NOONBOOK :: نشر نون
3.25K subscribers
1.99K photos
44 videos
29 files
379 links
.:کانال رسمی نشرنون:. ارتباط با ادمین: @noonbook1
سفارش: @aknoonbook1
Download Telegram
وقتی مادربزرگ داری، انگار یک ارتش پشت سرت داری. این بزرگ ترین امتیاز یک نوه است: اینکه بدانی یک نفر همیشه طرف تو است، هرچه پیش بیاید. حتی وقتی اشتباه می‌کنی. در واقع، مخصوصا وقتی اشتباه می‌کنی.
یک مادربزرگ هم نقش شمشیر را دارد و هم نقش سپر. وقتی تو مدرسه می‌گویند السا «متفاوت» است، طوری که انگار متفاوت بودن به معنی بد بودن است، یا وقتی السا با بدن کبود از مدرسه به خانه می‌آید و مدیر مدرسه می‌گوید «باید یاد بگیرد با بقیه هم رنگ شود»، این جور وقت‌ها مامان بزرگ پشت او است.
#ما_در_برابر_شما #فردریک_بکمن #مادربزرگ_سلام_رساند_و_گفت_متاسف_است #مردی_به_نام_اوه #شهر_خرس #و_هرروزصبح_راه_خانه_دورتر_و_دورتر_می_شود #و_من_دوستت_دارم #بریت_ماری_اینجا_بود #تمام_آنچه_پسر_کوچولویم_باید_درباره_دنیا_بداند #پیشنهاد_کتاب #طرح_تابستانه #نشر_نون #کتاب #رمان #مادربرابرشما #تابستان_کتاب #مطالعه
@noonbook
🔴 نویسنده پرفروش نیویورک تایمز، آدام سیلورا، به ما یادآوری می کند که بدون مرگ زندگی وجود ندارد و بدون از دست دادن و فقدان عشق وجود ندارد. در این داستان ویرانگر و با شکوه در مورد دو نفر که زندگی آنها در جریان یک روز فراموش نشدنی تغییر می کند. 4 نظر ستاره دار!
در 5 سپتامبر، کمی پس از نیمه شب، عزرائیل با ماتئو تورز و روفوس امتريو را برای دادن خبر بدی تماس می گیرد: امروز آنها می میرند. ماتئو و روفوس هردو به طور کامل غریبه هستند، اما به دلایل مختلف، هر دو به دنبال ایجاد یک دوستی جدید درآخرین روز عمر خود هستند. اما خبر خوب اینست: یک برنامه برای آن وجود دارد. اسمش آخرین دوست است و از طریق آن، روفوس و ماتئو برای رسیدن به یک ماجراجویی بزرگ، برای تجربه یک روزه باهم ملاقات می کنند.
طبق سنت کتابهای " قبل ازسقوط من" و" اگر بمانم"، "هر دو در نهایت میمیرند"، اثر جادویی از نویسنده تحسین شده آدام سیلورا است که نخستین اثر او، "More Happy Than Not" است.اثری که ، نیویورک تایمز "عمیق" نامیده است.
#هردو_دو_نهایت_می‌میرند
#آدام_سیلورا
مترجمان: #میلاد_بابانژاد #الهه_مرادی
#نشر_نون #تابستان_کتاب #کتاب_خوب #کتاب_باز
@noonbook
وقتى نورا، از طرف دوستى كه سال‌ها از او بى‌خبر بوده به مهمانى دوستانه‌اى در ييلاقات شمال انگلستان دعوت می‌شود، رغبتى به تَركِ آپارتمان كوچك و دنجش در لندن و رفتن به اين سفر ندارد... چهل و هشت ساعت بعد، وقتى در بيمارستانى كيلومترها دورتر از خانه به هوش مى‌آيد، متوجه می‌شود كسى كشته شده است. مدام سؤالى در ذهنش تكرار می‌شود: "چه اتفاقى افتاده؟" يا "من چه كردم؟" نورا براى يافتن پاسخ بايد به جايى سرك بكشد كه سال‌ها از آن دورى گزيده است: به گذشته.

#در_یک_جنگل_تاریک_تاریک
#روث_ور
مترجم: شادی حامدی آزاد
#نشر_نون #تابستان_کتاب #کتاب_خوب #کتاب_باز #رمان_جنایی #معمایی #مرگ_خانم_وستاوی #زنی_در_کابین_ده #بازی_دروغ
@noonbook
اندوه، زمان را می‌خورد. صبور باش. زمان نیز اندوه را می‌بلعد.

#لارز
لوییز اردریک
مترجم #سعید_کلاتی
#نشر_نون #رمان #پیشنهاد_رمان #جمعه_با_کتاب #تابستان_کتاب
@noonbook
#پاره_های_کتاب
برنارد وارد کافه شد، یک لحظه زیر نگاه های کنجکاو چند تا مشتری که زیر چراغ های از ریخت افتاده ی نئون نشسته بودند، تاملی کرد و بعد با عجله بطرف صندوقدار رفت. صندوقدارها را همیشه دوست داشت، زنان چاق و چله، و محترمی که سرشان توی لاک خودشان است، و فقط صدای جیرینگ جیرینگ پول و یا ضربه زدن به کبریت است که آنها را به خودشان می آورد. زنِ صندوقدارِ اخمو ، با نگاهی حاکی از خستگی، سکه ای به او داد. ساعت تقریبا چهار صبح بود. جعبه ی تلفن کثیف وگوشی آن هم خیس بود. شماره ی جوزی را گرفت. تمام شب را توی پاریس راه رفته بود، تا به اندازه ی کافی خودش را خسته کند که بدون هیچ هیجان و احساسی به او زنگ بزند. اما چه معنی دارد که آدم در چنین ساعتی به یک دختر زنگ بزند. معمولا جوزی رفتارهای بد او را به رویش نمی آورد، اما این کار خود به خود نشانه ی نوعی مزاحمت بود؛ و برنارد آن را کوچک به حساب می آورد. او عاشق جوزی نبود، اما می خواست بداند که الان جوزی چکار داشت می کرد، و این فکر در تمام طول روز آزارش می داد.
#بی_سایگان
فرانسواز ساگان
مترجم: علیرضا دوراندیش
#نشر_نون #رمان #معرفی_کتاب #تابستان_کتاب
@noonbook