نیلوفر قائمی فر
24.2K subscribers
20 photos
20 videos
199 links
پیج اینستاگرام:
instagram.com/nilufar.ghaemifar2

بچه‌ها تمامی رمانای منو فقط از اپلیکیشن باغ استور تهیه کنید، تنها جایی که با رضایت خودم منتشر میشه و هر سایت و گروه و کانالی جز این منبع رمانهای منو منتشر کنه راضی نیستم و حرامه!
https://baghstore.net/
Download Telegram
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/88336

#چهل_و_چهار
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

به شقیقه ام اشاره کردم و با گریه گفتم:
-خیلی ضجر می کشم.
عطا که اون دست خونه روبروم نشسته بود، از جا بلند شد و به سمتم اومد. دستمو گرفت و گفت:
-خیله خب گریه نکن دیگه، من اومدم از حال بد خودم به تو بگم سبک بشم اما تو بدتر از منی.
دستمو از دستش بیرون کشیدم و اشکامو با پشت دستم پاک کردم و گفت:
-نکن یه وقت دستت کثیفه توی چشمت می ره. همین کور شدن تورو کم داریم.
خندیدم و به بازوش زدم و گفتم:
-زهرمار.
-اصلا پاشو بریم یه دوری بزنیم. افسردگی سبزی گرفتی هی نشستی سبزی پاک کردی و فکر و خیال به سرت زده و افسرده شدی.
با خنده گفتم:
-افسردگی سبزی! چه سریع هم اسم می ذاره.
به ساعت نگاه کردم:
-ده و نیمه کجا بریم؟
-پیاده یکم راه می ریم و هوای تازه به کله ات می خوره.
-از کاری که می کنم متنفرم. من آدم هنری ام، دوست دارم کار شاد انجام بدم، برقصم، یه چیزی رو رنگ کنم یا بکشم.
-خب شبا من میام برقص خستگیم در بره.
خودشم خندید و باز زدمش و با خنده گفتم:
-زهـــــــرمار، تو چیزی از هنر من نمی دونی.
-اتفاقا کورد ها توی فرهنگشون رقص هست. خیلی هم آدمای شادی ان و توی رقصشونم معنا داره و الکی یه سری حرکات انجام نمی دن. چرا نمی فهمم تو چی می گی؟ انقدر رقص مهمه که هر جا آهنگ کوردی بشنون از خودشون بیخود می شن و میان دست همو می گیرن و می رقصن. واقعا این مدل رقص جمعیتی رو توی چه فرهنگی دیدی؟ که همچین آداب و هم بستگی رو نشون بده؟
از جا بلند شدم و دستامو شستم و گفتم:
-عطا جان متاسفانه من نمی تونم اصل و نسبمو تغییر بدم وگرنه با این مُبلغی تو ، من تا حالا صد بار کورد شده بودم.
-نوچ نه!
ابرو بالا داد:
-می شدی هم فایده نداشت.
لب و لوچه امو کج کردم:
-عح دلتم بخواد!
-ریشه نداشتی اون وقت؛ کورد باید ریشه داشته بشه.
-پام یه زمان به شهرتون برسه می گم خاندانت بهت یه مدال افتخار بدن که تو...
عاصی شده گفتم:
-انقدر به نژاد و قومت مفتخری!
-کورد نیستی بفهمی.
خندید و درحالی که داشتم مانتومو می پوشیدم نگاش کردم. مانتومو ول کردم و به سمتش رفتم و سه چهار تا به بازو و پشتش زدم و سریع گفت:
-آخیش اینور پشتم بزن از صبح گرفته.
با خنده گفتم:
-زهـــــرمار، سریع رو هوا ماساژ می طلبه، راه بیوفت بریم.
از خونه بیرون اومدیم و شروع به پیاده روی کردیم، نفس های عمیق کشیدم و گفتم:
-چه سرمای خوبیه نه؟
-اینجا کلا هواش با خود تهران فرق داره و هواش تمیز تره. ساقی بیا شبا بریم بدوییم، الان که نمی شه باشگاه رفت حداقل یه حرکتی بزنیم.
-صبح باشگاه رفتم کلی تست رقص و فلان و بهمان ازم گرفت و آخر گفت هر وقت تعداد شاگرد هات به هفت نفر رسید بهت زنگ می زنم. انگار وعده ی سرخرمن داد!
-غیر رقص کار دیگه ای بلد نیستی؟
-نه چه کاری؟ منو هفده سالگی شوهر دادن و توی چاه عمیق انداختن. اینم هنر ذاتیم بود که نونمو درمی آوردم. مثلا تو این همه درس خوندی چرا نمی ری توی یه شرکت دست به کار بشی؟
-چون رزومه ی کاری ندارم، من فقط درس خوندم و بعد رفتم پیش بابام کار کردم. طرف که عاشق چشم و ابروی من نیست که منو همینطوری استخدام کنه؛ اول می گه رزومه ات چیه؟ سابقه ات چیه؟
-بلاخره باید از یه جا شروع کرد دیگه.

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/88379

#چهل_و_پنج
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

-نه این کارای کارمندی به درد نمی خوره، من دنبال یه کاری هستم بتونم خوب پول دربیارم و بارمو ببندم و برم.
-کجا؟! اون خراب شده ی غربت؟
-خراب شده چیه؟ کشور پیشرفت و منفعته. طرف هیچ کار و تحصیلی نداره و می ره پیشرفت می کنه. ساقی من اصلا درس خون نبودم و همین بابام گفت تو بخوای بری کانادا و آمریکا و استرالیا و هرجا بری باید تحصیلات داشته باشی وگرنه اگر همین طوری بری باید کارگری کنی.
-مثلا فکر کردی فوق لیسانس حسابداری تو برای اونوری ها خیلی شاخه؟ داداش کجا سیر می کنی؟ بازم باید بری عملگی، توی مملکت خودت جایگاه داری اما اونور باید بری حمالی.
-تو چند سال اونور بودی؟
با حرص و لج گفتم:
-برو گمشو، منو بگو دارم واسه تو جوش می زنم. برو همون تمیز کاری اون وری هارو بکن. می دونی چیه؟ یه عده رو می شناسم اینور دست به سیاه و سفید نمی زنن و عارشون میاد و اَه اَه و پوف پوف می کنن و بعد می رن یه کشور دیگه زمین می شورن، توالت می شورن... لعنتی تو انقدر پشتکار اگر توی مملکت خودت داشتی تا حالا یه کاره ای شده بودی. فقط عقده ی اینو دارن بگن ما فلان خراب شده ایم.
-من عقده ندارم و فقط دنبال فکرایی هستم که توی سرمه.
با تمسخر گفتم:
-پسر رویایی بابا.
-رویای تو چیه؟ بگو ببینم دختر چغر و مستقل و روشن فکر!
-اولا هیکتو مسخره کن دوما من لقمه اندازه ی دهنم برمی دارم. من دوست دارم...
با لبخند و شور ادامه دادم:
-تاتو آرتیست بشم.
شوکه گفت:
-چی؟
صورتشو جمع کرد و دستاشو رو به هوا گرفت:
-چی چی تیست بشی؟ تاتو آرتیست؟!!! اینم رویاست تو داری؟
-دوست دارم! رویای تو خوبه واسه من مسخره و کم ارزشه، خوشم میاد که نقاشی و طرح های من روی تن یکی تا ابد بمونه.
-تا ابد که نمی مونه و کمرنگ می شه ولی رویا یعنی چیزی که باعث پیشرفت و بزرگی و آدم بشه.
-شاید من در همین کار رشد کنم، قبلا دنبالش نرفتم چون اون شوهر..
با خنده گفت:
-عنتر
خنده ام گرفت و گفتم:
-آره همون! همین طوری مسخره می کرد.
-ولی من نمی خوام مسخره ات کنم؛ می گم چیزهای بزرگتر بخواه تا به سمتت بیان.
-اکی حرف تو درست اما نباید یه چیزایی بخوام که ضمیر ناخودآگاهم پس بزنه، آدم باید پلکانی همه چی رو طی کنه، من الان هی بگم بنز می خوام، بنز بنز و همین جا بشینم و از جام تکون نخورم که کائنات شصتشونو نشونم می دن.
خندید و گفت:
-بیا بریم یه چایی بخوریم.
به اون دست خیابون نگاه کرد و گفت:
-اونجا چای داغ هم داره، ببین مردم از آب جوش و نپتون هم پول درمیارن، من قبلا به این چیزا فکر نمی کردم.
مکثی کرد و سرشو به طرفین تکون داد و اون پروسه ی ادا با لبشو درآورد و گفت:
-نه نگاه نمی کردم؛ چرا؟
-چون آدم بی نیاز کوره! مثلا وقتی سیر هستی هیچ رستورانی برات قابل توجه نیست.
عطا دوتا لیوان کاغذی چای گرفت و لبه ی جدول نشستیم. بهم نگاه می کرد و با تعجب سرمو کمی عقب دادم و گفتم:
-چیه؟
-هه! باورم نمی شه من با یه زن بتونم این مدلی رفاقت کنم که...
چشماشو کمی جمع کرد و دو سه تا پلک زد و گفت:
-اینطوری که انگار دوست منی، دوست دختر نه ها منظورم دوسته! آخه من اصلا با دخترا حرف زدنم نمی اومد، بشینم در مورد خواسته هام، هدف هام، دردهام...با پسرش هم حرفم نمی اومد چه برسه دخترا! هر روز دارم به این فکر می کنم. اولا خب می دونم آدما سعی می کنند فقط خوبی هاشونو بهم نشون بدن اما تو خودت بودی.
-مگه تو خودت نیستی؟
-نه منظورم برخوردته، یه مدلیه که شبیه بقیه نیست.
-اون بقیه ای که می گی قبلا به نیت اینکه تو دوست پسرشونی جلو اومده بودن، چه انتظاری داشتی که بیان ناله های تورو گوش بدن؟
خندید و گفت:
-به هر حال باید رفیق همه حال من می شدن، شاید می خواستم بگیرمشون!

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/88424

#چهل_و_شش
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

-عزیز من داری می گی دوست دختر! تو می گفتی من می خوام بگیرمت بعد ناله می کردی ببین می مونه یا نه.
-دخترای منفعت طلب!
چپ چپ نگاش کدم و گفتم:
-به قول خودت...
قیافه امو چپ و کج کردم:
-اَخی، نه که تو بهشون می گفتی دردت چیه؟
با شیطنت نگام کرد:
-دردت چیه؟
با خنده گفتم:
-برو گمشو مسخره!
خندید و گفت:
-پاشیم؟
سری تکون دادم و به لوازم ورزشی توی پیاده رو نگاه کردم و گفتم:
-تو تا حالا با اینا ورزش کردی؟
-نه! اصلا مگه کار می کنند؟ من فکر می کردم دکورن!
خندیدم و به سمت یکی از لوازم رفتم:
-این چیه؟نردبومه؟
غش غش خندید و کف دستشو روی سرم گذاشت و گفت:
-این نردبومه؟ بارفیکسه مجید دلبندم!
خندیدم، انگار نردبومو افقی گذاشته بودن.
-چرا انقدر بلنده؟
تا اینو گفتم دو طرف کمرمو گرفت و بلندم کرد. جیغ کوتاهی زدم و گفت:
-بگیر بگیر..
کله اشو محکم توی بغلم گرفتم و گفتم:
-نه منو بذار پایین، من از ارتفاع می ترسم؛ می افتم.
همونطور موند و گفت:
-بابا دستتو به میله بگیر، کلا یه متر با زمین فاصله داری، بگیر.
-نمی خــــــوام بذارم زمین.
بالاتر گرفتم و جیغ کشیدم. خندید و همونطور که دو طرف کمرمو گرفته بود، تکونم می داد که صدای تک آژیر پلیس اومد. عطا سرشو عقب کشید و به سمت خیابون نگاهی کرد. با صدای خفه بدون اینکه نگاه کنم گفتم:
-پلیسه؟
منو زمین گذاشت و سرم گیج رفت. آرنجشو با یه دستم کشیدم و عطا بدون هیچ مقدمه ای سریع گفت:
-خانوممه! خونه ی پدر خانومم همین جاست می خواین بیایید...
پلیس-این کارا چیه توی خیابون؟
عطا-ببخشید.
مامور نگاهی به من و بعد به عطا کرد و رفت. تا رفت محکم شروع به زدن عطا کردم و گفتم:
-هی می گم منو بذار زمین، بذار زمین.
یه قدم عقب رفت و گفت:
-آرام!
عصبانی و بلند گفتم:
-سریع هم داره دعوت می کنه؛ کدوم پدر خانوم؟
-پس چی؟ به پته مته بیوفتم که شر بشه و بگن عه ارتباط نامشروع؟
-حالا می گفت بریم کجا می رفتی؟
-باید می دوییدی دیگه! در می رفتی.
با تعجب گفتم:
-در می رفتیم؟ عطا تو دیوونه ای؟ با لنگ های دراز تو یکی اینجا پا می ذاری و یکی اون سر خیابون، من دو روز طول می کشه تا به قدمای تو برسم.
-دستت درد نکنه منو زرافه هم کردی! من...
مکثی کرد و قاطعانه گفت:
-نرمالم تو کوتاهی.
-تو دو متری، تو نرمالی بعد من صد و شصتی آنرمالم؟
-دو متر نیستم و یک و نودم.
-ماشاءالله مامانت زیادی آب و کود زیر پات ریخته.
خندیدم و گفت:
-تو رو هم زیادی جلوی آفتاب گذاشته رشدت سوخته.
با دهن کجی گفتم:
-خانومم!
با خنده گفت:
-باشه ناراحتی می گم مادرم.
دنبالش دوییدم و سریع فرار کرد. تا سر چهار راه دنبالش رفتم و جای عملم درد گرفت. سرجام ایستادم و عطا دورتر از من ایستاد و گفت:
-چی شد؟
نفس زنان گفتم:
-پهلو...عملـ....عملم...
-اُ...عملت!

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/88424

#چهل_و_هفت
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

دست به کمر یکم خم شده بودم و من این سمت چهار راه و عطا سمت دیگه بود و داشت آروم آروم به سمتم می اومد که یه ماشین مشکی با شیشه های دودی جلوی پام ترمز زد.
قلبم هری ریخت، انگار ضربان قلبمو توی سرم می شنیدم و دستام از پهلوم هام آزاد شد. ساشاست؟چشمامو تا ته باز کرده بودم و به شیشه ی ماشین زل زده بودم. تنم یخ کرده بود و نفس هام بلند و کش دار شده بود.
شیشه رو پایین داد و حس می کردم از خیرگی سرما به قرنیه چشمام می خوره. منتظر دیدن چهره ی ساشا بودم. فقط از سینه به پایین راننده در معرض دیدم بود، به سختی یه قدم به عقب رفتم تا چهره اشو ببینم. منو ببره خونه؟ به اون جهنم؟ باز...باز...
صورتشو دیدیم و چند ثانیه طول کشید تا تشخیص بدم که راننده ساشا هست یا نه! چند ثانیه که برام اندازه ی چند ساعت بود. یه صدا عین بمب توی سرم ترکید:"ساشا نیست، نیست..."
سرمو بلند کرم و دیدم عطا جاخورده و منتظر وسط خیابون ایستاده و پرسشگرا نگام می کنه. انگار مونده که جلو بیاد یا نه و نمی دونه من می خوام با طرف برم یا می خوام اون بیاد و یه چیزی به طرف بگه که بره.
ازم اجازه ی دخالت می خواست، اونم وقتی می دیدم که عضلات صورتش دچار انقباض شده، سرمو به تایید تکون دادم، انگار تا حالا زیر آب بودم و صدای راننده رو محو می شنیدم و تازه فهمیدم چی می گه:
-کار می کنی؟
عطا به شیشه ی طرف راننده زد و شونه های من از جا پرید و راننده خیلی عادی به سمت عطا برگشت. شیشه رو پایین داد و عطا که دستاشو بالای پنجره ی ماشین باز کرده بود، سرشو پایین آورد و گفت:
-داداش کاری داری به من بگو چی می خوای؟
راننده نگاهی به عطا کرد و رو به من برگشت که عطا محکم روی سقف ماشین زد و باز شونه های من پرید و عطا گفت:
-به من نگاه کن!
طرف توی جاش جا به جا شد و گفت:
-اشتباه گرفتم.
عطا سری به تایید تکون داد و طرف گاز داد و رفت.
-چرا مثل چلمنگ ها نگاش می کنی؟
-فکر...فکر کردم ساشاست.
به سمت ماشینی که می رفت، نگاه کردم و گفتم:
-اصلا ماشینشم فرق داره ولی من تا رنگ و شیشه های مشکی رو دیدم هول کردم، نگا...
دستمو به دستش زدم:
-یخ کردم!
-چرا؟!! ترسیدی تورو با من ببینه؟
-نه!! منو ببره.
-کجا؟ خونه اتون؟
-به اون جهنم نه خونه!
رومو برگردوندم تا برم که آرنجمو گرفت و گفت:
-وایستا ببینم.
کف دستمو روی شکمش گذاشتم تا عقب برونمش و گفتم:
-عطا نکن حالم بد شد، خدا لعنتش کنه.
-چرا نمی گی؟ برای چی ازش می ترسی؟
-از اون نمی ترسم، از کاراش، از خواسته هاش و اجبارهاش می ترسم؛ خودش که زپرتی دیلاقه.
-خیله خب چیکار کرده؟
عصبی گفتم:
-نمی خوام بگم، ول کن اَه.
آرنجمو از توی دستش بیرون کشیدم و دنبالم اومد و گفت:
-بگو شاید بتونم کمکت کنم.
-کسی نمی تونه کمکم کنه.
دنبال من می اومد و من جلو جلو راه می رفتم و توی سرم همه چی رو مرور می کردم. نگاه اون لحظه عطا وسط خیابون وقتی که یه پاش جلو و یه پاش عقب بود اما توی جاش آماده باش ایستاده بود.
چه فکری می کرد؟ فکر می کرد من سوار ماشین می شم؟ فکر می کرد اگر نزدیک بشه من بهش می گم به چه حقی دخالت می کنی؟ غیرتی شده بود؟ غیرت بود یا وظیفه؟ یا... یا یه حس مسئولیت؛ مسئولیت؟!!!
نگاهش، نگاه لعنتیش چرا اون شکلی بود؟ وقتی تنهاییم یه مدلی نگاه می کنه، یه جور که انگار آماده باشه برای چراغ سبز از طرف من! زیر یه سقفیم و مسلما این انتخاب درستی نبوده و شرایط و موقعیت براش جلب توجه کرده.
پسر ندیده و بی تجربه ای نیست که هرچی براش جلب توجه کنه اما داره یه رفتارهایی می کنه ولی جرات نداره که بروز بده. لعنتی....لعنتی من پول می خوام...
-چرا انقدر تند می ری؟
ایستادم و به سمتش برگشتم و شاکی گفتم:
-اونجا ایستاده بودی فکر کردی می خوام سوار ماشین یارو بشم؟
جاخورده صورتشو جمع کرد و سرشو کمی جلو آورد و گفت:
-چی؟!!!!
دستاشو رو به هوا گرفت:
-چی می گی؟
-اونجا وسط چهار راهو می گم.
-من اصلا نمی دونستم باید چیکار کنم...

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/88424

#چهل_و_هشت
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

-من اصلا نمی دونستم باید چیکار کنم، نمی دونستم اونطوری که تو داری به ماشین نگاه می کنی اصلا طرف آشناست یا نه. اگر شوهرت یا برادرت می بود من نمی تونستم جلو بیام چون نمی خوام برات دردرسر درست کنم. ایستاده بودم تا تو یه حرکتی کنی تا من بفهمم طرفو می شناسی یا نه.
آروم تر نفس کشیدم و سرمو به تایید تکون دادم و گفتم:
-آره.
-چی آره؟
-یعنی...یعنی کار درستو تو کردی.
-شوهر عنترت چیکار کرده؟
کلافه و عصبی درحالی که چشمامو براش درشت کرده بودم، گفتم:
-نمی خوام بگم چرا هی می پرسی؟ زندگی شخصی منه.
عطا دهن باز کر تا چیزی بگه اما هر وقت نفسشو بالا می آورد که حرف بزنه ، نفسشو فرو می خورد و آخرسر به یه سمت دیگه نگاه کرد. برگشتم و با قدمای بلند به سمت خونه رفتم.
محل خونه رو دور زده بودیم و برای اینکه برگردیم باید از بزرگراه رد می شدیم.
جلوی خیابون ایستادم و عطا با تعجب گفت:
-داری چیکار می کنی؟
-دارم می رم که برسم خونه؛ معلوم نیست؟
-از بزرگ راه می خوای رد بشی؟ باید از روی پل بریم.
به پل نگاه کردم:
-من عمرا از پل رد بشم؛ من از ارتفاع می ترسم.
-ساعت دوازده شبه و این ساعت ماشین ها توی بزرگ راه با سرعت صد و بیست رد می شن. این بزرگ راه هم دوربین نداره و این یعنی سرعتشون خیلی زیاده! می خوای بزنن لهت کنن؟
-من همیشه از اینجا رد می شم.
قاطع و شمرده و محکم گفت:
-از روی پل رد می شیم.
-تو از روی پل رد شو اما من از بزرگ راه در می شم.
بازومو گرفت و با دندونای روی هم، جفت پاهامو روی زمین قفل و باسنمو عقب داده بودم تا زورم بهش برسه و گفتم:
-من از روی پل نمیام.
با تحکم و دیکتاتوری با اون صدای خش دار و منحصر به فردش گفت:
-میای!
-مگه تو نفهمی؟ می گم از ارتفاع می ترسم حالم بد می شه.
-چشماتو ببند.
-مگه بچه ام که گول بخورم؟
منو می کشید و زورشم زیاد بود. مگه زور من بهش می رسید؟ من فقط دست و پا می زدم و جیغ ها خفه می کشیدم. به نرده های فلزی چسبیده بودم و گفتم:
-من نمیام.
با اخمای درهم کشیده و چشمای کفری و لحن جری گفت:
-باید...باید بیای!
-من اصلا می خوام بمیرم به تو چه.
روی پله ها رفت و منو یه جوری کشید که دستم از نرده ها کنده شد. از ته گلوم جیغ زدم:
-نکن من از ارتفاع می ترسم بی شعــــــــــــور.
-نمی فهمی دارم نجاتت می دم؛ یه روانی...
صدای یه چیزی از دور اومد، یه صدایی شبیه وتور بود و تا شروع شد عطا با همون خشمی که کنترل می کرد و منو به سمت خودش می کشید، چونه امو گرفت و به سمت چپ بزرگراه برگردوند و گفت:
-اونجارو نگاه کن، داره یه موتور cb1400 میاد.
تا جمله اشو تموم کنه یه چیزی عین شبح رد شد، جاخورده با چشمای گرد دست عطا رو پس زدم و به سمت راست نگاه کردم:
-رد شد؟!!!
با حرص گفت:
-و اگر تو اون وسط اتوبان بودی مرده بودی می فهمی؟
درحالی که محکم با یه دست نرده رو گررفته بودم، سینه سپر کردم و با لج گفتم:
-ولی من بالا نمیام.
-نمیای؟ مگه دست توئه؟
با یه حرکت منو از نرده ها جدا کرد و جیغ زدم:
-مرده شور اون زور خرتو ببرن، من می ترسم...بذارم زمین.
شبیه یه گونی منو روی دوشش انداخته بود و از پله ها بالا می رفت و منم جیغ می کشیدم. به بالای پل رسیدیم و چشمم به پایین افتاد، از ترس قلبم داشت از تپش می ایستاد.
می لرزیدم و عرق سرد روی تنم نشسته بود. چه غلطی کردم کاش مسیرو برمی گشتیم؛ چرا دور نزدیم؟
جیغ زدم:
-عطا؟ عطا توروخدا جون بابات منو بذار پایین، حالم داره بهم می خوره.
تا منو پایین گذاشت، کف پل نشستم و دو دستی به میله ها چسبیدم. عطا هاج و واج نگام می کرد، زانوهامو توی بغلم جمع کرده بودم و عطا با همون تعجب گفت:
-ساقی داری شوخی می کنی؟
چشمامو محکم بسته بودم و با ترس و چیزی شبیه جیغ گفتم:
-من دارم سکته می کنم لعنتی، خدا لعنتت کنه عطا.
جلوی پام چنباتمه زد و گفت:
-ساقی! تو که نمی تونی اینطوری وسط پل بشینی.
-تقصیر توی بی شعوره، هرچی می گم می ترسم نمی فهمی.
-بیا؛ بلند شو من می گیرمت، اگر بلند نشی مجبورم دوباره روی کولم بندازمت.
با حرص نگاش کردم:
-مگه من گونی برنجم که منو روی کولت می ذاری؟
-بلند می شی؟
جدی و مصمم بود و عصبی و پرخاشگر گفتم:
-حالم از کارات بهم می خوره عطای نفهم.
زیر آرنجمو گرفت و گفت:
-پاشو، تو اصلا اینور اونورو نگاه نکن.
می خواستم از جا بلند بشم اما پاهام می لرزید.
*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/88625

#چهل_و_نه
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

می خواستم از جا بلند بشم اما پاهام می لرزید. دستام از ترس یخ کرده بود و کم مونده بود گریه کنم.
زیر آرنج دیگه امو گرفت:
-بیا چشمتو ببند...ول کن دیگه اون نرده ی لامصبو.
-خدایا چه غلطی کردم چرا دور نزدم برگردیم خونه؟ خـــــــــــدا بکشتت عطا.
-بیا بیا ول کن نرده رو.
نرده رو ول کردم و با یه دستم پشت پلیورشو توی چنگم گرفتم و با دست دیگه ام کنار پهلوشو گرفتم و چشمامو محکم بسته بودم، هیچ وقت توی این حالت نبودیم اما اون ترس داشت منو می کشت و حتی به گریه افتاده بودم.
-حالا هرکی ندونه می گه داره از بین دو کوه از روی یه بند رد می شه.
-دهنتو ببند بی شعور. من از اول می دونستم بی شعوری.
-خوب جایی هستی ها؛ می خوای پرتت کنم؟
یه جیغ بنفش کشیدم که ارتعاش صدام توی فضا پیچید. بیشتر بهش چسبیدم. چشمامو انقدر محکم بهم فشار می دادم که مغزم درد گرفته بود و دیگه فشار از چشمم گذشته بود.
-پله است، پاتو به پام بچسبون و با من قدم بردار.
آروم آروم ردیف اول پله هارو گذرونیدم. از یه حد ارتفاع که گذشتیم ولش کردم و پایین دوییدم. حالم انقدر بد شده بود که پایین پل هوایی افتادم. عطا اول فکر کرد دارم ادا درمیارم و بالا سرم اومد و دست به کمر ایستاد و گفت:
-من موندم چطور از طبقه ی اول خونه که به کوچه نگاه می کنی؟ چون پنجره نرده داره نمی ترسی؟...ساقی؟
دراز به دراز روی پله های پایین پل هوایی افتاده بودم و جونم از تنم رفته بود.به سمتم حائل شد و گفت:
-ساقی؟ پاشو مسخره بازی درنیار. خودتو رو پله ها انداختی چرا!
از بی جونی ناله کردم، فشارم افتاده بود و با تردید گفت:
-ساقی؟
ناله کردم:
-هــــوم؟
-چرا اینطوری می کنی؟ پاشو.
-نمی تونم.
زیر آرنجمو گرفت و منو از حالت خوابیده بلند کرد و نشوند و گفت:
-ساقی یه پل هوایی بود این چه حرکاتیه؟ عه!
وقتی دید واقعا حالم بده و ازجام تکون نمی خورم و نمی تونم مثل قبل جوابشو بدم، نگران تر گفت:
-می خوای بریم درمونگاه؟ به خدا من باورم نمی شه تو انقدر ترسیدی.
گردنم از بی حالی شل شده بود و به عقب می رفت. با ترس گفت:
-عه! نکن! داری اینطوری می کنی که تلافی اجبار منو بکنی؟هی! چت شده ساقی؟...ساقی؟
چشمامو باز کردم و نالیدم:
-دهنتو ببند.
-چیکار کنم؟ بریم درمونگاه؟
-نه فقط...فقط دهنتو ببند.
یکم ساکت شد و به سختی از جا بلند شدم و شالمو سرم کردم و گفت:
-دستتو بگیرم؟
-لازم نکرده.
راه افتادیم. از کاری که کرده بود، عصبی بودم و از اینکه نتونسته بودم با ترسم کنار بیام بیشتر عصبی بودم. بوی تن عطا توی مشامم رفته بود و این بدتر منو به عصیان می کشوند. چرا باید باهاش هم خونه باشم؟ چرا نباید به ترسم غلبه کنم؟ چرا بهش چسبیدم؟
داشتم خودخوری می کردم، شاید اگر مجرد بودم مهم نبود و حداقل برای من که قید و شرطی در زندگیم نیست مهم نبود اما من یه زن متاهلم، درسته ساشای عوضی حتی کمتر از یه پِهنه....نه حیوان، نه نباتات نه... نباید به بدترین چیز موجود در جهان تشبیهش کرد، نباید یه حیوونا و گیاها توهین کرد و فقط یه انسان می تونه پست ترین موجود جهان و اعلم ترین درجه ی آفرینش باشه.

به ساشا متعهد نیستم اما به قوانین خودم متعهدم! الان که کاری نمی تونی بکنی ساقی! فقط سر سنگین تر باش تا حد خودشو بدونه.
-ساقی؟
الان انقدر ازش شکارم که حتی نمی خوام باهاش حرف بزنم و این تمایل من انقدر به درازا کشید و تمام مسیر ساکت بودم و با عطا حرف نمی زدم و اونم اصلا اصراری برای حرف زدن، نداشت و همونطور سکوت اختیار کرد بود و دمغ به کار خود مشغول بود.
وقتی به خونه رسیدیم بقیه سبزی هارو پاک کردم و اونم سالاد هارو بسته بندی کرد. من حتی سرمو بلند نکردم نگاش کنم اما می فهمیدم عطا هر از گاهی بهم نگاه می کنه و بار سنگین نگاهشو حس می کردم ولی بهش توجهی نمی کردم.
کارم که تموم شد بدون شب بخیر به اتاقم رفتم و درو بستم. هر شب پشت در یه شیشه شیر خالی می ذاشتم که اگر من خواب بودم و عطا در اتاقو باز کرد، در به شیشه بخوره و بشکنه و من بشنوم. شیشه هم یه مدلی پشت در می ذاشتم که تا در باز شد بیوفته و بشکنه.
توی رخت خواب همش صحنه ای که روی پل محکم بهش چسبیده بودم و اونم منو گرفته بود به ذهنم می اومد...

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :

https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6

قسمت #چهل

رمان #وسوسه_های_شورانگیز

بقلم #نیلوفر_قائمی_فر

فروشگاه اصلی
@baghstore


گوشی رو قطع کردم، به ترافیک رسیدم... ماشینش چند تا ماشین عقب‌تر بود... دقیقاً نمیدونم تو چه مسیری داشتم می‌افتادم، گاهی ترافیک باز میشد، گاهی بسته میشد.. گوشیم همچنان زنگ میخورد... به یه مسیری رسیدم خیابون و کوچه‌ها رو میدیدم، جلوتر ترافیک بود باز، بدون راهنما زدن راه گرفتم ماشینو آوردم کنار، گوشیمو تو جیبم گذاشتم به پشت سرم نگاه کردم، ماشینش نبود باید فرار کنم، کیفم کوچیک بود کج رو شونه‌ام بود، با تاکسی میرم. دیگه پیاده شدم از رو گاردریل‌ها پریدم... دوییدم، می‌ دوییدم فقط یه جوری که نفسم کم اومده بود اما از حرکت نمی ‌ایستادم، افتادم توی یه کوچه، ایستادم، کجا؟ مهم نیست اولین تاکسی و دربست بگیر برو...
هوا داشت به غروب نزدیک میشد... گوشیم زنگ میخورد، برگشتم پشت سرمو نگاه کردم هیچ کس نیست، جواب دادم.
منصور: مایا... مایا چرا جواب نمیدی؟!!! کجایی؟ «نفسم از دوییدن بالا نمی‌ اومد نفس‌زنان گفتم»:
- ماشینو... ماشینو پارک... پارک کردم... دوییدم...
منصور: خب کجایی؟! ... مایا؟ ماشین کسری چیه؟! یه رنجروور وی 8 نیست؟
نفسی کشیدم گفتم: چرا!
منصور: پشت ماشینت نگه داشته... «منصورم صداش میلرزید با اینکه با مهارت میخواست پنهانش کنه گفت»: بدو مایا... بدو خودتو به یه جای امن برسون...
گوشی رو قطع کردم، گذاشتم تو جیبم، برگشتم که به مسیرم ادامه بدم دیدم پشتم ایستاده از ترس یه جیغ کشیدم، یه قدم به عقب رفتم، باید پشت سرم میبود، من تمام مدت تماس رو به پشت سر مسیرم ایستاده بودم که ببینم یه وقت نیاد چرا سر از اینور درآورده...
چشماشو ریز کرد و گفت: منو مسخره خودت میکنی؟
یه قدم به عقب رفتم و گفتم: پرونده و جرمتو سنگین ‌تر نکن، تو منو زده بودی...
کسری: ولی انگار حسابی نزده بودم... «مایا آروم باهاش حرف بزن، شمرده و آروم گفتم»:
- کسری من دوستت ندارم، چرا هم خودتو اذیت میکنی هم منو؟
کسری: مگه دست توعه؟! تو باید منو بخوای من شوهرتم.
- من نمیخوامت، برو دنبال کسی که لیاقتتو داشته باشه.
من عقب میرفتم و اون جلو میومد، لبمو به دندون گرفتم و کسری گفت:
- من میتونستم همون شب ببرمت اما بهت فرصت دادم تا به خودت بیای، انگار بد کردم، میخواستم برات عروسی که آرزوشو داشتی بگیرم «سری تکون داد و گفت»: لیاقت نداری؛ باید با کتک ببرمت...
- من با... با تو هیچ جا نمیام...
کسری که از حرص نفس نفس میزد دندوناشو رو هم گذاشت و گفت:
- تو غلط کردی نمیای... تو زن منی.
- من زن تو نیستم، منو به زور عقد کردن، عقد به زور باطلِ.
کسری: اینارو اون ویکله تو سرت فرو کرده؟! با اونی آره؟
- ازت متنفرم دست از سرم بردار باباجون، دوستت ندارم، حالم ازت بهم میخوره، چطوری کسی که دوستت نداره رو میخوای؟
کسری: چند بار باهاش خوابیدی؟
- خفه شو کثافت مگه من مثل توام؟ حق نداری به منصور توهین کنی.
کسری با حرص گفت: هان چیه؟ بهت برخورد؟ «پرید موهامو از پشت گرفت جیغ زدم»: ولم کن عوضی، ولم کن از پشت سرم گفت: خونه‌ ی اونی آره؟ به اسم خونه‌ ی اون خاله هرجاییت میری پیش اون وکیله...
با آرنجم زدم تو شکمش موهامو ول کرد اومدم بدوام کمرمُ یه جوری محکم گرفت کشید که اصطکاک به وجود اومد با زانو خوردم زمین، موهامو از پشت دور دستش پیچید جیغ زدم کوبید تو صورتم طعم تلخ و شور خون کاممُ پر کرد با حرص گفت:
- آدمت میکنم، یه دُنگ شرکت به نام بابای مفت خورت زدم گفت از طلاق منصرفت میکنه، باباتُ عرضه نداره من آدمت میکنم...
جیغ زدم: کمک... کمکم کنید...
کسری تا صدای جیغو شنید منو گرفت زیر مشت و لگد... توی اون همه ضربه میخواستم فرار کنم، میگرفتتم میکوبید و زمین به درخت به دیوار، ملت جای کمک فیلم میگرفتن، یکی نمیگفت «آخه یارو چرا میزنیش از موهام گرفتتم گفت: راه بیا، میریم خونه‌ مون عشقم...»...
انقدر کتکم زده بود، گیج بود، گوشیم زنگ خورد... به سرفه افتاده بودم، بازم جیغ زدم: زنگ بزنید .... زنگ بزنید 110...
کسری: خفه شو راه بیا... «صدای آژیر ماشین پلیسو که شنیدم، انگار انرژی گرفتم با توم قدرت جیغ زدم: کمک...
کسری دهنمو محکم گرفت و با حرص گفت:
- خفه شو... خفه شو...
پرش به قسمت یک :

https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6

قسمت #چهل_و_یک

رمان #وسوسه_های_شورانگیز

بقلم #نیلوفر_قائمی_فر

فروشگاه اصلی
@baghstore


دستشو گاز گرفتم. تو نور کوچه دیدم که خون دهنم به دستش مالیده شده، تا دستشو عقب کشید، جیغ زدم، کسری هم کله و صورتمو کوبید تو دیوار...
صدای مأمورا اومد، موهام هنوز تو دستاش بود مأمور گفت:
- ولش کن، ولش کن...
کسری: زنمه.
- بهت میگم ولش کن. «من نمی دیدمشون ولی،‌ اما کسری رو دو نفری گرفتن، بی جون افتادم رو زمین، یکی از مأمورا گفت»: خانم... خانم میتونی راه بری...
دیگر حتی نمیتونستم حرف بزنم...
سرمو به دیوار تکیه دادم، صدای منصورو شنیدم... اومد طرفم، دویید با هول گفت: مایا... مایا....
مأمور: آقا، خانمُ....
کسری: کثافت تو باعث شدی زندگی من بهم بریزه...
منصور که چُنباتمه زده بود مقابلم، بلند شد عصبی یقه‌ی کسری که پلیسا گرفته بودنو گرفت و گفت:
- نامرد، زدی لَت و پارش کردی حیوون، حیوون...
کسری با پوزدخند گفت: حال داده؟ آره؟ من که شوهرشم هنوز بهم حالی نداده اما به تو داده نه؟
منصور با مشت کوبید تو دهنش و کسری قهقهه زد و پلیسا هیچی به منصور نگفتند، من آب شدم جلو منصور دلم میخواست جیغ بزنم «خفه شو مرتیکه» اما جون نداشتم، منصور با حرص گرفت:
- من پدر، پدرسوخته‌ اتم درمیام خودت که سهلی.
کسری رو در حالی که میبردن، کسری میگفت: خوشگله نه؟ خوش هیکله نه...
منصور: دهنتُ ببند مرتیکه...
منصور برگشت نگام کرد اومد طرفم، اومد بلندم کنه زیر لب با بغض گفتم:
- ببخشید... ببخشید..
منصور عصبی بود اما لحن و صداش آروم بود گفت:
- تو چرا عذرخواهی میکنی، بلند شو باید ببرمت بیمارستان، میتونی تحمل کنی تا اورژانس بیاد؟ گزارش اورژانس میخوام؟ «یکی از پشت سر منصور گفت»: آقا... آقا... «منصور برگشت و یه پیرمردی گفت»:
- من صاحب این سوپرمارکتم، من زنگ زدم پلیس و آمبولانس دیدم دارن میزننش اما،... دختر ببخشید من ترسیدم بیام جلو...
پوزخندی به بدختی خودم زدم و منصور گفت:
- دستت درد نکنه عمو... «صدای آمبولانس اومد و منصور گفت»:
- من پشت سرت میام باشه، من پشت سرتم...
با آمبولانس رسوندنم بیمارستان، تا برسیم بیمارستان به سر و وضعم ظاهریم رسیدگی کردن، وقتی وارد بیمارستان شدیم منصور هم باهام اومد، گیج و پریشون بودم، فقط گوشام خوب میشنید. منصور زنگ زد به بابا، صدای مکالمه‌اشون میومد:
منصور: پاشو بیا به آدرسی که میفرستم... آدرس کجا دوست داری باشه؟ داریوش تو کی انقدر عوض شدی؟ عوشی شدی هان... چمه؟! چمه؟! کسری مایا رو زده، دکترش میگه دنده‌اش ترک خورده می‌فهمی... از دم دانشگاه دنبالش کرده بود... داریوش؛ تو پدرش...« با حرص و صدای خفه داد زد»: داریوش بی‌غیرت میگم زدتش... دختره رو لِه کرده... خاک تو سرت داریوش، خاک تو سرت، حیف این دختر که تو باباشی، این بچه عین دسته گل میمونه، دادیش به یه عوضی پرپرش کنه؟ دیروز دادگاهش بود تو کدوم گوری بودی؟ کتایون اومد نشست لام تا کام حرف نزد تو کدوم گوری بودی... جلسه داشتی؟! داریوش دادگاه دخترت بود میفهمی؟... کی میگه؟ ... چی؟! داری تلاش میکنی مایا بره سر خونه و زندگیش؟!... واااای، واااای داریوش! تو دیوونه شدی رفت، مرتیکه میگم زده لهش کرده تو تلاش داری میکنی؟! متأسفم برات... این دختر هنرمنده، ورزشکاره، از هفده سالگی خرج خودشو درآورده، این بچه آینده داره، لیاقتش اینه که گیر اون عوض احمق بیفته که تو خیابون داد میزنه میگه «بهت حال داده نه؟» «...» داد زد، توی بیمارستان بدون کنترل داد زد، حس کردم اوضاع چقدر وخیمه که منصور داره اینطوری داد میزنه»:
- خفه شو مرتیکه میگم «پاره‌ی تنت حیفه» میگی «کی باهاش بودی» چقدر بی‌شعوری آخه.
گویا تماسُ قطع کرد... آروم گفت: ببخشید... ببخشید... «نمیدونم از کی عذرخواهی میکرد، اومد تو اتاقم، دید دارم نگاش میکنم با بغض گفتم»:
- عمو منصور.
پریشون بود، صورتش برافروخته بود، چشمای آبیش توی مویرگ‌های سرخ چشمام غرق بود با صدای گرفته گفت: جان؟
- ببخشید به خاطر من تهمت شنیدی.
پرش به قسمت یک :

https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6

قسمت #چهل_و_دو

رمان #وسوسه_های_شورانگیز

بقلم #نیلوفر_قائمی_فر

فروشگاه اصلی
@baghstore


چشمای منصور به اندازه‌ی یه دنیا غم زده شد و گفت:
- چی میگی مایا؟! برای من مهم نیست،‌ من از این حرفا زیاد شنیدم، دارن به تو تهمت میزنند.
- بابام یه دُنگ شرکت کسری رو گرفته «منصور با تعجب و چشمای گرد نگام کرد، با بغض گفتم»:
- عمو منصور، از بابام متنفرم... به خدا ازش متنفرم... «زدم زیر گریه و گفتم»: متنفرم، عمو منصور...
منصور اومد جلو کنارم نشست، روی تخت و سرمو تو بغلش گرفت و های های من گریه کردم...
آروم زیر لب می‌گفت: آروم باش... آروم باش عزیزم...
بعد چند دقیقه صدای مامان اومد، تو دلم اون لحظه یه جمله گفتم «سگ مامان می ‌ارزه به بابا» بدترین حرف یه بچه است اما این پدر برای من حرمت نذاشته بود که براش نگه دارم...
منصور که کل جریانُ برای مامان تعریف کرد، مامان به گریه افتاده بود اما همین که جریان یه دونگ گفت، مامان شبیه اسفند رو آتیش شد، منصور با اعتراض گفت:
- چه فکری میکنه کتایون؟ آدم به ازای چی میتونه بچه ‌شو بفروشه؟
مامان سری با حرص تکون داد و گفت:
- این مرد منم میفروشه چه برسه به بچه‌اش... «به مامان مشکوک نگاه کردم و زیر لب گفتم»: یه دونگ گرفته؟ به چه حسابی؟
اومدم بگم «که منُ منصرف کنه» که مامان گفت: به نام خود داریوش زده؟
به منصور نگاه کردم، بغضمو منصور تو چشمام دید سری به تأسف تکون دادم و رومو برگردوندمو و منصور با حرص گفت: مگه مهمه؟ مهم اینه که یه حیووننم با بچه‌اش این کارو نمیکنه.
مامان زل زد به منصور،گوشیم به صدا دراومد و منصور گوشیمو از رو میز اومد بهم بده گفت:
- مانداناست، میخوای من جواب بدم؟ «سری به آرومی تکون دادم و گفت»: سعی کن بخوابی... الو ماندانا.
چشمامو بستم، درد داشتم، نه درد بدن درد عاطفه و احساس... حسرتام درد میکرد، من یه دون بچه‌ام یه دونه، این برخورد حقم نیست، چرا منو دوست ندارند؟! «صدای بابا هم اومد اما نخواستم نشون بدم بیدارم، اصلاً نمیخواستم باهاش روبرو بشم و ببینمش...»
مامان با پوزخند گفت: سلام تاجر بزرگ.
بابا: خوابیده؟!
مامان: بهش آرامبخش زدن، صداش نکن.
بابا: تو کی اومدی؟
مامان: تو کی معامله کردی؟ یه دونگ؟! آفرین به تو پدر نمونه.
بابا: من که نخواستم بزنه، خودش زد.
مامان: چرا به من پیشنهاد نداد به تو داد؟ حتماً تو یه حرفی زدی که اون این کارو کرده.
بابا: دوسش داره دیگه، میخواد ما نذاریم زندگیش به هم بخوره.
مامان: اینطوری؟ بگیره لِهش کنه؟! من اینو نمیخوام داریوش، درسته کسری میتونه آینده سه نفرمونو روشن کنه ولی نه تا این حد که مایارو هر دفعه بزنه من اینو نمیخوام.
بابا: منم نمیخوام.
مامان: پس میری پسش میدی.
بابا: یه دنگ شرکت به اون بزرگی میدونی یعنی چی؟
مامان: داریوش؟!!! الان پول مهم یا مایا؟
بابا: معلوم مایا ولی شرکتِ حتی یه دونگش یعنی ده تای درآمد من و تو.
مامان: مرده شور تو اون طمعتو ببرن، یه دونگ شرکتو پس ندی طلاقش نمیده.
بابا: چرا طلاق بگیرند، مایا قبول میکنه میرن سر خونه و زندگیشون، این کتک به خاطر اینه که مایا نمیخوادش.
چشمامو باز کردم بابا با روی خوش گفت: عزیزم...
- برو بیرون.
بابا یکه خورد گفت: چی؟!
- برو بیرون نمیخوام ببینمت.
بابا: مایا جان میفهمی...
جیغ زدم: بابا برو بیرون، ازت متنفرم، برو بیرون...
منصور هراسون گوشی به دست اومد تو اتاق و به ما شوکه نگاه کرد و با گریه گفتم:
- مامان ببرش بیرون، ببرش، ببرش...
مامان: باشه باشه... بیا برو... بیا برو که تو همینو میخوای...
منصور: من زنگ میزنم بهت ماندانا... مایا!
- منو مرخص کن، میخوام برم خونه.
پرش به قسمت یک :

https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6

قسمت #چهل_و_سه

رمان #وسوسه_های_شورانگیز

بقلم #نیلوفر_قائمی_فر

فروشگاه اصلی
@baghstore


منصور: نمیشه جواب آزمایشاتت نیومده.
- میگه... میگه... «دستمو رو قلبم گذاشتم، از حرص داشت میترکید، منصور یه لیوان آب بهم داد و گفت»:
- آروم باش.... آروم...

* * *

داشتم تو اتاق سه تار میزدم که ماندانا در اتاقُ باز کرد، منو دید با تردید لبخندی زد و گفتم:
- سلام! کی اومدی؟
ماندانا: فکر کردم کلاسی.
- کلاسِ چی؟ برای دانشگاهم که مرخصی تحصیلی گرفتم!
ماندانا ابروهاشو بالا داد و گفت: راست میگی! حواسم نبود «مشکوک نگاش کردم، یهو دوزاریم افتاد و گفتم»:
- مسیح داره میاد؟
ماندانا با خجالت گفت: من فکر کردم دانشگاهی.
- من الان میرم، مشکلی نیست. «حس کردم مور مور شده، خونه‌ی این بیچاره هم اشغال کردم».
ماندانا با دلجویی گفت: مایا عزیزم ببخشید...
خندیدمو گفتم: چیُ؟ اینجا خونه‌ی توئه، این همه مدت سربارتم...
ماندانا: اینطوری نگو...
- یکم آرایش کنم این زخمای صورتم کمرنگ بشن میرم، کی میاد؟
ماندانا: ساعت چهار به بعد.
به ساعت نگاه کردم یه ربع به چهار بود سری تکون دادم و گفتم:
- نگران نباش تا شب هم نمیام.
ماندانا: کجا میری؟
- میرم... میرم «شونه بالا دادم، دلم میخواست بزنم زیر گریه،من خونه دارم شبیه بی‌خانمان‌ها شدم، لبامو رو هم فشردمو گفتم»: میرم دفتر ببینم منصور هست، شایدم برم دانشگاهش یه چیز بخرم براش برای تشکر».
ماندانا: مواظب هستی؟
- کسری که بیرون نیست، نگران نباش.
ماندانا: وااای مایا من ازت خجالت میکشم خاله....
- عه! دیوونه رو ببینا؛ بدو برو لباس ایناتو عوض کن الان میاد!
ماندانا اومد جلو صورتمو بوسید رفت،به زور بغضمو قورت دادم و صورتمو با کرم گریم پوشش دادم بعد دو هفته خیلی بهتر بودم اما هنوز جای ضرابت هست.
لباسمو عوض کردم و سوئیچمو برداشتم و گفتم:
- ماندانا؟... ماندانا... رفتم طرف اتاقش صدای آب میومد، حتماً حموم بود، یه حسرتی از دلم رد شد، یه حسرتی که تنم یخ کرد از این حسرت، با صدای بلند آه کشیدم شاید دلم سبک ‌تر بشه، کفشامو پوشیدم و گفتم:
- کاش منم یه عشقی داشتم.
در خونه‌ی آقای ساعی باز شد، برگشتم و سلام کردم و گفت:
- علیک سلام، خوبی؟
- بله بهترم.
ساعی بهم همینطوری نگاه کرد و بعد زیر لب با حرص گفت:
- مرتیکه «...» در خونه‌ شو با عصبانیت قفل کرد و رفت با تعجب نگاش کردم و گفتم: این بنده خدا هم خیلی درگیره.
رفتم ماشینو از پارکینگ درآوردم تا از کوچه اومدم بیرون از آینه دیدم ماشین مسیح داخل کوچه رفت، برای ماندانا خوشحال بودم اما... توی سینه‌ام چه حسی بود، یه حس حسرت و تلخ که تنمو میلرزوند.

بسمه، بسمه هر چی تنها شدم
شکستم دیگه بسمه
بسمه
بسمه، دلمو بازی نمیدم
دیگه بسمه تنهایی
بذار حس کنم اینجایی
تو که می‌دونی هنوز زخم دلم
تو بری همه چی داغونِ
همه چیِ منی دیوونه
چطوری جدایی تو بفهمه دلم...
پرش به قسمت یک :

https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6

قسمت #چهل_و_چهار

رمان #وسوسه_های_شورانگیز

بقلم #نیلوفر_قائمی_فر

فروشگاه اصلی
@baghstore


«به گل‌های خشک شده پشت شیشه‌ ماشین نگاه کردم، اون شب که برام گل آورده بود و گذاشتم پشت شیشه‌ی ماشین که خشک بشه که نگهش دارم..»
لبخندی تلخ زدم، جلوی یه مغازه نگه داشتم، خرید برای مردا خیلی سخت بود، یه چیز خاص میخواستم، یه چیزی که همراهش بمونه.
اول فکر کردم دکمه‌های سردست بخرم، آخه دکمه میخواد چیکار؟!

به مغازه‌های جلوتر رفتم، یه طلافروشی بود، جنس‌های تک داشت، دستنبد چرم و طلایی نظرمو جلب کرد. یه دستبند چرم بود که وسطش یه تیکه طلا شبیه ضربان قلب بود، جلف نیست حتماً تو دستش میندازه! با یه شور خاصی به طرف طلافروشی رفتم و دستبندو خریدم، اینطوری نباید بهش بدم، رفتم یه جعبه خریدم و توی جعبه رو پر از گلبرگ‌های رز سفید با لبه‌های صورتی کردم و دستبندو روش گذاشتم، زنگ زدم دفترش از منشی پرسیدم که دانشگاه؟ گفت تا ساعت چهار دانشگاه بوده، بعدشم گفته دفتر نمیاد. فکر کردم سورپرایزش کنم، یهو پاشم برم دم خونه‌اش، رفتم یه فیلم خوب گرفتم و کلی هله هوله که با هم فیلم ببینیم و رفتم دم خونه‌اش زنگ زدم یه بار دو بار.... یعنی خونه نیست؟!!!
- مایا؟!!!! «چقدر تعجب کرد! با تردید گفتم»: سلام مزاحمت نیستم؟
منصور یه مکث دو ثانیه‌ای کرد و گفت: بیا تو.
یکم تردید کردم، یه فضای خیلی کمی از خونه‌اش تا دم در بود، شبیه یه حیاط دو سه متری بود که بیشتر نقش پارکینگُ داشت، دم در دیدم در یه کم باز شد، حس کردم بد موقع اومدم، چراغای پذیرایی خونه‌اش روشن بود، سر بلند کردم... به طبقه‌ی بالا نگاه کردم، خوب نمی دیدم، عقب رفتم، حس عجیبی بود، حس کردم یکی داره از اونجا نگام میکنه.

- مایا؟!!! «نگاهمو به طرفش کشوندم، بین در ایستاده بود، پلیورشُ برعکس پوشیده بود، قلبم هری ریخت، یکی تو خونه‌اشِ... انقدر هول بوده که پولیورشو برعکس پوشیده، موهاش بهم ریخته بود. قلبم انگار پر از خار شد یهو، نمیدونستم باید چیکار کنم، مایا به خودت بیا! به تو چه به تو چه...
- ببخشید، ببخشید.... فکر کردم تنهایی...
منصور هول زده گفت . . .
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #چهل

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368

-میدونم بانو، بابا حواسم هست مگه دارم پیش تایماز میرم؟ چرا انقدر پند و نصیحتم میکنید؟ من مگه بی عرضه ام؟ گلیممو دستم دادن دیگه از اینجا به بعد خودم از آب بیرون میکشمش.
«رهام بغل کردم و گفت: آبجی تند تند بیا.
-درستو بخون، بین ماها تو و حنا یه کاره ای بشید؛ سرمون بالا بیاد.
بچه رو از حنا گرفتم و حنا رو بوسیدمش.
حنا-ماحی همه چی درست میشه، اینم یه جور شانس و فرصته، الکی که سر راه هم قرار نگرفتید.
بانو-باز این بالای منبر رفت، دختر بیولوژی میخونی یا درس شانس و اقبالی؟
حنا-اِوا، چرا تا من حرف میزنم انگار حرفم شاخ داره؟ شاختون میزنه؟
امیرسالار-خانم؟
-ای بــــابــــا، اومدم دیگه سوزنت خط افتاده؟
جلوی در رفتم آرازو بهش دادم تا کفشمو بپوشم. رو به همه گفتم:
-خداحافظ.
خواستم آرازو ازش بگیرم که گفت:
امیرسالار-نمیخواد اینجا پله داره، وسایل بچه رو جا نزاشتی؟
-نه.
خانواده ام تا جلوی در حیاط اومدن و بدرقه امون کردن. سوار ماشین شدیم و امیرسالار راه افتاد.
امیرسالار-خانواده خوبی داری.
سرمو به معنی تایید تکون دادم.
امیرسالار-خیلی هم دوستت دارن.
«بهش نگاه کردم:» همه بچه هاشونو دوست دارن.
سکوت کرد.
-چرا ساکت شدی؟
امیرسالار-هیچی، حرفی ندارم بزنم.
-آدم وقتی حرفی نداره بزنه یعنی توی سرش افکارش داره عربده میزنه.
نیم نگاهی بهم انداخت و نفس عمیقی کشید. دوباره به خیابون چشم دوخت و بعد چندی گفت:
امیرسالار-بعضی حرفا گفتنش آدمو سبک نمیکنه، سنگین تر میکنه؛ دردشو عمیق تر و سخت تر میکنه.
-مثل؟
«باز نگاهی بهم انداخت:» تو هم خوب از آدم حرف میکشی ها.
-حرف زدن درسته گاهی درد آدمو سبک نمیکنه اما دهن اونایی که توی سر آدم حرف میزنه رو میبنده.
جوابمو نداد. توی ماشین سکوتی حُکم فرما بود. امیرسالار بعد از گذر ده دقیقه گفت:
-من هیچ وقت توی زندگیم کسی نبوده که خالصانه و بی چشم داشت بهم محبت کنه، مادرم که سر زا مرد.
«نفسی کشید و ادامه داد:» هیچ وقت نفهمیدم مادر چیه، درست مثل پسرم! به همین خاطر برای موندن تو با هر شرط و شروطی که میزاری و میزارن کنار میام که مثل من نشه، پدرم هم که.....
سکوت تلخی کرد، بهش نگاه میکردم. درگیر افکار خودش بود، انگار غرق اون روزایی که توی زندگیش گذرونده شده بود. سری به طرفین تکون داد و آهسته نجوا کرد.
-چی بهتر از حس پدریه؟ پدر من هیچ وقت نخواست که پدر....
یه چیزی به ضرب توی ماشینمون خورد. یه جوری که ماشین صدو هشتاد درجه چرخید، من از اعماق وجودم جیغ زدم و آراز به قفسه ی سینه ام چسبوندم. و امیرسالار یه دستشو مقابل من گرفت تا مانع پرت شدن من و آراز به سمت شیشه بشه. ماشین به گاردریل های کنار خیابون برخورد کرد و ایستاد.
امیرسالار چنان با هول منو صدا میکرد که دل من، منی که دلم برای چیزی نمیسوزه؛ براش سوخت. انگار با صدا کردن من میخواست فقط اینو بشنوه که بچه حالش خوبه؛ چیزی که من خودمم ازش مطمئن نبودم.
آراز گریه میکرد، جفتمون یادمون رفته که تو اون وضعیت ماشین چرخیده و تصادف کردیم و وسط بزرگراهیم، آرازو چک میکردیم که اتفاقی براش نیفتاده باشه. این دومین باره که امروز خطر از بیخ گوش آراز رد میشد.
امیرسالار-گریه میکنه نمیفهمم؛ نمیفهمم درد داره یا نه، ترسیده...وایستا پیاده...
«یکی از کنار من داد زد:» آقــــا.
هنوز ترس تصادفو داشتم و تا این مرده هم داد زد دل منو از جا کند و به خاطر آراز جیغمو توی گلوم خفه کردم تا بیشتر نترسونمش، اون مردی که بیرون ایستاده بود با نگرانی درحالی که در طرف منو باز میکرد گفت:
-خوبین؟
امیرسالار-آقا لطفا کمک کنید خانم پیاده بشه.
تا مرده بچه رو ازم گرفت کیسه هوای ماشین باز شد و به ضرب منو توی صندلی کوبید. جیغ بلندی زدم که امیرسالار هول شده گفت:
-نترس کیسه ی هواست.
-دارم...دارم خفه....خفه میشم....
امیرپیاده شد، دو نفری منو از زیر کیسه ی هوا بیرون کشیدن. امیرسالار نگران گفت:
-خوبی؟
-مرده شور ماشینتو ببرن.
انگار یکی به ضرب دوییده بود و به قفسه ی سینه ام خورده بود. حس خفگی داشتم. یکی یه شیشه آب بهم داد. امیرسالار منو یه گوشه نشوند و بچه رو بهم داد و خودش یه جوری پشت کرده به ما ایستاد که مشخص نباشه دارم شیر میدم. با حرص زیر لب گفتم:
-با این غیرتت خارج رفتی خل نشدی خوبه.
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #چهل_و_یک

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368




با کسی که باهامون تصادف کرده بود جر و بحث میکرد. اونم چه مدل جر و بحثی! با عزت و احترام. با حرص گفتم:
-مردک دوزاری، تو که جنبه نداری نخور پشت فرمون نشین، مگه ملت جون و پولشونو از سر راه....
امیرسالار-خانم؟ خانم؟ عه!
-عه چیه؟ تو هیچی نگو؛ وایستادی با احترام و عزت حرف میزنی؟ تو مارو نگرفته بودی الان جای اینکه بیام توی لاین بشینم به بچه شیر بدم توی اکراین نشسته بودم.
«امیرسالار با حرص و شاکی نگام کرد و راننده گفت:» خانم من مست نیستم...
-پس چی هستی؟ گیجی؟ سه تا لاین بزرگراه، زرتی به ما زدی؟ کور که نیستی ندیده باشی؛ واِلاّ کور هم با کور بودنش ماشین سمند به این گندگیو میبینه.
امیر سالار با حرص و صدای خفه گفت:
-بسه دیگه.
-بچه ات داشت میمیرد مرد ،بسه؟ این آقا....
«به اون مردی که کمکون کرد اشاره کردم:» اگر آرازو نگرفته بود با اون کیسه هوای لعنتی خفه شده بود، داری احترام کیو نگه میداری؟
پلیس اومد و تا یکیشون پیاده شد کمر شلوارشو بالا تر کشید و گفت:
-تصادف شده؟
«با حرص گفتم:» نه اینا همش نقشه بود تا بیای ببینمت.
پلیس بین جمعیتو نگاه میکرد ولی منو که روی زمین نشسته بودم و بچه شیر میدادمو نمیدید. امیرسالار با حرص و صدای خفه گفت:
-میشه حرف نزنی؟ یارو پلیسه تو با پلیس هم کل میندازی؟
-من دارم از درد میمیرم میفهمی؟ قفسه ی سینه ام خیلی درد میکنه؛ عصبی ام، از درد نمیتونم مثل تو باکلاس باشم.
«با لحن آرومتر گفت:» الان اورژانس میاد، یکی زنگ زده. از سر کیسه ی هوا اینطوری شدی؟
-کیسه بوکس نه هوا.
از درد اشکم توی چشمام جمع شده بود. امیرسالار جلوی پام چنباتمه زد و روسری چهارقد بزرگمو بیشتر دورم گرفت و و گفت:
-بزار تکلیف این روشن بشه میبرمت بیمارستان.
پلیس-آقا شما راننده این خودرو بودید؟
«امیر از جا بلند شد :» بله. فقط میشه لطفا زودتر کروکی بکشید من خانم و بچه امو ببرم بیمارستان.
پلیس-مگه به اورژانس زنگ نزدید؟
-آقا؟
امیرسالار نوچی کرد و شاکی بهم نگاه کرد.
-واسه من نوچ نوچ نکن ها.
«رو به پلیس گفتم:» از راننده ای که با ما تصادف کرده تست الکل بگیرید.
«راننده از اونور داد زد:» خانـــوم چه گیری دادی، مشکلت چیه؟ پول میدم، بیمه دارم...
«راننده رو به امیرسالار گفت:» مثل بز داری نگاش میکنی؟ یکی توی دهنش بزن....
«از جام عین فنر پریدم، امیرسالار دو دستی جلوم ایستاد و با چشمای درشت کرده و صدای بمی که سعی میکرد پایین نگهش داره گفت:» گفتم بسه.
«آرازو به طرفش گرفتم و گفتم:
-بچه رو بگیر.
امیرسالار با دندون های روی هم گفت:
-مــــــاحی!
بهش نگاه کردم، این اولین بار بود که به اسم صدام میکرد. چقدر اسمم با این صدای بم و کلفت و رسا قشنگه. از اسمم خوشم اومد. اما اینا منو آروم نکرد. به امیرسالار نگاه میکردم و بلند گفتم:
-اونی که تو دهنی میخوره تویی.
تا خواستم قدم بردارم امیرسالار جلومو گرفت. یه جوری مصمم قدم برمیداشتم که مردم دوربرمون همه گارد محافظتی برای جلوگیری از دعوا گرفتن. پلیس داد زد:
-خانم بسه.
-خانم بسه؟ اون زر میزنه من بسه؟ شکایت میکنم...
«امیرسالار یکه خورده گفت:» چی میگی؟!!!
-برای توهینش توی انظار عمومی شکایت میکنم.
راننده-آقا،خودتو نجات بده، این زنه یا فتنه؟
-به تو چه الکیِ بدبخت؟ تو اگر الکل مصرف نکرده باشی من رگمو میزنم. صورت برافروخته، استرس اندامی همه نشونه‌ی الکله.
امیرسالار برگشت به راننده نگاه کرد و راننده عصبی گفت:
-تو دکتری؟ مفتشی....
«پلیس رو به همکارش گفت:» تست کن.
امیرسالار بهم نگاه کرد. با حرص و صدای آروم گفتم:
-من پوست انداختم، امثال خودمو از دور بو میکشم.
پلیس-مثبته.
امیرسالار ابروهاشو کمی بالا داد و سرمو به تایید تکون دادم. همون مردی که اول کمکون کرده بود گفت:
-ایول آبجی، مرتیکه یه خانواده رو زابراه کرد.
اورژانس اومد و آرازو معاینه کردن. بلا ازش دور شده بود. منم فقط ضربه دیده بودم. راننده رو بازداشتگاه بردن و ماشینشو به پارکینگ منتقل کردن. ما هم برگه های بیمه اشو گرفتیم و با همون ماشین درب و داغون به خونه برگشتیم.
آراز همش گریه میکرد. از صبح کم دردسر داشتیم و آراز هم اضافه شده بود. با هیچی گریه اش قطع نمیشد، امیرسالار اول همراهیم کرد ولی بعد به خاطر کارش زودتر رفت خوابید. چپ چپ نگاش میکردم که راهی اتاقش شد.
آراز با هیچی ساکت نمیشد، نه شیر، نه لالایی، نه پستونک....
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #چهل_و_دو

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368


آراز با هیچی ساکت نمیشد، نه شیر، نه لالایی، نه پستونک....توی بغلم بود و همش توی خونه راه میرفتم. یه سره گریه میکرد. غرولند کنان گفتم:
-آراز؟ اگر بخوای اینطوری گریه کنی من دیوونه میشما، میرم میندازمت بغل بابات میرم میخوابم.
چند ثانیه گریه اش جاشو به نق نق داد و گفتم:
-آخیش نق بزن ولی توروخدا اونطوری....
با گریه جیغ زد، با چشما ی گرد گفتم:
-چرا اینطوری میکنی؟ کجات درد میکنه؟
دست و پاشو نگاه کردم، هیچ جاش نه زخم بود نه کبود شده بود. شاید دلش درد میکرد. چیکار کنم؟ چای نبات بدم؟ ضرر داره به بچه نوزاد مگه چای نبات میدن؟ آهسته شکمشو ماساژ دادم و دوباره گریه اش نق نق شد.
-دلت درد میکنه؟ تو هم که زبون نداری من هی سوال پیچت میکنم. باباتم که خوابشو به تو ترجیح میده. ببین آراز من تورو بیشتر دوست دارم گریه نکن باشه؟
دوباره گریه اش شدید شد، امیرسالار از اتاق گفت:
-خانم؟ چرا ساکتش نمیکنی؟
رفتم در اتاقشو باز کردم:
-اگر تو بلدی بیا ساکتش کن، دلش درد میکنه.
«همونطور که دراز کشیده بود گفت:» از کجا فهمیدی؟
-چون دست و پاش هیچ علائمی نداره بعد شکمشو یکم ماساژ دادم گریه اش کم شد.
«امیرسالار توی جاش نشست و گفت:» بدش به من ببینم.
«با کنایه و لحن شیطون گفتم:»دکتر میخواد تشخیص بده.
عاصی شده نگام کرد و جوابمو نداد. آرازو بغل کرد و گفت:
امیرسالار-پسرم چیشدی تو؟ دلت درد میکنه؟
-نه لوزالمعده ام درد میکنه بابا.
امیر با سکوت و صبری که لبریز شده بود نگام کرد.
-آخه چه سوالیه از بچه یه ماهه میپرسی؟
امیرسالار-شما اجازه میدین دکتر بعد از این؟
-بفرمایید جناب خارج رفته ی یالغوز.
امیرسالار-لااله الاالله.
«روی شکم آراز دست کشید:» این بچه نفخ داره انگار.
-خب چای نبات بدم.
امیرسالار-چای نبات؟ یه وقت از این چیزا ندی من خونه نیستم. به بچه نوزاد فقط شیر مادر میدن.
-خیله خب بابا صداتو بیار پایین مردک صدا کلفت. با اون صداش حالا اوج هم میده. حالا چیکار کنیم؟
امیرسالار-ببریم دکتری، داروخونه ای....
-خب پاشو دیگه؛ خواب مهم تره یا بچه؟
«زیر لب گفت:» نمیتونه حرف نزنه!
از خونه بیرون اومدیم و امیرسالار به سمت بیمارستان رفت. وارد درمونگاه شدیم و به سمت پذیرش رفتیم.
پذیرش-اسم بیمار؟
امیرسالار-امممم...
«مسلط گفتم:» آراز آقا بالا.
امیرسالار نگام کرد و نگاهم مهر تایید به اسم زدم.
امیرسالار-میتونیم بریم داخل؟
پذیرش-بله بفرمایید.
وارد اتاق دکتر شدیم. دکتر آرازو معاینه کرد و گفت:
-شیر خودتو میدی؟
تا خواستم جواب بدم امیرسالار چشماشو درشت کرد. خنده ام گرفت، از جواب دادن من میترسید.
امیرسالار-فقط شیر مادر میخوره؛ هیچ نوع شیر خشکی نمیخوره.
دکتر-شام چی خوردید؟
-کوکو سیب زمینی.
«دکتر همینطور که با دقت آرازو معاینه میکرد گفت:» تغذیه مادر خیلی مهمه چون عصاره اونچه که میخوره به بچه میرسه. احیانا ترسی یا هولی بهتون وارد نشده؟
«به امیر نگاه کردم و گفت:» دکتر راستش دو سه ساعت قبل تصادف کردیم. به هر حال تصادف هول و ترس داره.
دکتر-به خاطر همونه. توی اینطور شرایط شیر مادر باید دوشیده بشه، قدیما میگفتم زهرش گرفته بشه و دقیقا هم زهره، اون ترسی که به مادر وارد میشه یه سری هورمون ترشح میکنه که....
«امیر بهم اشاره کرد بچه رو از روی تخت بردارم. دکتر یکی دو قطره از دارو به آراز داد و گفت:
-نگران نباشید. الان دارو هم مینویسم اگر باز دل دردش شدید شد بهش طبق دستور بدید.
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #چهل_و_سه

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368


آرازو بغل کردم و تکونش دادم.
-میشه تو آب یکم عرق نعنا هم بریزم بدم؟
امیرسالار-ای بابا.
-عه خب سوال میکنم.
دکتر-اکثر پزشک ها و علم مخالفن ولی من میگم اشکال نداره، نصف قاشق چایخوری کمتر توی آب جوشیده شده بریزید و بهش بدید؛ قدیم مگه دوا و درمون الان بود؟ با همین بچه هارو درمان میکردن.
تشکر کردیم و از اتاق دکتر بیرون اومدیم.
امیرسالار-این دکتره هم فقط به روش قدیمی ها کار میکرد.
-راست میگه دیگه، مثلا تورو با کدوم یکی از این داروها بزرگ کردن که الان قدت اندازه چنار شده.
امیرسالار-درست نمیتونی حرف بزنی نه؟
در ماشینو باز کرد،کیسه هوای ماشین و امیرسالار به زور جمع کرد تا بشینن ونشستم و از توی جیبم پستونک آرازو درآوردم ودرشو برداشتمو توی دهنش گذاشتم. آروم آروم تکونش داد و امیرسالار سوار شد و به ساعتش نگاه کرد:
-نچ نچ ساعت دوئه.
-دیدی چیشد؟ خواب حضرت آقا دیر شد! حالا چطوری کلید انرژی هسته ای رو بزنه؟
عاصی شده نگام کرد و سرشو به طرفین تکون داد و جواب نداد. تا بریم داروهای آرازو بگیریم و به خونه برسیم آراز توی بغلم خوابیده بود. تا رسیدیم امیرسالار به اتاقش رفت و خوابید ولی من خوابم پریده بود. چای دم کردم و از کتابای کتابخونه ی امیرسالار یه کتاب برداشتم که اسمش "سوپ جوجه" بود؛ مجموعه داستان های کوتاه و واقعی که بنا بر حکمت خداوند اتفاق افتاده بود و میگفت اگر یه اتفاقی ظاهرش خیلی بده ولی اتفاق افتاده تا نتیجه ی مثبت بده مثل مرگ عزیزامون؛ درسته که خیلی دردناکه اما باعث میشه تبدیل به آدمی بشیم که قبلا هرگز نبودیم.
حوالی ساعت پنج و نیم صبح بود که امیرسالار از خواب بیدار شد. مستقیم به سمت اتاق آراز رفت و از توی اتاق گفت:
-خانم؟
«با صدای خفه گفتم:» چیه؟
«از اتاق بیرون اومد:» عه! چرا بیداری؟ نخوابیدی؟
-خوابم نبرد.
یعنی هر روز بعد از بیدار شدن توی اتاق آراز میومد؟ یا امروز چون نگران بود؟
امیرسالار-بچه چطوره؟
-بچه نه، آراز، هی بگو بچه که تا یکی اسمشو پرسید ،توهم مثل دیشب به تته پته بیوفتی.
امیرسالار-حالا هرچی.
-خوبه دیگه، گریه نکرد، شیر خواست خورد و خوابید.
امیرسالار-نمیخوابی؟
-من زیاد اهل خواب نیستم، فعلا هم خوابم پریده.
امیر به کتاب توی دستم و بعد به فنجون چای روی میز نگاه کرد و گفت:
-تو عجیب ترین زنی هستی که دیدم.
آستیناشو بالا زد.
-واسه چی؟!!!
امیرسالار-اهل یه چیزایی هستی که من فکرشم نمیکردم حتی بهش فکر کنی!
رفت وضو گرفت و من میز صبحانه رو چیدم. چای ریختم و نون توی قابلمه داغ کردم. امیرسالار وارد آشپزخونه شد:
امیرسالار-نون داغ میکنی؟
-مامانی هر روز اینکارو میکرد انگار جلوی نونوایی داشتیم نون پنیر میخوردیم. خیلی مزه میداد.
«پوزخندی از خنده زد و گفت:» بوش توی کل خونه بلند شده.
-کتابا برای توئه؟
«نفسی کشید:» نه.
-واسه زنته؟
«سربلند کرد و نگام کرد:»
-نه، اون کتابخونه رو از سمساری با کتاب هاش خریدم، برای اون گوشه ی خالیِ خونه، فکر میکردم اینجا قراره خونه بشه. فکر فضاهای خالیشو هم کرده بودم.
-خونه است دیگه.
دقیق تر بهم نگاه کرد، نگاش به قابلمه ای که نون توش داغ میکردم افتاد؛ بعد یه کتری که داشت بخار میکرد، به سفره ای که پهن کرده بودم. صدای گریه ی آراز اومد، بهم نگاه کرد و آهسته گفت:
امیرسالار-لابد من معنی خونه رو اشتباه فهمیده بودم.
«گنگ نگاش کردم:» نون نسوزه برم سراغ آراز. آراز، آرااااز تکرار کن.
چشماش خندید و گفت:
-آراز یعنی چی؟
-اسم یه روده، به من میاد دیگه، رود و ماهی.
سراغ آراز رفتم و انقدر مشغولش شدم که نفهمیدم امیرسالار کی از خونه بیرون رفت. حوالی ساعت ده صبح بود که شهری زنگ زد و جریان دیشبو براش تعریف کردم. اول کلی جیغ زد و خدا و پیغمبرو صدا کرد اما بعد آرومش کردم و جریان آرازو براش تعریف کردم، شهری هم دقیقا حرف دکتر رو تکرار کرد.
***
همین که سر ماه شد مغز امیرسالار خوردم که حقوقمو بده. خودش هنوز حقوق نگرفته بود و از پولی که قبلا داشت حقوق منو داد که فقط دهنم بسته بشه. اینو از تموم اون حال عاصی شده اش فهمیده بودم...
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #چهل_و_چهار

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368


تا پول به کارتم زد غوغا کردم که الا و لِ الله باید برم بیرون خرید دارم. فکر میکرد خرید برای رخت و لباس داشتم ولی من هدف تعیین کرده بودم که زندگیمو تغییر بدم،تا وقتی خرج خورد و خوارک و ...من با امیرسالار بود باید پول جمع میکردم، چی بهتر از اینکه چیزی بخرم تا ارزش پولم از بین نره. بنابراین با اون هشتصد تومن برای ماه اول یه دستبند بی اجرت دست دوم طلا خریدم. امیرسالار فقط توی شوک بود و وقتی توی دستم دید با تعجب گفت:
-انقدر اصرار و اصرار که طلا بخری؟
-این طلا برای زینت و پز نیست، برای سرمایه گذاریه! با حقوقم طلا میخرم سر سال و نزدیک به عید که طلا بالا رفت میفروشم و یه حرکت میزنم.
امیرسالار-حرکت میزنی؟!! مثلا؟!!!
«بهش نگاه کردم وگفتم:» همه رمز و راز زندگیمو که نمیشه رو کنم.
«با خنده گفت:» رمز و راز؟
-تو خنده هم بلدی؟
«خودشو جمع و جور کرد و نفسی کشید:» به هر حال مبارکه.
-خونه ی بابا که بودم همه امون یه عالمه النگو توی دستامون بود. ما اصلا با طلا بزرگ شدیم. حالا یه ماه کار کردم تونستم یه دستبند بخرم ولی میدونی چیه؟ اگر اون طلاها توی دست و بالمون نبود بعد از اون آتیش سوزی معلوم نبود چی میشد.
«شونه امو بالا دادم و نفس بلندی کشیدم:» گرچه.....گرچه.....من خلاف جهت زندگیمون رفتم.
پیام به گوشی امیرسالار اومد. به گوشیش نگاه کرد و پوزخندی زدم و گفتم:»
-پیداش کردن؟
نیم نگاهی بهم کرد و جوابی نداد.
-فکر کن برگشته باشه اکراین و بچه اشم به هیچ جاش حساب نکرده باشه.
«تلخ خندیدم:» حتی منم جای تو میسوزم چه برسه به تو.
اصلا حساب باز کردن رو کسی سوخت و ساز داره،وقتی هفده سالم بود و به حرف تایماز از خونه فرار کردم فکر کردم قراره منو ببره خونه ای که زنش بشم. توی اون سن دخترا عشق شوهرن، انگار خیلی آش دهن سوزید، شما مردارو میگما....
سرشو از گوشی بیرون آورد و نیم نگاهی بهم کرد،نفسی کشید و گوشیو توی جیبش گذاشت.
-میبینی الان به خودمم پوزخند میزنم ولی اون موقع شبیه علامه ی دهر شده بودم،فکر میکردم تایماز خیلی شاخه، شاخ بودا منتها شاخ گاومیش، هیچی سرش نبود،گاوِ گاو بود. از همون شب اول یه جوری منو به باد کتک گرفت که عین کاغذ کنج اتاق مچاله شده بودم، بعد هم زرت و زرت مواد بهم تزریق کردو داد.
«زهر خندی زدم:» آدمی که رکب بخوره دیگه هیچ وقت آدم سابق نمیشه.
بهم نگاه کرد و آروم با اون صدای خش دار گفت:
-اس ام اس بانک بود.
«پوزخند زدم:» اصلا هرچی چرا به من میگی؟
امیرسالار-انگار توهم مثل من انتظار میکشی گفتم از نگرانی دربیای.
باحرص و دندونای روهم گفتم:
-مردک! من انتظار زنِ دوزاری تورو برای چی بکشم؟
اخماش توی هم رفت، انقدر که گره کور و بزرگی بین ابروهاش شکل گرفت، قبل از اینکه نفسشو برای حرف زدن چاق کنه و از زنش دفاع کنه گفتم:
-از اینکه خودتو به کوچه ی علی چپ زدی خنده ام میگیره، منو ببین...
«با همون اخم نگام کرد و گفتم:» من با دنباله ی سیاهی که دارم وقتی بچه امو دادن رفت لرزیدم،کسی که این لرزه رو نداره هیچ وقت برنمیگرده.
امیرسالار-خودتو با زن من مقایسه نکن.
حرص، سینه امو تو حصار خودش اسیر کرد ولی به روی خودم نیاوردم که نقطه ضعف بهش بدم،پوزخند زدمو گفتم:
-آره مردک، من خیلی بهتر از زن توام، چون من ایستادم و به یه بچه ی غریبه جای بچه ی خودم شیر دادم،ازش مراقبت میکنم در ازای پولی که در برابر خدمت مادری هیچه، اما اون این کارو هم نکرد.
باز با اون صدای بم و دورگه که هرچی هم میکشیدش تموم نمیشد چنان صداشو روی سرش گذاشت و سرم داد زد که بچه توی بغلم پرید و با اون چشماش کوچیک آبیش وحشت زده نگام کرد. چشمای بچه رو که دیدم انگار خودمو در برابر دنیا میدیدم، با پشت دستم محکم به زیر قفسه ی سینه ی امیرسالار در حالی که پشت فرمون نشسته بود و کنار خیابون ایستاده بودیم کوبیدم، یه جوری توی اون داد زدنش، ضربه ام صداشو توی گلوش خفه کرد که به سرفه افتاد،با عصبانیت گفتم:
-صداتو بیار پایین، نکره ی دیو... بچه ات سکته کرد،مرده شور خودتو زنتو ببرن، این بچه چه بدبختیه که تو باباشی و اون ننه اش.
تا خواست حرف بزنه محکم و تند تند گفتم:
-دهنتو ببند، دهنتو ببند....
بچه رو توی بغلم تکون دادم:
-خاک تو سرتون کنند، خدا به کیا بچه میده، به من و شما دوتا یالغوز بی مصرف، هی راه میری میگی بچه ام بچه ام این بود؟
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #چهل_و_پنج

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368


نگاش کردم،عصبی نگام میکرد و با تشر گفتم:
-چیه؟ باباتو کشتم؟ واسه من شاخ و شونه نکش ها،من این وسط چیزی نمی بازم تویی که با یه بچه ی یه ماهه میمونی.
امیرسالار-آره خوب سلاحی دستت گرفتی.
-نه پس بزارم بیای روی سرم بشینی؟ یالغوز صدا کلفت، مارو کَر کرد.
امیرسالار-شیر بد.....
-تو نظر نده پدر نمونه! از توی ساکش پستونکشو بده ببینم.
تا برگشت از روی صندلی عقب ساک بچه رو برداره گوشیم زنگ خورد،به صفحه ی گوشی نگاه کردم و دیدم نوشته"داود فندکی"، داود فندکی کیه؟ جواب دادم:
-بله؟
-سلام!!! فکر کنم اشتباه گرفتم.
-رُهامو میخوای؟
-بله؟
-رُهام سیگار میکشه؟
-بله؟!!!!!
-میگم رهام سیگار میکشه؟
-من نمیدونم خانم.
-ارواح عمه ات، پس چرا اسمتو زده داود فندکی چلغوز؟ منو می پیچونی؟
-به خدا فامیلیم فندکیِ!
-فامیلیت فندکیه؟ !!!این چه مدل فامیله؟!! من خواهرشم ،خطش چند روز دستم بود. تا شب خطو بهش میرسونم بهش زنگ بزن.
-نه نمیخواد میخواستم بپرسم کتاب جبرم دستشه؟ میرم کتابو میخرم.
-هرجور راحتی.
تماسو قطع کردم و امیرسالار گفت:
-آبرو داداشتو بردی.
-فندکی هم شد فامیلی؟ شبیه فامیل توئه آقا بالا؛ خوبه آقا زیرزمین نبود.
امیرسالار-لا اله الا الله.
پستونک آرازو ازش گرفتم و توی دهن آراز گذاشتم و تکونش دادم.
امیرسالار-امروز چهارشنبه است چرا گفتی تا شب خطشو بهش میرسونی؟
-الکی گفتم بابا، فکر کردی یارو صبر میکنه تا من خطو برسونم؟ تو انگار خارج بودی فکر کردی حرف ایرانیا هم مثل خارجی ها حرفه! ما اینجا توی ایران صد بار دروغ میگیم یه بار راست، یکی هم دروغ نمیگه باورش نداریم.
فقط نگام کرد،نگاهی که اینبار پشتش کلی حرف بود،پشتش یه انگیزه ای برای نگاه کردن داره، آرومتر گفت:
-سیم کارت داداشتو بهش بده.
-هنوز به اون درجه از توانایی هام نرسیدم که بدون سیم کارت بتونم زنگ بزنم.
«نفس بلندی کشید و زیر لب گفت:» حرف توی آستین داره.
ماشینو روشن کردو راه افتاد،توی ترافیک بودیم و ماشین کنارمون پر از دختر و پسر بود که سر به سر هم میزاشتن و میخندیدن.
امیرسالار-بازم داری خودتو بینشون تجسم میکنی؟
«بدون اینکه نگاش کنم جواب دادم:» نه این جمعو دوست ندارم.
امیرسالار-اینم شبیه همونه که توی رستوران دیدیم.
-من توی جمع اینا چیزی میبینم که توی جمع اونا نمیدیدم.
«با صدای بم تر و خفه تر گفت:» چی؟
-گذشته امو.
حالت های غیرعادی دخترا و پسرا، سیگارایی که پشت به پشت روشن میکردن و سیگاری که بینش میکشیدن و هرکدوم یه پک میزدن، دلم میخواست سرمو به یه جایی بکوبم تا اون روزا یادم بره، صدای تایمازو میتونستم به وضوح میون خاطراتم بشنوم:
((-ماحی بیا برات یه پایپ خوشگل آوردم جنسش اعلاست، امشب باید محمود تاجرو بسازی،بیا بزن از پسش بربیای دوقرون به جیب بزنیم.
پایپ رو شکوندم و گفتم:
-خودت بزن برو بهش برس، شاید پول بیشتر ی بهت داد کثافت.
تایماز با اون چشمایی که انگار قاتل من بودن و هروقت نگاش میکردم انگار جونمو تیغ میکشید؛ بهم نگاه کرد، یه فحش آبدار به پدر و مادرم داد و گفت:
-نزار پاشم بزنمت، یارو گفته تنش تمیز باشه.
«جیغ زدم:» مرده شور اون مرتیکه ی هَوَل و تورو ببرن بی پدر، من نمیتونم...دیگه نمیتونم بفهم، مگه من از آهنم، واسه موادت من برم از جونم و تنم بدم؟ دیگه تموم شد...
تایماز-چیه نئشه شدی باز هوای ننه بزرگت به سرت زده؟ باید بهت خماری بدم تا عقلت خوب کار کنه؟ یا دلت برای ناز شستم تنگ شده؟
-چندسال خرت بودم دیگه بسه.
تایماز-زیاد زر میزنی، میخوای به بچه ها زنگ بزنم گروهی بیان حالتو سرجاش بیارن؟ اونطوری خوب ادب میشی.))
تنم لرزید از تهدید هایی که همیشه عملی میشد، آهسته به ساعد دستم نگاه کردم. جای هفت هشتا تیغ بود، تیغ هایی که پشت سر هم به خودم توی حالت نئشگی شیشه زده بودم، دردو حس نمیکردم و برعکس بهم لذت میاد،وقتی خون از دستم بیرون میزد لذت میبردم...
چشمامو محکم بستم؛ شبی از نظرم عبور کرد که تایماز برای تنبیه ام با پنج تا از دوستاش روی سرم ریختن و منو با خونریزی زیاد جلوی بیمارستان انداختن و رفتن، بعد هشت روز هم اومدن و از بیمارستان یواشکی بردنم،من چطور زنده موندم؟!!!!! صدای امیرسالار منو از گذشته ام بیرون کشید:
-فردا صبحونه نخور.
-برای چی؟
امیرسالار-باید آزمایش بدی.
-آزمایش چی؟
امیرسالار-تو توی بیمارستان زایمان کردی؟
-نه پس تو کوچه پیش گربه های زائو.
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #چهل_و_شش

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368



بهم نگاه کرد، رنگش پریده بود،یه گوشه نگه داشت، یکه خورده نگاش کردم؛ حس کردم داره سکته میکنه،لباش سفید شده بود و یه جوری که توی تاریکی خیابون و فقط توی نور صفحه ی کیلومتر شمار و ضبط میشد حالشو تشخیص داد. با تردید گفتم:
-حالت خوبه؟
امیرسالار-منو ببین، بعد اینکه....بعد اینکه مادربزرگت پیدات.....پیدات کرد...تو آزمایش دادی؟
با سکوت تلخی به امیرسالار که داشت سکته میکرد نگاه کردم،حرص فکمو منقبض کرده بود،نه به خاطر حرفش، بیشتر از زندگی خودم حرص میخوردم.
-من ایدز ندارم، سکته نکن،دیر یادت افتاد، اگر ایدز داشتم به بچه ات منتقل میکردم هان؟ برای اینه که ترسیدی؟ نترس بدبخت، مامانی دهنمو صاف کرد تا زایمانم هفت بار آزمایش دادم حتی قبل زایمان هم آزمایش دادم.
شوکه بدون پلک زدن نگام میکرد، آهسته و به زور آب دهنشو قورت داد:
امیرسالار-الیزا گرفتن؟
-چی؟!!!! الیزا چیه؟
امیرسالار-میگم تستی که ازت گرفتن چی بوده؟ elisa بوده یا westemblot ؟!
-چی میگی بابا؟ زیر اول دبیرستان حرف بزن جوابتو بدم.
«زیر لب کلافه گفت:» باید pcr بگیرم اینطوری نمیشه.
-میگم هفت بار ازم تست گرفتن، چرا گرخیدی؟
بهم نگاه کرد:
امیرسالار-قبل اینکه سوار ماشین من بشی با کسی بعد زایمانت بودی؟
بهش نگاه میکردم، طوری که حس میکردم داره ذره ذره وجودمو با حرفش و نگاهش متلاشی میکنه، با منظورش داره تموم منو ترور میکنه،من خطا رفتم ولی حق نداره به من توهین کنه! وقتی بهم احتیاج داره خانوم هستم ولی وقتی به سودش نیستم هرجاییم؟ آرازو توی بغلش گذاشتم،شوکه نگام میکرد، دستگیره درو کشیدم در قفل بود، هی دستگیره رو کشیدم و تا خواستم قفل مرکزی رو بزنم مچمو پیچوند،محکم چهارتا روی دستش زدم و داد زد:
-کجا؟!!!!
-برو گمشو مرتیکه ی عوضی فکر کردی کی هستی که هر غلطی دلت میخواد نسبت به من بکنی؟ حالا قبل تو با کی خوابیدم؟
«با حرص توی صورتش درحالی که دندونام روی هم بود داد زدم:»
- آررررره، با تموم مردای شهر من خوابیدم، گور بابای تو و بچه ات از گورِ.....
«امیرسالار با حرص و صدای آروم گفت:» ماحی ساکت شو.
«جیغ زدم:» درو باز کن.
با لگد توی در و شیشه زدم و داد زد:
امیرسالار-ماحی!
برگشتم و بهش نگاه کردم، موهام آشفته دورم ریخته بودو از حرص نفس نفس میزدم.
-درو باز کن کثافت، وقتی بچه ات سیره میشم فاحشه وقتی گرسنه است و خونه ات زن میخواد میشم خانم؟ فکر کردی کی هستی؟ کی هستی؟ من آدمم، آدمم....حق نداری بهم توهین کنی، من م...نم به هیکل کسی که بخواد مثل اون کثافت باهام رفتار کنه تو که سهلی....
آراز گریه میکرد، اولش که گریه اش شروع شد یه آن، غیر ارادی ، دستم بالا اومد تا بگیرمش و این کار از نگاه امیرسالار پنهون نموند،سریع به خودم نهیب زدم و به جاش با مشت و لگد به جون در ماشین افتادم.
-باز کن...باز کن....
«با صدای غمگین و خش دار گفت:
امیرسالار-ماحی بسه، منظورم این بود...
«جیغ زدم:» خفه شو صدای نکره و کلفتتو نشنوم...
به سمتش برگشتم و با حرص گفتم:
-تو کثافتی، تو....تو برای من نگه داشتی، نماز خون، جانماز آب کش، تو میخواستی اون شب با من باشی، تو....
امیر با غصه نگام میکرد، گریه ی آراز استیصالو به نگاه امیرسالار اضافه کرد،بچه رو توی بغلش تکون داد وبا تن صدای ارومتر گفت:
-باشه، داد نزن بچه میترسه.
-داد میزنم، جیغ میزنم، جیغ میزنم...
لج کرده بودم، هرکی از جلوی ماشین رد میشد شوکه بهمون نگاه میکرد و از توی ماشین جواب مردم روهم میدادم:
-چیه؟ چیه از ما بهترون؟ بدبخت ندیدید؟ بیچاره ندیدید؟ جیغ نشنیدید؟ به شما هم بگن فاحشه جیغ میزنید....
با کف دست راستش محکم روی دهنمو گرفت و با دندونای روی هم گفت:
امیرسالار-ماحی بس کن دارم عصبانی میشما، میگم بچه داره گریه میکنه....
«دستشو پایین کشیدم و نفس سوزان گفتم:» درو باز کن خودت به بچه ات شیر بده ایدز نگیره، اصلا من ایدز دارم، ایدزیم، من با هزار نفر خوابیدم ایدز دارم...
«زیر لب گفت:» خدا...خدایا....ماحی بسه.
بچه رو توی بغلش جا به جا کرد و گفت:
امیرسالار-جان بابا جان، ماحی از دست تو....بس کن.
-بس نمیکنم، بس نمیکنم، باز کن درو، باز نمیکنی؟
«گوشیمو درآوردم و گفت:» ماحی!!!!
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #چهل_و_هفت

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368


«گوشیمو درآوردم و گفت:» ماحی!!!!
-فکر کردی من بی صاحابم؟ فکر کردی عین تو ننه و بابا قلابین؟ اصلا خاک تو سر تو با این اقبالت،اون از بابای پولدارت، اون از زن فراریت، اینم از دایه ی بچه ات که ایدزیه و با همه میخوابه جز با تو....با تو نمیخوابم که از حرص بترکی، زنتم هستم آهــــــان یادم نبود؛ زنتم، زنتم باهات نمیخوابم.
وسط اون جیغ جیغ من خنده اش گرفته بود،بچه رو تکون داد و پستونکشو توی دهنش گذاشت.
امیرسالار-باشه ماحی، گفتم تمومش کن.
-تموم نمیکنم، زنگ میزنم مامانی و بانو بیان از وسط و عرض و طول قاچت بدن.
میخواست نخنده ولی نمیشد،با لحنی که سعی میکرد کنترلش کنه گفت:
-قاچ؟ ماحی گوش کن من نمی....
با تموم وجود حرص میخوردم و وسط حرفاش جیغ زدم،امیرسالار اما خشمشو خاموش کرده بود، نمیدونستم چه فکری کرده که ساکت شده، آراز اما مثل من با تمام قوا جیغ میزد، امیرسالار بلند گفت:
-ماحی بس کن بچه هلاک شد، بی انصاف! این بچه گناه داره.
«با حرص گفتم:» شیر نمیدم،شیر منه نمیدم.
«با تحکم و جذبه گفت:» ماحی شیرش میدی یا همین الان....
با کف دستش به آرومی قفسه ی سینه امو به عقب هول داد تا عقب تر بشینم، تا خواست بچه رو توی بغلم بزاره به در ماشین چسبیدم، بازومو گرفت و با حرص گفت:
-ماحی به خدا بد میبینی ها، گفتم با من سر بچه ام لج نکن زن حسابی،بچه امو کشتی.
-من ایدز دارم، اون یکی هم دارم، هپاتیت هم A هم AB هم B هم O.
«باز خنده اش گرفت اما سعی کرد جمعش کنه:» اون گروه خونیه.
«با همون حال گفتم:» آره تو میدونی، تو جغد دانایی، خارج رفته، دکتر بعد از این....
شونه امو کشید و جدی گفت:
-ماحی دارم عصبانی میشما، به مرگ آراز چشمامو رو به آدم بودنم میبندم.
-عصبانی شو، عصبانی شو منم عصبانیم، عصبانی شو ببینم تو لولویی یا من.
عاصی و عصبی گفت:
امیرسالار-فقط چرت و پرت میگه، من گه خوردم حرف زدم خوبه؟
-گه خوردی؟ فکر کردی من بس میکنم؟ همین؟ گه خوردم؟
محکم دستمو به سمت خودش کشید، انقدر محکم که منو از جا کند و پهلوم محکم به کنسول وسط ماشین خورد، نفسم رفت، از درد خم شدم، هول شده گفت:
امیرسالار-ماحی؟ ماحی چیشد؟ ماحی؟
با حرص و چشمایی که از درد پر اشک شده بود در حالی که با دست پهلوی چپمو گرفته بودم یه چهارتا محکم توی بازوش زدم:
-مردک وحشی پهلومو شکستی، بمیری...
خواستم لباسمو بالا بزنم با هول دستمو گرفت:
امیرسالار-تو خیابون؟ تو خیابون؟!!!!!!
-ولم کن ببینم پهلوم داغون شد.
از درد خم شدم، بازومو گرفت تا بالا بکشتم برگشتم محکم توی بازوش زدم و کلافه گفت:
-هرچی بهت میگم نمیشنوی، اومدم طرف خودم بکشمت به بچه شیر بدی.
-خر زور، پهلومو شکستی این کشیدنته؟
«عاصی شده گفت:» ببخشید، ببخشید خانم خوبه؟ کافیه؟ بچه هلاک شد بی انصاف.
به آراز نگاه کردم و گفت:
امیرسالار-به سمت من برگرد، طرفِ تو نوره، پشت به در بشین تا برم جلوتر معلوم نشی.
پرش به قسمت #یک :
https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7

قسمت #چهل_و_هشت

رمان #دختر_خوب

به قلم #نیلوفر_قائمی_فر

#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها

@Nilufar_Ghaemifar

#توجه :
این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید.
#کپی = #پیگرد_قضایی

دانلود فایل عیارسنج :
https://t.me/BaghStore/368


امیرسالار-به سمت من برگرد، طرفِ تو نوره، پشت به در بشین تا برم جلوتر معلوم نشی.
-آره برو تو غار، یه غار تاریک پیدا کن.
«زیرلب گفت:» لااله الاالله.
آراز ازش گرفتم، پدر و مادر بچه ی من یه وقت دعواشون نشه به بچه ی منم پشت کنند، با عذابی که درونم بود توی جام جا به جا شدم و دگمه های ژاکتمو باز کردم.
امیرسالار-شالتو دور خودت بگیر.
-نچ، واااای واااای، میرفتی طلبگی میخوندی چرا آزمایشگاه خوندی؟
امیرسالار-شد من یه بار حرف بزنم تو بگی باشه؟ خیز برنداری؟ انکار نکنی؟
آرازو زیر شالم استتار کرد، بچه کلافه جیغ کشید و بلندتر گفتم:
-من اینطوری نمیتونم شیر بدم، بچه اتم نمیتونه.
«کفری و تسلیم گفت:» ماحی، ماحی تو فقط غر بزن، غر بزن تا حرف تو باشه.
-میخوای بپیچونمش این زیر خفه بشه؟
یه جا نگه داشت، ماشین توی تاریکی بود،ماشینو خاموش کرد که نوری توی ماشین نباشه،شالمو عقب تر دادم.
-چرا پیاده نمیشی؟
امیرسالار-برای چی؟
-دارم به بچه شیر میدم ها، اعوذ بالله به گناه نیفتی، شیطان روی خرخره ات بشینه پاک مرد ایران!
امیرسالار-اولا که ادا درنیار گناه داره، بعدشم انگار یادت رفته به قول خودت زنمی.
-عه! اینجا که رسید زنت شدم؟ یه ربع قبل که هرجایی بودم.
اخم پررنگی کرد و با صدایی که بیشتر بم شده بود گفت:
-من منظورم اینا نبود، میخواستم بدونم بعد آزمایشت....یعنی میخواستم بدونم...
-خب بابا خب، لازم نکرده ماله به گندی که زدی بکشی، اگه من ایدزی بودم مامانی و بانو از دم در زیرآب منو میزدن نه اینکه مامانی کمر همتشو ببنده و نصف شب پیش نمازو از رخت خواب بیرون بکشه...
«امیرسالار مطمئن گفت:» میدونم.
-میدونی؟ آهــــــان پس واسه این یهو آدم شدی هان؟ اینو یادت افتاد که اون دوتا فولاد زره منو صد بار لو داده بودن.
امیرسالار-فولاد زره چیه؟ مگه آدم به خانواده اش....
-خانواده منه به توچه؟ مردک یالغوز همه چی دون، دوست دارم اصلا اینطوری حرف بزنم، فکر نکن کارتو یادم رفته ها، بچه رو سیر کنم میرم.
«خونسرد نگام کرد:» شما شیرتو بده توی قضایای حقوقی زیاد جوش نزن.
-حقوق چیه؟ حقوقمو گرفتم تموم شد، یه ماه کارکردم تسویه کردیم.
امیرسالار-منظورم قانونیه.
-بشین بی نیم، بابا، دو روزه اومده ایران برای من از قانون ایران حرف میزنه،چه قانونی؟ هیچ قانونی شامل حال تو یکی نمیشه بدبخت زن فراری.
امیرسالار به در سمت خودش تکیه داد و به آرومی گفت:
-چقدر حرف بارم کنی سبک میشی؟
-من فقط وقتی سبک میشم که چند تا تو دهنی به دهن گشادت بزنم که حرف مفت بار من نکنی.
امیرسالار-به جان آراز منظورمو بد فهمیدی.
-بجون خودت یالغوز، از بچه ات مایه میزاری مردک؟
امیرسالار-امیرسالار!
-هان؟
امیرسالار-اسمم امیر سالاره نه مردک نه یالغوز.
-تو یالغوزی، حیف اسم امیرسالار که به تو بگم، خودخواه، لنگه ی باباتی قشنگ معلومه.
«با خونسردی گفت:» مگه تو بابای منو دیدی؟
-آره الان دیدم، همون لحظه که گفتی قبل اینکه سوار ماشین من بشی، چطور روز اول یادت نبود از من تست ایدز بگیری یهو بعد یک ماه یادت افتاد؟
امیرسالار-آره بعد یه ماه یهو یادم افتاد، چون وضعیتم اجازه نمیداد که دیگه به سلامتی تو فکر کنم، وقتی یه بچه چند روزه گرسنه و گریون رو دستم بود تنها چیزی که بهش فکر میکردم شیر مادر بود.
«سرمو تکون دادم:» دیگه برای بعدی حواستو جمع کن.
امیرسالار-بعدی کیه؟
-دایه ی بعدی؛ من شیر میدم و میرم.
«جدی گفت:» شما بی جا میکنی.
-اون که بی جا کرده تویی که الان یه بچه یک ماهه توی بغلته مردک، منم صاحب اختیار خودمم.
امیرسالار-پاتو از یه اینچی من دورتر بزاری میرم کلانتری، خیلی پا رو دمم بزاری اطلاع میدم که بچه اتو فروختی...
با اخم و وحشتی که سعی میکردم بپوشونمش به امیرسالار نگاه کردم.
-چاییدی دوزاری، تهدید میکنی؟
امیرسالار-من جز این بچه چیزی برای از دست دادن ندارم، اونم لنگ توئه، هرچیزی که بچه ی منو تهدید کنه از سر راهش برمیدارم، اونوقت نه تنها پای تو گیره پای خانواده اتم وسط کشیده میشه، بعد فکر کن بچه اتو میگیرن به تو میدن؟