نیلوفر قائمی فر
24.2K subscribers
20 photos
20 videos
199 links
پیج اینستاگرام:
instagram.com/nilufar.ghaemifar2

بچه‌ها تمامی رمانای منو فقط از اپلیکیشن باغ استور تهیه کنید، تنها جایی که با رضایت خودم منتشر میشه و هر سایت و گروه و کانالی جز این منبع رمانهای منو منتشر کنه راضی نیستم و حرامه!
https://baghstore.net/
Download Telegram
پرش به قسمت یک :

https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6

قسمت #سی

رمان #وسوسه_های_شورانگیز

بقلم #نیلوفر_قائمی_فر

فروشگاه اصلی
@baghstore


با گریه گفتم: در جواب اون حرفا به من میگه ناخواسته‌ ای!
منصور نچی کرد و منو تو بغلش گرفت و گفت:
- این روزا میگذره... این روزا میگذره...
رسیدیم دادگاه هم مامان اومده بود هم بابا، بابا تا خواست بیاد طرفم، رومو ازش برگردوندم و بابا گفت:
- مایا... مایا جان، دختر قشنگم، جای تو که اینجا نیست، ما تصمیم گرفتیم، سر ماه عروسی کنید بعد تو...
برگشتم با تعجب به بابا نگاه کردم و بعد به منصور که عاصی شده بابا رو نگاه میکرد، گفتم:
- دارم طلاق میگیرم بعد تو میگی تصمیم گرفتیم؟ با کی؟ با کتی جونت و کسری جون؟ خوبه بعد عروس کیه؟!
بابا: عشقم تو چرا متوجه نمیشی؟ منصور...منصور من همه‌ی اینارو زیر سر تو میبینم.
- سر عمو منصور؟ از زیر سر عمو منصور میبینی؟ میدونی چیه بابا؟ «با حرص گفتم»: هر چی تو و زنت قاتل جون منید، این مرد «اشاره به منصور» فرشته‌ ی نجات منه، یه عمر مدیونشم؛ چون بیمنت داره بهم لطف میکنه، محبت میکنه، کاری که پدر و مادرم برعکسشو انجام میدن.
کتایون با حرص اومد جلو و گفت:
- عقده‌ای شدی آره؟ عقده‌ای شدی دیگه، جلب توجه کردی بسه منصورم نازتُ کشید، راه بیفت بریم خونه. «آرنجمو محکم گرفت و کشید، با اون کفشای پاشنه بلندش قدش نزدیک بیست سا نت ازم بلندتر شده بود چون در حالت عادی مامان از من بلندتر بود... دستشو میخواستم از دستم جدا کنم زورم نمیرسید، ناخنای بلندش تو دستم داشت فرومیرفت با درد گفتم: آی آی...
بابا قبل از منصور گفت: کتی کتی... ای بابا ولش کن.
مامان: تو حرف نزن بی‌عرضه، گفتم دو تا بزن دو دهنش، اومدی «ادای بابا رو درآورد» عشقم عشقم میکنی؟ «دست مامانو از ساعدم جدا کردمُ گفتم»:
- برای چی اومدی اصلاً، تو تا حالا توی یه جلسه‌ ی الکی تو مدرسه‌ ام نیومدی، روزی که فارغ‌ التحصیل شدمم نیومدی، هزار تا اجرا داشتم نیومدی... کوفت داشتم، درد داشتم چسبیدی به آرایشگاه خراب شده‌اتُ دوستای اراذل و خرابت حالا مادر مسئول شدی؟ اومدی دادگاه یه وقت زیرت سرد نشه؟ مامان چنان زد تو گوشم که برق از چشمام پرید، صورتم بر اثر ضربه برگشت به طرف جهت ضربه، بابا با تعجب و منصور شاکی گفتند: کتایون!
مامان با تهدید و انگشت تأکید گفت:
- حرف دهنتو بفهم مایا، من بابای شل و ولتُ، منصور نیستم ناز بکشم...
با حرص نگاش کردم و گفتم: آره تو هند جگرخواری، به قول مامانی که مامانت بود میگفت «کتایون مادر ابوسفیانِ». با حرص بیشتر سینه به سینه‌اش گفتم:
- ازت متنفرم، پاتو از زندگیم بکش کنار.
کیفمو که رو زمین افتاده بود و برداشتم، همون موقع صدامون کردن،بابا دلجویانه گفت:
- مایا... دختری، دختر نازم، کتایون عصبانیه حقم داره یه ماه مونده به عروسی....
به بابا شاکی و با سکوت نگاه کردم و گفتم:
- من کوتاه نمیام، ازش جدا میشم،شده رگ میزنم ازش جدا میشم. «بابا وارفته گفت»: مایا!
وارد اتاق شدیم و تو جایگاه‌ها نشستیم، مامان و بابا هم اومدن، بعد چند دقیقه کسری هم اومد...
به من نگاه میکرد، با چندشی یه نگاه تا بهش کردم، عین جانی‌ها از جا پرید افتاد رو سرم، منصور پیش قاضی بود و مامان و بابا عقب ‌تر نشسته بودن تا این سه نفر به من برسن، کسری موهامو از پشت گرفته بود و سرمو با ضرب میکوبید به میز مقابلم، صدای جیغ مامان و داد بابا و منصور تو سرم عین اکو میپیچید، تا بیان کسری رو ازم جدا کنند، به اثر ضربات از حال رفتم...
صدای حرف حرف حرف ... همه انگار یه مشت زنبور بودن، یه مشت مگس که ویز ویز ویز میکنند،سرم درد میکرد؛ نمیتونستم چشمامو باز کنم، به زور چشمامو باز کردم، سقف سفید بالا سرمو تار دیدم دوباره چشمامو بستم و باز کردم اینبار بهتر دیدم... صدای مردونه‌ ای گفت:
- کتی بیا بیدار شده.
صدای زنونه ‌ای گفت: بیدار نه به هوش اومده.
به اطراف نگاه کردم تو اتاق همه بودن مامان، بابا، ماندانا، منصور حتی مسیح.
بابا نگران گفت: خوبی دخترم؟ بابایی.
به مامان نگاه کردم،چشماش ورم کرده بود و غلطان خون بود، آرایش چشمش زیر چشمشو سیاه کرده بود، بغض توی صورتش هویدا بود؛ چونه‌ ام میلرزید و با چشمای پراشک نگام کرد و دویید از اتاق رفت بیرون، بابا و منصور برگشتن نگاش کردن و ماندانا گفت:
- مایا! مایا صدامو میشنوی؟
پرش به قسمت یک :

https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6

قسمت #سی_و_یک

رمان #وسوسه_های_شورانگیز

بقلم #نیلوفر_قائمی_فر

فروشگاه اصلی
@baghstore


- دیشب بودی چی میشد؟ بیچاره آقای ساعدی و علی آقا هم گرفتار کردم.
ماندانا: مایای من!
سری به آرومی تکون دادم و بابا کنارم رو تخت نشست دستمو بوسید، دستمو از تو دستش کشیدم بیرون و به جهت مخالف نگاه کردم، خوب یادم بود چه اتفاقی افتاده، دلم بیش از اینکه کینه داشته باشه شکسته بود.
منصور گفت: داریوش، بهتر بریم بیرون استراحت کنه.
ماندانا: آره شماها برید من میمونم.
داریوش: نه ماندانا جان، کتایون گفت میمونه.
ماندانا: آخه توی این حالش، کتایون بمونه فقط دوباره دعواشون میشه.
مسیح: یکی دو ساعت دیگه مرخصِ آقا داریوش، کتی خانم هم حالش خوب نبود، شما برید، ما حواسمون هست.
بابا: خیلی خب «دستشو رو شونه‌ ام گذاشت تا یه چیزی بگه، شونه‌ امو از زیر دستش کشیدم بیرون و بابا با صدای غمگین گفت»: باباجون، یکی دو ساعت دیگه میام مرخصت میکنم.
- نمیخواد، خودم انجام میدم.
بابا: عه! بابایی خوشگلم!
منصور: داریوش....
بابا بعد به مکث یه نفسی کشید و گفت: خیلی خب، خیلی خب! بچه‌ها من منتظر خبرتونم، شرکت من همین خیابون بالاییه، دکتر مرخص کرد بگید بیام ببرمش خونه.
پوزخندی زدم، فکر کرده من میام خونه؟! چه خونه‌ای؟ دیگه دورتونو خط میکشم... بابا تا رفت رومو برگردوندم.
ماندانا سریع از نگاهم فهمید حرفی دارم. گفت: مایا؟
منصور داشت دنبال بابا میرفت، صدا زدم «عمو منصور»، بابا هم ایستاد، شاکی به بابا نگاه کردم و بابا ناراحت و غمگین رفت بیرون و منصور اومد طرفمو گفت: جان.
- میدونم خیلی پرروام که اینم ازت میخوام اما میشه یه خونه برام بگیری،تو حسابم پول دارم، حتی یه اتاقم شده بگیر...
ماندانا: مایا این چه کاریه تو این اوضاع؟
- کدوم اوضاع؟ مگه اوضاع فرقی کرده؟ من خونه‌ی کتایون و داریوش برنمیگردم... «با بغض و تأکید گفتم»: عمو منصور برنمیگردم.
منصور: خیلی خوب آروم باش حالا.
ماندانا: تنها باشی که اون پسره هی بیاد بیرون بیاد سراغت؟
مسیح که یه پسر قد بلند و ورزیده کچل و بور بود با اون چشمای طوسی سبزش شاکی گفت:
- تو فکر کردی تنها باشی با مادرت اینا لج کردی؟ با خودت لج کردی، یارو میاد تورو میزنه زیر بغلش و میبرتت، هنوز عقد کرده‌ شی!
ماندانا: مسیح راست میگه.
با بغض گفتم: من خونه‌ی بابا اینام برنمیگردم.
ماندانا: خیلی خب میای خونه‌ی من.
- که مثل دیشب بیاد آبروریزی؟ که آبروی تو رو هم ببره، همسایه‌هات چی میگن.
مسیح: غلط کرده، چیکار کرده؟!
ماندانا: ای بابا مسیح! «ماندانا رو به من گفت»: عزیزم تو نمیتونی تنها باشی، فعلاً تا تکلیف روشن نشده باید پیش من باشی یا برگردی خونه‌ی بابات اینا، حالا دیگاه وضعیت فرق کرده،‌کتایون و داریوش فهمیدن اشتباه کردن.
پوزخندی زدم رو به منصور که با اخم و شکایت به زمین نگاه میکرد گفتم:
- میگه فهمیدن «پوزخند زدمُ گفتم»: الان حس مادرانه و پدرانه‌ شون گل کرده بذار خبر برسه کسری پیشنهاد جدید داره براشون اگر یادشون نرفت.
ماندانا: دیگه گُنده‌اش نکن.
- تو خواهرتو نمیشناسی؟! گنده میکنم؟
منصور: به هر حال عزیزم نباید تنها باشی؛ فعلاً هم کسری بازداشته،من توی این یکی دو روز اخیر هم پرونده جدید برایش باز کردم، اونا که رو بشه، مدت بازداشتش بیشتر میشه، اما این به این معنا نیست که تو میتونی تنها زندگی کنی، هر چی هم باشه باید یکی کنارت باشه.
اشکامو با حرص با کف دست پاک کردم و منصور درحالی که بهم با سر اشاره مکرد شاکی گفت:
- گریه نکن، سرت بدتر درد میگیره.
- منو خلاص کن دیگه.
ماندانا: عزیزم!
با گریه گفتم: خسته شدم. «مسیح با یه حال عصبی گذاشت از اتاق رفت بیرون، ماندانا دستمو گرفت و منصور رو به ماندنا گفت»: من برم از دکتر بپرسم کی مرخص میشه.
ماندانا سری تکون داد و منصور رفت و ماندانا گفت:
- تقصیر منه، اگه دیشب بودم...
پرش به قسمت یک :

https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6

قسمت #سی_و_دو

رمان #وسوسه_های_شورانگیز

بقلم #نیلوفر_قائمی_فر

فروشگاه اصلی
@baghstore


با گریه گفتم: شدم تیغ تو گلوی همه، نه میشه قورتم بدن نه بالا بیارن.
ماندانا: اینطوری نگو؛ الان میریم خونه میخوام کلی خبرای خوب بهت بدم.
- راستی دیشب یه حرفی زدم.
ماندانا: چی؟!!
- این آقای ساعیِ، گیر داد خانم خانی کجاست منم نمیشد بگم خونه‌ ی دوست پسرشِ که! گفتم خونه نامزدشِ، اونم گفت مگه نامزد داره؟ گفتم: بله، «با شرمندگی گفتم»: ماندانا ببخشید نتونستم بپیچونمش؛ مغزم قفل کرده بود.
ماندانا لبخندی زد و گفت: دروغ نگفتی که!
با تعجب ماندانارو نگاه کردم و گفت:
- مسیح دیشب رسماً ازم تقاضای ازدواج کرده «دستشو آورد جلو و انگشتر تک نگین نقره‌ای رنگشو نشونم داد و گفت»: ازدواج میکنیم.
با ذوق گفتم: وااااای! وااای! «خندیدمُ گفتم»: خیلی خوشحالم، تنها خبر خوب الان که می‌شد حالمو خوب کنه این بود.
دیدم مسیح جلوی در داره با لبخند نگام میکنه، دستمو طرفش دراز کردم و گفتم: بیا ببینم شاداماد.
مسیح خندید و اومد دستمو گرفت، آروم سرمو بوسید و گفتم: خیلی خوشحالم براتون، مبارک باشه.
ماندانا: امشب چهارتایی میریم بیرون.
- چهارتایی؟!
ماندانا: با منصور دیگه.
آروم زیر لب گفتم: منصور! «بیچاره منصور، ولش نمیکنیم، نمیذاریم یه شب آسایش داشته باشه».
از بیمارستان مرخصم کردن، هر چی مامان و بابا اصرار کردن ببرنم خونه قبول نکردم، بازم راهی خونه ‌ی ماندانا شدم، منصور رفت دنبال ادامه‌ ی کارا و مسیح هم گفت «باید بره یه سر به باشگاهش بزنه». مسیح، یکی از قهرمان‌های کیک بوکسینگ بود و یه باشگاه رزمی داشت، علاوه بر این تو رشته‌ های دیگه رزمی هم کار میکرد، انقدر دلم میخواست یه روز بزنه کسری رو لِه کنه و انتقال همه‌ی لحظه‌های منو بگیره!
ساعت حوالی هشت بود که به کمک ماندانا حاضر شدم، پیشونیم یه جوری کبود بود که همه در نگاه اول میفهمیدن کتک خوردم،نمیدونم چرا زیر چشمام هم کبودی افتاده بود، انگار مشت خورده بودم،به خودم تو آینه نگاه کردم و گفتم:
- آخه با این سر و وضع میرن بیرون؟
ماندانا: پس بچپیم تو خونه عزا بگیریم.
- آخه ریختمو! من نمیام بابا.
صدای زنگ آیفن اومد و ماندانا گفت: عه! یعنی چی مایا.
- تو خودت سر و صورتت کبود بود میرفتی تو انظار عمومی؟!
مسیح با منصور اومدن بالا و مسیح گفت: عه! چرا نپوشیدید؟
ماندانا: این میگه منم نمیام.
مسیح: چرا زیر چشمت کبود شده؟!!
- آخه با این ریخت کجا بیام؟
ماندانا: میریم یه جای دنج.
- نه خاله جونم، شما برید...
ماندانا: باز شروع کرد..
منصور: بپوشید میریم خونه‌ ی من، هر چی نباشه اندازه‌ی باغچه‌های فشم و فرحزاد که صفا داره، تازه اختصاصی هم هست، خوبه مایا.
- آخه تو، چرا انقدر خوبی؟
منصور مسیح و ماندانا خندیدند و مسیح گفت:
- پس تا حاضر بشید من برم گوشت بگیرم که امشب باربیکیو پارتیِ.
منصور خندید و گفت: بریم، منم میام.
دو تایی رفتن و به ماندانا گفتم: این منصور نبودآ، من کافر میشدم میگفتم خدا نیست، این منصور اومده که من نمیرم ماندانا.
ماندانا: به قول مسیح، منصور عشقِ، مسیح هم دوستش داره.
خلاصه راهی خونه ‌ی منصور شدیم،یه خونه‌ی دو طبقه ویلایی داشت که تنها زندگی میکرد،یه ویلایی جنوبی، یه حیاط بزرگ و تراس بزرگی که عین دریا بود و توش میز و صندلی چیده بود، هم باغچه داشت هم استخر و دور تا دور خونه رو شاخ گوزنی‌های بلند زده بود و پشتشون هم عایق‌های کلفت که دید نداشته باشه.
خونه‌اش چقدر حال خوبی به آدم میداد، تموم خونه از چوب بود کفش، دیوارش، انگار اومدی شمال یه شومینه‌ ی بزرگ داشت که دور تا دور مقابل شومینه بالش‌های مشکی کرم بزرگ گذاشته بود،یه گوشه‌ ی خونه میز بزرگ بیلیارد بود و کنارش یه بار تکمیل، اصلاً خبری از میز و صندلی‌های سلطنتی یا استیل و... نبود، مبل‌های راحتی بزرگ، صندلی‌های بلند دور اپن، اصلاً حس راحتی میکردی توی این خونه،از کنار هال خونه ده تا پله چوبی صاف میخورد به طبقه‌ی بالا که خالی بود...
پرش به قسمت یک :

https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6

قسمت #سی_و_سه

رمان #وسوسه_های_شورانگیز

بقلم #نیلوفر_قائمی_فر

فروشگاه اصلی
@baghstore


جلوی مبل راحتی‌های نشیمن یه پرده‌ی بزرگ بود، پشتشم یه  به دیوار زده بود، پایین تلویزیونش  افتاده بود، مسیح زد زیر خنده گفت:
- عاشقتم که  داری. «منصور خندید و ماندانا سری تکون داد و رو به من گفت»:
- یعنی واسه شما مردا فرقی داره چند سالتونِ و چیکاره‌اید، بازی دوست دارید.
مسیح و منصور خندیدند و رفتم سر میز بیلیارد و منصور گفت:
- با جرزنا بازی نمیشه کرد.
بدون اینکه نگاش کنم گفتم: بازنده‌ای که باختو قبول نکنو به برنده میگه جرزن.
منصور چوب و برداشت و گفت: کی بازنده است؟
شالمو درآوردم و توپا رو پخش میز کردم و گفتم: تو.
منصور: سَرِ؟ «منصور برگشت به مسیح و ماندانا نگاه کرد که مسیح رو دسته مبل نشسته بود و ماندانا هم رو پاش نشسته بود، چشمکی بهشون زد و گفت»: آخه من با این نیم وجب بچه سر چی شرط ببندم.
مسیح و ماندانا خندیدند و گفتم: اگه من ببرم باید منو ببری شمال.
منصور: بعد اگه من ببرم چی؟
منصور با خنده بهم نگاه کرد و گفتم: هر چی دلت خواست بذار.
منصور: هر چی دلم خواست؟
مسیح: منصور جون آشپزی بلد نیست. «شاکی گفتم»:
- کی میگه بلد نیستم؟!
منصور: آهان «با شیطنت خندید و گفت»: قرمه سبزی.
- عه!‌حالا کباب تابه و املت نه قرمه ‌سبزی؟
منصور: نه دیگه شرط.
شونه بالا دادم و گفتم: من که میبرم و خم شدم و نشونه گرفتم و منصور با خنده گفت:
- میخوای سبزی‌های قرمه سبزی و بهت بگم؟
مسیح و ماندانا خندیدند و به میز اشاره کردم و گفتم:
- میخوای بهت بگم کدوم شهر شمال بریم؟
منصور خندید و خم شد که اون بازی کنه و گفت:
- جوجه رو آخر پاییز میشمارند.
شروع به بازی با منصور کردم و همینطوری هم کُری برای هم میخوندیم و میخندیدیم، انقدر سرگرم بازی و خنده بودم که یادم رفته بود، چه بلاهایی از صبح سرم اومده،شاید بهتر، خوبی جوونی اینه! وقتی توپ به آرومی روی میز غلت میخورد تا باخت و بردمونو تعیین کنه به منصور نگاه کردم، تموم صورتش میخندید، چقدر این مرد برای من خاصِ، ببین چقدر راحت میتونه منو خوشحال کنه، حال منو عوض کنه، هیچ کس قدر اون این کارو به این خوبی بلد نیست، به ماندانا نگاه کردم، داشت نگام میکرد، لبخندی آروم زد، نمیدونم چی توی چشمام میخوند که با نگاه و لبخندش منو به آرامش دعوت میکرد.
منصور و مسیح با هم هیجان داد زدن: «اَه- واااای منصور....»
قبل از اینکه به میز نگاه کنم منصور گفت:
- من قبول ندارم مایا، تو انقدر سروصدا کردی تمرکز من بهم ریخت.
خندیدمو دست زدم بالا پریدم گفتم:
- آخ جان شمال، وایستا بگم کجارو دوست دارم...
منصور: من کلاس دارم...
جیغ زدم: تو باختی باید شرطو عمل کنی. «مسیح و ماندانا خندیدند و منصور با همون لبخند پررنگش شونه‌هاشو بالا داد و گفت»: من که قرمه سبزیمو میخورم.
- شاکی به ماندانا و مسیح نگاه کردمُ گفتم:
- من بردم بعد این داره شرط میگیره!
مسیح: به نظر منم منصور جان ببرش شمال، قرمه سبزی یعنی خوردن و مردنا...
با حرص و عصبانیت اومدم بدوام طرف مسیح، منصور کمرمو گرفت و ماندانا و مسیح خندیدند و منصور گفت:
- نه نه، در این حدم نیست مسیح، حالا یه سِرمی، دارویی...
جیغ زدم و اونا خندیدند و منصور میخواستم بزنم،بلندم کرد گفت:
- آخه نیم وجب بچه، چرا در می‌ افتی؟
- بذارم زمین بهت بگم...
ماندانا: آقایون، ما گشنمونه ‌ها.
منصور: آهان، بریم کباب، میذارمت زمین میریم «همه‌شون گفتن» باربیکیو پارتی.
رفتیم تو حیاط، مسیح و منصور شروع به کباب درست کردن، من توی تراس رفتم، نسیمی که داشت به آرومی نیش سرما میزد به پوستم میخورد، بوی پاییز چقدر غلیط شده بود، لبه‌ ی استخر راه رفتم، توی استخر پر آب بود و برگ های زرد و نارنجی، چه آرامشی داره این حیاط، سرمو بلند کردم، آسمون صافِ صاف بود، حتی آسمون آلوده تهران، اون شب ستاره هم داشت.
روی تاپ نشستم و آروم خودمو تاب دادم، یاد اون روز تو پارک افتادم، چشمامو بستم، خاطراتُ ورق میزدم، چیزی پیدا نمیکردم که با این هوای پاییزی و تاپ و آرامش حیاط هم‌ خون باشه...
پرش به قسمت یک :

https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6

قسمت #سی_و_چهار

رمان #وسوسه_های_شورانگیز

بقلم #نیلوفر_قائمی_فر

فروشگاه اصلی
@baghstore


یاد دربند افتادم، یاد وقتی که اجرا داشتم و برای منصور پر از هیجان بودم...
زیر لب موزیکی که عاشقش بودم و زمزمه کردم:
رویاهاتو جمع کن باید بریم دریا
باید یه چند روزی دور شیم از این دنیا
دوربینتو بردار بی کوله ‌بار و تقویم
چند وقته عکس‌های دوتایی ننداختیم «یاد سلفیمون افتادم، لبخندی کوتاه زدم»
بلندتر خوندم:
تا آخر جاده با رویاهات هم آغوشم
این لحظه‌ ها رو به دنیا نمیفروشم
دستاتو میگیرم بارون شروع میشه
موهاتو میبوسم شب زیر و رو میشه (امیرعباس گلاب- بریم دریا)
تاب ایستاد، سرمو به عقب دادم، دیدم منصور لبخندی زد و لبخندی زدم و گفتم:
- دریا میخواستم.
منصور توی چشمام عمیق و نافذ نگاه کرد... نگاه .... نگاه... نگاهم کن، انگار هوا عوض شد،دیگه پاییز نیست بوی بهار میاد، بوی آرامش! یکی با نگاهش بهم توجه کرده....
پلکی زد و رویای کوتاهم تموم شد و گفت: چشم.
- پررو ام؟
منصور با همون لبخندی گفت: نه عزیزم.
- داری دلسوزی میکنی برام؟
منصور بدونِ اینکه نگاه ازم بگیره جدی‌ تر گفت:
- نه عزیزم.
- کاری نمیتونی بکنی؟ یه جور که دست از سرت بردارم که نفس بکشی؟ که برگردی به زندگیت؟
منصور لبخندشو از لباش محوتر کرد و زیر لب و آروم گفت:
- تو چی میگی برای خودت؟ چی میگی مایا؟! من با جون و دل برات هر کاری میکنم، تو حال خوشِ منی، بچه‌ امی.
- بچه‌ات؟! چقدر دلم می‌خواست بچه‌ات بودم، بابام بودی، حتی یه پدر مجرد، شبیه الانت بودی، دیگه هیچی نمیخواستم.
منصور با غم لبخندی زد و گفت: من هستم.
دستمو طرفش دراز کردم، دستمو گرفت اومد جلوتر، دقیقاً پشت سرم اومد و سرمو بوسید و گفت:
- خیلی زود میبرمت دریا؛ همون ساحلی که دوست داری.
آروم تابُ تکون داد و گفت:
- چی میخوندی؟
- امیرعباس گلاب، الگوی هنریِ منه.
منصور: تو چی میخوندی؟ اونو بخون:
- باعث بانی تمام این شبای من تویی
عشق تو پایبندم کرد
عشق تو خواننده‌ام کرد آخرش اما چی شد
عشق تو بازنده‌ام کرد
لا لا لالا لا لا لایی
قبل تو دوست داشتم خودمُ
اهل خودآزاری نبودم...
سرمو به عقب دادم به منصور نگاه کردم به دوردست چشم دوخته بود، به یاد کی افتاده؟! نگاهشو دوردست گرفت بهم نگاه کرد و لبخندی زد و گفت: چیشد؟
- نصف بلیط پرداخت کرده بودید، تا اینجا خوندم.
منصور زد زیر خنده گفت: هنرمند هم مگر پولکی میشه؟
- ما از ایناشیم.
منصور باز خندید، نگاهش به بالای پیشونیم رسید، تلخی از نگاهش عبور کرد و گفتم:
- خیلی بی‌ ریخت شدم؟
منصور: تو هیچ وقت بی‌ ریخت نمیشی، قول میدم تقاص این روزاتو بگیرم.
دستشو گرفتم، روی شونه‌ام گذاشتم و برگشتم و گفتم:
- میدونم، اگر هم انجام ندی، دلم انقدر به این معرفت گرم میشه که بتونم ادامه بدم.
ماندانا: تا چند دقیقه دیگه جای کباب نون پنیر باید بخورید!
منصور: بدو، بدو بریم تا گشنه نموندیم.
دستمو گرفت دنبال خودش کشید، به کی فکر میکرد؟ یه حسی از درونم عین یه روح سرگردان عبور کرد، به دستامون نگاه کردم، تروخدا طرف زنی نرو، زن‌ها حسودند، منو ازت جدا میکنند، من تموم اعتمادم به این دنیا تویی، بذار از زمین بلند بشم بعد برو...
ماندانا: مایا!
به ماندانا نگاه کردم، با نگاهش بهم فهموند که نگران حالمه، سر تکون دادم و منصور گفت:
- فردا من ام.
مسیح خندید و گفت: منم همینطور.
ماندنانا: این چه جور دعوتیه؟
قسمت #سی_و_پنج

رمان #وسوسه_های_شورانگیز


منصور: آخه کباب بی که معنی نداره.
منصور به داخل خونه رفت و یه تیکه کباب برداشتم و گفتم:
- مسیح سوزوندی که! «ماندانا و مسیح خندیدند و گفتم»: حواستون پرت بود دیگه، وقتی میزنید جاده خاکی کباب میسوزه.
مسیح: اینا آب داره تو صبح سرت ضربه خورده فکر میکنی سوخته است.
به ماندانا نگاه کردم و ماندانا خندید و شونه بالا داد و منصور با چند تا شیشه اومد و گفت:
- این منو مسیح؛ برای شما هم ماءالشعیر آوردم. «خودش و مسیح زدن زیر خنده و ماندانا گفت»:
- تروخدا؟! آب گازدار می‌ آوردی. «منصور با خنده گفت»:
منصور: روم نشد دیگه، گفتم حالا ماءالشعیر بخورن میرم سودا هم میارم.
کمی برای خودم ریختم و مسیح گفت:
- بفرمایید مایا خانم، تعارفی، بزرگتر کوچکتری.
با لبخند گفتم: به بزرگی کوچیکی نیست که به ظرفیتِ.
مسیح: یا خدا باز شروع کرد.
خندیدم و گفتم: بالاخره باید یه چیزی خورد که بشه کباب‌های سوخته‌ تو تحمل کرد.
منصور: اوه اوه راست میگه.
مسیح: حالا شما هم سوژه کنید مارو.
منصور از جا بلند شد و گفت:
- این بساط چی میخواد؟
مسیح: هایده.
منصور: اهل دلی دیگه.
مسیح: چاکریم دیگه.
- پیرمردا، هایده گوش میدن.
منصور لب گزید و گفت: عه! تو که سواد موسیقی داری دیگه چرا؟
لبخندی زدم و گفتم: «راوی» رو دوست دارم.
موزیک تو فضا پیچید و منو ماندانا در حالی که شونه‌ هامونو آروم آروم تکون میدادیم و زیر لب میخوندیم:
آورده، خبر راوی
کو ساغرو کو ساقی
دوری به سر اومد
از او خبر اومد
همه با هم در حالی که پیکا بالا بود خوندیم:
چشم و دل من روشن
شد کلبه دل گلشن
وا کن در ایوون
کو گل برا گلدون
از وسط آهنگ شروع به رقصیدن کردیم، منصور و مسیح می‌خندیدند و منصور گفت:
- کی اعتراض میکرد؟! پا شدده داره میرقصه!...
بساط شام کم کم تبدیل شد به شب ‌نشینی، هر چی سرم داغ‌ تر میشد، ناهوشیارتر میشدم و حوادثُ بیشتر فراموش میکردم، یه حال خوش ناهوشیاری داشتم که نمیخواستم تموم بشه، انقددر خوردیم و رقصیدیم که نفهمیدم کی شب تموم شد...
صبح با سردرد از خواب بیدار شدم، فضا ناشناخته بود، به سقف نگاه کردم، شبیه سقف‌های خونه‌های شمالِ، چوبیِ اومدیم شمال؟ کِی؟... به کنارم نگاه کردم، شومینه‌ی بزرگی که برافروخته بود و فضارو روشن کرده بود. مبل‌های بزرگ... خونه‌ی منصورِ شمال کجا بود؟! چقدر سردرد دارم... به ساعتم نگاه کردم، شش صبحِ! من چرا اینجام؟!!! ... دیشب... دیشب... به پایین مبل نگاه کردم یه شیشه آب و یه فنجون قهوة نصفه بود، بلند شدم نشستم، انگار سیخ تو چشمام فرو کرده بودند... یه مسکن میخوام.
اتاق منصور کنار آشپزخونه بود به طرف اتاقش رفتم، در اتاق باز بود، اتاق تاریک بود، یکم طول کشید تا چشمام به تاریکی اتاق عادت کرد.
روی تخت دو نفره‌ی بزرگش تنها خوابیده بود و ساعد دستش روی پیشونیش بود.
اروم صدا کردم: عمو منصور... عمو منصور...
خواب آلود گفت: جان؟
- عمو منصور من مسکن میخوام، سرم خیلی درد میکنه...
یهو یه جور از جا پرید که یه قدم از ترس عقب رفتم و بلند شد نشست و با نگرانی گفت: مایا؟!
- اِوا! چرا پریدی؟
منصور: خوابم سنگین شده بود، حالت بده؟
- سرم خیلی درد میکنه «نمیدونم چرا بغض داشتم انگار مستیِ نپریده بود با صدای لرزون گفتم»: داره میترکه.
پرش به قسمت یک :

https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6

قسمت #سی_و_شش

رمان #وسوسه_های_شورانگیز

بقلم #نیلوفر_قائمی_فر

فروشگاه اصلی
@baghstore


منصور اومد طرفم، اومد چراغو بزنه گفتم: نزن.
منصور دستمو گرفت، جاش آباژورو روشن کرد و گفت:
- بیا بخواب، برم برات مسکن بیارم. «با همون حال نزار گفتم»:
- یه چیز بده بمیرم.
منصور: عه! عه! بخواب ببینم.
- سرم خیلی درد میکنه؛ خیلی.
منصور: باشه... باشه هیس، سروصدا نکن بچه‌ ها بالا خوابیدن، الان میرم مسکن میارم.
- چرا بالا خوابیدن.
منصور پق زد زیر خنده و گفت: بخواب سؤال نکن.
دراز کشیدم و بالششو روی سرم گذاشتم بوی خودشو میداد گفتم:
- دیگه بلند نمیشما... بوی تو رو میده... ادکلنتو به بالشتم میزنی؟ «جوابی نمیشنیدم، بیرون رفته بود، پیشونیمم درد می‌کرد با زاری گفتم: کله‌ام شبیه یه کوه شده، درد میکنه... آی... آی خدا سرم داره میترکه...
منصور: هیس، عزیز دلم زیاد خوردی دیگه؛ حالا خوبه دیشب بالا آوردی.
بالشو از رو سرم برداشت و گفتم:
- کِی؟!!!! یادم نیست!
منصور: بیا بخور.
- ترامادولِ.
منصور: چیه؟!!! مگه تیر خوردی مایا «خندید و گفت»: بیا بخور این حرفارو نزن کلاهمون میره تو هم.
قرصو خوردم و گفتم: آخه خیلی درد میکنه.
منصور: تحمل کن الان آروم میشی.
سرمو رو پاش گذاشتم، همون طور که رو تخت نشسته بود، شونه‌ مو به آرومی گرفت و گفت:
- پاشو دراز بکش، اینطوری نخواب.
- نه، اینطوری، اینطوری...
منصور: هیس! هیس! اینطوری گردنت درد میگیره.
- نه، تو میری، اینطوری مطمئنم هستی.
منصور: مایا مستی؟ آره؟
- نه، نه، فقط نرو.
منصور: پاشو آب به سر و صورتت بزنم.
- من مست نیستّم «تشدیدی فعلُ محکم تکرار کردم و منصور گفت»: هیس خیلی خب خیلی خب، حداقل پاشو دراز بکش، اینطوری خمیده که نمیتونی بخوابی.
با لجاجت گفتم: می، تو، نم. «میفهمیدم چی میگم اما کنترل رو حرفام نداشتم، یا رو کارام، به هر چی فکر میکردم انجام میدادمو میگفتم»:
دستشو گرفتم، رو چشمام گذاشتم و گفتم:
- چشمام دارن میترکن.
منصور: میخوای حوله داغ کنم...
- نه نه.... نه... نه
منصور: خیلی خب هیس، سروصدا نکن.
با زاری گفتم: دارم آروم حرف میزنم.
منصور: داری داد میزنی، آروم نیست.
- تو چرا مست نشدی؟ تو مست نمیشی؟ باباها مست نمیشن؟
منصور: چون سه تاتون داشتید زیاده ‌روی میکردید.
- منصور به ماندانا گفتم کاش... کاش... مامانم با تو به بابام خیانت میکرد من بچه‌ ی تو بودم «هر هر بلند زدم زیر خنده و منصور اول سکوت کرد بعد گفت»:
- مایا بلند شو باید سر و روتو بشوری، تو هنوز مستی.
- نه خوبم... خوبم... اگر تو بابام بودی، منو از کتایون و داریوش میگرفتی...«سکوت کردم،میخواستم حرف بزنم آروم ‌تر گفت:»سیس... سیس....
«بی‌حال‌ تر و با بغض گفتم»: منو به اون حرومزاده نمیدادی، مگه نه؟! نمیشه توی بیست و دو سالگی، منو به فرزند خوندگی قبول کنی؟
منصور خندید و گفت: تروخدا نگاه چی میگه!
- هان؟ نمیشه‌؟
منصور با خنده گفت: صدای منو درنیار مستی یه جوابی میدم یوقت یاد میمونه بد میشه.
- بده دیگه جواب بده، میشه خب انجام بده.
منصور: آخه دیوونه مگه من چوب خشکم که تو رو به فرزند خوندگی بگیرم و با صلح و آرامش زندگی کنیم؟
- هاااان؟! نمیفهمم چی میگی.
منصور باز خندید و گفت: همون بهتر نفهمی.
کم کم خوابم برد... نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدای پچ پچ ماندانا بیدار شدم.
- مایا... مایا... ای دیوونه!
چشمامو باز و باز کردم و ماندانا رو دیدم و گفت: پاشو!‌ اینجا چیکار میکنی.
پرش به قسمت یک :

https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6

قسمت #سی_و_هفت

رمان #وسوسه_های_شورانگیز

بقلم #نیلوفر_قائمی_فر

فروشگاه اصلی
@baghstore


بلند شدم دیدم رو تخت منصورم، سرم رو پای منصورِ که پاش از تخت آویزونِ تا زمینِ خودش بیچاره همونطور نشسته به پشت دراز کشیده و ماندانا گفت:
- این بدبخت خشک شد.
- سردرد داشتم.
ماندانا: پاشو... پاشو تا مسیح نیومده ببینتت؛ از دست تو.
از اتاق اومدیم بیرون و گفتم: آخی! مسیح هم مقید و صاحب سبک.
ماندانا: تو هنوز طلاق نگرفتی، منصور هم وکیلته، حالا پسره بگه، دختره طلاق نگرفته رفته تو بغل وکیلش.
- به خدا خیلی خاک بر سرم.
منصور خندید و به ماندانا گفت: چی میگه؟!
ماندانا سری تکون داد و گفت: منم خجالت زده‌ام پیشت منصور جون.
منصور لبشو گزید و گفت: عه عه! این حرفا چیه شما دو تا میزنید، دیشب هم حاصل بودنا، چرا اینطوری شدید. «با خجالت و خنده گفتم»:
- بابا خیلی مشروبات خر بودن دیگه «منصور با تعجب خندید و گفت»: خر چیه؟
- یهو گرفت ول نکرد.
منصور در حالی که میخندید، کمرشو ماساژ داد و با هول گفتم:
- کمرت درد گرفت؟ واااای! منصور کی منو میکشی از دستم راحت میشی.
منصور خندید اومد جلو بغلم کرد و گفت:
- آخه من توی دیوونه رو بُکشم دیگه به کی به حرفای کی بخندم؟
سر بلند کردم و گفتم: چیکار کنم جبران بشه؟
ماندانا: تو خراب نکن، جبران پیش‌کش.
با لبای برگشته گفتم: داره تو سرم میزنه‌ها.
منصور با شور نگام کرد. آروم با پچ پچ گفت:
- خراب کن اشکال نداره. «سرشو تکون داد و گفت»: من اینجام.
سرمو به قفسه‌ی سینه‌اش چسبوند و ماندانا گفت:
- صبحونه حاضرِ، من برم مسیحُ صدا کنم، شما بشینید.
* * *
ماشین پارک کردم به خودم از آینه نگاه کردم، صورتم تازه بعد روزهای متوالی خوب شده. امتحان داشتم، کتابمو از رو صندلی برداشتم، اومدم پیاده بشم «پیروی» زنگ زد و جواب دادم:
- مایا؟ سلام؛ خوبی؟
- سلام، ممنونم شما خوبید؟
- خوبم، منو ببین امروز ساعت شش بیا فرهنگسرا تمرین هست.
- ساعت شش؟!‍
پیروی: مگه نگفتی فعلاً استخر تعطیلِ.
- ماشاءالله، یعنی آقا پیروی آمار کارای منو بهتر از خودم داری ها.
پیروی: معلومه من باید برنامه بریزم، باید بدونم کی چیکار میکنه؛ راستی دادگاهت چی شد؟
- فعلاً یه پرونده نزاع داره و کلی شکایت فکر کنم بازداشته هنوز،براش هم دیه بریدن هم حبس، مدیر باشگاه آسیبش جدی بوده؛ سرش شکسته بود.
پیروی: خودتم شکایت کردی که؟!
- بله «از ماشین پیاده شدم و گفتم»: یکی از مربی‌های باشگاهم هست.
پیروی: این وحشی کجا بوده که آزاد شده افتاده به جون مردم؛ پس دادگاه طلاقت چی شد؟
- فعلاً اونو وقت جدید دادن و وکیلم هم داره دنبال جرمش‌ هاش میگرده اگر حبس پنج سال به بالا بخوره میتونم طلاقمُ بگیرم یعنی قانون این حقو بهم میده.
پیروی: مهریه‌ات چی؟
- مهریه‌ام تو جریان انداخته؛ منصور میگه پرونده کاریش رو بشه بیشتر به نفع منه؛ دیروز انگار چند تا شاکی جدید داشته، داروهایی که از برند شرکت این بوده رو فرستادن برای بررسی، ثابت بشه داروها تقلبیِ یه جرم محسوب میشه، منصور دنبال یه نفوذِ که بدونه با کدوم دکترا کار میکنه از طریق اون دکترها هم اقدام کنه، چون اینا تبانی میکنند که مریض‌ها برای خرید داروی  به کسری مراجعه کنند... یه جور تجارت کثیفِ.
پیروی: خدا لعنتشون کنه آخه با جون مردم چرا بازی میکنند؟
- به خاطر پول، همسایه بالایی خاله‌ام اینا جز مبتلاها بودند، جریانُ که گفتم، به چند تا دکتر دیگه هم مراجعه کردند از بین پنج تا پزشک سه تاشون گفتند «علائم  مشاهده نشده» و یکی از اون دو تا پزشکا دقیقاً دارویی تجویز کرده که از برند شرکت کسری‌ ست.
پیروی: پس اینجور که بوش میاد به زودی میگیرنش؟
- امیدوارم، منصور میگه پرونده رو زمانی رو میکنه که انقدر مدرک داشته باشه که چهار قفله بشه.
پیروی: که اینطور؟! خیلی خب شش منتظرتیم.
- باشه میبینمتون؛؛ خدافظ.
پیروی: خداحافظ.
وارد کلاس شدم و یکی از همکلاسی‌هام سریع اومد کنارم نشست و گفت:
- مایا، کتایون خانی مادرِ توعه؟!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: از کجا فهمیدی؟
همکلاسیم که اسمش «سارا» بود گفت: از تو اینستاگرام.
- مگه پیجش بازه؟!!!
پرش به قسمت یک :

https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6

قسمت #سی_و_هشت

رمان #وسوسه_های_شورانگیز

بقلم #نیلوفر_قائمی_فر

فروشگاه اصلی
@baghstore


سارا: آره! تازه دویست و سی و خرده‌ای کا، ممبر داره، مامانت جهانیِ، مگه تو نداریش؟! مامانت یه پا شاخ اینستاگرامه.
- نه!!!!
سارا: وا!!!! «بهش نگفتم که بلاکِ» گوشی سارا رو ازش گرفتم و به صفحه مامان نگاه کردم، چقدر عکسا به زور اجباری منو کسری رو گذاشته و زیرش نوشته بود: «عزیزای دل من»، ننوشته دختر و دامادم! «پوزخندی زدم» بقیه عکسای عروساشو کاراش بود و سارا گفت:
- من برای عروسیم میخوام برم پیش مادرت، برام میتونی تخفیف بگیری.
- کارش خوب نیست، نرو.
سارا وارفته گفت: وااا
- اینا هم فتوشاپه باور نکن؛ میری آبروی من میره.
سارا: تروخدا؟!!!
سری تکون دادم «آره بری اونجا شر و ورای زیر دستاشم بشنوی تو دانشگاه چهار تا روش بذاری و تحویل من بدید» سارا با تعجب گفت:
- من فکر میکردم شاهکاره.
- نه عزیزم دنبال یکی دیگه باش، تازه خیلی هم قیمت‌هاش گرونِ.
سارا: آره زنگ زده بودم پرسیدم بودم. «یهو با هیجان گفت»: راستی ازدواج کردی؟! نامزدی چیزی... به سارا با حرص نگاه کردم و گفتم:
- نه، اونم دروغِ، مامانم علاقه‌ داره منو به پسر دوستش بده، داره شایعه ‌پراکنی میکنه.
سارا با تعجب گفت: واااا!!! «با حرص گفتم»:
- وا نه بسته.
با حرص کیفمو رو کتابم گذاشتم و گوشیم زنگ خورد دیدم «منصور» جواب دادم و با عجله گفت:
- مایا جان؟
- سلام عمو منصور! خوبی؟!
- من خوبم تو خوبی؟ کجایی؟
- دانشگاهم.
منصور: کسری آزاد شده، نمیدونم چطوری الان دستیارم زنگ زده میگه آزاد شده احتمالاً یه کاری کرده باید پیگیری کنم، مراقب خودت باش، با چی رفتی؟
- با ماشین خودم!
منصور: موقعِ برگشت، آژانس بگیر، با ماشینت نرو، باباتو میفرستم ماشینتو بیاره.
- چیزی شده؟!
منصور با صدایی که سعی میکرد کنترلش کنه گفت:
- دیگه چی‌ میخوای بشه؟ کسری آزاد شده، آخرین بار جلوی قاضی زدتت...
با کمی ترس گفتم: باشه... با آژانس... با آژانس میام.
منصور: خوبه.... من گوشیم روشنِ هر چی شد با من تماس بگیر؛ تا کی کلاس داری؟
- یه کلاس دارم، اونم امتحان دارم.
منصور: بعد کلاس برو خونه.
- عصر تمرین دارم.
منصور: باشه ولی با آژانس برو؛ اینطوری مطمئن‌تره، ممکنه خودتو تنها گیر بیاره، اذیتت کنه.
- باشه، باشه.
منصور: سعی میکنم یه حکم براش بگیرم، تا قاضی بفرستتش برای بررسی اعصاب و روان.
- روانی که هست، اگه معلوم بشه دیوونه است، طلاقم آسون میشه؟
منصور خندید و گفت: به نفعته.
استاد اومد سر کلاس و گفتم: استادم اومد فعلاً خداحافظ. «منصور خداحافظی کرد و کلاسم شروع شد و بعد یه ربع امتحان و بعدشم ادامه ‌ی درس و... کلاً تماس منصور یادم رفته بود، برای ماندانا مسیج زدم که میرم یه راست طرف فرهنگسرا و خونه نمیام، اونم زد: ، مواظب خوادت باش کارت تموم شد زنگ بزن.
یکی از پسرای همکلاسیم موقعی که کلاس تموم شد اومد طرفمو گفت:
- مایا، چطوری؟
- متین! خوبم، تو چطوری؟ «با هم از کلاس بیرون رفتیم و متین گفت»:
متین: دیروز یه موزیک ویدیو دیدم، دختره که توش ویلن میزد خیلی شبیه تو بود، یه کنسرت از...» بود.
خندیدمو گفتم: شبیه من بود؟ خودم بودم آی کیو.
متین خندید و گفت: جان من؟! ما الان یه آدم معروف تو کلاسمونه. «دزدگیر ماشینو زدم و قفل در باز شد» و خندیدم و گفتم: خواننده که نیستم من...
اصلاً نفهمیدم چی شد، یکی فقط منو کوبید به در عقب ماشین، انقدر سریع و تهاجمی که حتی حس درد هم نکردم، چند ثانیه طول کشید تا بفهمم چی شد، حس خفگی شدیدی بهم دست داده بود، صدای همهمه اومد، پلک محکمی زدم که ببینمش، موهای مشکی، ابروهای نازک، اون چشمایی که ازشون متنفر بودم و ریش... کسری‌ ست، گردنمو گرفته و داره خفه ‌ام میکنه، منم دو دستی چسبیدم به دستش و تقلا میکنم ،از تقلام آرنجم هی میخوره تو شیشه‌ ی در عقب، متین آرنج کسری رو می‌کشید داد زد: دو سه نفر رو صدا کرد، کسری نه حرف میزد نه کاری جز خفه کردن من میکرد... دورمون پر شد، نفسم دیگه بالا نمی ‌اومد صدای خرخر از ته حنجره‌ام شنیده میشد، چشمام پر اشک شده بود، تار تار میدیدم همه رو، دخترا جیغ میزدن «خفه شد، ولش کن».
پرش به قسمت یک :

https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6

قسمت #سی_و_نه

رمان #وسوسه_های_شورانگیز

بقلم #نیلوفر_قائمی_فر

فروشگاه اصلی
@baghstore


چشماشو ریز کرد و گفت: منو مسخره خودت میکنی؟
سه چهار تا پسر به زور از من جداش کردن و دستش در حالی از رو گردنم جدا شد که ناخن چنگش توی پوست گردنم فرورفت و کشیده شد، خوردم زمین، حجم زیاد هوا یهو تو سینه‌ام و حنجره‌ام حمله کرد، از شدت هجوم هوا به سرفه افتاده بودم، دخترا اومدن دورم، چشمام سیاهی میرفت، سرگیجه گرفته بودم، سعی میکردم به خودم مسلط بشم تا کاری کنم اما، انگار کنترل بدنم تو دست خودم نبود؛ صدای فریاد عصبیش تو گوشم پیچید:
- کثافت عوضی از من شکایت میکنی؟ منم از هرزگی‌ هات شکایت میکنم که با وکیل حروم‌ زاد‌ت رو هم ریختی که از من جدا بشی... من یه دونگ شرکت به نام بابات زدم که تو بری از من شکایت کنی؟
وارفته به کسری نگاه کردم، انگار آب یخِ یخ رو سرم ریختن، شونه‌ام از حرفش لرزید، بابا رفته یه دونگ شرکت اونو ازش گرفته؟!!! چطوری میتونه؟! چشمام پراشک شد، چطوری یه پدر میتونه با بچه‌اش این کارو بکنه، کسری تو دست پسرا که نگهش داشته بودند، تقلا میکرد داد زد:
- بابات گفت سر عقل میارتت، از من شکایت میکنی کثافت، بر علیه من شهادت میدی؟ آشغال، ولم کنید، آدمت میکنم مایا....
سوئیچمو از رو زمین چنگ زدم نفس‌ زنان برداشتم، کتابم و عینکم همونطوری روی زمین افتاده بود، اونارو برنداشتم فقط سوئیچو برداشتم و سوار شدم، صدای فریادای کسری رو میشنیدم که هنوز تهدیدم میکرد و اسممُ عربده میزد.
سینه‌ام داشت از حرص میترکید، رفته یه دونگ شرکتو گرفته؟ باج گرفته که منو سر عقل بیاره؟! چطوری وجدانش قبول میکنه؟! مگه تو دادگاه ندید که منو چطوری زد؟ گوشیمو از جیب شلوارم درآوردم، اشکامو با پشت دست پس زدم و شماره‌ی بابارو گرفتم، بوق دومو که زد گفت: جانم دخترم...
جیغ کشیدم، جیغ کشیدم، جیغی که ته حلقم میسوخت و صدامو خش‌دار کرده بود.
- به من نگو دخترم، تو بابای من نیستی... تو بابای من نیستی «هق هقم وسط اون جیغ نمیذاشت حرفایی که میخوامو تخلیه کنم، نفسم بریده بریده میشد... بابا هم مثلاً میخواست منو آروم کنه با هول میگفت»: مایا جان... مایا جان... مایا جان...
- اسم منو نبر، اسم منو نبر... ازت متنفرم، ازت بدم میاد، تو آدم نیستی بابا... تو آدم نیستی... تو چه جور موجودی هستی که بچه‌تو به خاطر پول میفروشی... تو بابای من نیستی... تو بابای من نیستی... یکی با ضرب کوبید تو ماشینم از ترس یه جیغ زدم... حواسم در حین بدحالی به رانندگی بود، این کیه زده به من؟ نه ترمز کردم نه سبقت گرفتم از پشت زده بهم، سرعتو کم کردم دیدم، ماشین کسری‌ست، هول کردم که خدا میدونه... گوشی رو انداختم رو صندلی.... دستشو رو بوق گذاشته بود و با سرعت میومد طرفم، با هول چشمای غرق اشک گفتم:
- خدایا پلیس، خدایا پلیس... «دوباره کوبید به ماشینم جیغ زدم، از ترس زدم زیر گریه... یه آن این فکر به سرم زد نگه دارم با قفل فرمون بیفتم به جونش، اما من قدم حداقل نزدیک سی سانت ازش کوتا‌هتره چه بسا بیشتر، زورمم بهش نمیرسه اگه یهو ازم بگیره با همون قفل فرمون بیفته به جونم چی؟!
گوشی رو برداشتم، زنگ بزنم پلیس؟ شمارة پلیس راهنمایی رانندگی با پلیس‌های دیگه فرق داره؟! نمیدونم نمیدونم چرا تا حالا در موردش فکر نکرده بودم...
منصور خودش زنگ زد،انگار که خدا به من زنگ زده با هول گفتم:
- منصور... منصور من تو بزرگراه اما علی‌ام کسری افتاده دنبالم با ماشین داره میزنه بهم...
منصور عصبی داد زد: بهت گفتم با آژانس بیا... اصلاً نیست هر جا پلیس دیدی نگه دار، الان زنگ میزنم، شماره ماشینشو میدونی.
- نه شماره پلاک خودمو بدم؟
- آره بده.
شماره پلاکو دادم و خدا خدا کردم نخوریم تو ترافیک که منو تو ترافیک گیر بندازه. اصلاً نمیدونم کجا داشتم میرفتم فقط میرفتم هر جا ورودی بود میرفتم...گوشیم زنگ خورد منصور بود،با گریه و ذوق صداش میکردم انگار امید منه، انگار منصور سوپرمنه الان زنگ زده یهو پرواز میکنه به من میرسه با ذوق و هول صداش کردم:
- منصور... منصور....
منصور: مایا سعی کن تو صیاد نندازی... «چشم به پلاکارد خورد «صیاد شیرازی».
وارفته گفتم: صیادم.
منصور: یا خدا... یا خدا... اونجا ترافیکه...
روبروم ترافیک شد، آروم با وحشت گفتم:
- منصور منو میکشه، منو میکشه...
منصور: تا میتونی جیغ بزن از مردم کمک بخواه، من زنگ زدم، خودم تو راهم...
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #سی

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368

حنا-ببین چی میگه!!!! آخه حرف زدن های شما رو یکی بشنوه سنگ کوب میکنه.
شهری-ما داریم سنگ کوب میکنیم، مگه پنبه و آتیش پیش هم می مونند؟ بدون هیچ اتفاقی؟ اینم که یه سره میخواد بچه شیر بده، نکنه این مرده خواجه ای چیزیه هان؟
-آره خواجه است این بچه هم خودش یه تنه زاییده.
«حنا به گونه اش زد و گفت:» هیس هیس الان صداتونو میشنوه.
بانو-من نمیدونم این حنا چرا انقدر باکلاس شده؟
شهری-رفته دانشگاه دیگه مارو قبول نداره.
حنا-مامانی! این آقا غریبه است، همه باید بدونند ما کی هستیم و چیکاره ایم؟
بانو-ولله که با نون کلفتی و سبزی پاک کردن و بافتنی زندگی کردیم، این ماحی چشم سفید تا شاشش کف کرد رم کرد و زد توی خیابون.
بانو و چپ و چپ با حرص نگام کرد.
شهری-ماحی منو ببین، این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست.
-چه کنم؟ ایــــه هی میگن! مگه من دلم میخواست منو گند بگیره؟
بانو-جز جگر بگیره اون مرتیکه تارزان.
حنا-تایماز.
«بانو عصبی داد زد:» حالا هر کوفتی.
بچه توی بغلم پرید و با حرص گفتم:
-ای بـــابـــا بچه پرید، آروم دیگه اَه.
«بچه رو توی بغلم تکون دادم و گفتم:» نه عزیزم، لالا لالا هیس، پیش پیش پیش....
شهری-اینو تروخدا.
«به شهری نگاه کردم و با بانو با بغض گفت:» خدا لعنتت کنه.
-ای وااای، یه کله داره فقط نفرین میکنه. دهنت به خیر باز نمیشه؟
«بانو با حرص گفت:» تو میزاری بی پدر؟ ببین چه قشنگ داره بچه داری میکنه.
عاصی شده به حنا نگاه کردم:
-تعریفشم با آه و نفرینه.
شهری-حنا پاشو یه چای بده. جعفر خون به جیگرمون کرده.
بانو-منو ببین، ننه و بابای پسره کجان؟
-تو خونه اشون، ترکش کردن چون واسه درس گذاشته رفته خارج. باباش مخالف بوده بعد بی اجازه هم زن گرفته بابائه گفته نه من نه تو.
بانو-باباش کیه؟
-سه تا زن داره.
بانو با حرص به قدو بالای من نگاه کرد:
بانو-به من چه که داره من میگم باباش کیه میگه سه تا زن داره. ماشاالله به کمرش.
«شهری با خنده به بانو سقلمه زد و گفت:» هیس پسره اینجاست.
بانو-چقدر بهت میده؟
-هنوز که نداده، سرماه هشتصد باید بده.
شهری-میگه کارای خونه اشم میکنی.
-آره دیگه، نمیدونی ما ذاتا همه امون کلفتیم. پنجره اش پرده نداشت همون روز که من رفتم یه ملافه آوردم زدم به پنجره انقدر که توی مغزم بود.
شهری-ملافه چرا زدی؟
-میگم تازه از خارج اومده، مگه تعریف نکرد؟ هیچی توی خونه اش نیست، همینم به زور پیدا کردم. حنا با سینی چای اومد و کنارم نشست.
حنا-وای این بچه چه نازه، بوره.
-مادرشم حالا درسته عنتر خانمه و ازش بدم میاد ولی خوشکله ها، خوشکل!
بانو و شهری با چشمای پر هیجان و شور نگام کردن و گفتن:
-عه!!! خب؟
«رو به حنا گفتم:» ببینشون قشنگ معلومه مادر و دخترن.
بانو-جدا میخوابید؟
-نه شبا منو رو پاش میزاره تکون میده میخوابم.
حنا خندید و شهری با حرص گفت:
-آره خواهرت خوب دلقکیه بخند.
-من تو اتاق بچه میخوابم؛ اهل نماز و روزه است، من میخوام بچه رو شیر بدم این میزاره میره.
بانو-ولله اگر مرده محاله کرم نریزه.
خوبه نگفتم سرِ چی منو پیدا کرد. خدا کنه سوال نکنند وگرنه مغز من و امیرسالارو می جوان (می جوند).
شهری-حالا زنش تازه رفته وایستا، وایستا دو روز دیگه دیوارای خونه هم جای زن میگیره.
حنا-مگه مریض جنسیه؟ وااااای یعنی مامانی و بانو همیشه میشینن قضاوت میکنند، گناه داره شش ساعت نمازو دولا راست میشید بعد مردمو قضاوت میکنید؟
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #سی_و_یک

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368

«بانو رو به شهری گفت:» ببین دیدی؟ نه به حرف من رسیدی گفتم این دانشگاه بره منو تورو هم آدم حساب نمیکنه دیدی؟
حنا-واااای وااای بانـــــو بانـــــو من میگم یارو رو نمیشناسی چرا در موردش میگی؟
بانو-همه ی مردا عین همند.
-آخه تو چی میگی که سه بار شوهر کردی و سر همه رو هم خوردی؟
بانو-به من چه که بختم سیاهه هر چی عمر کوتاهه به من رسید.
حنا-چهارتا از این حرفا تحویل یه مرد بدی ولله سکته میکنه.
شهری-منو ببین...
-ای بابا چشمام سیاهی رفت انقدر تو و بانو رو دیدم.
«امیرسالار از توی حموم صدا زد:» خانم؟
«هرسه تاشون گفتن:» بله؟
-با منه بابا؛ با شماها آخه چیکار داره؟ دو و چهارتون میزنه ها.
بچه رو به حنا دادم و بانو گفت:
-لباستو درست کن، لباست!اینجا...اینجاتو بپوشون.
به قفسه ی سینه ام اشاره کرد و گفتم:
-خیله خب وایستا بچه رو بدم، ای داد بیداد.
رفتم جلوی در حموم و امیرسالار از پشت در گفت:
-لباس چی بپوشم؟
-الان لباس میدم.
«لباس هارو بهش دادم و گفتم:» اون لباسای خودتو بده من بشورم بزارم روی بخاری خشک بشه.
امیرسالار-دستت درد نکنه.
لباسارو با یه حوله بهش دادم و رفتم توی آشپزخونه تا لباساشو بشورم. صدای امیرسالارو توی جمع شنیدم.
شهری-آب که سرد نشد؟
امیرسالار-نه ممنون؛ به شما هم زحمت دادم ببخشید.
بانو-حنا یه چای برای آقا بیار گرم بشه.
امیرسالار-خیلی ممنون. بچه خوابیده؟
شهری-ماحی کی عوضش کردی؟
«از توی آشپزخونه گفتم:» باید الان چکش کنم؛ داشتیم میومدیم عوض کرده بودم.
شهری-من عوضش میکنم.
امیرسالار-شما زحمت نکشید؛ خودش میاد.
شهری-نه کاری نداره.
بانو-مادر من آزمایش دادم ببین چی نوشته.
حنا داشت چای میریخت و عاصی شده گفت:
-وااای اینو!!!! بانو اصلا تو هیچ موضوعی خوددار نیست، طرفو گیر آورده.
-بهتر بزار ببینم چیزی حالیش هست.
شهری-این بچه رو چرا ختنه نکردید؟
امیرسالار-ولله وقت نشد، جریانو که تعریف کردم.
بانو-تا کوچیکه زودتر انجام بدید، اینجا یه اشرف خوش دست....
با دستای کفی اومدم توی هال و گفتم:
-بانو چی میگی؟ اشرف خوش دست کیه؟
«رو به امیرسالار گفتم:» به حرف این گوش ندی، مگه عهد بوقه که اشرف و صغری و ممد سبیل کلفت بچه رو ختنه کنند؟ حالا بزنند ناقص کنند.
«بانو با تعجب گفت:» اوووو حالا خوبه تو نزاییدی.
-من که دارم زحمتشو میکشم، دلم بیشتر از همه میسوزه.
«بانو زیرِ لب گفت:» خدا خرو شناخت بهش شاخ نداد.
شهری-مادر!
«بانو رو به من گفت:» بیا منو بزن.
-شهری نگو مادر! بگو همین نسخه هاش رهامو داشت بدبخت میکرد.
حنا با سینی چای اومد و گفت:
-راست میگه دیگه، یادتون رفته مگه؟ رهام عفونت کرده بود.
بانو درحالی که پشت چشم نازک میکرد گفت:
-دیگه مارو قبول ندارن.
امیرسالار-نه صحیحش اینه که توی بیمارستان با حلقه انجام بشه.
-عقلتو دست اینا نده.
بانو-آره بده دست تو که عین گاو نُه من....
حنا-وااای وااای شهری!
شهری-بانو دارن اذان میگن ها.
بانو از جاش بلند شد و چادر سیاهشو سرش کرد و گفت:
-مادر من برم مسجد میام، خداحافظ.
-ما آدم نبودیم از ما خداحافظی کنی؟
«بانو با حرص گفت:» هرکی ام باشه تو نیستی، همون بابات میدونست اسمتو گذاشت ماهی، کوسه ی دم سیاه.
امیرسالار دیگه نمیتونست جلوی خنده اشو بگیره و خندید. با حرص گفتم:
-بی سوادی دیگه، من ماحی ام، نه اون ماهی توی آب.
بانو درحالی که داشت کفش میپوشید گفت:
-حیوون حیوونه دیگه.
به شهری که سرش توی کارش بود نگاه کردم و گفتم:
-نشنیدی دیگه چی گفت؟
شهری-پیرزنه، چی بگم؟
-الان پیرزن شد؟ موقع نظر دادن علامه میشه، موقع زدن بوکسور میشه، بعد که چرت و پرت بارم میکنه میشه پیرزن؟
حنا-آقا ببخشید سرتون رفت نه؟ بفرمایید چای سرد نشه.
امیرسالار-دستتون درد نکنه.
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #سی_و_دو

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368


شهری-حنا! پاشو شام بزار.
امیرسالار-برای ما تدارک نبینید؛ ما باید....
شهری-مگه من میزارم مهمون گرسنه از خونه ام بره؟ مگر از نعش من رد بشی که گرسنه بخوای بری.
لباسای امیرو میشستم و حنا داشت غذا درست میکرد.
-حنا؟ مامانی میدونه بچه ی من الان کجاست؟
حنا-تا دو هفته قبل آره ولی انگار از ایران رفتن.
«وارفته و بی جون با دلی آشفته گفتم:» رفتن؟
انگار پام بی حس و لمس شد. قلبم گزگز میکرد. کنار سینک ظرفشویی رو گرفتم تا زمین نخورم. حنا منو که دید با هول به سمتم اومد و زیر بغلمو گرفت. وارفته و حیرون به حنا نگاه کردم و حنا متعجب گفت:
-ماحی؟!!!!
-حنا!!! حنا!!!!!
به خودم با چشمای پر اشک نگاه کردم، به قلبم نگاه کردم و آشفته وار گفتم:
-رفت.....رفت؟
حنا-ماحی؟!!! ماحی چی میگی؟
-من به دنیا آوردمش، ندیدمش، بغلش نکردم، گوشه ی سرم همیشه فکر میکردم یه روز میبینمش....وای حنا...
اشکامو با سر انگشتام از روی گونه ام پاک کردم. خودمم از گریه ام یکه خورده بودم و به اشکام که نوک انگشتامو خیس کرده بود نگاه کردم.
حنا-آخه ما نمیتونستیم اون بچه رو داشته باشیم، مگه وضعیتتو نمیبینی؟ بچه امنیت میخواد بعدشم شناسنامه نداشت، پدرش چی؟ میخواستی چطوری با یه عمر دروغ هایی که قرار بود بهش بگی زندگی کنی؟
سری به طرفین تکون دادم:
-چی میگی؟ چی میگی؟ قسمتی از من رفته تو به فکر شناسنامه ای؟
«حنا با تردید نگام کرد و گفت:» دوسش داشتی؟
به دیوار کنار کابینت و سینک تکیه دادم و روی زمین نشستم. خودمم نمیدونستم چه حالی دارم. حنا دستامو گرفت و مقابلم نشست.
حنا-اون بچه الان یه خانواده داره، آینده داره، پدر و مادری داره که قدرت دارن، با قدرت و پولشون اون بچه رو به همه چی میرسونند، یه مادر چی بیشتر از خوشبختی بچه اش میخواد؟!!!
اشکامو پاک کردم:
-چرا داری منو نصیحت میکنی؟ من که مادر نیستم، مگه هرکی بزاد مادر میشه؟
«صدای گریه ی آراز اومد و حنا گفت:» داره گریه میکنه.
چشمشم پر اشک شد:
-بچه ی خودمو ول کردم نشستم دارم یه بچه‌ی دیگه رو تر و خشک میکنم. دنیای من وارونه است.
«حنا سرمو نوازش کرد:» شاید قسمت این بوده.
«پوزخند زدم:» قسمت چیه؟ خودتو مچل این حرفا نکن.
امیرسالار-بچه داره گریه میکنه ها.
-جذام که نداره، یه لحظه بغلش کن تا بیام.
«بچه به بغل وارد آشپزخونه شد و گفت:» یاالله....
حنا روسریشو جلو کشید و منم که حجابی جلوی امیرسالار نداشتم.
حنا-بفرمایید.
امیرسالار-ببخشید....
رو به من ایستاد و گفت:
امیرسالار-پس الان چیکار کردم؟ چرا روی زمین نشستی؟
متعجب و خیره نگام میکرد و بعد به حنا نگاه کرد. انگار جوابو از حنا میخواست. دستمو طرف آراز دراز کردم و گفتم:
-بده من.
این سرنوشت من شبیه قصه ایه که آخر نداره. این درد خفته ی من همیشه باقی میمونه. بچه ی مردمو شیر بدم و روحم دنبال بچه ای باشه که از خودمه و حسرت توی رگ هام بجوشه. به این بچه زل بزنم و خیال ببافم که به بچه ی خودم شیر میدم. این تقاص همه ی اون روزاییه که من گرفتار یه آدم کثافت و عوضی بودم. همه اون موقع سوختن، الان هم سوختن و این عادلانه نیست...
آراز بدون شیر خوردن توی بغلم آروم گرفت. چشماشو باز کرده بود، به جای دقیقی نگاه نمیکرد، با بغض آهسته سرشو نوازش کردم، یه گواهی به دلم اومد، یه گواهی که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم؛ انگار یکی توی زمزمه کرد:" این تقاص نیست، این راه جبران توئه."
دستم کنار صورت آراز جا خشک کرد. اون گواهی هی توی سرم تکرار شد و بیشترمحو نگاه کردن آراز شدم. شهری از هال صدا زد:
-آقا؟
امیرسالار از بالای سرم با لحنی که انگار از یه دنیای دیگه خارج شده بود هراسون گفت:
-منو صدا کردن؟
حنا-بله.
امیرسالار-بله؟
شهری-بیا پسرجون. ماحی تو هم بیا.
-میشنوم.
شهری-حرف من رو در روئه، نه اینکه من بگم تو بشنوی.
-نچ؛ حتما باید به چشمش زل بزنیم.
حنا-تو برو من لباسارو آب میکشم.
از جام بلند شدم، انگار دلم آویزون بود، رفتم توی هال و شهری گفت:
-بشینید.
به جایی روی زمین که با پتوهایی که با ملافه پوشیده شده بود اشاره کرد. امیرسالار نشست و منم با نیم متر فاصله کنارش نشستم و نگاهمو به چشمای آبی آراز دوختم. سعی کردم بچه ی از دست دادمو توی نگاه معصومش پیدا کنم.
شهری-حرفی که میزنم شاید سنگینه، شاید خیلی پسته، اما من مسئولم. یک بار مسئولیتمو شکوند دیگه نمیزارم این اتفاق بیفته...
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #سی_و_سه

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368


شهری-حرفی که میزنم شاید سنگینه، شاید خیلی پسته، اما من مسئولم. یک بار مسئولیتمو شکوند دیگه نمیزارم این اتفاق بیفته، من از جونم برای نوه هام میزنم. فحششون میدم، داد میزنم، تلخ حرف میزنم اما من جونم به سه تاشون وصله، جون اول من ماحیه. شب و روز من ماحیه، با چنگ و دندون از توی لجن بیرون کشیدمش...
بغض روی گلوم ناخن میکشید، شهری سربلند کرد و گفت:
-ما از اون جماعتی هستیم که توی صورتمون سیلی میزنیم تا سرخ بمونه و کسی نفهمه، حالمون از روزگار زرد شده، ماحی بد ،مالِ من، ماحی خوب مالِ من، بچه امو به هزار تا آدم بهتر نمیدم؛ چشمم ترسیده اما حرفی که توی حیاط توی جوون بهم زدی منو آشوب کرده، اینکه تموم امید و زندگیت توی اون بچه خلاصه میشه و اون بچه هم زندگیش الان وابسته به پاره ی تن منه. من مادرم! من بچه داشتم، بچه دارم، بچه ام جلوی چشمم سوخته.
رنجش حرفای شهری رو توی پوست و خونم حس میکردم. شهری رو میدیدم که بغضو قورت میده تا دوباره سرپا بشه و اون بغض شهری دردناک تر از درد پنهان سینه ی من بود.
شهری-من حال تورو درک میکنم پسرجون، نمیخوام ادای آدمای خیلی لجوج و خودخواهو دربیارم و بگم نه من این دخترو به زور به سلامتی کشوندم حالا چطوری بزارم توی خونه ی تویی که نمیشناسمت باشه. من تموم حرفای تو و ماحی رو پای درستی و راستی میزارم اما یه شرط دارم تا ماحی خونه ات بمونه ودایه‌ی بچه ات بشه.
بانو وارد خونه شد، یه نگاه بهمون کرد وامیرسالار سلام کرد. منم پشت سرش سلام کردم. بانو که از این پیرزن های فرز و تیز بود سریع کیف و چادرشو روی جا لباسی گذاشت و گره روسریشو محکم کرد و اومد چهارزانو کنار شهری نشست. یه جوری که انگار میدونه شهری داره در مورد چی حرف میزنه. امیرسالار با تعجب خاموش به من نگاه کرد و شهری گفت:
-پسر جون من نمیدونم تو چه فکری در مورد ما کردی، اما من بهت میگم که ما از چه قشری هستیم، از اون قشری که وقتی زندگیمون سوخت، چهارتا زن و یه بچه زندگیمونو به دندون گرفتیم، بدون آبروریزی، ماحی....ماحی...
شهری جوری نگام میکرد که هرم داغ نگاهش منو خجالت میداد. از روی شهری خجالت کشیدم و سرمو به زیر انداختم.
شهری-ماحی راهِ ماها رو نیومد ولی ما هنوز روی همون مسیریم، ماحی هم شده روی این مسیر قفل میکنم تا از مسیر خارج نشه. من حرفای خدامو دور زدم، بچه اشو ازش گرفتم که برای درست زندگی نکردن بهونه نداشته باشه. به خاطر بچه ام باز کج رفتم! عذاب یه عمرو به جونم خریدم که ماحی برنگرده به هفت سال لجنزاری که توش بوده. نمیزارم یکی تازه از راه رسیده به خاطر بچه اش ماحی منو باز از راهی که درسته منحرف کنه.
امیرسالار-شهری خانم.....
«امیر به من نیم نگاهی انداخت و ادامه داد:
-من متوجه منظور شما نمیشم.
شهری سرشو کمی بالا گرفت و گفت:
-تا کی باید مراقب بچه ات باشه؟
امیرسالار-تا وقتی همسرم بگرده، من همه جا دنبالشم، حتی توی اکراین چندتا از دوستانمون پیگیر پیدا کردنش هستند ولی متاسفانه اکراین هم برنگشته، مرسده خانواده ی متزلزلی داشت. کسی نیست از اون بپرسم، پدر و مادرش هرکدوم توی کشور دیگه ازدواج کردن و خانواده‌ی مجزا دارن. مرسده با هردوشون قطع رابطه بوده؛ من آدرس و نشونی ندارم واقعا....
شهری-تا مادامی که ماحی توی خونه اته و زنت نیومده باید شرعی و قانونی کنارت باشه. من اجازه نمیدم بی بند و قانون توی خونه ی یه مرد جوون باشه.
«یکه خورده به شهری نگاه کردم و بلند گفتم:»شهری چی.....
«شهری بلند و با جذبه داد زد:» تو حرف نزن.
-من دوست....
«شهری چشماشو درشت کرد و گفتم:» باید با من مشورت کنی، منو داری مثل دخترم به یکی دیگه میسپاری.
شهری-مجبور نیستی دایه ی کسی باشی.
امیرسالار-یعنی چی؟ اون کسی که دارید در موردش حرف میزنید بچه ی یک ماهه است. شما گفتید منو درک میکنید. من به زور بعد سه ماه رزومه فرستادم و تونستم یه کار پیدا کنم، زنم بعد زایمانش بیخبر گذاشته رفته و من کلاف زندگیمو گم کردم. چطوری هم سرِکار برم هم بچه نگه دارم؟ اونم بچه ای که شیرخشک نمیخوره. به اکثر شیرخشک ها هم حساسیت نشون داده، این درسته که بچه ای که مادر نداره و شیرخشکم نمیخوره تنها وابستگیش رو هم ازش بگیرید؟
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #سی_و_چهار

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368


شهری-من با اصل قضیه مشکلی ندارم آقا، با اون شرطی که گذاشتم قبوله ولی بدون اون شرط نمیزارم. همونطور که پسرت برای تو مهمه نوه ی منم برای من مهمه! من نمیتونم دوباره شاهد بارداری دوم دختر مجردم باشم، اینبار چطوری صورتمو با سیلی سرخ کنم؟ انتظار که نداری باور کنم بگی هیچ وقت اتفاقی بینمون نمی افته؟ هوم؟ اصلا تو ماحی رو از کجا شناختی؟
امیرسالار به من نگاه کرد و من به امیر نگاه کردم. با نگاهم بهش فهموندم که حرف نزنه، آراز شروع به نق نق های ریز کرد.
شهری-جوابو از ماحی میخوای؟
-مامانی؛ من بچه نیستم که برای من...
«شهری جیغ زد، یه جوری که حنا از آشپزخونه بیرون دویید و شهری با جیغ گفت:
-ماحی تو لال شو، تو فقط لال شو، فکر کردی من میتونم بازم تورو یه تنه روی دوشم بکشم؟ شاهد عذابت باشم؟ فکر کردی ساده است که پاره ی تنمو به یه غریبه بسپارم و بگم توروخدا مواظبش باشید؟ فکر کردی ساده است که با هزاران دروغ بچه اتو به یکی دیگه دادم؟ اینکه غصه ی تورو با چشمای خودم ببینم ساده است؟ اینبار با کی ماحی؟ اینبار چه مصیبتی میخوای برای من درست کنی؟
با بغض و حرص به شهری نگاه میکردم، نمیتونستم حرف بزنم.
شهری-برای اینکه شماهارو نگه دارم رفتم زن یه آدم مفنگی که به نفرین خدا نمی ارزه شدم چون پول رهن خونه داشت، چون حقوق ماهیانه بازنشستگی داشت؛ بعد تو چیکار کردی؟ ماحی از اینکه از صبح چشم باز میکنم و فقط نگران کارای تو هستم خسته شدم، از اینکه خبری ازت به گوشم برسه که بلایی سرت اومده و تن و بدنم لرزیده خسته شدم. تو بچه ی منی! از بچه ام برام عزیزتری چون مسئول ترم، نمیزارم ماحی.... نمیزارم بازم به زوال بری، من با چنگ و دندون زندگی جدیدی بهت دادم، نمیزارم خرابش کنی.
«رو به امیرسالار گفت:» آقا یا این شرطو بپذیر یا شمارو به خیر و مارو به سلامت.
«امیرسالار خیلی تند گفت:» قبول.
«یکه خورده به امیر نگاه کردم:» قبول؟!!!! من میام شیر میدم برمیگردم.
امیرسالار-مادربزرگت همونطور که نگران لحظه به لحظه ی توئه منم نگران بچه امم، نمیتونم با این همه بلایی که زمین و زمان روی سرم ریخته دلواپس شیر و جای خیس و دندون و واکسن و... بچه باشم، هرکاری لازم باشه برای بچه ام میکنم.
-خوبه، جمعتون تکمیل شد. شهری سناریو بنویس و بانو با نگاهش حمایتت کنه، این آقا هم تهیه کننده ی اوضاعست، ماحی گه بختم براتون بازی میکنه.
شهری-نه پس ولت میکنم باز از تو خیابون با تن کبود و سیاه پیدات کنم هان؟ میفهمی به من چی میگذره؟
-به من چی میگذره؟
شهری-به تو بد نمیگذره میدونی چرا؟ چون هیچ وقت پیچش مو رو نمیبینی.
با حرص به شهری نگاه کردم و گفتم:
-باشه، باشه شهری اونی که تو میگی ولی میدونی چرا میرم؟ چون از خونه ای که با فروش بچه ی من بدست آوردید متنفرم، نمیتونم توش نفس بکشم.
شهری با چشمای سرخ و غرق اشک نگام کرد.
بانو-برای چی از اونا پول گرفت؟
با کینه و رنجش و عذاب گفتم:
-واسه جای شماها، من که جام توی خیابونه.
بانو-با همین کله ی کاهدونیت زندگیتو به فنا دادی، خونه رو به نام تو گرفت که تو جات بتمرگی و توی خیابونا نیوفتی، ما که با کلفتی و سبزی پاک کردن و بافتنی و خیاطی و سروکله زدن با جعفر انگل زندگی میکردیم.
«با گریه گفتم:» من مگه واسه خونه....
«امیرسالار آرازو ازم گرفت و گفت:» بسه دیگه، انقدر جیغ جیغ میکنی گریه ی بچه رو نمیشنوی.
«بانو تند تند گفت:» پس واسه چی جفتک زدی؟ ما نمیتونستیم پول قر و فرتو بدیم چون باید پول خوک دونی که توش بودیمو میدادیم، تو هم دنبال اون کثافت از خدا بیخبر افتادی.
حنا-توروخدا بس کنید، چرا هر وقت دورِ هم جمع میشیم این جریانو هی مرور میکنید؟
-تو بچه داری؟
حنا-واااای وااای ماحی!
«با گریه گفتم:» تو بچه داری؟ تو میفهمی بچه اتو ازت بگیرن یعنی چی؟
شهری-تو که میفهمی، تو که میدونی، مادرتو از دست دادم تورو از دست نمیدم، بفهم....بفهم.....
با سکوت و چشمای خیس و غم آلود به شهری نگاه میکردم. موبایل یکی زنگ خورد. گوشی حنا بود، برداشت جواب داد:
-بله رهام؟ یعنی چی؟ وا !!!.....
«رو به شهری گفت:» میگه جعفر فرار کرده، هی داد و بیداد کرده و انگار موقع موادش بوده، آخر هم رهامو فرستاده چای بگیره و در رفته.
بانو-مگه اون خراب شده نگهبان نداشته؟
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #سی_و_پنج

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368


شهری-الان اون بچه رو اونجا برای خرج بیمارستان نگه میدارن. منم بین پیغمبرها جرجیسو انتخاب کردم.
بانو-تو ادریسم انتخاب میکردی مادر با این اقبالِ ما تو زرد از آب درمیومد.
صدای در اومد و حنا طرف پنجره دویید:
حنا-جعفره.
شهری-خدا لعنتش کنه. مواد مغزشو پوک کرده.
بانو جلوتر از شهری بیرون دویید و بین راه جارو روهم با خودش برداشت. یعنی با دیدین این صحنه حتی امیرسالار هم که به سختی میخندید خنده اش گرفت و با خنده گفت:
-جارو برداشت.
صدای داد و بیداد جعفر و بانو میومد. شهری هم وسط داد زدن ها یه چیزایی بار جعفر میکرد. من همونطوری چهارزانو نشسته بودم و به فرش زل زده بودم فکرم درگیر بود. چیکار کنم؟ دلم نمیخواد با یکی نسبت داشته باشم، اعصابمو خرد میکنه، اگر با امیرسالار نرم باید توی این دیوونه خونه ای که از فروش بچه ام بدست اومده بمونم. حاضر نیستم حتی یه دقیقه هم اینجارو تحمل کنم. پس اگر با امیرسالار نری کارت به کجا میکشه؟ یا اینجا یا امیرسالار! نمیشه که به همه چی نه بگی، میخوای باز توی خیابون بیفتی؟ تو دست مردا بیوفتی؟ حالم از این موضع بهم میخوره. امیرسالار درگیر زنشه به تو کاری نداره. حداقل اینطوری از این خونه جدایی، کار هم داری، جای بچه اتم با آراز پر میشه، زنش بیاد چی؟ حالاکه نیومده، اون نمیاد، رفتنی میره نمیمونه، نمیاد....
نفسی کشیدم و امیرسالار کنارم نشست.
امیرسالار-خانم؟
بدون اینکه سرمو برگردونم از گوشه ی چشم بهش نگاه کردم.
امیرسالار-من میدونم نظرت چیه منم برای هوا و هوسم قبول نکردم، برای بچه ام گفتم قبول که مادربزرگت رضایت بده. میدونی که چاره ی من تویی، تو یه ماهه خونه ی منی....
از اون حالت چهارزانو که پنجه های دستمو به هم گره کرده بودم خارج شدم و به سمتش برگشتم. دقیق بهش نگاه کردم. صورتش چه زاویه ای داشت، انگار خدا چکش و میخشو برداشته و صورت اینو تراش داده. ابروهاشو کمی بالا داد و روی پیشونیش دوتا خط کمرنگ افتاد. چشماش نگران به دهن من نگاه میکرد و میشد فهمید که واقعا یک پدره! پدری که گرفتار یه زن تو خیابون شده که جای مادرو برای بچه اش پر کنه.
-یادته اون روز اول چه شرطی گذاشتم؟
امیرسالار یکه خورده نگام کرد، یکه خوردگیش به یه شوک پنهان تبدیل شد آهسته زیرلب گفت:
-چرا؟
توی چشماش خیره نگاه میکردم، به هر طرفی که قرنیه ی چشمم میرفت با چشماش نگاهمو دنبال میکرد. میشد توی اون لحظه آدمی رو که مقابلمه بهتر بشناسم. میشه اینو درک کرد که حتی عشق اگر به نفع آدم نباشه عشق آدمیزاد نیست! اینهمه زنم زنم میکنه، منو صبح به ستوه آورد و حالا میگم نباید به من نزدیک بشی میگه چرا !!!!! مگه عشق از نیاز مجزاست؟ چرا به اینا فکر میکنیم؟ به قول امیرسالار من فیلسوفم، انگار بعد از ترک زیادی دارم فکر میکنم، فکرهایی که هیچ وقت برام مفهومی نداشته.
-حالم از مرد ها بهم میخوره.
«تند و صریح و قاطع و تلخ گفت:» از زن ها چطور؟
به تلخی و گزندگی لحن خودش با تحکم لحن گفتم:
-فکر نکن توی دهنت نمیزنم، فکر نکن تو آدمی و من حیوونم، اون که الان بین ما دوتا ،بیشعوره تویی!
امیرسالار با سکوت نگام کرد و با تخسی و سرسختی نگاش کردم. انقدر که اون نگاهشو ازم گرفت. چشم تو چشم هم دوئل کردیم، من هرکیم و هرکاره ای هستم حرمت دارم، کسی حق نداره حرمت منو بشکونه؛ اینو خوب به امیرسالار فهموندم.
نگاهمو به طرف آراز کشوندم، هنوزم منو نگاه میکرد، شنیده بودم نوزاد ها نمیبینند یا سیاه و سفید و تار میبینند. دقیقا یادم نبود چی درسته اما آراز به من نگاه میکرد. دستمو به طرفش دراز کردم و دستمو روی دستش کشیدم. میخواستم انگشتمو بگیره، محکم انگشتمو گرفت، انگار حواس منو توی قلبم جمع میکرد. بانو نفس زنان بالا اومد و جارو رو دم در ول کرد.
بانو-بی پدر فکر کرده با مواد مغزشو پرونده با کتک عقلشو سرجاش نمیاریم. مرتیکه ی عملی.
شهری هم بالا اومد و حنا گفت:
-حالا رهامو اونجا نکاره.
شهری-غلط کرده؛ گفتم نری بیمارستان و پولشو ندی و رهامو نیاری دیگه توی کوچه میخوابی.
حنا-بهش کارت دادی؟
شهری-کارت خودش پیششه.
حنا-پول داره؟
شهری-پولش میکنم اگه همه ی اون پول هارو خرج کرده باشه، من بهش جیره دادم.
-معتاد جیره میفهمه؟
شهری-این میفهمه چون تاحالا صدبار تا سر برج که حقوق بدن توی کف مونده.
-معتادو دنبال بچه میفرستن؟
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #سی_و_شش

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368


«شهری بدون اینکه نگام کنه گفت:» اون پسر از صدتا مرد مردتره، تو نگران نباش.
-نگران هستم.
شهری نگام کرد و ادامه دادم:
-چون من معتاد بودم ولی شما نبودید، من تو دار و دسته ی معتادا بودم ولی شما نبودید، برای همین خجسته اون یارو رو دنبال رهام میفرستید؟
امیرسالار یکه خورده و متعجب نگام میکرد. از جام بلند شدم و شهری گفت:
-کجا؟
-کدوم بیمارستانن؟
امیرسالار-میخوای بری بیمارستان؟
-جعفر عملی و معتادو دنبال رهام فرستادن، بشینم اینجا؟
امیرسالار-بچه چی؟
-ول میکنی؟ سرکچل منو ول میکنی؟من هر غلطی میخوام بکنم میگه بچه چی؟ میبندم به کولم میرم.
شهری-بشین. تو نمیخواد بری، خودم میرم.
بانو-منم بیام؟
شهری-نه میرم، راست میگه شبه، به جعفر اعتمادی نیست، برم اون بچه اونجا نمونه.
-بگو یه بلایی سر پسره نیاره، مجبورش نکنه سراغ ساقی هاش بره و بگیرنش.
شهری-حالا هی استرس به جون من بنداز. خدا این جعفرو از روی زمین برداره، همه چیش دردسر داره.
-شوهر میکردی اولویت هاتو در نظر میگرفتی.
«شهری با حرص نگام کرد و گفت:» جام گرم نبود به فکر سلامتیش باشم.
بانو-جای لغاز پرونی بیا برو شامو حاضر کن.
-من دارم بچه نگه میدارم؛ مدافع شهری! تورو چرا کشف نکردن جزو سردار های لشکر جنگ بشی؟
بانو-انقدر گرفتار نوه و نتیجه هام بودم نمیتونستم پیشرفت کنم، همین بستن دهن تو خودش جنگ سختیه.
به امیرسالار نگاه کردم. ابروهاشو کمی بالا داده بود و معلوم بود از حرفای بانو تعجب کرده. شهری رفت و آرازو شیر دادم و خوابوندم. شامو با حنا درست کردیم. شهری و رهام اومدن و جعفر معلوم نبود کجا رفته. خوب شد شهری دنبال رهام بیچاره رفته بود وگرنه رهام هنوز در انتظار جعفر بود. شام خوردیم و داشتیم با حنا ظرف هارو میشستم که شهری چادر سرش کرد و از خونه بیرون رفت. با تعجب گفتم:
-کجا میره؟
حنا-نمیدونم!!!!
امیرسالار-خانم؟
-چیه؟
امیرسالار-جمع و جور کن بریم، ساعت ده شبه.
-خیله خب.
ظرف هارو به حنا سپردم. یه نایلون بزرگ برداشتم تا اون چند دست لباس هامو جمع کنم. داشتم وسایلمو جمع میکردم که شهری اومد و رو به من گفت:
-یه چیزی سرت کن.
-چرا؟!!!!
شهری-رفتم پیش نماز مسجدو آوردم.
-واسه کی؟ بانو؟
بانو بالشت زیر دستشو به طرف من پرت کرد و جای من صاف توی صورت شهری خورد. شهری شاکی گفت:
-مادر!!!
بانو-لال بمیری که زبونت عین گربه زبره.
-پیش نماز برای چی؟ میخوایم نماز جماعت بخونیم؟
شهری با صدای خفه و حرص گفت:
-ماحی ادا بازی در نیار پدر بیامرز، روضه برات خوندم که یادت رفته؟
-مگه من جواب دادم؟
شهری خیره با حرص بهم نگاه کرد:
شهری-منو مسخره کردی یا این بنده خدارو؟
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #سی_و_هفت

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368

به امیرسالار اشاره کرد. برگشتم به امیر نگاه کردم. با چشماش میتونست هزاران دیالوگ تند بگه، میتونست اندازه ی کتاب حرف بزنه. وقتی نگاهم میکرد میتونستم تا ته حرفایی که میخواست بزنه رو بخونم. این حرکت مخصوص اون بود؛ منحصر به فرد بود، نمیدونم با کسی هم اینطوری حرف میزدی؟ با اینکه منم که زبون چشم هاشو میفهمم. حتی بدون اینکه یک کلمه حرف بزنه و یک کلام جواب بدم میفهمیدمش. فهمیدمش، با سکوت روسری بزرگ مشکیمو سرم کردم با فاصله ی زیاد ازش نشستم. هنوز نگام میکرد. شهری فکر میکرد خودم راضی شدم اما نمیدونست که چشمای سخنگوی اون منو به تقبل نزدیک کرده.
حاج آقا وارد خونه شد و همه به جز من از جاشون بلند شدند. من به آراز زل زدم و یاد ندای درونم افتادم. سکوتم پر رنگ تر شد. آراز خواب بود، آراز....این اسمی بود که من گذاشته بودم. اسمی که من صداش میکردم. اون شبیه منه. من بی بچه ام و اون بی مادر! من بچه امو ترک کردم و اون، مادرش ترکش کرده. شبیه یه پَر شدم که از بال یه پرنده کنده شده، از جایگاهش کنده شده و باد اونو به هر سو میکشه.
سر بلند کردم و به امیرسالار نگاه کردم. چقدر داره با تعجب به شهری و بانو نگاه میکنه. شهری و بانو شبیه شمسی خانم و مادام هستند. چند سال قبل یه فیلمی نشون میداد که دو تا پیرزن همخونه بودن و با هم نقشه میریختن و باهم اجرا میکردن. چی میگفتن که امیرسالار شوکه شده بود؟ به حاج آقا نگاه کردم که سری به طرفین تکون داد و گفت:
-چرا عاقل کند کاری که باز آید پشیمانی؟
شهری-حاج آقا حالا کاریه که شده، فعلا تا رضایت خانواده آقا سالار این بهترین فکره.
گیج به جمعشون نگاه کردم، چی میبرن و میدوزن؟ نگاهم به حنا افتاد که لبشو محکم گزیده بود و یه دستشو جلوی دهنش گرفته بود و چشماش شرم سار بود. نگاهمو که حس کرد به سمتم برگشت و بهش اشاره کردم تا نزدیکم بیاد.
حاج آقا-عروس کیه؟
-عروس چیه؟!!رفته گل بچینه، دل اینم خوشه...
شهری به گونه اش زد و بانو گفت:
-حاج آقا این یکم سلامتیش به خطر افتاده.
«به سرش اشاره کرد، شاکی به بانو نگاه کردم و چشم تو چشم نگام کرد و گفت:» وگرنه کسی که سلامت عقل داشته باشه که جلو پیش نماز اینطوری نمیگه.
آراز شروع به نق نق کرد. امیرسالار بهم اشاره کرد. با زانو از این طرف اتاق به اون طرف اتاق رفتم و بغلش کردم.
حاج آقا-استغفرالله ربی و اتوب الیه.
«رو به امیرسالار گفتم:» این از قماش توئه ها، حرف کم میاره اذان میگه؛ پاشو اون ساکو بیار جاشو عوض کنم.
امیرسالار از جاش بلند شد و رفت ساکو آورد.
حاج آقا-پسر جون چند سالته؟
امیرسالار-سی و دو.
حاج آقا-کار داری؟
امیرسالار-کارشناس آزمایشگاهم.
حاج آقا به قد و قواره ی امیرسالار نگاهی کرد و گفت:
-کجا؟ همین رودهن؟
امیرسالار-تهران.
حاج آقا-کجاست بگو من بیام پیشت دکترا برام یه طومار آزمایش نوشتن.
-عمو تا حالا میخواستی باهاش حرف بزنی لحنت کنایه آمیز بود، حالا دیدی سواد مواد داره کار و بار داره چیشد؟ داری آدرس میگیری فامیل بشی؟
«شهری با به گونه اش زد:» خاک تو سر من کنند چی میگی؟
«بانو رو به شهری گفت:» مغزشو پوک کرده دیگه، یکی دو سال که نبوده ،هف‌‌ت سال بوده. دیگه نمیتونه فکر کنه، چه انتظاری ازش داریم؟
-بانو نسخه نپیچ ها. من خودم همه اتونو یه تنه تشنه لب چشمه میبرم و برمیگردونم.
امیرسالار-خیله خب، خیله خب....به بچه برس هلاک شد. برگرد اینور شیرش بده بعد عوضش کن. روزی صدبار واسه حاضرجوابی من و بقیه هق هق این طفل معصومو درمیاری.
-خوبه عمو، تو هم آبو گل آلود دیدی داری ماهی میگیری دیگه.
تا خواستم دکمه ی لباسمو باز کنم امیرسالار با نوک پنجه هاش از پشت شونه ام فشار آورد تا به سمت خلاف جهت جمع برمگردونه. شونه امو از زیر دستش بیرون آوردم و گفتم:
-ولم کن ببینم.
برگشتم دیدم خودش داره نگاه میکنه. شاکی نگاش کردم. پر رو تا حالا در میرفت حالا خطبه خونده نخونده دیگه ایستاده داره منو نگاه میکنه !گربه کوره. برگشتم تا به بچه شیر بدم. امیرسالار ازم فاصله گرفت و گفت:
-من شناسنامه ام همراهم نیست ولی کارت ملی همراهمه.
-هیچی نمیخواد بابا، اینو فکر کرده شب عروسیشه.
امیرسالار-ببخشید که من تجربه اشو ندارم.
-ببین فکر نکن حرفتو نمیفهمم ها، مگه من تجربه دارم مردک؟ من ذکاوت دارم، فکر میکنم ولی تو....
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #سی_و_هشت

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368

شهری-واااای ای دااااااد ای هواااااار خدای این دختر چرا اینطوریه؟ دو دقیقه دندون رو جگرت بذار حرف نزن میشه؟ میشه مادر؟
با اخم به آراز نگاه کردم، کف دستای کوچولوش روی تنم بود. آهسته نوک انگشتمو روی پشت دستش کشیدم. دستشو یه بار بلند کرد و دوباره روی تنم گذاشت. انگار که لمس منو حس کرده بود. چشماشو باز کرد و دوباره بست، آهسته خودمو تکون دادم و امیرسالار از پشت سرم گفت:
-خانم؟!
آروم حرف میزد؛ شاید میخواست کسی چیزی نشنوه. سرمو بلند کردم و گفت:
امیرسالار-مهریه چی میخوای؟
درحالی که پشتم با فاصله یک قدمی ایستاده بود سرمو برگردوندم و چونه ام مماس با شونه ام شد. از گوشه ی چشمم میتونستم ببینمش. چون زندگیم برام مهم نیست دارم به این تصمیم ها تن میدم. من میخوام زندگیمو عوض کنم تا به بقیه ثابت بشم! نمیخوام بگن امیرسالار دستشو گرفته.
-چیزی نمیخوام، همون حقوق ماهیانه ام مالیده نشده بره ،یه وقت نگی خب اون موقع دایه بودی الان زن بابایی، پولو هر ماه سر وقت بدی کافیه.
امیرسالار-نترس همه چی سرِ جاشه، این فرق داره مهریه است، یه چیزی بگو که بتونم بهت بدم.
-چیزی نمیخوام، نترس؛ پول و مالتو بالا نمیکشم.
امیرسالار-منظورم این نیست؛ میگم....
عاصی شده با حرص و صدای خفه گفتم:
-وا بده دیگه، چرا گیر میدی؟ چیزی نمیخوام.
امیرسالار-حاج آقا پنج تا سکه بزن.
حاج آقا-این حق به گردنته ها پسر جون.
امیرسالار-بله میدونم.
حاج آقا-دختر بیا بشین.
-دارم بچه شیر میدم.
بانو-من نمیدونم دخترت خدا بیامرز سر این لقمه از کی گرفت، به کی رفته آخه؟
جواب بانو رو ندادم.
حاج آقا-حاج خانم بخونم؟
شهری-بخونین.
رهام از اتاقش بیرون اومد و با تعجب گفت:
-چه خبره؟
حنا-هیس، بیا آشپزخونه من برات میگم.
حاج آقا خطبه رو خوند.
امیرسالار-حاج آقا شماره کارت دارید؟ من پول توی کارت دارم بگید همین الان براتون کارت به کارت کنم.
آراز توی بغلم خوابید. روی پتوی زیر پشتی گذاشتم و لباسمو درست کردم. ازجام بلند شدم تا ساکمو بردارم دیدم حاج آقا دو سه تا کارت دستشه و سرشم توی گوشی امیرسالاره. پوزخند زدم و گفتم:
-حاجی این کاره ای ها.
شهری چشماشو درشت کرد و بانو رو به شهری گفت:
-هرچی هم تذکر میدیم بدتر میکنه شهری.
رو به من کرد و ادامه داد:
بانو-تو اصلا چیکار داری؟ دلش میخواد صد تا کارت داشته باشه.
با خنده و منظور دار به بانو نگاه کردم. به حاج آقا اشاره کردم و گفتم:
-ایشون نماز مغرب عشاء میخونند؟ خوب بدو بدو کردی رفتی برای نماز ها.
بانو با حرص به رون ِپاش کوبید و رهام با عجله از توی آشپزخونه بیرون دوید و مضطرب به جمع نگاه کرد. پریشون به من زل زد و گفت:
رهام-تموم شد؟
حس اینکه یکی یه جور دیگه به زندگی تو نگاه میکنه چقدر دوست داشتنی بود. رهام کی انقدر بزرگ شده بود؟ با غصه نگاش کردم و با حرص خفته گفتم:
-داداشی کوچولو، مواظب باش خطا نری که بعدا همه حتی راه صافتو، به خطا خطاب میکنند و بعدم برات تصمیم با صلاح و مصلحت خودشون میگیرن تا شرشو از سرشون کم کنند.
شهری با غصه نگام کرد و بانو با حرص گفت:
-ماحی! این جواب ما نیست، اون بچه ی توی بغلت یه روز جواب این حرفاتو میده ها.
-این بچه صاحب داره منم قرار نیست وابسته کسی یا چیزی بشم.
امیرسالار-حاج آقا شما تو حیاط بیایید، اونجا آنتن بیشتره اینترنت سرعتش زیاد تره.
حاج آقا رو با خودش بیرون برد و بانو هم همراهشون رفت.
شهری-بی انصاف من واسه اینکه شرتو کم کنم این حرفو زدم؟
-به هر حال من اینجا نمی موندم.
شهری-پس میخوای منو حرص بدی که اینطوری میگی؟
آرازو عوض میکردم که رهام بالاسرم اومد و گفت:
-آبجی این یارو رو میشناسی؟
-تقریبا اندازه یک ماه آره، نترس من هفت سال تو جیره ی جهنم بودم از پس خودم برمیام.
رهام-یعنی دارم میگم روانی اینا نباشه.
-در حد تایماز نیست، حداقل این بچه ضامن اطمینانشه.
رهام گوشیشو به سمتم گرفت و گفت:
-بگیر آبجی، من کار میکنم باز میخرم، تو داشته باش که ازت خبر داشته باشیم.
قلبم فرو ریخت، چشمام پر اشک شد، بچه رو ول کردم و بلند شدم رهامو به آغوش کشیدم. آخه این بچه چقدر معرفت داره، چقدر مشتیه، چشمامو بستم و گفتم:
-دمت گرم مشتی، تو کی انقدر بزرگ شدی؟
رهام-من به جهنم ولی خواهرام باید جاشون امن باشه. کاری کرد زنگ بزن لازم باشه هرکاری برات میکنم آبجی. من بزرگ شدم دیگه بی پشت نیستی، تنها نیستی، حواسم به تو و حنا هست.
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #سی_و_نه

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368

-قربونت برم، داداش من، مرد شده؛ داداش کوچولوی من اینهمه معرفت داشته و من خبر نداشتم؟
رهام توی بغلم یه سر و گردن از من بلندتر بود. شونه امو بوسید. لباس آرازو عوض کردم و بغلش کردم. حنا باقی لباسامو جمع کرد و امیرسالار وارد خونه شد. بانو داشت باهاش حرف میزد.
شهری-هر هفته بیاید، نمیتونی زنگ بزن ما میایم، لازم باشه جلوی در میبینمت و میرم.
به امیرسالار نگاه کردم. به من زل زده بود. به سختی بغضی رو که به خاطر دوباره جدا شدن از خانواده ام توی گلوم نشسته بودو قورت دادم.
-میام، نگران من نشو.
«شهری رو به امیرسالار گفت:» آقا درسته که دختر من داره برای شما کار میکنه و دایه ی بچه اتونه ولی دختر امانته. حتی اگر مهلت این امانت صدساله یا حتی یک ساعت دیگه باشه، امانت امانته!
امیرسالار-بله متوجهم.
بانو به سمتم اومد و آهسته و پچ پچ کنان گفت:
-یه وقت چیزی شد به ما خبر بده، بی کس و کار نیستی، آواره هم نیستی، هوا برت نداره خود رای بشی بترسی‌ها.
به بانو نگاه کردم. کلا همش توی کَل کَله و مدافع مامان شهریه، الان هم داره محبتشو میرسونه ولی نمیتونه بگه ماحی نگرانتیم و دلواپست میشیم، میخواد حرفاشو مدل خودش بزنه. حنا وسایلمو به امیرسالار داد.
امیرسالار-خانوما، آقا رهام خدانگهدار.
همه باهاش خداحافظی کردن. امیرسالار رفت توی حیاط و بانو گفت:
-ولی آدم حسابیه.
شهری-آره محترمه وگرنه من که راضی نمیشدم.
رهام-من خوشبین نیستم آبجی اعتماد نکن.
شهری-این یه وجب بچه برای ما قاضی القضات شده.
رهام-دِ آدم بودن که به ریخت و قیافه و صدا قشنگی نیست.
بانو-دوبلور نیست ماحی؟
-چرا شب‌ها اخبار میگه.
«بانو و شهری با هیجان گفتند:» کجا؟!!
-توی توالت هر وقت میره از اونجا خبرای صبحو به من میده.
حنا و رهام خندیدن.
شهری-تو همینطوری با این یارو حرف بزنی دو روز دیگه میارتت دیگه.
-فدای سرم که میاره، مگه من محتاج این و امثالشم؟ شماها از ترس خطای من به این چسبیدید ولی من وقتی خطا کردم که از الانم هشت سال کوچیکتر بودم. بعدشم مواد نزاشت جدا بشم. هیچکس اندازه ی خود من از حال قدیمم بیزار نیست.
امیرسالار-خانم؟!!
«بلند گفتم:» اومدم.
بانو-مشکلی سر بچه پیش اومد به ما زنگ بزن.
-شماها مگه تلفن و گوشی دارید؟
شهری-تا چند روز دیگه یه کاری میکنم، اینطوری که نمیشه از تو بی‌خبر باشم.
«به جمعشون نگاه کردم و گفتم:» مواظب خودتون باشید.
«شهری با بغض و چشمای پر اشک گفت:» تو بیشتر مواظب خودت باش قربونت برم، من دلم آویزونه، زیر چشمم نیستی ولی حواسم بهت هست.
بچه رو به حنا دادم و بغلش کردم.
-شهری جون، مامانی من بزرگ شدم. حواسم به خودم هست، بهت ثابت میکنم که اون آدم قبلی نیستم.
شهری سرم و گونه امو و شونه امو بوسید:
شهری-منو بی خبر نزار.
«عاصی شده گفتم:» باشه باشه، هی گریه نکن دیگه.
بانو رو بغل کردم و گفت:
-حواست باشه این بچه هم پیش تو امانته، به خودت برس چون جون این مادرمرده ی طفل معصوم به تو وصله. این پسره آدم خوبیه، ناسازگاری نکن، شب دراز است و قلندر بیدار،کاری نکن که پل های پشت سرت خراب شه، اگر خراب شد به کوه و دشت نزن، اینجا همه ی ما منتظرتیم و جات اینجاست، بین مایی که صد بار هم خطا بری بازم جات پیش ماست و مراقبتیم و دوستت داریم.