلی میخواست بهم لطف کنه بهم فلافل میداد. چه روزای گندی داشتم. چقدر بیخود و تلخ بود! رفتم سریع حاضر شدم و بچه رو هم آماده کردم. توی هال اومدم و امیر تازه عزم کرده بود که از جاش بلند بشه. سر بلند کرد و وقتی دید من حاضرم و بچه هم زیر بغلمه یکه خورده گفت:
-چرا بچه رو اونطوری بغل کردی؟!!!!!
«سریع بچه رو صاف بغلم کردم:» برو دیگه؛ حاضر شو.
امیرسالار-دیگه بچه رو اونطوری بغل نمیکنی ها؛ انگار بقچه است زیر بغلش زده.
📚 رمان عشق ۵۲ هرتزی


✍️ به قلم نیلوفر قائمی فر


📝 خلاصه
در مورد دختری بی شیله پیله، ساده و مهربون بنام جلوه ست که برعکس درون زیبا چهره اش زیبایی خاصی نداره و از اقبال جلوه تمام خانواده ی مادری او چهره های زیبایی دارند مخصوصا امیروالا که خیلی مرد زیباییه. انقدر که وقتی بعد سال ها به ایران برمی گرده و قصد ازدواج داره همه ی دخترای فامیل و آشنا در تلاشند که نظر امیر والا رو جلب کنند. جلوه که باور داره هرگز انتخاب امیروالا نیست با خود واقعیش با امیروالا روبروئه انقدر که امیر والا عاشق زیبایی سیرت جلوه می شه و این تازه شروع زندگی زنی هست که خیلی از ما هستیم چرا؟ چراشو در داستانی بخونید که زندگی واقعی امیروالاست.


🔘 عاشقانه، طنز، اجتماعی، درام، فرهنگی، آسیب اجتماعی، خانوادگی، رئال


🌀 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 101 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.


نصب رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها :
https://baghstore.net/app/
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #بیست

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368




تا روشو برگردوند اداشو درآوردم. گوشیش روی مبل بود و صفحه اش روشن بود. گردنمو کش دادم تا صفحه ی گوشیشو ببینم. عکس زنش بود و جلوتر رفتم و بدون اینکه گوشی رو بردارم عکس هارو ورق زدم. همش عکسای تکی زنه بود. یه جا هم اگر امیرسالار بود، دختره صاف با قیافه ی گرفته ایستاده بود و امیرسالار با چه شور و عشقی بغلش کرده بود یا داشت صورتشو می بوسید. پوزخندی زدم و زیر لب گفتم:
-زن ذلیل بدبخت. زنه معلومه هیچ احساسی بهش نداره.
«بچه رو جلوتر بردم و گفتم:» ننته ها. ببین چه قیافه ای واسه یالغوز خان گرفته، باباتو میگم الان یالغوز شده.
«خندیدم و گفتم:» ببین یالغوزچه، شبیه مادرت باشی از همین طبقه ی نهم پایین پرتت میکنم. من حوصله ی اخم و قیافه گرفتنو ندارما، آدم باید خاکی و مشتی باشه خب؟
«امیرسالار از توی اتاق گفت:» با منی؟
-نه بابا با یالغوزچه ام.
از توی اتاق بیورن اومد و شاکی گفت:
-یالغوزچه چیه؟!
-اسم نداره که! تو هم گفتی یالغوز یعنی مجرد و بیکار و بی عار؛ حرف بدی نیست که الان بیا خودت یالغوز بزرگی.
«اخم کرد. خندیدم و گفت:» اولا احترام خودتو نگه دار؛ درست صحبت کن بعدم برای بچه یه اسم میزارم.
-بزار دیگه، یه ماهشه هنوز اسم نزاشتی، دیدی شرایط یالغوزی داری، بی عاری.
امیرسالار اخمش رو پر رنگ تر کرد.
-چه به قباشم بر میخوره.
امیرسالار-گفتم مودب باش.
-خیله خب. اندیشه صحیح اسلامی مودب میشم. حاضر شدی یا قر و فرت تموم نشده؟
امیرسالار-لااله الاالله. هرچی میگم خودم میگم و خودم میشنوم، آهن سرکجه.
روشو برگردوند و خواست بره که گفتم:
-تو صاف بودی بسه، تو که سرکارت با سرکَجا بوده دیگه باید دستت راه افتاده باشه.
«همونجا پشت کرده به من ایستاد و گفت:» چرا از پیش کشیدن حرفش لذت میبری؟
-تو که بیشتر لذت میبری.
«برگشت نگام کرد، به گوشیش اشاره کردم و ادامه دادم:» هی عکساشو ورق میزنی.
اومد گوشیشو با حرص از روی مبل برداشت و رفت. رو به بچه گفتم:
-بیا حرصی شد، اخلاقت اینطوری نشه ها. حرصتو سر یکی دیگه خالی کنی، آدم باید حرصشو بررسی کنه ببینه چرا حرصی شده بعد صاف همونجا که اتفاق افتاده خالیش کنه. یه جوری دل آدم خنک میشه. این مدل حرف زدن و حرص خوردن فقط خودتو اذیت میکنه، تو یالغوزچه! نه به ننه برو نه به بابا، به من برو! مشتی باش، بزن قدش.
دست کوچولوشو گرفتم و کف دست خودم زدمو گفتم:
-ایول.
جلوتر رفتم و دیدم امیر جلوی در اتاق ایستاده. یکه خورده گفتم:
-چرا هی میری یاتاقان میزنی همونجا میمونی؟
برگشت نگام کرد، شاید برای سه ثانیه و بعد آروم گفت:
-دستم به دلیلِ حرصام نمیرسه.
به یه طرف اتاق رفت تا کیفشو برداره، حرفامو با بچه شنیده بود. توی چهارچوب در ایستاده بود تا حرفمو بشنوه. از خونه بیرون اومدیم. هوای پاییز خیابونو آروم و خلوت کرده بود. به امیرسالار نگاه کردم و گفتم:
-یه جای شلوغ برو، یه جا که آدمای زیادی باشن.
امیرسالار-شلوغی خوب نیست.
-چرا؟ آدم به دوری؟ آدما باید کنار هم باشن تا حالشون روبراه بشه، من یه جارو میشناسم که خیلی باحاله، تو یه راسته رستوران خیابونیه. همه بیرون میشینند غذا میخورن، دور تا دور هم آتیش روشن کردن، خیلی باحاله بریم اونجا.
امیرسالار-خب آدرس بده بریم.
-ببین منو، من باقالی هم میخواما.
امیرسالار-اومدی بیرون چرا انقدر تقاضا داری؟
-مگه یه پرس باقالی چقدره بدبخت؟ خرج کن تا جاش بیاد. شبیه این باباهایی هستی که هی جمع میکنند و نه خودشون میخورن نه بچه هاشون آخرم میمیرن و وارث هاشون هرشب چلو کباب میخورن.
«امیرسالار پوزخندی زد:» داری اَت آقا رو میگی؟
-نه دارم تورو میگم، حتما به بابات رفتی، تو اونو مسخره میکنی؟ خودتو مسخره کن!
نگام کرد و گفت:
امیرسالار-خیله خب؛ باقالی هم میگیرم ببینم سفارشاتت تموم میشه یا نه.
-نه لبو هم میخوام.
«با تعجب گفت:» پولش به جهنم، به خودت رحم کن.
-من بچه شیر میدم ها.
امیرسالار-خیله خب.... خیله خب.
«نفسی کشید و گفتم:» موزیک نداری؟
ضبطشو پلی کرد و یه آهنگ آروم و ملایم گذاشت. جلو زدم و بعدی هم همینطور بود. تک به تک همه رو رد میکردم اما همش همین سبکی بود. عاصی شده گفتم:
-چته؟ افسرده ای؟
امیرسالار-نه مثل تو الکی خوشم.
-تو جای من بودی صد بار خودکشی کرده بودی، یه آدم بی مسئولیت و نفهم از زندگیت رفته عزا گرفتی؟
امیرسالار-نظرتو نخواستم.
پرش به قسمت #هجده :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/103124


قسمت #نوزده

رمان #شاه_و_نواز

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

@baghstore_app

ماشینو توی پارکینگ گذاشتم. یاد نُه سال قبل افتادم؛ توی همین مجتمع تجاری یه کار پیدا کرده بودم. اون زمان آیهان هنوز پیش منوچهر بود. چندبار بین حرفاش فهمیده بودم داره همه ی تلاششو می کنه که یه کار در رابطه با رشته ی تحصیلیش پیدا کنه.
انصافا هم آیهان دانشجوی خوبی بود و هرجایی فعالیت عملی داشت بالاترین نمرات رو گرفته بود. منتهی نیروی کار نمی خواستن! با وجود اینکه خودم به کار نیاز داشتم اما فکر کردم آیهان مرده و بهتره اون اول سرکار بره.
به قول خودش فکر می کردم میاد منو از مادرم خواستگاری می کنه! هه! چقدر وقتی آدم سنش کمه ساده لوحه! چرا به فکر موفقیت خودم نبودم؟ آخه این پسر خودخواهو با اخلاق های مزخرفش می خواستی چیکار؟
همش خودمو توی آینده با اون می دیدم. گفتم باید کار داشته باشه نمی شه که بیکار باشه! اگر فرصت شغلی خودمو بهش بدم می فهمه که چقدر برام با ارزشه.
 اینطوری بود که دو دستی فرصت طلایی رو بهش دادم. با اینکه معمار داخلی می خواستن اما وقتی با آیهان مصاحبه کردن ترجیح دادن جای نیروی معمار داخلی از یه دانشجوی سال آخر مهندسی معماری استفاده کنند.
زهی خیال باطل که فکر می کردم جای منو نمی گیره اما گرفت!
این شروع آیهان بود که از اون شرکت قدعلم کنه و توی هر رقابتی شرکت کنه. به هر قیمتی پیروز می شد و خودشو بالا می کشید. طی سال ها اسم و رسمی برای خودش بهم زد اونم با سواستفاده از من تا توی همین مجتمع شرکت خودشو راه انداخت.
من هیچ وقت برای خودم کارشکنی و خلاف نکرده بودم اما شرفمو برای آیهان یک بار فروختم و مجبور شدم بارها به وجدانم چوب حراج بزنم.
به شرکت رسیدیم. آیهان دوتا واحدو یکی کرده بود تا فضای بزرگ تری داشته باشه. وارد شرکت شدیم و منشی سریع از جا بلند شد:
-سلام.
آیهان-اطلاع که نداری؟
به منشی لبخندی زدم:
-سلام.
منشی-نه گفتید چیزی نگم.
آیهان به من نگاه کرد و گفت:
-تو برو اتاق من.
هه! نواز تورو توی اتاق می فرسته که افکار و حرفای تورو از جانب خودش بگه! اگر بخوای با انصاف باشی این شرکت به هرجا رسیده تو رسوندی حتی با ناحقی هایی که خودت نسبت به شرکت کردی و الان چوبشو می خوری. در حال حاضر هم تو مدیریتش می کنی منتها افکار تو روی زبون آیهان جاری می شه. خوبه! مشاوره رایگان هم می دی منتهی عرضه نداری این کارا رو برای خودت داشته باشی.
در اتاقو باز کردم و روی مبل نشستم. گوشیمو از کیفم درآوردم و دیدم دانوب پیام داده و چندبار هم زنگ زده. تا خواستم باهاش تماس بگیرم صدای عربده ی آیهان توی شرکت پیچید.
به سمت تراس اتاقش رفتم و با دانوب تماس گرفتم. در راه رضای خدا یه حرف غیر تکراری نمی زد که من دلم خوش بشه! یا در مورد آیهان حرف می زد و بهش فحش می داد یا می گفت پس من کی تورو ببینم؟
طاقت نیاوردم و بلاخره کلافه گفتم:
-دانوب! به خاطر اون چند روز فعلا نمی تونم مثل قبل پیشش باشم تو چرا متوجه نمی شی؟
-پس من شب میام دم خونه اش...
-نه! شر درست نکن با من لج می کنه. یه هفته دندون روی جگر بذار! تو بیای با من لج می کنه؛ همش دنبال بهونه است.
-غلط کرده! تو داری بهش آوانس می دی که اون هر کاری..
-لازمه هر روز بهت بگم آره؟ این آشو تو پختی ها، حق بود که الان تو جای من گرفتار باشی.
با لحن دلجویانه گفت:
-عشقم آخه من دلم برت تنگ شده. چطور چند روز نبینمت؟ می خواستم امشب پیشم باشی!
-من از کی تا حالا شبا پیش تو میام؟
-چطور پیش آیهان می مونی اما نمی تونی پیش من بمونی؟
جاخورده و شاکی گفتم:
-می فهمی چی می گی؟ مگه من اومدم خوش گذرونی؟ واقعا برات متاسفم که دردی رو درمون نمی کنی هیچ اعصاب آدمم خرد می کنی.
تماسو قطع کردم. الکی خودتو مچل دانوب کردی و نمی تونی هم از شرش خلاص بشی! بچه خوبیه ها اما گزینه ی مناسبی برای اینکه افکارتو جمع کنی نبود! چرا اصلا دو ساله باهاشی؟
کف دستامو کنار صورتم عمودی کشیدم. تا می گم کات کنیم شبیه بچه های زر زرو می زنه زیر گریه و التماس می کنه. اَه چقدر از اینطور شرایط آمپاسی بدم میاد.
گوشیمو از جیب بارونیم درآوردم و شماره ی هدیه رو گرفتم اما بازم خاموش بود. از تراس به برج های تجاری بلند نگاه کردم و گفتم:
-هدیه کجایی؟ توروخدا یه نشونی از خودت بده!
صدای در اتاق اومد. از تراس خارج شدم، یکی از کارمندها بود و گفت:
-سلام! آقای مهندس هنوز نیومدن؟
***
نصب اپلیکیشن باغ استور و مطالعه نسخه کامل شده این رمان :
https://baghstore.net/app/
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #بیست_و_یک

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368

-چرا حالا بهت برمیخوره؟ ما آدما اینطوری هستیم دیگه، من که تا حالا عاشق نشدم، اگر با تایماز هم فرار کردم چون فکر میکردم بچه تهران مورد اعتماد تر از خانواده امه، این فکر سن شونزده هفده سالگی من بود نه فکر.... تو چند سالته؟ سی؟ سی و دو؟ من از سر عشق و عاشقی با اون فرار نکردم، فکر کردم فرار کنم طرف میاد باهام ازدواج میکنه دیگه خونه و زندگی و بخور وبخواب و.... بچه بودم دیگه؛ اونم خوب مفهوم خواسته های منو بهم رسوند. فهمیدم زندگی هرکسی توی دستای خودشه، بعد از پله ی خواسته هایی که منو قعر چاه انداخت پایین اومدم ولی چون حالم درگیر مواد بود نمیتونستم راهمو انتخاب کنم. من اگر اینجام چون خودم خواستم! اگر معلم نیستم، اگر مادر خوب نیستم، اگر دکتر نیستم، یه زن زندگی نیستم...هرچی....هرچی هستم و نیستم خودم خواستم. تایمازو خودم خواستم.... اون زنتو خودت خواستی، ولی دیگه تو نمیتونی جای اون تصمیم بگیری، اگر نشونی ازش پیدا نمیکنی فکر نکن اون زرنگه، این از زرنگی اون نیست.
بعد از یه سکوت چند ثانیه ای گفت:
امیرسالار-پس چیه؟
-بالا سریت نخواسته پیداش کنی، من دین و ایمون ندارم. هیچی هم سرم نمیشه ولی یه چیزایی رو خوب میفهمم. خوب هم بهم ثابت شده! مامانی رو مغزم یه جوری حکش کرده که یادم نرفته. مثلا اینکه هر غلطی بکنم وقتی بالاسریه نخواد یا بخواد اون که خواسته پیش میره.
امیرسالار سکوت کرد. سکوت طولانی ای که شاید یک ربع بیست دقیقه طول کشید. نفسی کشید و گفت:
-نمیدونم!
«باز نفس بلندتر کشید و ادامه داد:» نمیفهمم یه مادر....
برگشت بهم نگاه کرد، رومو برگردوندم و به بیرون نگاه کردم.
امیرسالار-مادربزرگت بچه ی تو رو گرفت. ولی از اون بچه ای رو نگرفتن. نمیتونم باهاش کنار بیام. نمیدونم....
مکثی کرد و گفت:
-اصلا چرا دارم برای تو تعریف میکنم؟
-چون کسی جز من و یا یالغوزچه توی زندگیت نیست.
-گفتم نگو یالغوزچه.
-خب اسم بزار، یالغوزچه خیلی بامزه است، آدم یاد تربچه یا از این خربزه کوچولوهای سر زمین می افته.
باز لبشو با زبون تر کرد تا نخنده. به بچه نگاه کرد و گفتم:
-این قیافه اش یه جوریه که هر اسمی بهش نمیاد. وایستا الان خودم یکی میزارم، رهام...هه اسم داداشمه، دوست داری؟
امیرسالار-نه، اسم خانواده اتو داری میگی؟
«بهش نگاه کردم و با اخم گفتم:» اسمه دیگه.
بهم نگاه کرد و دوباره گفت:
-نه!! رهام خوشم نمیاد.
-دلتم بخواد. آمیتاباچان خوبه؟
سرشو به سمت پنجره برگردوند، نمیدونم چرا نمیخواست بخنده. آدم وقتی خنده اش میگیره باید بخنده دیگه! تک سرفه ای کرد و گفت:
-بچه ی منو مسخره نکن.
-گفتم یه اسم معروف بگم شاید به کلاست بخوره خارج رفته.
با سکوت نگاهی بهم انداخت و نفسی کشید و دوباره به خیابون نگاه کرد. به بچه که توی بغلم خوابیده بود نگاه کردم و زیرلب گفتم:
-سپهر؟ نه، آرتا؟ وااای اصلا نمیاد، مهبد؟ هوووم؟ نه نه مهبد به قیافه های مظلوم میاد این شر میشه. سامین؟ آخی....
«سر بلند کردم و گفتم:» سامین به اسم توهم میادا.
امیرسالار-مگه داری لباس انتخاب میکنی که میگی میاد؟
-میخوای به عشقت زنگ بزن اون اسم بزاره. خیرش که بچه نرسیده حداقل یه اسم بزاره از این یالغوزی در بیاد.
نگام کرد و گفتم:
-چیه؟ اخمت با اسمش پایین میاد. اصلا من زحمتشو میکشم خودمم اسم میزارم، باید یه حقی داشته باشم دیگه.
امیرسالار-خسته نمیشی اینهمه حرف میزنی؟
-تو خسته نمیشی انقدر صم و بکم هستی؟ فکتو آکبند تحویل خدا بدی تو سری هم میخوری. عین بچه ات لال به دنیا اومدی لال هم میخوای از دنیا بری؟
امیرسالار-تو جای منو بچه هم حرف میزنی دیگه امان نمیدی.
یهو یاد یه اسم افتادم و با ذوق گفتم:
-آهــــــــان.....
یه جوری بلند این حرفو زدم و توی جام جست زدم که امیرسالار وسط خیابون روی ترمز زد و مستاصل گفت:
-چیشد؟
-اسمشو میزارم آراز.
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #بیست_و_دو

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368


امیرسالار در حالیکه سرعت ماشینو کنترل میکرد گفت:
-خانم تو حالت خوب نیست! داشتیم تصادف میکردیما، آروم بگو خب، این چه مدلیه؟ ای بــــابــــا انگار من با تو حالا حالاها جریان دارم.
-اووووه حالا چیشد مگه.
بچه هم این وسط زد زیر گریه و با لحنی که کنترل میکرد گفت:
-بچه رو بگیر، هوای بچه رو داشته باش نمیخواد تو اسم انتخاب کنی، به وظیفه ات برس.
اداشو جلوی خودش درآوردم، یکه خورده نگام کرد و گفتم:
-مردک یالغوز جای تشکرته؟ یه ماهه عرضه نداری یه اسم بزاری میگی بچه، یه نقی تقی ایوبی چیزی صداش نکردی حالا من اسم گذاشتم "آراز" میگی به وظیفه ات برس؟ بی لیاقته خشک!
با تاسف سری تکون داد:
امیرسالار-واقعا برای تربیتت متاسفم، یعنی حیف که این بچه اینجاست و من گیرتم.
-وگرنه؟
«یکه خورده تر نگاهم کرد و شاکی و تخس گفتم:» مثلا میخواستی چیکار کنی؟ منو اون تایماز هم نمیتونست تهدید کنه چه برسه به تو.
«شاکی و با اخم گفت:» تایماز کیه؟ مگه نمیشنوی بچه داره گریه میکنه؟جای حرف زدن آرومش کن.
بچه رو توی بغلم جا به جا کردم که شیر بهش بدم.
امیرسالار-چیکار میکنی؟
-دارم اورانیوم غنی میکنم معلوم نیست؟ خب میخوام شیرش بدم دیگه.
امیرسالار-وایستا نگه دارم.
-نمیخواد میتونم شیر بدم.
امیرسالار با اخم و عاصی شده نگام کرد و گفت:
-چی میگی تو؟
یه گوشه ی خلوت توی یه کوچه تاریک نگه داشت. از ماشین پیاده شد. یکه خورده نگاش کردم که رفت جلوی ماشین و پشت کرده به من به کاپوت ماشین تکیه داد. تازه دوزاری کجم افتاد که منظورش چی بوده. هیچ وقت توی شرایطی نبود که موقع شیر دادن منو ببینه. الان اینو فهمیدم، قبلا توجهی بهش نکرده بودم.
متعهد؟!!! متعهد یا معتقد؟ اهل نماز و روزه است، یاد اون روزی که توی بارون جلوی پام نگه داشت افتادم. چه تناقضی با این کاراش داره. به بچه شیر دادم و بهش نگاه کردم.
-آراز؟ آراز؟ اسم آراز بهت میاد. اگر بابات اسم روت گذاشت هرچی صدات کرد برنگرد، زبونم باز کردی بگو اسم من آرازه ....
یاد بچه ام افتادم. اسم دخترمو چی گذاشتن؟ عسل؟ساینا؟بنیتا؟ چی دوست داشتم؟ چرا بهش فکر میکنی؟ من بچه ای ندارم، بچه ام سر زایمان خفه شد مُرد. چشمام میسوختن. بینیم تیر میکشید و قلبم سنگین شده بود. آب دهنمو به زور قورت دادم و نفسی کشیدم و گفتم:
-خب خب بسه، خلایق هرچه لایق! من به کسی وابسته نیستم حتی به پاره ی تنم....
باز به بچه نگاه کردم و گفتم:
-آراز تو هم نباش، وابستگی تورو شبیه یه معتاد میکنه، معتادی که همیشه باید تن به خواسته های کسی مثل تایماز بده، خودت باش! تنها کسی که با تو همیشه هست خودتی پس به خودت وابسته باش.
آراز توی بغلم خوابید. شیشه رو پایین دادم و گفتم:
-مردک بیا.
خنده ام گرفت. برگشت و از کنار شونه اش شاکی نگام کرد. لباسمو درست کردم و اومد سوار شد.
امیرسالار-تو ادب نداری؟
-مردکو میگی؟
«با خنده ادامه دادم:» مگه دوم دبستان نخوندی؟ یعنی مرد کوچک، مرتیکه که نگفتم گفتم مردک.
امیرسالار-توجیهتم خوبه.
-چاکریم؛ یه موزیک درست و حسابی بزار با این اخمای تو فضا فقط سوگواریه.
«زیرلب گفت:» فقط غر بزن.
بالاخره به همونجایی که آدرس داده بودم رسیدیم. دوساعت بچه رو داشت توی پتو می پیچوند. هوا خیلی خوب بود ولی وسواس داشت. من بچه رو بغل خودش دادم و رفتم جلوی یکی از باجه های غذا و منو رو نگاه کردم. امیرسالار هم اومد و پشت سرم ایستاد.
-هرچی خواستم انتخاب کنم؟
امیرسالار-انتخاب کن.
-سالاد هم بگم؟
نگام کرد، اون مدلی که سرش بالاست ولی انگار متمایل به زیره و بعد به طرف من نگاه میکرد، ابروهاشو یکم بالا میداد و روی پیشونیش دو سه تا خط می افتاد. این نگاه عاقل اندر سفیهش بود!
امیرسالار-بله انتخاب کن.
-یه رویال با یه سیب زمینی.
امیرسالار-مگه سالاد نمیخواستی؟
-اممم نه، سیب زمینی رو به جاش میخوام.
یکم نگام کرد و جلوتر اومد و گفت:
-به جاش؟ یعنی ان شاء الله سیر میشی؟
-نه گفتم جیبتو خالی نکنم، دلم برات سوخت وگرنه تغار من پر نمیشه تو نگران نباش.
خنده اش گرفته بود ولی نمیخندید. به یه نقطه از پشت سرم نگاه کرد و گفت:
-تو نگران جیب من نباش، من فقط میخوام بدونم تو چطوری میخوای سیر بشی.
-حقوق گرفتی؟
«عاصی شده نگام کرد:» امروز نگران بودم که چرا نپرسیدی، خیالم راحت شد.
«خنده ام گرفت:» خب کارت منو به رئیست میدادی میگفتی اینجا بریزید دیگه سوال هم نمیکردم.
بچه رو توی بغلم گذاشت و...
📚 رمان عشق ۵۲ هرتزی


✍️ به قلم نیلوفر قائمی فر


📝 خلاصه
در مورد دختری بی شیله پیله، ساده و مهربون بنام جلوه ست که برعکس درون زیبا چهره اش زیبایی خاصی نداره و از اقبال جلوه تمام خانواده ی مادری او چهره های زیبایی دارند مخصوصا امیروالا که خیلی مرد زیباییه. انقدر که وقتی بعد سال ها به ایران برمی گرده و قصد ازدواج داره همه ی دخترای فامیل و آشنا در تلاشند که نظر امیر والا رو جلب کنند. جلوه که باور داره هرگز انتخاب امیروالا نیست با خود واقعیش با امیروالا روبروئه انقدر که امیر والا عاشق زیبایی سیرت جلوه می شه و این تازه شروع زندگی زنی هست که خیلی از ما هستیم چرا؟ چراشو در داستانی بخونید که زندگی واقعی امیروالاست.


🔘 عاشقانه، طنز، اجتماعی، درام، فرهنگی، آسیب اجتماعی، خانوادگی، رئال


🌀 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 101 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.


نصب رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها :
https://baghstore.net/app/
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #بیست_و_سه

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368


بچه رو توی بغلم گذاشت و نفسی کشید:
امیرسالار-تا غذا سفارش میدم برو بشین.
-سس تند میخوام، از اون سس تند سبزا گلوریا.
امیرسالار سری به طرفین تکون داد و رفتم روی یکی از صندلی ها نشستم. کنار یه جمع پر شور دختر و پسر، یه موزیک هم گذاشته بود و همه با هم میخوندن:
واسه دوست داشتن تو
از یه دنیا بریدم
هرچی غم بود تو دلت
من به جون خریدم
نه دیگه فکر نکنم ازت دل بکنم
وقتی هر ثانیه از تو حرف میزنم
ای داد.....
خیره بهشون نگاه میکردم. امیرسالار اومد روبروم نشست و از نگاه من برگشت و به عقب نگاه کرد. با تعجب به من نگاه کرد و گفت:
-چرا اینطور نگاشون میکنی؟
-دارم تصور میکنم.
امیرسالار-چیو؟
-خودمو.
«پوزخندی از خنده زد:» چی میگی؟
نگاهمو بهش دوختم:
-من هفت سال زندگیمو به گند و خرابی کشیدم، از یه جایی به بعد خودم زندگیمو توی دستم گرفتم، دارم خودمو اونجا وسط اون جمعی که ازش خوشم اومده تصور میکنم که یه روز برام اتفاق بیفته.
باز پوزخندی زد و دست به سینه به صندلی تکیه داد.
امیرسالار-پس تو فیلسوف هم هستی.
-نه تو خوبی؛ خارج رفته ی یالغوز، فکر کردی چون به زندگیم گند زدم و اسیر مواد و بنده ی مصرف و زیردست تایماز بودم یعنی هیچی نمیفهمم؟ هیچی نمیدونم؟ من نُه ماهه پاکم، میفهمی یعنی چی؟ میفهمی چه اراده ای دارم که تا حالا پاک موندم؟ تو نمیتونی یه دقیقه به اون زنت فکر نکنی ولی من تونستم به مواد فکر نکنم حتی وقتی بچه امو ازم گرفتن به مواد فکر نکردم چون همون مواد بچه امو ازم گرفته بود. حالا تو پوزخند میزنی؟ تو؟ تو خارج رفته ی درس خونده انگشت کوچیکه ی اراده ی منم نیستی.
«با تعجب گفت:» حالا چرا منو خرد میکنی تا خودتو بالا بکشی؟
-چون پوزخند تحویل من میدی، کتاب توی خونه ات انبار کردی اما معلومه برای کلاس کارت اینجوری کردی. چون تا حالا لاشو باز نکردی، این تصور کردنو از کتاب های خونه ی تو خوندم.
امیرسالار با سرفه سینه ای صاف کرد و گفت:
-کدوم کتاب؟
-چهار اثر فلورانس.
امیرسالار-آهــان....
«به پشت سرم نگاهشو چرخوند و ادامه داد:» آهان اون...
-شرط میبندم حتی نمیدونی نویسنده اش کیه.
امیرسالار-مگه آدم باید اسم همه ی نویسنده هارو حفظ کنه؟
-قمپز نیا عمو، قیافه میگیره، چاخان میکنه فکر کرده داره بچه گول میزنه.
امیرسالار-البته آفرین که کتاب میخونی ها....
-آره چون شبیه تو نیستم.
«یکه خورده گفت:» به من چه ربطی داره؟!!!!
-تو از اون آدمایی هستی که توی گذشته ات گیر میکنی و دیگه در نمیای. من نمیخوام آدم قبلی باشم ولی تو از قبل هم بدتر میشی حالا ببین.
«باز دست به سینه شد و چشماشو ریز کرد:» چهار تا صفحه خوندی فکر کردی دکتر شدی؟
-دکتر تو باش؛ دکتر خنگ و اسکل چه به درد میخوره.
با چشمای گرد نگام کرد و ادامه دادم:
-تا ولت میکنند...
«اداشو درآوردم و به زمین زل زدم:» توی فکر زنت میری، دیگه هم بیرون نمیای. صد جا زنگ میزنی، صد جا میری بعد میای زانوی غم بغل میکنی؟ تو چه پیشرفتی میخوای بکنی؟ این بچه رو هم شبیه خودت لال بار میاری، هی میشینی به زمین زل میزنی باهاش حرف نمیزنی اینم حرف زدن یادش میره.
«با حرص گفت:» خانم من چه نسبتی با تو دارم؟ همسن توام؟ همکار توام؟ فامیلتم؟ هوم؟ چی؟ چطوری به خودت اجازه میدی هر مدلی که میخوای با من حرف بزنی؟ قرار نیست چون بچه ام بهت نیاز داره تو هرکاری....
-تو بیشتر از بچه ات بهم نیاز داری.
با چشمایی که جا خوردنش از جمله ام توش هویدا بود نگام کرد.
-یه شب از سرکار بیا و من خونه ات نباشم. گند خودتو و بچه اتو گرفته. از گرسنگی بچه اتو خوردی یالغوز حالا بشین واسه من صغری کبری بچین، این لباس تنتو کی اُتو زده؟
امیرسالار به لباسش که یه بلوز مردونه نوک مدادی بود نگاه کرد.
-این شلوارتو کی شسته؟ با اون ماشین لباسشویی قراضه ات که فقط بلده لباسو هم بزنه، کی با دست دو ساعت تو ظرفشویی آب میکشه و میچلونه بعد شش ساعت اُتو میزنه؟
«عاصی شده گفت:» وااای وااای آدمو به غلط کردن میندازه. دستت درد نکنه، خدا تورو از آسمونا به من داد خوبه؟
«دستمو طرفش دراز کردم:» باید دستمو ببوسی، همین؟دستت درد نکنه؟ اینو که روزی ده بار میگی.
شاکی با سکوت نگام کرد.
امیرسالار-بسه بسه به اون فکت استراحت بده، آرتروز فک میگیری ها.
-تو هم خشکی لوزه و زبون میگیری از بس که دهنت بسته است و ازش کار نمیکشی. کامت پایین میاد.
امیرسالار-از همه چی هم سر در میاره دکتری؟ مهندسی؟ معماری؟ خیاطی؟
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #بیست_و_چهار

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368


-تا کور شود هر آنکه نتواند دید؛ با استعدادم.
پای راستمو روی پای چپ انداختم و متمایل به خلاف جهت امیرسالار نشستم.
امیرسالار-حالا چرا پشتتو اونور کردی؟
-خلایق هرچه لایق.
امیرسالار-لااله الاالله.
غذارو آوردن و بلند شدم سریع بچه رو توی بغل امیرسالار گذاشتم. شاکی گفت:
-عه!
-خورشت قیمه؛ من میخوام غذا بخورم.
امیرسالار-خب منم میخوام غذا بخورم.
-میخوای بچه رو به پرسنل بسپار، باباشی ها! من بچه رو بغل کنم نمیتونم همبرگر گاز بزنم کوفتم میشه.
«امیرسالار شاکی نگام کرد و گفتم:» چیه؟ غذاتو بخور. آدم که خوردنی نیست. من که مادرش نیستم تو هر شرایطی بچه به بغل باشم.
امیرسالار-تو کل روز همین توجیهو میکنی لابد. میگی بچه من که نیست پس....
همچین با غضب نگاش کردم که حرفشو خورد.
-میدونی چرا میگن گربه ی بی صفت؟
«عاصی شده سرشو به دوروبر چروخند:» لااله الاالله.
-وایستا اذان نگو، وایستا بهت بگم چون گربه مزه ی نمکو نمیفهمه، تو الان همون گربه هستی.
امیرسالار-دست شما درد نکنه.
-قابلی نداشت.
همبرگرمو باز کردم. از زن هایی که تا جر و بحث میشد موقعیتو ترک میکردن بدم میومد. حالا یکی اعصابتو خرد کرده غذاتو چرا نمیخوری؟ امیر سالار سری تکون داد و گفت:
-ماشاءالله اشتها همچنان سرِ جاشه.
-چشم حسودا بترکه.
لای همبرگرمو باز کردم و پیازاشو بیرون آوردم:
-پیاز خام چرا گذاشته؟ بدم میاد.
امیرسالار نفسی کشید و یه گاز از همبرگرم زدم. چشمامو بستم و گفتم:
-یعنی هیچ لذتی بالاتر از غذا خوردن نیست.
چشمامو باز کردم و دیدم امیر سالار باز داره اون مدلی نگام میکنه. نگاش میخندید اما چهره اش نشونی از خنده نداشت. همبرگرشو باز کردم و گفتم:
-تو که یه دستی میتوین بخوری؛ بخور دیگه....من نمیتونم یه دستی بخورم.
امیرسالار-عذاب وجدان گرفتی؟
-نه چون عقلت جواب نمیداد سوال میکرد پس من چی؟ من کی بخورم؟ راه حل دادم.
نگاه عاقل اندر سفیه کرد و گفت:
-میدونی حرمت چیه؟
-بعد غذا درس بده، کوفتم نکن.
یه دونه سیب زمینی برداشتم و توی سس تند زدم. با خنده و ذوق گفتم:
-وای چه تنده، از تندی جات خوشم میاد.
«بهش اشاره کردم و گفتم:» تو هم بخور، وایستا.
«یه سیب زمینی برداشتم و توی سس زدم:» بیا.
«نگام کرد و گفت:» من اهل تندی نیستم.
-بگیر بابا، سوسولی چقدر! مرد باید تند بخوره؛ مشتی لقمه بگیره، مشتی بخوره، بیا نترس کبدت از کار نمی افته.
با سکوت نگام کرد و سرشو آروم به طرفین تکون داد. سیب زمینی رو ازم گرفت و خورد.
-دیدی آتیش از دهنت بیرون نیومد؟
امیرسالار-خوشمزه است ولی تو نباید انقدر تند بخوری. توی این سس ها مواد افزودنی هست....
-باشه.
اصلا نزاشتم حرفش تموم بشه و فقط گفتم باشه و باز سیب زمینی با سس تند خوردم.
امیرسالار-فردا خونه اتون میبرمت ولی خودم توی ماشین میشینم. بچه که بیدار شد بیای.
«شونه امو بالا دادم:» هر جور راحتی.
یه موزیک قدیمی توی فضا پخش شد. با چشمای گرد و ذوق گفتم:
-عه! من اینو میشناسم، بابام خیلی این خواننده رو دوست داشت. این آهنگو شنیدم.
«تا تکون ریز خوردم شاکی با اخم گفت:» عه زشته؛ آروم بشین،ایرانه ها میان میگیرنت
به دور و بر نگاهی کرد و بعد با ابروهای بالا داده و اخم نگام کرد. صاف توی جام نشستم و تا خواننده شروع کرد منم باهاش خوندم:
-سیاه چشمون چرا
تو نگات دیگه اون همه وفا نیست
سیاه چشمون بگو نکنه دلت
دیگه پیش ما نیست
«امیرسالار با حرص و صدای خفه گفت:» هیس هیس خانم!
«خندیدم و گفتم:» خیله خب عمو، چه خبرته؟ الان سکته میکنی بچه ات یتیم میشه.
امیرسالار-فکر کرده وسط لاس وگاسه.
-تو چطوری خارج زندگی میکردی؟
امیرسالار-مگه هر کی از کشورش میره باید عقاید و باورهاشم خاک کنه؟
-بی ذوق!
امیرسالار-چه ذوقی کنم؟ از چشم و ابرویی که میای یا خوندنت؟
«بچه رو با حرص ازش گرفتم:» تو فقط میکروباتو آزمایش کن آهنگ چه میدونی.
امیرسالار-آدم اینکارو توی خونه انجام میده نه وسط رستورانی که خود رستوران هم وسط خیابونه.
-تو توی خونه ات جز شبکه یک و دو و سه چی داری؟
امیرسالار-من هرچی میگم تو یه حرفی داری، غذاتو تموم کن بریم.
«با لج گفتم:» نمیخورم، تو ذوق زن.
امیرسالار-سیر شدی الحمدالله؟
-انقدر بگو که سوء تغذیه بگیرم خیالت راحت بشه.
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #بیست_و_پنج

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368

لبشو با زبونش تر کرد. این شگرد نخندیدنش بود. از جا بلند شد و منم ایستادم. امیر سالار به سمت صندوق رفت و من بچه به بغل کنار میز ایستاده بودم و داشتم به همون جمع کنار میزمون نگاه میکردم. شخصی که پشت کرده به من بودو ما، پشت سرش نشسته بودیم ناگهان به سمت من برگشت. همون آنی که دیدم شناختمش.
از مشتری های تایماز بود، قلبم هری ریخت. اونم کامل برگشت و یکه خورده نگام کرد. یه قدم به عقب رفتم و بچه رو محکم تر گرفتم. نمیدونم چرا اصلا بچه رو محکم تر گرفتم. پشت زانوم به صندلی پشت سرم خورد و بر اثر ضربه زانوم خم شد و تعادلمو از دست دادم و روی صندلی نشستم. سریع خودمو عقب کشیدم تا از صندلی بیرون بیام و به پیش امیرسالار برم.
اون پسره هم همینطوری نگام میکرد. سریع پشت سر امیرسالار ایستادم. امیر نیم نگاهی بهم کرد و بعد شروع به حرف زدن با مسئول صندوق کرد. برگشتم دیدم پسره هنوز داره نگام میکنه. آرازو توی بغلم جا به جا کردم و به امیرسالار نزدیک تر شدم. امیر نگاهم کرد و منم بهش نگاه کردم. چه زاویه ی دیدمون بده. اون یه جور از بالا بهم نگاه میکنه انگار من لی لی پوتم. منم یه جوری سرمو بالا کردم و نگاش میکنم انگار اون بالا لنگ درازه!!!!!! امیرسالار برگشتو به همون افرادی که توی میز کنارمون بودن نگاه کرد. پسره هنوزم داشت به ما نگاه میکرد.
امیرسالار-میشناسیش؟
-نه از کجا باید بشناسم؟
امیرسالار-چرا اینطوری نگاه میکنه؟
-من چه میدونم. سوییچو بده من برم توی ماشین.
امیرسالار-الان میریم.
به پسره نگاه کردم سرشو برگردوند. حالا نمیگه امیرسالار داره نگاه میکنه روشو برگردونه. دوباره برگشت یه نگاه دیگه بهم کرد و زیرلب گفتم:
-برم بزنم تو مغز پوکش ها.
امیرسالار-تو که گفتی نمیشناسیش.
خیلی سریع و تند گفتم:
-مگه مزاحم هارو باید شناخت؟ جای اینکه برگردی یارو رو چپ چپ نگاه کنی سوال جواب میکنی.
برگشتمو به سمت ماشین رفتم. این یارو امیرسالار هم انگار مثل تایماز بی غیرت و بی عاره!!! مثلا برای چی باید سرِ تو غیرت داشته باشه؟ همینو بگو....من خیال کردم همه مثل بابام هستن، باید میرفتم توی دهن پسره میزدم، از چی ترسیدم؟ اون که خلاف میکنه اونه نه من! من که الانم پاکم از چی میترسم؟
امیرسالار اومد و در ماشینو باز کرد. توی ماشین نشستم. خاطره ی تلخ و زهرآلود شبی که این پسره رو دیدم و تایماز مثل هر هفته و هر چند روز یه بار به زور کتک و اعتیادم منو تو اون اتاق لعنتی مینداخت از ذهنم عبور کرد. متنفرم از اون روزا، متنفرم از اعتیادی که منو وابسته و پایبند به اون تایماز خراب از خدا بیخبر کرد.
نفسی کشیدم، این زندگیو عوض میکنم، جوری که مامانی بهم افتخار کنه. اون شب نباید توی خیابون میومدم، اگر این یالغوز گیرم نمی اومد بازم راهم کج میشد. حالا باز خوبه این اسکل گیرم افتاد. نباید خطا برم! مثلا این یالغوز چه کار خوبی بهم داد، دیگه سربار کسی نیستم.
دلم برای مامانی و حنا و رهام و بانو تنگ شده. فردا کی میرسه؟ دست خالی نمیرم یه چیزی درست کنم ببرم؟ چی مثلا؟ نمیدونم، مامانی رو خیلی اذیت کردم یه چیزی درست کنم. مثلا شیرینی ناپلئونی. انگار تورو هم جو گرفته ها!
پوفی کردم و امیرسالار گفت:
-ساکتی!
-حرف میزنم میگی به فکت استراحت بده؛ حرف نمیزنم میگی ساکتی؟ بالاخره چیکار کنم صاحب کار؟
امیرسالار-یارو رو میشناختی؟
-مگه جوابتو نگرفته بودی که باز سوال میکنی؟ یه کارایی وقتی سر موقعش انجام نشه مثل چای سرد شده است، چای سردم دیگه ارزش خوردن نداره.
امیرسالار-منظور؟
-نرفتم تو سر یارو بزنم بگم"مردک چته؟ به ارث بابات که نگاه نمیکنی!" یا توی همون چشمای هیزش میزدم.
نیم نگاهی بهم کرد و ادامه دادم:
-یه بار از مدرسه میومدم یه پسره دنبالم افتاد. ترسیده بودم و توی مغازه پریدم. فروشنده اش یه پسر جوون بود و تا منو دید گفت"چیشده دختر خانم؟" نه که منو بشناسه ها نه، تا حالا ندیده بودمش اصلا. گفتم یکی دنبالم راه افتاده، گفت توی مغازه وایستا. بیرون رفت و از بیرون گفت": آبجی کی بود؟" یعنی یارو غیب شده بود. بعد که ازش تشکر کردم گفت": ناموس مردم ناموس منم هست."
امیرسالار-خب؟
-یاسین خوندم؟
امیرسالار-لااله الاالله.
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #بیست_و_شش

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368


امیرسالار-لااله الاالله.
-رانندگیتو بکن عمو. تو قفلی. اون قفلی که به مغزِ تو زدن نه با شاه کلید باز میشه نه با اَرّه. کلید میخواد. کلید هم گذاشته رفته تو هم ول معطلی.
جوابی نداد و از پنجره به بیرون نگاه کردم. یکم جلوتر که رفتیم یه جا نگه داشت. با تعجب گفتم:
-چرا ایستادی؟
امیرسالار درحالی که به بیرون نگاه میکرد گفت:
-اینجا شرکت بابامه.
سرمو خم کردم تا ببینم کجا رو نشون میده. شرکت بزرگی به نظر میرسید که یه فضای دیگه ای از زیر شرکت بود. به تابلوی روی ساختمون نگاه کردم که نوشته بود "Att"
-اَت؟
امیرسالار-اسم پدرمه، اتابک! همه میگن اَت آقا.
-شرکت چیه؟
امیرسالار-تولیدی و شرکت کت و شلواره، یه برند که خیلی هم به نامه.
-پس تو چرا ول معطلی؟ با این دب دبه و کب کبه بابات ،دنبال کار بودی؟
بدون اینکه نگاه از ساختمون شرکت بگیره گفت:
امیرسالار-نمیدونند من ایرانم، اگر هم بدونند فرقی نداره. پدرم از رو برگردونده.
-واسه چی؟
امیرسالار-چون بی‌خبر رفتم. چون بی اجازه ازدواج کردم.
-برو دستشو ببوس بگو شکر خوردم تموم بشه بره.
زهر خندی زد:
امیرسالار-اَت آقارو نمیشناسی، مردی که بچه هاش جرئت نکردن بهش بابا بگن! مردی که از اینهمه اموال حتی یه قرونش هم به نام بچه هاش نیست، تا زمانی که ایران بودم حتی یه ماشین زیر پای ما ننداخته بود. کسی از اهل خونه اجازه نداشت از ماشین و راننده اش استفاده کنه مگر اینکه خودش بخواد. بهت که گفتم با پول صدیقه خانم از ایران رفتم که درس بخونم. بابام با درس خوندن مخالفه و میگه تا دیپلم بسه و باید تو بازار بیوفتید.
-لابد دختراشم نزاشته کلا درس بخونند.
«برگشت و بهم نگاه کرد:»سوگل از خونه فرار کرده.
یکه خورده بهش نگاه کردم. یاد سوگل دوستم افتادم که تنها دوستم بود. اونم از خونه فرار کرده بود.
امیرسالار-بچه رو میخواست به زور شوهر بده، میخواست باهاش معامله کنه. سوگلو بده و به جاش یه شریک بگیره که بدونه شریکش واسه خاطر دخترش دورش نمیزنه.
-لابد شریکِ هم پیر بود؟
امیرسالار-نه اونم دست خوش تصمیمات مادرش بود.
-مادر؟
زدم زیر خنده و امیر سالار با تعجب نگام کرد.
-بابات که دستش راه افتاده بود هی زن میگرفت خب خودش مادره رو میگرفت دیگه خیالشم راحت میشد.
«جدی نگام کرد:» زنه شوهر داره.
«باخنده نگاش کردم:» حالا نگفتم محضر وقت گرفتم که داری اونطوری نگام میکنی، حالا خواهرت برنگشته؟
امیرسالار-تا آخرین وقتی که ازشون خبر داشتم نه.
-چند وقته رفته؟
امیرسالار-ده ساله.
«بلند گفتم:» ده ســــــالــــــه؟!!!!
از صدای دادم آراز بیدار شد. بچه رو توی بغلم تکون دادم و امیرسالار چپ چپ نگام کرد.
-تو این ده سال کوچه هارو تک تک گشته بودید پیداش میکردید.
امیرسالار-اَت آقا کنار گذاشتش و گفته بود هرکی دنبالش بره اونم کنار میزارم.
-عمو این بابای تورو خیال برداشته فکر کرده امپراطور کره ی جنوبی توی زمان گوگوریوئه؟
«با تعجب گفت:» گوگوریو چیه؟
-اسم یه دوره پادشاهی توی کره است، امپراطور اون دوره هم همینطوری بوده؛ شبیه بابات بود.
امیرسالار توی جاش جا به جا شد و در تکیه داد و منو نگاه کرد.
-چیه؟
امیرسالار-واقعا نمیتونم شخصیتتو تشخیص بدم!
-شما میکروباتو آزمایش کن نمیخواد شخصیت منو تشخیص بدی.
آروم سری به طرفین تکون داد و راهی خونه شدیم.
صبح زود بیدار شدم، ساعت هنوز هفت نشده بود. بالا سر امیرسالار رفتم، بالشتشو روی گوش و سرش مچاله کرده بود و دستشم روی بالشتش گذاشته بود. بالشتو از روی سرش کشیدم و صداش زدم:
-پاشو، مردک؟ پدر مجرد...
«خندیدم و ادامه دادم:»زن فراری؟ یالغوزی؟
«سریع چشماشو باز کردم و گفتم:» دیدی؟ دیدی؟ تو خودتم به اسم عادت کردی.
«با اخم و خواب آلود نگام کرد و گفت:» چیشده؟
نیم خیز شد و به ساعت بالای سرش نگاه کرد:
امیرسالار-ساعت هفت نشده!
=پاشو بریم خونه ی ما.
امیرسالار-به خدا مغزِ تو مشکل داره. مگه خونه اتون کله پاچه ایه؟ یه جمعه رو هم کوفتم کن.
-پس من خودم میرم تو بعدا بیا.
تا خواستم برم محکم ساعدمو گرفت. یه جوری محکم که به عقب کشیده شدم و بین تخت و کمد محکم زمین خوردم.یعنی امان ندادم حرفی بزنه یا خودم ناله کنم، سریع برگشتم و دوسه تا محکم توی شکم و سینه اش کوبیدم.داد زد:
-وحشی صبر کن.
-وحشی تویی یالغوز کمرم شکست، دستمو از کتفم درآوردی، لالی مگه صدام کن چرا دستمو میکشی؟
امیرسالار که عقب نشینی کرده بود وسط تخت نشست و دستشو به حالت تسلیم بالا گرفت...
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #بیست_و_هفت

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368


امیرسالار-خیله خب آروم...
«برگشتم به کمرم اشاره کردم و گفتم:» شکوندیش، دیه باید بدی، فکر نکن من نون و نمک حالیمه و از حقم میگذرم.
«سرشو پایین انداخت و زیر لب گفت:» لااله الاالله.
-از جون خدا چی میخوای هی صداش میکنی؟ حالا ببین میتونی یه کاری کنی خدارو هم فراری بدی زمین و زمان به هم گره بخوره.
خنده اش گرفته بود ولی عضلات فکشو منقبض میکرد تا نخنده. جدی تر گفت:
-از دست تو من طلب صبر دارم.
-دلتم بخواد، خدا جای اون زنِ عفریته ات منو توی دامنت گذاشته که.....
واااای واااای فکر نمیکردم این روهم داشته باشه! نعره میزد! انگار یه اورانگوتان توی قفس انداختن و اونم داره نعره میزنه. واقعا اون زن اینهمه می ارزه؟ از برخورد و فریادش به کمد پشت سرم چسبیده بودم و با تنی یخ کرده نگاش میکردم. چشمام انقدر باز شده بود که حس میکردم هوا داره از توی چشمم رد میشه. شوکه شده بودم، نه از فریادش از اینکه اون زن هنوزم ارزش داره شوکه شده بودم. از فریاد سینه اش خس خس میکرد، اون صدای بم و کلفت!!!! فریادش سی و سه بند تنمو لرزوند. نفس نفس میزد و انگشت اشاره اشو به نشونه ی تهدید به سمتم گرفت:
-دفعه ی اول و آخرت باشه در مورد زن من حرف میزنی.
دهنی که باز مونده بودو بستم و از تکیه در کمد خارج شدم. من سوسول نبودم، نازپرورده نبودم، من توی جهنم زندگی کرده بودم، نترسیده بودم، از کاراش تعجب کرده بودم! جدی نگاش کردم و گفتم:
-صداتو واسه من بلند نکن، من یه جور جوابتو میدم که داد زدن که سهله خودتو و زنتو یادت بره! حواستو جمع کن یارو، من نه از خودت میترسم نه از دادت! من چیزی ندارم که نه بهش وابسته باشم و نه از دستش بدم، آدمی مثل من نه از چیزی میترسه نه از چیزی حساب میبره.
ملافه رو با پام از روی زمین برداشتم. درحالی که با دستم مچاله اش میکردم گفتم:
-دوسش داری به من ربطی نداره. نعره اتو واسه بابات بزن که زندگیتو به فنا داده به خاک رفتی نکبت.
ملافه مچاله شده رو به سمتش پرت کردم. با اخم و خشم نگام کرد و گفتم:
-اون که این وسط به یکی نیاز داره تویی نه من! پس دهنتو ببند.
راهمو گرفتم و از اتاقش بیرون اومدم. بچه گریه میکرد، از توی اتاق داد زد:
-نمیشنوی؟
-میتونی برو ساکتش کن، از خاطراتی که با مادرش داشتی براش بگو، از عشق و علاقه ات بگو ببین دوزار برای بچه ات ارزش داره؟ مردک یالغوز!
آرومتر درحالی که مانتومو می پوشیدم گفتم:
-سر من داد میزنه فکر کرده آدمشم! من آدم خدا هم نیستم آهن سرکجم با کسی هم آدم نمیشم.
«از اتاق بیرون اومد و شاکی گفت:» مگه نمیشنوی؟ بچه داره هلاک میشه.
«جوابشو ندادم و شاکی تر گفت:» با توام!
-گفتم صداتو بیار پایین، دیگه به من ربطی نداره، فکر کردی کی هستی؟ فکر کردی آدمی؟ تو هیچی نیستی! انقدر بدبختی که فکر نمیکنی چی برات مونده همونو نگه داری، انقدر بدبختی که مثل اسکولا میمونی، خاطره اتو یه جا چال کردی هی داری دنبالش میگردی و پیداش نمیکنی. اسکولم با غذاش همین کارو....
«عصبی بهم خیره شد و محکم و جدی و شاکی گفت:» مودب باش....
«تند تند گفتم:» مودب نمیشم چه غلطی میخوای بکنی؟ من از خدامه که از دنیا خلاص بشم، من که چیزی توی دنیا ندارم، راهی نداری جز کشتنم! نهایت غلطت اینه دیگه.
امیرسالار درحالی که به سمت اتاق آراز میرفت با حرص گفت:
-وقتی بدبختی رو میاره هرچی تو کاسه اشه همه رو باهم میاره، یه دیوونه هم به شانس من خورده.
به سمت در خونه رفتم تا خواستم دستگیره رو پایین بکشم نمیدونم از کجا پیداش شد و درو به ضرب بست. انقدر محکم که اگه دستمو عقب نکشیده بودم لای در مونده بود. یکه خورده بهش نگاه کردم و با صدای سنگین و گرفته اش گفت:
-برعکس تو من چیزی دارم که نقطه ضعف منه! به خاطرش تورو نمیکشم اما کاری باهات میکنم که آدم بشی.
-دستتو بکش.
رو به در ایستادم و آرنجمو محکم گرفت و منو به عقب کشید. بچه هم توی بغلش بود و گریه میکردو صداش به شدت کلافه ام میکرد، انگار ناخن روی مغزم میکشید. انقدر محکم به عقب کشیدم که دو قدم به عقب رفتم و به چهارچوب ورودی آشپزخونه که روبروی درِ خونه بود برخورد کردم. در خونه رو قفل کرد و به سمتم برگشت:
امیرسالار-هر وقت من اجازه دادم از این خونه میری.
-تو کی باشی هان؟ به پلیس زنگ میزنم.
امیرسالار-منم تحویلت میدم، میگم چیکاره ای!
«با چشمای متحرص و صدای خش دار گفتم:» چیکاره ام؟
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #بیست_و_هشت

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368

امیرسالار به سمت هال اشاره کرد و شمرده شمرده با همون لحنی که کنترل میکرد تا تن صداش بالا نره گفت:
-میشینی به بچه شیر میدی.
-نمیدم، شیرش نمیدم.
شاکی با چشمای عصبی و آتش افروز نگام کرد:
امیرسالار-به جون این بچه یه کاری میکنم که....
«تند تند با حرص و تخسی گفتم:» مثلا چه غلطی؟
دستشو بلند کرد، یه جوری گارد زدن گرفت که آرنج خم شده اش جلوی دهنش بودم. دستشو توی همون حالت نگه داشت و نفس زنان داد زد:
-میزنم، به خدا میزنمت که....
محکم با تموم قدرتم دو دستی هولش دادم و قبل از اینکه تعادلشو از دست بده سریع دستمو دور بچه گرفتم...نمیدونم چرا!!!!! از اینکه بچه از دستش بیوفته ترسیدم و قلبم هری ریخت. نمیخواستم اتفاقی برای اون بچه بیوفته، امیرسالار برای حفظ تعادلش و نگه داشتن بچه جفت آرنج های منو گرفت اما نتونست روی سرامیک های کف خونه جلوی لیز خوردنشو بگیره و زمین خوردو چون آرنج منم گرفته بود منم روی خودش انداخت و بچه هم توی دستای جفتمون بود. تند تند بدون اراده گفتم:
-بچه .....بچه.....وای.....
از روی امیرسالار بلند شدم و بچه رو محکم توی بغلم گرفتم. روی زمین نشستم و با هول گفتم:
-ببینش، ببینش طوریش نشده باشه....
سر بلند کردم و امیرسالار یکه خورده نگام میکرد. جیغ زدم:
-مردک به من نگاه نکن بچه رو ببین.
به خودش اومد و همونطور که مقابلم روی زمین وارفته بود دو زانو نشست و بچه رو تو بغلم چک کرد. زیر لب گفتم:
-دست و پاشو نگاه کن. روی بدنش نیفتاده باشیم، بچه است....بچه است کوچولوئه....
توی سرم یه تیتر جمله داشت منو میخورد؛ نکنه رو بچه ی منم بیوفتن و اذیتش کنند. آراز از بچه ی منم کوچیک تر بود، نمیخواستم اینطوری بشه، نمیخواستم.... امیرسالار آروم گفت:
-بهش شیر بده آروم بشه، ترسیده.
زیر لب با اون حالی که داشتم دو سه بار پشت سر هم و بی وقفه گفتم:
-شیر میدم شیر میدم، تو ببین پاش اینا آسیب ندیده.
دکمه های مانتومو باز کردم و گفتم:
-باشه الان شیر میدم، باشه تورو خدا چیزیت نشده باشه ها؛ بابات شل و وله، خب یکم محکم وایستا.
تا خواستم لباسمو بالا بدم امیرسالار خواست بلند بشه جیغ زدم:
-بشین، بچه رو ببین لعنتی.
«نگام کرد وگفت: حالا تو شیر بده.
یقه اشو محکم با یه دستم گرفتم و با حرص گفتم:
-منو کشیدی روت افتادم این بچه هم بینمون بود بعد تو به فکر اعمالتی مردک؟ بچه رو ببین.
«آروم زمزمه کرد:» یقه امو ول کن.
«تخس و با حرص توش چشماش نگاه کردم و گفتم:» بچه رو ببین.
«آروم گفت:» یقه امو ول کن.
ولش نکردم که بهم نگاه کرد و گفت:
امیرسالار-با این یقه گیری تو چطوری ببینمش؟
یقه اشو ول کردم و این اولین بار بود که وقتی آراز شیر میخورد امیرسالار مقابلم نشسته بود و داشت آرازو چک میکرد. مستاصل گفتم:
-چیشد؟
امیرسالار-اگر درد داشته باشه گریه و بی تابی میکنه، خوبه
خواست بلند بشه ساعد دستشو گرفتم:
-شکمش، قفسه ی سینه اشو چک کن.
امیرسالار-تو شیر بده سیر بشه بعد من...
-الان! الان ببین، من روش افتادم.
نفسی کشید و زیرلب گفت:
امیرسالار-خـــدا، خدایا....
دستشو روی شکم آراز گذاشت، دستش با تن من مماس میشد، من حساس نبودم و منتظر به آراز نگاه میکردم دست امیراسالار روی تن آراز همینطوری مونده بود. نگران به امیر نگاه کردم:
-چیشد؟
سریع از جاش بلند شد و گفت:
امیرسالار-خوبه! اصلا میبرمش دکتر.
«خواست به سمت اتاق بره که گفتم:» دکتر؟! تو حالیت نمیشه؟ با توام.
امیرسالار-شیر بده.
«با حرص گفتم:» پس دارم کوفت میدم؟ شیره دیگه.
همینطوری پشت کرده جلوی راهروی دو متری اتاق ها ایستاد و با حرص گفت:
-اگر نگرانش میشی این حرکات چیه از خودت درمیاری؟
«به آراز نگاه کردم و گفتم:» من روش افتادم، این منو نگران کرده.
پرش به قسمت #نوزده :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/104519


قسمت #بیست

رمان #شاه_و_نواز

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

@baghstore_app


-توی آتلیه است؛ کارتون چیه؟
-بیمه ها دچار مشکل شدن. تماس گرفتن گفتن باید مدیر شرکت بره دفتر بیمه.
-باشه مدارکشو بدید به من بهشون اطلاع می دم. شما کارمند کدوم بخش هستید؟
-حسابداری؛ فامیلیم گویاست.
سری تکون دادم:
-خیله خب.
-خواهشا فراموش نکنید چون بعدا از چشم من می بینن.
-نه فراموش نمی کنم.
-شما معمار داخلی هستید؟ یادمه پروژه باسازی دوتا ویلای تجریش رو شما انجام دادین.
-نه موقت...
آیهان در اتاق رو چهار طاق باز کرد و با صورت برافروخته وارد شد. بیچاره گویا رنگش پرید. اول دستشو طرفم دراز کرد و برگه هارو نشون داد و بعد دهن باز کرد و خودش جریانو گفت. آیهان جای جواب به گویا رو به من گفت:
-برام یه پروژه فرستادن طراح داخلی می خوان.
نگاهش کردم و گفتم:
-پروژه ی جدیدت مبارکه.
جدی و دستوری گفت:
-روی لپ تاپ منه، بشین روش کار کن.
با سر به لپ تاپ اشاره کرد. با همو آرامش همیشگی و خونسردی جواب دادم:
-ببخشید؟!!! اطلاعیه بده معمار بگیر پروژه اتو کار کنه. من که کارمند اینجا نیستم از من می خوای!
شاکی گفت:
-من الان حوصله ی مصاحبه ی کاری و معمارهای داخلی دوزاری رو ندارم که مشتری بپره.
روی مبل نشستم و گفتم:
-آیهان جان این مشکل توئه! نمی تونی مثل آجیل مشکل گشا با من برخورد کنی.
آیهان برگشت به گویا نگاه کرد و طلبکار و عصبی گفت:
-تو برای چی اینجایی؟
گویا به برگه های توی دست من اشاره کرد و گفت:
-به خانم مدارکو دادم. باید به دفتر بیمه برید. با اجازه.
از اتاق بیرون رفت و آیهان به سختی به سمتم اومد. مدارک رو ازم گرفت و گفت:
-اینا چی ان؟
-برای بیمه است. باید بری دفتر بیمه.
مدارک رو روی میز بین مبل ها انداخت و گفت:
-من الان معمار داخلی ندارم پروژه روی دستمه.
با سکوت نگاهش کردم و سری به تایید تکون دادم:
-چیه؟ نکنه فیلمو نشون رئیس شکل قبلیم می دی؟ برو نشون بده من که دیگه اونجا کار نمی کنم. بیوفتم زندان هم تویی که...
با حرص و دندون های رو هم کمی سمتم خم شد و با صدای خش دار گفت:
-بشین کار کن دستمزدتو می دم.
-قرارداد بنویسیم.
با همون احوال سخره گیر، زهرآلود خندید و گفتم:
-عادت نداری نه؟ آخه ده دوازده ساله نوچه ی بی جیره و مواجبتم.
با عصیان و تخسی نگام می کرد. با خونسردی و بدون رعب توی چشماش زل زدم. سری به تایید تکون داد و گفت:
-قرارداد می نویسیم.
صاف شد که به سمتش میزش بره و سریع گفتم:
-بیمه امم می کنی.
-روتو زیاد نکن.
-بدبختی؟ نداری؟ از حق بیمه ی من پولدار می شی؟
از گوشه ی شونه اش نگام کرد و با رذالت گفت:
-باشه، بیمه می کنم ولی وزارت کاری حقوق می دم.
جاخورده نگاهش کردم و گفتم:
-خیلی نامردی آیهان. تو به من نیاز داری بعد از حق و حقوق من می زنی؟
-دارم بهت امنیت شغلی می دم.
تلفن روی میزشو برداشت و به منشی گفت:
-یه قرارداد کار برام بیار.
-من سابقه کار دارم، خودتم می دونی...
با نیشخند گفت:
-عزیزدلم سابقه ی کارت توی یه شرکت پیزوری برای من اهمیت نداره. قانون اینجا اینه که ده تا پروژی اول حقوقت وزارت کاریه.
-شرکت پیزوری؟!!! کار همون شرکتو...
منشی در زد و داخل اومد. قرارداد رو به آیهان داد.
آیهان-زنگ بزن بیان دوربین های سالن آتلیه رو درست کنند. در اون تراس بی صاحب آتیه رو هم قفل کن. از پنجره سیگار بکشن تا پروژه هارو تحویل ندن در تراس باز نمی شه. آقای کمیلی کجاست؟ یه چای و قهوه ای چیزی بده.
تراسی که آیهان ازش حرف می زد یه مکان مبله و پر از گل و گیاه  و آب نما بود.
منشی-رفته بود اداره ی گاز تازه رسیده.
آیهان-این شرکت مگه کارمند تسهیلات نداره که کمیل رفته؟
تلفنو برداشت و رو به من گفت:
-بنویس امضا کنم تموم بشه. کار لنگ ناز کردن توئه.
به منشی نگاه کردم و آیهان زیر لب گفت:
-هر وقت من گیر میفتم نواز خانم یا علامه ی دهر می شه یا می ره بالای منبر یا ناز کردنش می گیره.
با شرم به منشی نگاه کردم. آیهان بی پروا هرچیزی رو می گفت، هرچیزی که سوءتعبیر داشت. آیهان برگشت به منشی چپ چپ نگاه کرد که چرا هنوز اونجا ایستاده.
منشی که رفت گفتم:
-دیدم که نطق های منو به زبون نیاوردی وگرنه الان یه شرکت مونده بود و چهارتا کارمندی که هیچ ربط تحصیلی به پروژه های ساختمونی ندارن.
آیهان خطاب به شخصی که پشت خط بود، گفت:
-الو؟کجایی؟ شرکت نیستی؟ ساعت دوازده ظهر کدوم جهنمی تشریف داری که آبدارچی داره کارای تورو انجام می ده؟ گفتی بدیل نیست دیگه شرکت کویته آره؟
***
نصب اپلیکیشن باغ استور و مطالعه نسخه کامل شده این رمان :
https://baghstore.net/app/
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #بیست_و_نه

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368



برگشت و نیم نگاهی بهم کرد. بهش با اخم نگاه کردم و توی اتاقش رفت. خودم به تن بچه دست زدم و دیدیم گریه نمیکنه. توی بغلم خوابید. بغلش کردم و توی اتاقش بردمش، عوض کردم هیچ جای قرمزی یا کبودی توی بدنش نبود. مضطرب بودم و افتادم به کار کردن. میخواستم به خودم تسکین بدم که اتفاقی برای آراز نیوفتاده. هر چند دقیقه میومدم و نگاش میکردم ببینم نفس میکشه یا نه. امیر سالار هم توی اتاقش رفته بود و درو بسته بود.
خونه ی مامانی کلا از ذهنم پریده بود. دو بار دیگه بیدار شد و بهش شیر دادم و خوابوندمش و بعد حموم بردمش. لباساشو شستم و مچم انگار موقع افتادن پیچیده بود و نمیتونستم لباسارو بچولنم که آبش گرفته بشه برای همین وقتی پهن کردم زیر طناب سینی گذاشتم تا آبش نریزه. امیرسالار هنوزم توی اتاقش بود و صداشم در نمی اومد. ظهر بود که جلوی در اتاقش رفتم و گفتم:
-بیا ناهار بخور.
به ضرب درو باز کرد که شاکی گفتم:
-اُ ...چته بابا؟
«به سرتاپام نگاه کرد و گفت:» خوابه؟
-نه فرستادم نون بگیره، خب خوابه که گریه نمیکنه.
برگشتم و به سمت آشپرخونه رفتم تا غذا بکشم. برنجو کشیدم و برگشتم تا روی اُپن بزارم دیدم جلوی راهروی اتاق ها ایستاده و داره طناب تاشو که پر از لباسای آرازه نگاه میکنه.
امیرسالار-چرا زیرش سینی گذاشتی؟
-مچم درد میکنه نمیتونم لباسارو بچلونم.
امیرسالار-مچت
-فکر کنم مصدوم منم نه آراز.
-آراز کیه؟
-دوست خیالیمه، میدونی که سه هفته است توی خونه ام توهم زدم دوست خیالی گرفتم. با این هوش و ذکاوتت هم درس خوندی و الان سرکار میکروب هارو میسنجی؟
همینطوری با سکوت نگام کرد و بعد چندی گفت:
-منو صدا میکردی می اومدم آب لباس هارو میگرفتم.
-تو که رونما میخواستی، یه جور رفتی توی اتاق که یادم رفت جمعه اس خونه ای ، خونه امون رفتن هم که مالیده شد رفت.
امیرسالار-لااله الاالله، خانم مالیده شد چیه؟ اینطوری میخوای بچه تربیت کنی؟
-مگه من باید تربیتشم بکنم؟ تو که میگی مادرش میاد.
امیرسالار-باید جواب بدی؟ هر حرفی رو باید جواب بدی؟
-مگه لالم جواب ندم؟
امیرسالار-یه سبد بده لباسارو جمع کنم.
-حالا غذا بخور بعد کدخدا.
با سکوت و جدی نگام کرد.
-ببین، مچم دیه داره ها.
جواب نداد و بشقابشو به سمتم گرفت. خودش غذا نمیکشید و من همیشه براش میریختم.
امیرسالار-چرا انقدر پلو مرغ درست میکنی؟
-این مدلش با دیروز فرق داره بعدشم نه که کابینت و یخچالو پر کردی واسه این اُرد ناشتا میدی. مثلا چی دوست داری درست کنم فدات شم؟
امیرسالار-چطور از زبونت توی اینطور موقعیت ها استفاده نمیکنی که بگی خونه چی نیاز داره؟
-چون سر برج نبود نگفتم، من میفهمم سر برج و کارمندیو بیشعور که نیستم.
«یه تای ابروشو بالا داد و گفت:» آفرین.
«سری به معنی تایید تکون داد و گفت:» بعد از ظهر میبرمت.
داشتم براش غذا میکشیدم که از حرکت ایستادم، فکر کردم دبه میکنه و نمیبرتم ولی به روی خودم نیاوردم که خوشحالم و یه جوری برخورد کردم که یعنی وظیفه اشه! وظیفه اش بود دیگه! ناهار رو خوردیم و سریع ظرفارو شستم و آرازو حاضر کردم و بعدشم خودم لباس پوشیدم. امیرسالار مارو که دید گفت:
-توی همه چی انقدر سرعت عمل داری؟
-نداشته باشم که چطوری هرشب میای خونه مرتب و شام حاضر و بچه تر و تمیزه؟
با سکوت نگام کرد و به سمت میز ناهار خوری رفت و لب تابشو تو کیفش گذاشت.
-بار و بندیل جمع میکنی؟
امیرسالار-باید چندتا سایتو چک کنم ببینم ثبت نام دانشگاه کیه.
-میخوای درس بخونی؟
امیرسالار-برای درس رفتم اکراین ولی نشد، نمیخوام بدتر عقب بیوفتم.
-چرا نشد؟
امیرسالار-شرایط نداشتم که ادامه تحصیل بدم، باید کار میکردم.
میخواستم بپرسم زنتم کار میکرد ولی ادامه ندادم. نمیخواستم باز حرف اون پیش بیاد. دعوایی که کردیم حسابی منو از اون ندیده و نشناخته بیزار کرده بود. راهی خونه مامانی شدیم. مامانی برام مادربزرگ نبود مادرم بود! حتی وقتی مامان زنده بود اون مارو بزرگ میکرد چون مادر من خودش بچه بود و نمیتونست بچه داری بکنه. چقدر دلم براشون تنگه، چطوری هفت سال تونستم سراغشون نیام؟ لعنت به اون مواد مخدر بیخود و بی خاصیت. حتی خاصیت آدمی رو هم ازت میگیره.
از خونه ی امیرسالار تا بومهن چیزی حدود نیم ساعت راه بود. تموم مسیر ساکت بود و منم به اندازه ی کافی فکرم مشغول بود که دیگه نمیتونستم با امیرسالار همکلام بشم. بالاخره به خونه امون رسیدیم ...
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #سی

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368

حنا-ببین چی میگه!!!! آخه حرف زدن های شما رو یکی بشنوه سنگ کوب میکنه.
شهری-ما داریم سنگ کوب میکنیم، مگه پنبه و آتیش پیش هم می مونند؟ بدون هیچ اتفاقی؟ اینم که یه سره میخواد بچه شیر بده، نکنه این مرده خواجه ای چیزیه هان؟
-آره خواجه است این بچه هم خودش یه تنه زاییده.
«حنا به گونه اش زد و گفت:» هیس هیس الان صداتونو میشنوه.
بانو-من نمیدونم این حنا چرا انقدر باکلاس شده؟
شهری-رفته دانشگاه دیگه مارو قبول نداره.
حنا-مامانی! این آقا غریبه است، همه باید بدونند ما کی هستیم و چیکاره ایم؟
بانو-ولله که با نون کلفتی و سبزی پاک کردن و بافتنی زندگی کردیم، این ماحی چشم سفید تا شاشش کف کرد رم کرد و زد توی خیابون.
بانو و چپ و چپ با حرص نگام کرد.
شهری-ماحی منو ببین، این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست.
-چه کنم؟ ایــــه هی میگن! مگه من دلم میخواست منو گند بگیره؟
بانو-جز جگر بگیره اون مرتیکه تارزان.
حنا-تایماز.
«بانو عصبی داد زد:» حالا هر کوفتی.
بچه توی بغلم پرید و با حرص گفتم:
-ای بـــابـــا بچه پرید، آروم دیگه اَه.
«بچه رو توی بغلم تکون دادم و گفتم:» نه عزیزم، لالا لالا هیس، پیش پیش پیش....
شهری-اینو تروخدا.
«به شهری نگاه کردم و با بانو با بغض گفت:» خدا لعنتت کنه.
-ای وااای، یه کله داره فقط نفرین میکنه. دهنت به خیر باز نمیشه؟
«بانو با حرص گفت:» تو میزاری بی پدر؟ ببین چه قشنگ داره بچه داری میکنه.
عاصی شده به حنا نگاه کردم:
-تعریفشم با آه و نفرینه.
شهری-حنا پاشو یه چای بده. جعفر خون به جیگرمون کرده.
بانو-منو ببین، ننه و بابای پسره کجان؟
-تو خونه اشون، ترکش کردن چون واسه درس گذاشته رفته خارج. باباش مخالف بوده بعد بی اجازه هم زن گرفته بابائه گفته نه من نه تو.
بانو-باباش کیه؟
-سه تا زن داره.
بانو با حرص به قدو بالای من نگاه کرد:
بانو-به من چه که داره من میگم باباش کیه میگه سه تا زن داره. ماشاالله به کمرش.
«شهری با خنده به بانو سقلمه زد و گفت:» هیس پسره اینجاست.
بانو-چقدر بهت میده؟
-هنوز که نداده، سرماه هشتصد باید بده.
شهری-میگه کارای خونه اشم میکنی.
-آره دیگه، نمیدونی ما ذاتا همه امون کلفتیم. پنجره اش پرده نداشت همون روز که من رفتم یه ملافه آوردم زدم به پنجره انقدر که توی مغزم بود.
شهری-ملافه چرا زدی؟
-میگم تازه از خارج اومده، مگه تعریف نکرد؟ هیچی توی خونه اش نیست، همینم به زور پیدا کردم. حنا با سینی چای اومد و کنارم نشست.
حنا-وای این بچه چه نازه، بوره.
-مادرشم حالا درسته عنتر خانمه و ازش بدم میاد ولی خوشکله ها، خوشکل!
بانو و شهری با چشمای پر هیجان و شور نگام کردن و گفتن:
-عه!!! خب؟
«رو به حنا گفتم:» ببینشون قشنگ معلومه مادر و دخترن.
بانو-جدا میخوابید؟
-نه شبا منو رو پاش میزاره تکون میده میخوابم.
حنا خندید و شهری با حرص گفت:
-آره خواهرت خوب دلقکیه بخند.
-من تو اتاق بچه میخوابم؛ اهل نماز و روزه است، من میخوام بچه رو شیر بدم این میزاره میره.
بانو-ولله اگر مرده محاله کرم نریزه.
خوبه نگفتم سرِ چی منو پیدا کرد. خدا کنه سوال نکنند وگرنه مغز من و امیرسالارو می جوان (می جوند).
شهری-حالا زنش تازه رفته وایستا، وایستا دو روز دیگه دیوارای خونه هم جای زن میگیره.
حنا-مگه مریض جنسیه؟ وااااای یعنی مامانی و بانو همیشه میشینن قضاوت میکنند، گناه داره شش ساعت نمازو دولا راست میشید بعد مردمو قضاوت میکنید؟
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #سی_و_یک

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368

«بانو رو به شهری گفت:» ببین دیدی؟ نه به حرف من رسیدی گفتم این دانشگاه بره منو تورو هم آدم حساب نمیکنه دیدی؟
حنا-واااای وااای بانـــــو بانـــــو من میگم یارو رو نمیشناسی چرا در موردش میگی؟
بانو-همه ی مردا عین همند.
-آخه تو چی میگی که سه بار شوهر کردی و سر همه رو هم خوردی؟
بانو-به من چه که بختم سیاهه هر چی عمر کوتاهه به من رسید.
حنا-چهارتا از این حرفا تحویل یه مرد بدی ولله سکته میکنه.
شهری-منو ببین...
-ای بابا چشمام سیاهی رفت انقدر تو و بانو رو دیدم.
«امیرسالار از توی حموم صدا زد:» خانم؟
«هرسه تاشون گفتن:» بله؟
-با منه بابا؛ با شماها آخه چیکار داره؟ دو و چهارتون میزنه ها.
بچه رو به حنا دادم و بانو گفت:
-لباستو درست کن، لباست!اینجا...اینجاتو بپوشون.
به قفسه ی سینه ام اشاره کرد و گفتم:
-خیله خب وایستا بچه رو بدم، ای داد بیداد.
رفتم جلوی در حموم و امیرسالار از پشت در گفت:
-لباس چی بپوشم؟
-الان لباس میدم.
«لباس هارو بهش دادم و گفتم:» اون لباسای خودتو بده من بشورم بزارم روی بخاری خشک بشه.
امیرسالار-دستت درد نکنه.
لباسارو با یه حوله بهش دادم و رفتم توی آشپزخونه تا لباساشو بشورم. صدای امیرسالارو توی جمع شنیدم.
شهری-آب که سرد نشد؟
امیرسالار-نه ممنون؛ به شما هم زحمت دادم ببخشید.
بانو-حنا یه چای برای آقا بیار گرم بشه.
امیرسالار-خیلی ممنون. بچه خوابیده؟
شهری-ماحی کی عوضش کردی؟
«از توی آشپزخونه گفتم:» باید الان چکش کنم؛ داشتیم میومدیم عوض کرده بودم.
شهری-من عوضش میکنم.
امیرسالار-شما زحمت نکشید؛ خودش میاد.
شهری-نه کاری نداره.
بانو-مادر من آزمایش دادم ببین چی نوشته.
حنا داشت چای میریخت و عاصی شده گفت:
-وااای اینو!!!! بانو اصلا تو هیچ موضوعی خوددار نیست، طرفو گیر آورده.
-بهتر بزار ببینم چیزی حالیش هست.
شهری-این بچه رو چرا ختنه نکردید؟
امیرسالار-ولله وقت نشد، جریانو که تعریف کردم.
بانو-تا کوچیکه زودتر انجام بدید، اینجا یه اشرف خوش دست....
با دستای کفی اومدم توی هال و گفتم:
-بانو چی میگی؟ اشرف خوش دست کیه؟
«رو به امیرسالار گفتم:» به حرف این گوش ندی، مگه عهد بوقه که اشرف و صغری و ممد سبیل کلفت بچه رو ختنه کنند؟ حالا بزنند ناقص کنند.
«بانو با تعجب گفت:» اوووو حالا خوبه تو نزاییدی.
-من که دارم زحمتشو میکشم، دلم بیشتر از همه میسوزه.
«بانو زیرِ لب گفت:» خدا خرو شناخت بهش شاخ نداد.
شهری-مادر!
«بانو رو به من گفت:» بیا منو بزن.
-شهری نگو مادر! بگو همین نسخه هاش رهامو داشت بدبخت میکرد.
حنا با سینی چای اومد و گفت:
-راست میگه دیگه، یادتون رفته مگه؟ رهام عفونت کرده بود.
بانو درحالی که پشت چشم نازک میکرد گفت:
-دیگه مارو قبول ندارن.
امیرسالار-نه صحیحش اینه که توی بیمارستان با حلقه انجام بشه.
-عقلتو دست اینا نده.
بانو-آره بده دست تو که عین گاو نُه من....
حنا-وااای وااای شهری!
شهری-بانو دارن اذان میگن ها.
بانو از جاش بلند شد و چادر سیاهشو سرش کرد و گفت:
-مادر من برم مسجد میام، خداحافظ.
-ما آدم نبودیم از ما خداحافظی کنی؟
«بانو با حرص گفت:» هرکی ام باشه تو نیستی، همون بابات میدونست اسمتو گذاشت ماهی، کوسه ی دم سیاه.
امیرسالار دیگه نمیتونست جلوی خنده اشو بگیره و خندید. با حرص گفتم:
-بی سوادی دیگه، من ماحی ام، نه اون ماهی توی آب.
بانو درحالی که داشت کفش میپوشید گفت:
-حیوون حیوونه دیگه.
به شهری که سرش توی کارش بود نگاه کردم و گفتم:
-نشنیدی دیگه چی گفت؟
شهری-پیرزنه، چی بگم؟
-الان پیرزن شد؟ موقع نظر دادن علامه میشه، موقع زدن بوکسور میشه، بعد که چرت و پرت بارم میکنه میشه پیرزن؟
حنا-آقا ببخشید سرتون رفت نه؟ بفرمایید چای سرد نشه.
امیرسالار-دستتون درد نکنه.
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #سی_و_دو

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368


شهری-حنا! پاشو شام بزار.
امیرسالار-برای ما تدارک نبینید؛ ما باید....
شهری-مگه من میزارم مهمون گرسنه از خونه ام بره؟ مگر از نعش من رد بشی که گرسنه بخوای بری.
لباسای امیرو میشستم و حنا داشت غذا درست میکرد.
-حنا؟ مامانی میدونه بچه ی من الان کجاست؟
حنا-تا دو هفته قبل آره ولی انگار از ایران رفتن.
«وارفته و بی جون با دلی آشفته گفتم:» رفتن؟
انگار پام بی حس و لمس شد. قلبم گزگز میکرد. کنار سینک ظرفشویی رو گرفتم تا زمین نخورم. حنا منو که دید با هول به سمتم اومد و زیر بغلمو گرفت. وارفته و حیرون به حنا نگاه کردم و حنا متعجب گفت:
-ماحی؟!!!!
-حنا!!! حنا!!!!!
به خودم با چشمای پر اشک نگاه کردم، به قلبم نگاه کردم و آشفته وار گفتم:
-رفت.....رفت؟
حنا-ماحی؟!!! ماحی چی میگی؟
-من به دنیا آوردمش، ندیدمش، بغلش نکردم، گوشه ی سرم همیشه فکر میکردم یه روز میبینمش....وای حنا...
اشکامو با سر انگشتام از روی گونه ام پاک کردم. خودمم از گریه ام یکه خورده بودم و به اشکام که نوک انگشتامو خیس کرده بود نگاه کردم.
حنا-آخه ما نمیتونستیم اون بچه رو داشته باشیم، مگه وضعیتتو نمیبینی؟ بچه امنیت میخواد بعدشم شناسنامه نداشت، پدرش چی؟ میخواستی چطوری با یه عمر دروغ هایی که قرار بود بهش بگی زندگی کنی؟
سری به طرفین تکون دادم:
-چی میگی؟ چی میگی؟ قسمتی از من رفته تو به فکر شناسنامه ای؟
«حنا با تردید نگام کرد و گفت:» دوسش داشتی؟
به دیوار کنار کابینت و سینک تکیه دادم و روی زمین نشستم. خودمم نمیدونستم چه حالی دارم. حنا دستامو گرفت و مقابلم نشست.
حنا-اون بچه الان یه خانواده داره، آینده داره، پدر و مادری داره که قدرت دارن، با قدرت و پولشون اون بچه رو به همه چی میرسونند، یه مادر چی بیشتر از خوشبختی بچه اش میخواد؟!!!
اشکامو پاک کردم:
-چرا داری منو نصیحت میکنی؟ من که مادر نیستم، مگه هرکی بزاد مادر میشه؟
«صدای گریه ی آراز اومد و حنا گفت:» داره گریه میکنه.
چشمشم پر اشک شد:
-بچه ی خودمو ول کردم نشستم دارم یه بچه‌ی دیگه رو تر و خشک میکنم. دنیای من وارونه است.
«حنا سرمو نوازش کرد:» شاید قسمت این بوده.
«پوزخند زدم:» قسمت چیه؟ خودتو مچل این حرفا نکن.
امیرسالار-بچه داره گریه میکنه ها.
-جذام که نداره، یه لحظه بغلش کن تا بیام.
«بچه به بغل وارد آشپزخونه شد و گفت:» یاالله....
حنا روسریشو جلو کشید و منم که حجابی جلوی امیرسالار نداشتم.
حنا-بفرمایید.
امیرسالار-ببخشید....
رو به من ایستاد و گفت:
امیرسالار-پس الان چیکار کردم؟ چرا روی زمین نشستی؟
متعجب و خیره نگام میکرد و بعد به حنا نگاه کرد. انگار جوابو از حنا میخواست. دستمو طرف آراز دراز کردم و گفتم:
-بده من.
این سرنوشت من شبیه قصه ایه که آخر نداره. این درد خفته ی من همیشه باقی میمونه. بچه ی مردمو شیر بدم و روحم دنبال بچه ای باشه که از خودمه و حسرت توی رگ هام بجوشه. به این بچه زل بزنم و خیال ببافم که به بچه ی خودم شیر میدم. این تقاص همه ی اون روزاییه که من گرفتار یه آدم کثافت و عوضی بودم. همه اون موقع سوختن، الان هم سوختن و این عادلانه نیست...
آراز بدون شیر خوردن توی بغلم آروم گرفت. چشماشو باز کرده بود، به جای دقیقی نگاه نمیکرد، با بغض آهسته سرشو نوازش کردم، یه گواهی به دلم اومد، یه گواهی که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم؛ انگار یکی توی زمزمه کرد:" این تقاص نیست، این راه جبران توئه."
دستم کنار صورت آراز جا خشک کرد. اون گواهی هی توی سرم تکرار شد و بیشترمحو نگاه کردن آراز شدم. شهری از هال صدا زد:
-آقا؟
امیرسالار از بالای سرم با لحنی که انگار از یه دنیای دیگه خارج شده بود هراسون گفت:
-منو صدا کردن؟
حنا-بله.
امیرسالار-بله؟
شهری-بیا پسرجون. ماحی تو هم بیا.
-میشنوم.
شهری-حرف من رو در روئه، نه اینکه من بگم تو بشنوی.
-نچ؛ حتما باید به چشمش زل بزنیم.
حنا-تو برو من لباسارو آب میکشم.
از جام بلند شدم، انگار دلم آویزون بود، رفتم توی هال و شهری گفت:
-بشینید.
به جایی روی زمین که با پتوهایی که با ملافه پوشیده شده بود اشاره کرد. امیرسالار نشست و منم با نیم متر فاصله کنارش نشستم و نگاهمو به چشمای آبی آراز دوختم. سعی کردم بچه ی از دست دادمو توی نگاه معصومش پیدا کنم.
شهری-حرفی که میزنم شاید سنگینه، شاید خیلی پسته، اما من مسئولم. یک بار مسئولیتمو شکوند دیگه نمیزارم این اتفاق بیفته...
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #سی_و_سه

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368


شهری-حرفی که میزنم شاید سنگینه، شاید خیلی پسته، اما من مسئولم. یک بار مسئولیتمو شکوند دیگه نمیزارم این اتفاق بیفته، من از جونم برای نوه هام میزنم. فحششون میدم، داد میزنم، تلخ حرف میزنم اما من جونم به سه تاشون وصله، جون اول من ماحیه. شب و روز من ماحیه، با چنگ و دندون از توی لجن بیرون کشیدمش...
بغض روی گلوم ناخن میکشید، شهری سربلند کرد و گفت:
-ما از اون جماعتی هستیم که توی صورتمون سیلی میزنیم تا سرخ بمونه و کسی نفهمه، حالمون از روزگار زرد شده، ماحی بد ،مالِ من، ماحی خوب مالِ من، بچه امو به هزار تا آدم بهتر نمیدم؛ چشمم ترسیده اما حرفی که توی حیاط توی جوون بهم زدی منو آشوب کرده، اینکه تموم امید و زندگیت توی اون بچه خلاصه میشه و اون بچه هم زندگیش الان وابسته به پاره ی تن منه. من مادرم! من بچه داشتم، بچه دارم، بچه ام جلوی چشمم سوخته.
رنجش حرفای شهری رو توی پوست و خونم حس میکردم. شهری رو میدیدم که بغضو قورت میده تا دوباره سرپا بشه و اون بغض شهری دردناک تر از درد پنهان سینه ی من بود.
شهری-من حال تورو درک میکنم پسرجون، نمیخوام ادای آدمای خیلی لجوج و خودخواهو دربیارم و بگم نه من این دخترو به زور به سلامتی کشوندم حالا چطوری بزارم توی خونه ی تویی که نمیشناسمت باشه. من تموم حرفای تو و ماحی رو پای درستی و راستی میزارم اما یه شرط دارم تا ماحی خونه ات بمونه ودایه‌ی بچه ات بشه.
بانو وارد خونه شد، یه نگاه بهمون کرد وامیرسالار سلام کرد. منم پشت سرش سلام کردم. بانو که از این پیرزن های فرز و تیز بود سریع کیف و چادرشو روی جا لباسی گذاشت و گره روسریشو محکم کرد و اومد چهارزانو کنار شهری نشست. یه جوری که انگار میدونه شهری داره در مورد چی حرف میزنه. امیرسالار با تعجب خاموش به من نگاه کرد و شهری گفت:
-پسر جون من نمیدونم تو چه فکری در مورد ما کردی، اما من بهت میگم که ما از چه قشری هستیم، از اون قشری که وقتی زندگیمون سوخت، چهارتا زن و یه بچه زندگیمونو به دندون گرفتیم، بدون آبروریزی، ماحی....ماحی...
شهری جوری نگام میکرد که هرم داغ نگاهش منو خجالت میداد. از روی شهری خجالت کشیدم و سرمو به زیر انداختم.
شهری-ماحی راهِ ماها رو نیومد ولی ما هنوز روی همون مسیریم، ماحی هم شده روی این مسیر قفل میکنم تا از مسیر خارج نشه. من حرفای خدامو دور زدم، بچه اشو ازش گرفتم که برای درست زندگی نکردن بهونه نداشته باشه. به خاطر بچه ام باز کج رفتم! عذاب یه عمرو به جونم خریدم که ماحی برنگرده به هفت سال لجنزاری که توش بوده. نمیزارم یکی تازه از راه رسیده به خاطر بچه اش ماحی منو باز از راهی که درسته منحرف کنه.
امیرسالار-شهری خانم.....
«امیر به من نیم نگاهی انداخت و ادامه داد:
-من متوجه منظور شما نمیشم.
شهری سرشو کمی بالا گرفت و گفت:
-تا کی باید مراقب بچه ات باشه؟
امیرسالار-تا وقتی همسرم بگرده، من همه جا دنبالشم، حتی توی اکراین چندتا از دوستانمون پیگیر پیدا کردنش هستند ولی متاسفانه اکراین هم برنگشته، مرسده خانواده ی متزلزلی داشت. کسی نیست از اون بپرسم، پدر و مادرش هرکدوم توی کشور دیگه ازدواج کردن و خانواده‌ی مجزا دارن. مرسده با هردوشون قطع رابطه بوده؛ من آدرس و نشونی ندارم واقعا....
شهری-تا مادامی که ماحی توی خونه اته و زنت نیومده باید شرعی و قانونی کنارت باشه. من اجازه نمیدم بی بند و قانون توی خونه ی یه مرد جوون باشه.
«یکه خورده به شهری نگاه کردم و بلند گفتم:»شهری چی.....
«شهری بلند و با جذبه داد زد:» تو حرف نزن.
-من دوست....
«شهری چشماشو درشت کرد و گفتم:» باید با من مشورت کنی، منو داری مثل دخترم به یکی دیگه میسپاری.
شهری-مجبور نیستی دایه ی کسی باشی.
امیرسالار-یعنی چی؟ اون کسی که دارید در موردش حرف میزنید بچه ی یک ماهه است. شما گفتید منو درک میکنید. من به زور بعد سه ماه رزومه فرستادم و تونستم یه کار پیدا کنم، زنم بعد زایمانش بیخبر گذاشته رفته و من کلاف زندگیمو گم کردم. چطوری هم سرِکار برم هم بچه نگه دارم؟ اونم بچه ای که شیرخشک نمیخوره. به اکثر شیرخشک ها هم حساسیت نشون داده، این درسته که بچه ای که مادر نداره و شیرخشکم نمیخوره تنها وابستگیش رو هم ازش بگیرید؟
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #سی_و_چهار

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368


شهری-من با اصل قضیه مشکلی ندارم آقا، با اون شرطی که گذاشتم قبوله ولی بدون اون شرط نمیزارم. همونطور که پسرت برای تو مهمه نوه ی منم برای من مهمه! من نمیتونم دوباره شاهد بارداری دوم دختر مجردم باشم، اینبار چطوری صورتمو با سیلی سرخ کنم؟ انتظار که نداری باور کنم بگی هیچ وقت اتفاقی بینمون نمی افته؟ هوم؟ اصلا تو ماحی رو از کجا شناختی؟
امیرسالار به من نگاه کرد و من به امیر نگاه کردم. با نگاهم بهش فهموندم که حرف نزنه، آراز شروع به نق نق های ریز کرد.
شهری-جوابو از ماحی میخوای؟
-مامانی؛ من بچه نیستم که برای من...
«شهری جیغ زد، یه جوری که حنا از آشپزخونه بیرون دویید و شهری با جیغ گفت:
-ماحی تو لال شو، تو فقط لال شو، فکر کردی من میتونم بازم تورو یه تنه روی دوشم بکشم؟ شاهد عذابت باشم؟ فکر کردی ساده است که پاره ی تنمو به یه غریبه بسپارم و بگم توروخدا مواظبش باشید؟ فکر کردی ساده است که با هزاران دروغ بچه اتو به یکی دیگه دادم؟ اینکه غصه ی تورو با چشمای خودم ببینم ساده است؟ اینبار با کی ماحی؟ اینبار چه مصیبتی میخوای برای من درست کنی؟
با بغض و حرص به شهری نگاه میکردم، نمیتونستم حرف بزنم.
شهری-برای اینکه شماهارو نگه دارم رفتم زن یه آدم مفنگی که به نفرین خدا نمی ارزه شدم چون پول رهن خونه داشت، چون حقوق ماهیانه بازنشستگی داشت؛ بعد تو چیکار کردی؟ ماحی از اینکه از صبح چشم باز میکنم و فقط نگران کارای تو هستم خسته شدم، از اینکه خبری ازت به گوشم برسه که بلایی سرت اومده و تن و بدنم لرزیده خسته شدم. تو بچه ی منی! از بچه ام برام عزیزتری چون مسئول ترم، نمیزارم ماحی.... نمیزارم بازم به زوال بری، من با چنگ و دندون زندگی جدیدی بهت دادم، نمیزارم خرابش کنی.
«رو به امیرسالار گفت:» آقا یا این شرطو بپذیر یا شمارو به خیر و مارو به سلامت.
«امیرسالار خیلی تند گفت:» قبول.
«یکه خورده به امیر نگاه کردم:» قبول؟!!!! من میام شیر میدم برمیگردم.
امیرسالار-مادربزرگت همونطور که نگران لحظه به لحظه ی توئه منم نگران بچه امم، نمیتونم با این همه بلایی که زمین و زمان روی سرم ریخته دلواپس شیر و جای خیس و دندون و واکسن و... بچه باشم، هرکاری لازم باشه برای بچه ام میکنم.
-خوبه، جمعتون تکمیل شد. شهری سناریو بنویس و بانو با نگاهش حمایتت کنه، این آقا هم تهیه کننده ی اوضاعست، ماحی گه بختم براتون بازی میکنه.
شهری-نه پس ولت میکنم باز از تو خیابون با تن کبود و سیاه پیدات کنم هان؟ میفهمی به من چی میگذره؟
-به من چی میگذره؟
شهری-به تو بد نمیگذره میدونی چرا؟ چون هیچ وقت پیچش مو رو نمیبینی.
با حرص به شهری نگاه کردم و گفتم:
-باشه، باشه شهری اونی که تو میگی ولی میدونی چرا میرم؟ چون از خونه ای که با فروش بچه ی من بدست آوردید متنفرم، نمیتونم توش نفس بکشم.
شهری با چشمای سرخ و غرق اشک نگام کرد.
بانو-برای چی از اونا پول گرفت؟
با کینه و رنجش و عذاب گفتم:
-واسه جای شماها، من که جام توی خیابونه.
بانو-با همین کله ی کاهدونیت زندگیتو به فنا دادی، خونه رو به نام تو گرفت که تو جات بتمرگی و توی خیابونا نیوفتی، ما که با کلفتی و سبزی پاک کردن و بافتنی و خیاطی و سروکله زدن با جعفر انگل زندگی میکردیم.
«با گریه گفتم:» من مگه واسه خونه....
«امیرسالار آرازو ازم گرفت و گفت:» بسه دیگه، انقدر جیغ جیغ میکنی گریه ی بچه رو نمیشنوی.
«بانو تند تند گفت:» پس واسه چی جفتک زدی؟ ما نمیتونستیم پول قر و فرتو بدیم چون باید پول خوک دونی که توش بودیمو میدادیم، تو هم دنبال اون کثافت از خدا بیخبر افتادی.
حنا-توروخدا بس کنید، چرا هر وقت دورِ هم جمع میشیم این جریانو هی مرور میکنید؟
-تو بچه داری؟
حنا-واااای وااای ماحی!
«با گریه گفتم:» تو بچه داری؟ تو میفهمی بچه اتو ازت بگیرن یعنی چی؟
شهری-تو که میفهمی، تو که میدونی، مادرتو از دست دادم تورو از دست نمیدم، بفهم....بفهم.....
با سکوت و چشمای خیس و غم آلود به شهری نگاه میکردم. موبایل یکی زنگ خورد. گوشی حنا بود، برداشت جواب داد:
-بله رهام؟ یعنی چی؟ وا !!!.....
«رو به شهری گفت:» میگه جعفر فرار کرده، هی داد و بیداد کرده و انگار موقع موادش بوده، آخر هم رهامو فرستاده چای بگیره و در رفته.
بانو-مگه اون خراب شده نگهبان نداشته؟