نیلوفر قائمی فر
24.1K subscribers
20 photos
20 videos
199 links
پیج اینستاگرام:
instagram.com/nilufar.ghaemifar2

بچه‌ها تمامی رمانای منو فقط از اپلیکیشن باغ استور تهیه کنید، تنها جایی که با رضایت خودم منتشر میشه و هر سایت و گروه و کانالی جز این منبع رمانهای منو منتشر کنه راضی نیستم و حرامه!
https://baghstore.net/
Download Telegram
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/86849

#بیست
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

-کسی بهش سر می زنه؟
-نه خودشم که روش نمی شه به اون همه پسر و دخترای گنده و سن و سال دار بگه من باباتونم!
عطا توی فکر رفت و گفت:
-دلم برای پدر...
سری به تایید تکن داد و مکثی از سر فکر کردن با اون ادای تکراریش انجام داد و گفت:
-پدربزرگت می سوزه.
با خنده درحالی که دردمم گرفته بود گفتم:
-اگر زنت الان بود از این داستان کلی فالور جمع می کرد و تیتیر می زد پدربزرگم لحظه ی مرگش فهمید زنش با برادرش بوده.
-یا بچه هاش از برادرشه.
هر دو خندیدم و عطا جدی با انگشت بهم اشاره کرد:
-دیگه نگو زنت!
-زن سابقت؟
-نه اصلا ازش حرف نزن.
-امشب پاتختی بود.
بازم خندیدم و گفت:
-مسخره ای...اما یه چیز خیلی عجیبه!
-هــوم؟
تا بیاد مکثشو تموم کنه یه دقیقه طول کشید و ادامه داد:
-چرا...چرا الان من و تو انقدر حرف داریم برای تعریف کردن؟ انگار نه انگار یه روزه همو شناختیم اصلا..اصلا به هیچی کار ندارم، نه تو منو می شناسی نه من تورو اما...
سرشو به طرفین تکون داد:
-این یعنی چی؟
-من درد دارم برو پرستارو صدا کن بیاد بعد واسه تو دنبال معنی می گردم.
بعد از دور روز بستری تو بیمارستان راهی خونه شدیم. تا به خونه برسیم ده بار گفت:"این خونه کجاست؟ چرا داریم از کره ی زمین خارج می شیم؟ خونریزی نکنی؟ بریم توی حیاط بیمارستان چادر بزنیم؟" هرچی می گفت می خندید و من شاکی نگاش می کردم و می گفتم:" کسی نگفته دنبال من بیای" و اونم سریع جواب می داد:"جنبه داشته باش!"
عطا در آسانسورو باز کرد، خیلی از آسانسور نمی ترسیدم اما ترس از ارتفاع داشتم و برای همین خیلی به سختی از آسانسور استفاده می کردم اما این بار مجبور بودم! داخل رفتم و محکم میله ی دیوارو نگه داشتم.
تا از آسانسور خارج شدم دیدم صاحب خونه جلوی در ایستاده و قلبم هری ریخت. حس کردم من فقط همینو می خواستم تا انگیزه زنده بودنمو از دست بدم. خیره و هاج و واج به صاحب خونه نگاه می کردم و سرم یخ کرده بود و تنم گُر گرفته بود.
عطا یه نگاه به من و یه نگاه به صاحب خونه کرد و صاحب خونه با لحن طلب کارانه ای گفت:
-خانم مگه من اینجا بهزیستی زدم؟ قرار بود سه ماه اینجا رو کرایه کنی و قرارداد داریم اما الان شش ماهه! اینم از وضعیت کرایه دادنته، مگه من قراره جُر شمارو بکشم؟ خانم هماپرور خوب گوش بده من فردا با مامور میام حالا خود دانی.
-آقا من تازه از بیمارستان اومدم.
-خانم مگه من صندوق صدقات زدم؟ منم دیروز بیمارستان بودم.

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/86948

#بیست_و_یک
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

-آقا من تازه از بیمارستان اومدم.
-خانم مگه من صندوق صدقات زدم؟ منم دیروز بیمارستان بودم.
یه نگاه به عطا کرد و گفت:
-برو و بیا هم پیدا کردی.
عطا-شما یه لحظه صبر کنید.
جاخورده به عطا نگاه کردم. این لحن جدی رو از کجا آورد؟!! با صدای خش دا و بمش و این لحن چه شوکی به شنونده می ده!
به من نگاه کرد و گفت:
-می تونی بری؟
اون جاخوردگی رو می خواستم جمع کنم که یه حرف می زد و به تعجب و خیرگی من می افزود! عجب آدمیه! زود خودمونی می شه! چرا اینطوری حرف می زنه؟ بهم نزدیک تر شد و پچ پچ کنان گفت:
-ببین می تونی ضایع بازی دربیاری یارو بفهمه؟
-چیو بفهمه؟ یه کاری نکنی همین الان بندازتم بیرون! اصلا لازم نیست حرف بزنی الان یارو فکر می کنه پسر آوردم.
-نوچ! حرف نزن من بلدم.
-چی بلدی؟
-درستش می کنم تو برو تو انگار که همه رو به من سپردی.
کلیدو ازم گرفت و صداشو روی سرش انداخت و گفت:
-دکتر گفت نشینی ها برو دارز بکش بخیه داری، منم آپاندیس تورو کم داشتم.
چشمام چهارتا شد! چی می گه؟ صورتم به طرف صاحب خونه نبود و شالم کنار صورتمو گرفته بود و زیر لب گفتم:
-زهرمار نگیری چی می گی؟
آروم گفت:
-برو برو..
منو داخل فرستاد و درو محکم بست. یکه خورده نگاش کردم و گوشمو به در چسبوندم ببینم چی می گه. دوباره درو با کلید باز کرد و در توی صورتم خورد و با صدای خفه گفتم:
-آی آی آی چیکار می کنی؟
با صدای خفه گفت:
-این پشت چرا ایستادی؟برو گفتم.
وسایل توی دستشو داخل گذاشت و درو محکم دوباره بست. نمی تونستم بیاستم، کم بدبختی داشتم که صاحب خونه ام اومد؛ حالا چیکار کنم؟ گوشیمو به شارژ بزنم.
نمی تونستم خم بشم گوشیمو از توی کیفم که روی زمین اندخته بود،بردارم. به زور زانومو خم کردم و گوشیمو برداشتم و به شارژ زدم. عرقم دراومده بود و تا گوشیمو به شارژ بزنم و یکم شارژش پر بشه،چند دقیقه طول کشید.
گوشیمو روشن کردم و دیدم چقدر مسیج برام اومده که همه از طرف سحر و آنیتا بود. شماره ی سحو گرفتم و جواب داد:
-سلام!! کجایی تو؟!!
-سلام، وای سحر بدونی چی شد!
-چرا صدات اینطوریه؟ نکنه تصادف کردی؟
-نه بابا آپاندیسم ترکید.
-چه آپاندیسی؟!!! آنیتا بیا ببین ساقی چی می گه!
براشون همه چی رو تعریف کردم و سحر گفت:
-پس خودشو بهت انداخت.
-بدبختی اینه که صاحب خونه دیدمون و کلی هم خط و نشون کشید و گفته تا فردا مامور میارم. آخه من کجا برم؟ حالا پسره داره باهاش حرف می زنه ببینم می تونه مدت بگیره تا جا پیدا کنم با این سوراخی که در من ایجاد شده...
هر سه خندیدم و گفتم:
-آی آی.
آنیتا-صاحب خونه ی ما که بدتر از مال توئه وگرنه می گفتم بیای اینجا.
سحر-الان خانواده اش ازش خبر ندارن؟
-من چه می دونم!
در خونه باز شد و گفتم:
-بچه ها زنگ می زنم.
عطا وارد خونه شد و با چشمای پرسشگرا نگاش کردم که حرف بزنه. داخل خونه اومد و به در و دیوار و مساحت خونه و آشپزخونه و اتاق خواب ها نگاه کرد. دوطرف لبشو به سمت پایین کش داد و سری به طرفین تکون داد.

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/86983

#بیست_و_دو
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

عطا وارد خونه شد و با چشمای پرسشگرا نگاش کردم که حرف بزنه. داخل خونه اومد و به در و دیوار و مساحت خونه و آشپزخونه و اتاق خواب ها نگاه کرد. دوطرف لبشو به سمت پایین کش داد و سری به طرفین تکون داد.
-می گی چی شد؟
سری به طرفین تکون داد و لبخند کجکی زد و گفت:
-تح!خودتو باید الان توی آینه ببینی.
-چرا؟!!!
دستمو دو طرف صورتم گذاشتم:
-کهیر زدم؟ لابد واسه داروهاست!
-کهیر؟!!! هه! چی می گی دختر برو توی آینه به خودت نگاه کن چون قراره یه آدم خوش شانسو ببینی که بدجور شانس بهش رو کرده.
هنگ کرده به عطا نگاه کردم. چی داره می گه؟ دستاشو توی جیب شلوارش کرد و گفت:
-خیلی...
سری به تایید تکون داد:
-غبطه اتو می خورم، کاش من شانس تورو داشتم و یه همچین آدمی...
با سر به خودش اشاره کرد:
-به پست من می خورد.
-چی داری می گی؟ به زبون ما حرف بزن! می گم اون یارو چی گفت؟
-قرارداد یک ساله بستیم.
انگار یکی با چوب پس سرم زد. تموم دستگاه های تحلیل عقلیم از کار افتاده بود،نه که نفهمم چی گفته بلکه چون فهمیده بودم چی گفته اونطوری بهت زده بودم. پلکی زدم و گفتم:
-چیکار کردی؟
عطا نشست و انگشت شصت و اشاره اشو به هم سایید و گفت:
-پول می خواست؛ درد پول بود که گرفت و قراردادو تمدید کردیم.
اومدم جیغ بزنم ولی زخمم تیر کشد و عطا گفت:
-آروم باش از این پاره تر می شی.
چشمام تا ته باز شد و با صدای خفه گفتم:
-بی ادب عوضی.
-چرا جو می دی؟ زخمت...
با چشم به سمت زخمم که دستم روش بود اشاره کرد و گفت:
-زحمتو می گم.
سعی می کردم خشممو کنترل کنم و گفتم:
-خونه به نام من بود چطوری....
-قراردادت تموم شده بود با من قرارداد بست چون گفتم...
ساعتشو درآورد و روی میز گذاشت و روی مبل ولو شد و گفت:
-یه دروغ کوچولو گفتم دیگه مزاحم تو نشدیم.
-چه...
وارفته و شوریده احوال گفتم:
-چه دروغی؟
-گفتم این سه ماه من ماموریت بودم و تازه برگشتم.
-نه نه دروغتو بگو این که اصلا به من ربطی نداره.
-کنترل تلویزیون کو؟ تلویزوین نداری؟!!!
-می گی یا بیام کنترلو پیدا کنم تو حلقت کنم؟
لبشو گزید و با سرخوشی گفت:
-زشته؛ با این جراحت...
با دندونای روی هم گفتم:
-من درد دارم آ؛ آدم باش.
-گفتم زنمی.
با حرص از ته گلوم گفتم:
-تو غلط کردی.
-خب زنگ می زنن پلیس می گن فلان کارن بعدشم..
نفسشو بالاتر کشید و پیلی بالای ابروشو ایجاد کرد و گفت:
-من بدون پول تو بدون پول نمی تونستیم خونه ای اجاره کنیم. من الان توی شرایط فرسماژورم.
با دهن باز و خیره نگاش می کردم و شوکه گفتم:
-تو الان...تو الان رفتی اینجارو با پول من یه سال اجاره کردی؟
-نه نه...

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/87052

#بیست_و_سه
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

-تو الان...تو الان رفتی اینجارو با پول من یه سال اجاره کردی؟
-نه نه...
با انگشت اشاره کرد:
-پول من نه پول ما! من ده تومن رو پول تو گذاشتم.
-عوضیه دروغگو؛ تو گفتی من پنج میلیون دارم.
با خنده گفت:
-سور اومد روش.
با لحن کفری که تنم از تو می لرزید گفتم:
-تو اصلا کی هستی؟من چرا باید با تو توی یه خونه باشم؟
-تو که می دونی من کی هستم و خانواده امم دیدی، من باید بترسم که تو کی هستی که از اول که دیدمت روی کول من سوار بودی.
-خیلی عوضی هستی.
-ولی یه عوضی با غیرت و مهربونم؛ ببین الان کی باعث شده که تو زنده باشی، بی خونه نباشی، جا داره بیای دست آقا رو ببوسی.
دستشو به سمتم دراز کرد و آهسته گفتم:
-قدرت دارم که بیام دستتو بشکونم!
خواستم با حرص باز جیغ بزنم که جای زخمم درد گرفت و بی حال شدم.
-ساقی؟دختر؟!! عه!
بالاسرم اومد و آروم به صورتم زد. یقه اشو گرفتم و با اون یکی دستم توی گوشش زدم ولی از درد دستام از بالا افتاد و عطا گفت:
-یه مریض بی شعوری؟ نه؟
-آب بده.
-یعنی تو منو می زنی تقاضا هم داری؟
چشمامو که از درد بسته بودمو باز کردم و گفتم:
-زود باش.
از کنار بلوزم به زخمم نگاه کردم و دیدم از زیر چسب خونریزی کرده.
-خون اومده.
عطا راه نرفته رو برگشت و گفت:
-این...این...
به زخمم اشاره کرد:
-چوب خداست!
جونم باز رفت و گفت:
-این اداهارو درنیار عه!
دستمو به معنی برو تکون دادم و گفت:
-جای اینکه بگه دستت درد نکنه که از راه نرسیده زندگی منو نجات دادی، انقدر واسه من زور زد که زخمش به خون افتاد.
-عوضی من یه زنم، اومدی با من زندگی کنی؟
-حالا کی به تو کار داره؟ تو برو اتاق خودت و منم اتاق خودم. تو خارج از ایران این همه دختر و پسر باهم زندگی می کنند اوف نمی گن! تو ایران همه به وول میفتن.
-بیا جلوی روم حرف بزن.
-چرا؟!
-با لگد بزنمت.
-می گم یه مریض بی شعوری قبول نمی کنی، حقیقت تلخه! قند کجاست؟
اون شب انقدر درد داشتم که حتی نتونستم از جام تکون بخورم و روی همون کاناپه افتاده بودم. فکرم فقط به این بود که اگر اینم مثل ساشا به جون من بیوفته چی؟! استرس هم از طرف دیگه به جونم افتاده بود.
به نظرم پسر بدی نبود اما همه اولش خوبن، پول منم اونور داده، حالا با این زخم و درد برم به صاحب خونه بگم پولمو بده کجا برم دنبال خونه؟ عقلم بهم می گفت صبر کنم حداقل حالم جا بیاد و بعد پسره رو تهدید می کنم که یا پول منو پس بده یا باباتو پیدا می کنم و اینطوری یا اون می ره یا من پولمو می گیریم و می رم.
اون شب تا صبح نخوابیدم و همش می ترسیدم سراغم بیاد، از درد هم نمی تونستم بلند بشم که توی اتاقم برم و درو قفل کنم اما اون بدبختم رفته توی اتاق و درو بسته بود.
ضعف آورده بودم و باید یه چیز مقوی می خوردم اما هیچی حاضر نبود که بخورم. تنم می لرزید و و بدنم یخ کرده بود. خواستم باز آب قند درست کنم بخورم که دستام از ضعف انقدر می لرزیدن قندون از دستم افتاد و شکست...

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/87103

#بیست_و_چهار
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

ضعف آورده بودم و باید یه چیز مقوی می خوردم اما هیچی حاضر نبود که بخورم. تنم می لرزید و و بدنم یخ کرده بود. خواستم باز آب قند درست کنم بخورم که دستام از ضعف انقدر می لرزیدن قندون از دستم افتاد و شکست. حالا اینو کی جمع کنه؟ خدایا کمکم کن...
-چیکار می کنی؟
چشمامو باز کردم و با صورت خواب آلود و چشمای جمع کرده نگام کرد.
-حالم بده...
لبه ی اپنو گرفتم ولی داشتم تعادلمو از دست می دادم. از اون سمت اپن جفت آرنج هامو گرفت و گفت:
-ضعف کردی؟ بگیر اپنو بیام اونور کمکت.
-اومدم آب قند درست کنم...
لبه ی اپنو گرفتم و دستمو رها کرد و وارد آشپزخونه شد و به سمتم اومد. از روبروم زیر آرنج هامو گرفت و گفت:
-شیشه نره تو پات!
-تنم می لرزه.
نمی تونستم از ضعف راه برم، تا حالا توی این حال نبودم و چشمام داشت سیاهی می رفت.
دور کمرمو گرفت و گفت:
-اینطوری باید رفت بیرون.
به اولین مبل رسیدم روش افتادم و گفت:
-الان یه چیزی پیدا می کنم میارم بخوری، تو باید یه چیز شبیه سوپ بخوری، دکتره هم گفت اما من یادم رفت. من سوپ بلد نیستم درست کنم اما فروجاو بلدم که طول می کشه.
-دارم...می...می میرم.
به سمت آشپزخونه رفت و گفت:
-لامصب یخچال پر هواست فقط! این نونه خشک شده ولی بخور دیگه، یه لقمه نون پنیر بخور.
چندتا نون خشک با پنیر بهم داد و گفت:
-مرغ توی یخچال داری؟
-فکر کنم آره یه بسته هست؛ می خوای مرغ بذاری؟
-نه فروجاو درست کنم، یه غذای مقویه؛ البته فقط همینو بلدم!
-این چیه؟ این که می گی؟!!
-یه غذای محلی برای کورد هاست، چون خودم دوست دارم اینو از مادرم یاد گرفتم.
-تو کوردی؟
سری به تایید تکون داد:
-پس چی فکر کردی؟ یه کورد انقدر نسبت به همه کس و همه چی مهربونه.
-شد یه کلمه حرف بزنی و منت نذاری؟ منم به تو خونه دادم این به اون در. منم از شر عروسی نجاتت دادم اینم روش!
-هرچی هم بگی من جونتو نجات دادم.ببین من سه شبه از دست تو نمی خوابم؛ تو آه بابامی.
خندیدم و گفتم:
-آی آی آی؛ زهرمار نگیری دردم گرفت.
به ساعت نگاه کردم که شش صبح بود و رو به عطا گفتم:
-چند سالته؟
-هم سنیم.
-ساکن تهرانید؟
-آره ولی خانواده ی پدر و مادرم هنوز توی شهر آبا اجدادیم هستن ولی پدرم از بچگی اومد تهران و کف بازار کار کرد و روی پای خودش ایستاد. چون تعداد خواهر و برادراش زیاد بودن نه اینکه باباش بگه خودت غیرت داشته باش و برو کار کن. تا از آب و گل درمیاد به باباش می گه من می رم تهران هم کار کنم و کمک خرج تو باشم هم راه زندگیمو پیدا کنم. باباش هم اینجا یه دوستی داشته و فقط به دوستش می گه پسرم شبا میاد اینجا می خوابه. طرف هم خونه اش دو طبقه بوده و یه سویت روی پشت بوم داشته قبول می کنه. اینطوری می شه که ...

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/87161

#بیست_و_پنج
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

... اینطوری می شه که بابام تهران می مونه و خودش به همه جا می رسه. آقام خیلی مرده و من براش می میرم اما زور می گه بهم و می خواد اینطوری فکر خارج شدن از ایرانو از سرم بندازه.
-می خوای بری؟
-آره می خوام برم کانادا، اونجا کشور پیشرفته ای و همه رو می پذیره.
-مگه پرورشگاهه؟ اگه تو چیزی برای ارائه نداشته باشی برای چی باید بپذیرتت؟
-خب دارم؛ من فوق لیسانس حسابداری دارم.
-تو فوق لیسانس داری؟
زدم زیر خنده،باز عین مار دور خودم پیچیدم و عطا جدی گفت:
-امیدوارم هرگز اون سوراخ بسته نشه.
-عوضی.
-برای چی خندیدی؟
-تنها چیزی که به ریختت نمیاد تحصیلاته، من فکر کردم تو فقط دستت به جیبت باباته واسه همینم گوش به امری!
-تو خیال کردی بابای من وقتی خودش همچین آدم خود ساخته ای بوده اجازه می ده من و رهی دستمون توی جیبش بره؟ حتی توی مغازه کار می کنیم، کار منو با ساعت کاری حساب می کنه و حقوق می ده؛ اینو!
مکثی کرد و باز اون بازی با صورتشو شروع کرد:
-بابام آدم حسابیه منتهی معتقده بعضی کارهای من توجیه عقلانی نداره، مثل همین کانادا رفتن.
-من فکرم می کنم دلیلیش اینه که دوستت داره، مثلا بابای من شش ماهه نمی دونه من کجام!
عطا اول خیره نگام کرد و بعد سری به طرفین تکون داد و گفت:
-خب شاید...شماره اتو عوض کردی نداره
-نه نداره ، آره عوض کردم؛ آره آدرسمم نداره اما چیکار کرده که من نمی خوام اون خبر داشته باشه؟ به نظرم تو یه آدمی هستی که خوشی زیر دلت زده، پدر و مادرت به اون خوبی خب زندگیتو بکن.
-من ایرانو دوست ندارم، من می خوام پیشرفت کنم، نمی خوام وقتی فوق لیسانس دارم توی مغازه ی بابام کار کنم.
-مغازه ی چی؟
-یه عطاری و خواربار فروشیه.
با تشدید گفتم:
-احمق!
شاکی گفت:
-هی!
-زهرمار! کاش بابای من بود، بابای منم بابای تو بود که بهت می گفت هر قبرستونی که میری برو تا ریختتو نبینم.
-بابات واسه خودت خوب بود خودت نگه می داشتی، من فقط...من...
سرشو تکون داد و کفری گفتم:
-می شه این مکث لعنتی رو نکنی و سرتو تکون ندی و گوشه های لبتو به پایین کش ندی؟ تا بیای یه جمله رو با این همه ادا بگی یه ساعت می گذره.
جا خورده گفت:
-چرا از خودت خارج می شی؟ من این همه کار انجام می دم؟ به جان تو من اینقدر به خودم دقت نکرده بودم که تو طی چهار روز به من دقت کردی!
خندید و با اخم گفتم:
-زهرمـــــــــار، هر هر، غربت پرست.
پوزخندی زد، انگار یه خاطره رو توی سرش مرور می کرد و پوزخندش تبدیل به لبخند شد و گفت:
-بابا هم همینو می گفت.
-می گم خوشی زده زیر دلت می گی نه! کار داشتی، خونه و زندگی هم همه چی اکی بوده، من عروسیتو دیدم دیگه، چه برو بیایی هم داشتن خانواده ات بعد تو همه چی رو تف کردی و انداختی اومدی ور دل من!
-آره نه که تو هم خیر و برکت برای من به ارمغان آوردی، اصلا همه چی رو واسه تو ترک کردم بیام لوله کشی تو رو جمع کنم و سه روز نخوابم.
-عوضیو ببین؛ فقط منت می ذاره.
با خنده گفت:
-تا چشمتو آقایی و مهربونی من بگیره.
-آقایی برو پیج زنتو ببین، نامهربونیت چشم خودتو گرم کنه.
-اون الان با کار من دست کم صد کا فالور گرفته که همه چی رو می شوره و می بره.

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/87217

#بیست_و_شش
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

-آقایی برو پیج زنتو ببین، نامهربونیت چشم خودتو گرم کنه.
-اون الان با کار من دست کم صد کا فالور گرفته که همه چی رو می شوره و می بره.
-ببینم مگه بابات واسه شما خونه نگرفته بود؟ تکلیف خونه چی می شه؟
-اولا بابام نگرفته بود و خودم گرفتم ولی خب بابام قراردادو به نام خودش نوشت چون من قبول نمی کردم ولی خودم پول دادم؛ فهمیدی یا دوباره منو توی جیب بابام فرو می کنی؟
خندیدم و گفتم:
-بی تربیت.
-نونوایی اینجا کجاست؟
-دوتا کوچه بالاتر.
به گوشیش نگاه کرد و گفت:
-تو چقدر پول داری؟ من الان ده تومن به بانک بدهکارم دیگه مسیج هم نمیاد.
-کیفمو بده.
از رقص اول مجلس عروسی خود عطا صد و پنجاه تومن شاباش گرفته بودم و همونو به عطا دادم و این شروع اولین خرج های مشترکمون بود.
عطا رفت نون و تخم و مرغ و پرتقال و پای مرغ گرفت. چقدر سر اون پای مرغ خندیدم، می گفت:
-قشنگ دارم آه پدر و مادرمو تجربه می کنم، رفتم مرغ بگیرم دیدم خیلی گرون میشه و همه ی پولمون تموم می شه از اعضای مرغ فقط پاش بود که ارزون بود. زندگی روی فلاکتشو لحظه ای که سوار ماشین تو شدم، شروع کرد.
تا برگرده غذایی که درست کرده بودم هم آماده شد، چقدر اون غذا بهم چسبید! انقدر که از ضعف زیاد خوابم نمی گرفت وقتی غذا خوردم از ظهر تا عصر که سحر و آنیتا بیان، خوابیدم. اصلا نفهمیده بودم کی خوابم برد!!
صدای زنگ آیفون می اومد، به زور چشم باز کردم و به دور و بر نگاه کردم. عطا توی اتاق بود و درو هم بسته بود. این پسر میره تو اتقا و درو هم می بنده!!
-عطا؟!! عـ....طــــــا...
از توی اتاق گفت:
-چیه؟
-آیفون!
در اتاقو با موهای ژولیده و صورت خواب آلود باز کرد و گفت:
-می ذاری بخوابم یا نه؟
-می گم آیفون!
-آیفون کجاست؟
کمرش گرفته بود و از درد صورتشو کج کوله کرده بود.
-کنار در ورودی.
به سمت آیفون رفت و گفت:
-بله؟...با کی کار دارین؟...نه درسته بفرمایید شما؟...یه لحظه...
رو به من گفت:
-سحر و آنیتا می شناسی؟
-آره دوستامن.
عطا درو باز کرد و گفت:
-اینجا زندگی می کنن؟ توی این خونه؟
-نه!!!!
-گفتم نکنه به صاحب خونه نگفتی!
دست روی صورتش کشید و گفت:
-پشتم همه گرفته، در راه رضای خدا یه تشت توی این خونه نیست!
-همین ها که هستو به زور گیر آوردم.
سحر و آنیتا جلوی در ایستاده بودن، عطا درو باز کرد و هر دو با سکوت و تعجب به عطا نگاه می کردن.
عطا-سلام! تو نمیاین؟
-بچه ها بیاین تو.
هر دو سلام کردن و آنیتا گفت:
-از زنت خبر داری؟
عطا-خانم بیا تو دو دقیقه همو بشناسیم بعد بازپرسی کن.
سحر چشمش به من افتاد و گفت:
-ساقی!! ای وااای بمیرم برات؛ آنی رنگ و قیافه اشو!!
عطا با خنده و شیطنت گفت:
-تح! این که از اول همین شکلی بود.
-زهـــــرمـــار.
سحر با تعجب به سمت عطا نگاه کرد و بعد رو به من گفت:
-خوبی؟
آنیتا-ببینم جای عملتو.
عطا-چسب زدن.
آنیتا-شما دیدی؟
-سوراخو؟
سعی می کردم نخندم اما خنده ام گرفت ...

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/87309

#بیست_و_هفت
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

سعی می کردم نخندم اما خنده ام گرفت و به عطا که می خندید گفتم:
-خیلی بی شعوری!
سحر-همو می شناسید؟!!
-نه ولله اما...
عطا-توی این چهار روز قد چهل سال زحمتشو کشیدم خانم...
آنیتا آروم گفت:
-چقدر راحتید! طبیعی نیست نه سحر؟
عطا-نه دیگه این دوست به این گندگی طبیعی نیست و فقط با سزارین درمیاد، البته گاوه خودمو می گم؛ گاوم زاییده با این انتخاب راه فرارم.
هم تعجب کرده بودم که داره شیطنت می کنه و هم حرصم گرفته بود و می خندیدم.
-می شینی جای من حرف بزنی من بخوابم؟
عطا-تیکه انداختی؟
-آخه بین ما چه می کنی؟
عطا-تو که نصفشو بیهوش بودی می خوای تعریف کنی که چی شد؟
خندیدم و گفتم:
-زهــــرمـــــار!! عوضی فقط تیکه می ندازه.
سحر و آنیتا با تعجب به هم نگاه کردن و سحر گفت:
-شما واقعا اون شب عروسی باهم آشنا شدید؟!!! الان شما اینجا چیکار می کنی؟
سوال آخرشو رو به عطا پرسید و عطا گفت:
-دوستتو به سرپرستی گرفتم.
خندیدم و گفتم:
-آی آی آی...
رو به عطا گفتم:
-یه چیزی میاری؟ چای آب...
عطا با نگاه شیطنت آمیز سری به طرفین تکون داد و گفت:
-چشم.
-آفرین! دست مامانت درد نکنه!
عطا-آره خوب چیزی واسه نجات تو زایید.
خودش خنده اش گرفت، لبمو گزیدم و با خنده گفتم:
-فقط منت می ذاره.
دستمو جلوی دهنم جمع کردم و آنیتا به دستم زد و گفت:
-می گی؟
-دیشب که جریانو گفتم، صاحب خونه اومد و عطا پول داده و دهنشو بسته که بیرونم نکنه اما پول سهم مونده خودشه.
سحر-یعنی اینجا باهم باشید؟
آنیتا-شر نشه!
عطا-دیگه بشه یعنی شما یه جا گفتید.
-عه! آقا! آقا!
عطا-حالا دوستتون رودروایسی رفاقت داره اما من شمارو نمی شناسم.
چای نپتون هارو از توی جعبه درآورد و توی استکان گذاشت و بعد مکثش گفت:
-دوست شما منو از عروسی نجات داد و منم جونشو نجات دادم، اون اجازه می ده من اینجا یه اتاق داشتم تا آبا از آسیاب بیوفته و منم پول موندنمو می دم...

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/87358

#بیست_و_هشت
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

عطا-حالا دوستتون رودروایسی رفاقت داره اما من شمارو نمی شناسم.
چای نپتون هارو از توی جعبه درآورد و توی استکان گذاشت و بعد مکثش گفت:
-دوست شما منو از عروسی نجات داد و منم جونشو نجات دادم، اون اجازه می ده من اینجا یه اتاق داشتم تا آبا از آسیاب بیوفته و منم پول موندنمو می دم.
آنیتا-ولی ساشا بدونه تو با یه مرد هم خونه شدی شر درست می کنه.
سحر-ساشا چیه؟ شاهین! اون می ره ساشا و باباتو پر می کنه.
عطا-ساشا کیه؟!
-شوهرم.
عطا چشماشو ریز کرد و گفت:
-تو الان تو دوره ی طلاقی؟
-تقاضا دادم اما به جایی نرسید.
عطا-چرا؟
-حالا مفصله بعدا.
عطا-کی آدرس اینجارو داره؟
آنیتا-داری می گی هرکی بفهمه یعنی ما گفتیم؟
عطا-به شما برخورد؟
سحر-یه لحظه!
دستشو به معنی توقف بالا گرفت و گفت:
-آقا...چی بودی؟ عطا..من می گم حالا اکه اون حجم از فامیل و دوست و آشنا توی عروسی شمارو پیدا کنه برای ساقی بد تموم نشه! این دوست ما خودش کوه مشکله ها.
عطا-واسه خاطر اون همه آدم اومدم اینجا وگرنه عاشق چشم و ابروی زنه نصف و نیمه ی مردم که نبودم.
بهش دهن کجی کردم و عطا گفت:
-مادرم حالش خوب بود؟ شما دیدین؟
آنیتا-منظورت اینکه کار به اورژانس و اینا برسه؟ تا وقتی ما اونجا بودیم نه ولی مادر عروس هرچی از دهنش دراومد بار بنده خدا پدر و مادرت کرد. آخر هم شوهرش به زور توی ماشین گذاشتش و بردش. بردار عروس و نمی دونم کی عروس هم اومدن شاخ و شونه برای بابات بکشن که جان فدا های بابات نذاشتن.
عطا با درگیری فکری به استکان های خالی نگاه می کرد و سحر گفت:
-وای پسر! آخه انقدر آدم خرج بتراشه بعد بهم بزنه؟
عطا-خانم شما مگه جای زندگی من هستی که سوال جوابم می کنی؟ این کتری الان جوش میاد.
به من نگاهی کرد و به سمت اتاق رفت. آنیتا با صدای خفه گفت:
-بچه پروئه! آخه به چه اعتمادی راهش دادی؟ این اگر خوب بود که پیش زنه می موند؛ معلوم نیست چه ریگی به کفش داره.
سحر-باز آنیتا شروع کرد! بابا این که جریانو گفت. الان ساقی با این وضعیت چیکا رکنه؟ جیغ و هوار کنه یارو رو بیرون کنه؟ که پول داده و...
-تازه قرارداد جدید خونه به نام این نوشته شده.
آنیتا-وای تو چه احمقی.
-پول ندارم آنیتا! من پولم به اندازه ی اجاره ی سه ماه اینجا بود، سه ماهی که شش ماه شده بود، الان اونو تسویه کرده و قراداد جدید نوشته.
آنیتا-اگر ازت سوءاستفاده کنه چی؟ اگر تو باند قاچاقی چیزی باشه!
سحر-یارو داماد اون شب بود، کل خانواده اشو دیدیم آدم حسابی بودن. بله بله! حق با توئه اگر یکی همینطوری از راه می رسید من صد در صد موافق تو بودم اما هر سه تامون ساعت ها توی باغ خانواده ی این پسره رو دیدم.
-من فکر کردم تا بلند بشم و رو به راه بشم اگر این پسره دست از پا خطا کرد برم بگردم باباشو پیدا کنم و لوش بدم.
سحر-آره آره از بچه های باغ می پرسیم، مدیر باغو همون شب باهاش آشنا شدم.
آنیتا-عه!پس با مدیر باغ آشنا شدی؟ هه!
به من نگاه کرد و گفت:
-تا الان نگفته بودآ.
سحر-چرا شلوغش می کنی؟ آشنایت اونطوری که تو فکر می کنی نه...
من و آنیتا باهم گفتیم:
-چطوری؟

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/87410

#بیست_و_نه
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

من و آنیتا باهم گفتیم:
-چطوری؟
خندیدیم و گفتم:
-آی آی لعنتی.
سحر-آنیتا پاشو این میوه و اینا که خردیدمو بشوریم براش بیاریم.
-نه چیزای نفاخ نمی تونم بخورم؛ نشور.
سحر-سیبو بپزم بخوری؟ دیگه پخته که نفخ نداره.
آنیتا داخل آشپزخونه رفت و در قابلمه رو برداشت و گفت:
-با یاین حالت غذا هم درست کردی.
-من درست نکردم.
به سمت اتاق عطا اشاره کردم و سحر و آنیتا با صدای خفه و تعجب گفتن:
-این؟!!! این درست کرده؟!!
سحر-خونه ما هم بفرست بیاد.
-ای زهر مار، نخندونید منو زخمم درد می گیره.
آنیتا چای ریخت و آورد و گفت:
-باشگاه چی می شه؟ شاگرد داری!
-فعلا نمی تونم باید با مدیر باشگاه حرف بزنم.
سحر-می خوای من یا آنیتا جات بریم که شاگردات نپرن؟
-نمی دونم اگر قبول بکنن.
آنیتا-الان اون یارو شبا توی اتاق می خوابه؟
-نه روی پام می ذارم تکونش می دم بخوابه، خب آره دیگه!
سحر-منو ببین!
از آشپزخونه بیرون اومد و با صدای خفه گفت:
-مگه این با شناسنامه ایناش اومده که قرارداد خونه بسته؟
آنیتا-آره اومده چون اون شب من شنیدم باباش فحش می داد می گفت شناسنامه اشو برده؛ این از قبل نقشه داشته.
-فامیل دختره چی بود؟ یادتونه؟ شاگرد منه دارم از شما می پرسم.
سحر-واسه چی می خوای؟
-می خوام تو اینستاگرام پیداش کنم.
آنیتا-شماره اشو داری؟ از روی شماره اش می تونی توی لیست پیشنهادات پیداش کنی.
سه تایی سرمون توی گوشی بود تا زن عطارو پیدا کنیم. عطا تا در اتاقو باز کرد سه تایی همچین پریدیم که آنیتا روی من افتاد و من از درد ضعف کردم.
عطا جاخورده بهمون نگاه کرد و رو به من گفت:
-حالا یه جا دیگه ات نترکه، دیگه نه من پول دارم نه خودت.
سحر، آنیتا رو زد و گفت:
-مگه تو استخون نداری؟ چرا روی این میفتی؟
عطا تا وقتی وارد دستشویی بشه ما سه تا رو چپ چپ نگاه کرد و آنیتا آروم گفت:
-چرا اینطوریه؟! هم شیطونی می کنه هم جدیه!! مگه داریم؟!
سحر-خوبی؟!
-آره.
بلوزمو بالا زدم و هر دو نفرشون با هول گفتن:
-خون اومده؟!!
-نه این واسه الان نیست.
آنیتا-پانسمانتو باید عوض کنی؟
-باید برم بیمارستان زخممو دکتر چک کنه.
عطا در دستشویی رو باز کرد و پرسید:
-پیچ گوشتی داری؟
-با منی؟!
عطا نیم تنه اشو از دستشویی بیرون آورد و گفت:
-نه من با عالم بالا در ارتباطم و دارم با اونا حرف می زنم!! پس با کی هستم؟
-نه بابا من ابزارم کجا بود!؟ واسه چی می خوای؟
عطا-شما سرتو ببر تو گوشی...
در خونه رو باز کرد و رفت بیرون، در هنوز باز بود، زنگ همسایه روبرویی رو زد و ازش ابزار خواست! طرف متعجب نگاهش می کرد. . .

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/87465

#سی
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

عطا-شما سرتو ببر تو گوشی...
در خونه رو باز کرد و رفت بیرون، در هنوز باز بود، زنگ همسایه روبرویی رو زد و ازش ابزار خواست! طرف متعجب نگاهش می کرد. عطا به طرف خونه اشاره کرد و گفت:
-من همسایه روبروییتونم، تازه از سفر اومدم و همسایه ها منو نمی شناسن.
آنیتا-از سفر اومده؟!!
-برگشته گفته زن و شوهریم که یارو نره پاسگاه بگه اینجا دارن فسق و فُجور می کنن!
سحر-یاد چند سال پیش افتادم که دختر پسرها رو می گرفتن در جواب می گفتن "نامزدیم" ، الان همه آزادن، اینم چند سال دیگه عادی می شه!
عطا برگشت و باز به طرف دستشویی رفت و سحر پرسید:
-چیکار می کنه؟!
به گوشیم نگاه کردم و دختره رو پیدا کردم، نگام به اسمش افتاد و گفتم:
-اسمش الناز بود، همش چار تا دونه عکس از خودش گذاشته بود و در شکل و شمایل مختلف ولی با وجود اینکه هیچی دیگه نگذاشته بود ششصد کا فالوور داشت!!
آنیتا-آخه اینو چرا دنبال می کنن؟
سحر روی استوریش زد و تا استوری باز شد دختره با گریه گفت:
-الان شما با بوی فرندتون کات می کنید فکر می کنید دنیا به آخر رسیده، من...من چی بگم؟آرزوها، آبروم..
حالا اون وسط من نمی دونم چرا آرایش کرده بود که اشکش تموم چشم و صورتشو سیاه کرده بود.
آنیتا-یاد اون دختره افتادم که خودشو داشت با روسری جلوی همه می کشت،اسکل! خب می خوای خودتو بکشی برو یه گوشه بکش چرا جلوی مردم می کشی؟
سحر-لباس عروسشو پشت سرش آویزون کرده.
-من بودم الان لباسو شندره کرده بودم. این چه حوصله داشته رفته آویزون کرده!
سحر-اَه..عر و زار شو بزن بره، لامذهب سیصدتا استوری گذاشته،چی داره که به مردم بگه؟
آنیتا-مردم دنبال همین چیزان..وایستا وایستا رد کردی. کارت عروسیا رو پاره می کنه؟ کی داره فیلم می گیره؟
سه تایی خندیدم و گفتم:
-وای خدا دریچه ام درد گرفت.
سحر و آنیتا با خنده گفتن:
-دریچه؟!
عطا در دستشویی رو باز کرد و گفت:
-سیخ داری؟
-داری چیکار می کنی؟ سیخ می خوای چیکار؟
عطا-این شیر رو رسوب گرفته.
آنیتا-بیا بیا یه چیزی نشونت بدیم.
عطا جلو اومد و با تعجب گفت:
-چیه؟
صفحه ی گوشیمو نشونش دادم و گفتم:
-زنته داره...
سحر خوند:
-عکساتو پاره کردم، نامه هاتو پاره کردم..
عطا-نشستید اینو نگاه می کنید!
آنیتا-یکم تحت تاثیر قرار بگیر!
عطا-من تاثیرم سوخته..عه! این چرا اینـ....این چرا این شکلیه؟
-گریه کرده.
عطا-لبش چرا این شکلی شده؟ تو دهنی خورده؟
من دلمو گرفتم و سحر و آنیتا خندیدن و گفتم:
-زهرمار، من درد دارم چرت و پرت نگو.
عطا-این شکلی نبود بابا، اشتباه پیدا کردی...
گوشی رو گرفت و بک زد و با تعجب گفت:
-ششصد کا؟ لعنتی چیکار می کنه؟ این چهارصد کا بود!! ببین یه فرار من کردم دویست هزار نفر دنبالم اومدن تو پیج این!
سحر-پیج منم دویست هزار فالور داره که صد و نود تاش فیکن، اون ده کا هم منو با یکی اشتباه گرفتن.
خندیدیم و گفتم:
-بده گوشی رو بقیه اشو ببینم.
عطا گوشی رو بهم داد و خواست بره که استوری دوباره باز کردیم و آنیتا گفت:
-بیا بیا . . .

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/87517

#سی_و_یک
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

عطا گوشی رو بهم داد و خواست بره که استوری دوباره باز کردیم و آنیتا گفت:
-بیا بیا؛ باکس گذاشته.
عطا-باکس چیه؟
آنیتا-از این سوال جوابا، ببین این چه بیکاره، به خدا من یه بار با دوست پسرم کات کرده بودم یه هفته کلا غذا نخوردم و از رخت خواب درنیومدم و فقط آب می خوردم.
عطا با تعجب گفت:
-چرا؟ دوست پسرت به معده ات چیکار داشت؟
من و سحر خندیدم و با حرص گفتم:
-زخمم دو سانت گشاد شد انقدر خندیدم!
آنیتا به گوشی نگاه کرد و خوند:
-یکی زده هنوز منتظرشی؟؟ توروخدا قیافه اشو.
داشت ادای گریه درمی آورد و سرشو به طرفین تکون داد و به بالا نگاه کرد و زیرش توی کادر نوشته بود:
-من هیچی نمی گم فقط خدا جوابشو بده.
عطا به من اشاره کرد و گفت:
-پس تو آه اینی.
با خنده ادامه داد:
-آه این بگیر بوده من نمی دونستم.
خودمم خنده ام گرفت و گفتم:
-زهرمار! خیلی عوضی ای! تو چرا افتادی تو زندگی من؟
عطا-دعای خیر پدر و مادرت.
سحر و آنیتا هم می خندیدن، عطا بلند شد و به آنیتا گفت:
-آدم کات می کنه فقط یه جا می ره..اونجا...
به دستشویی اشاره کرد و آنیتا خندید و گفت:
-بی ادب!



سحر گوشی رو گرفت و گفت:
-ول کن چیو نگاه می کنیم؟ دختره داره فیلم باز می کنه، ما همه امون شکست عشقی داشتیم کی اینطوری تونستیم بیایم با یه جماعت حرف بزنیم؟
-من که نداشتم؛ من فقط شکست روانی دارم.
سحر-اصلا همون! به نظرم این پسر کار درستی کرده، دختره مشکل داره معلومه!
آنیتا-ولی وضع دختره هم خوب بود.
سحر-من فهمیدم جهاز دختره هم اینا دادن.
-پس وضعشون خوب بود چرا اینا دادن؟
آنیتا-نه الان دیگه اینطوری نیست.
سحر-من می گم یه سری، تو هم فقط مخالفت کن. لابد داشتن که انجام دادن.
آنیتا-پس بزن بریم زن پسر کورد بشیم که ما هشتمون گرو نهمونه. نه خودمون داریم نه ننه و بابای بیچارمون داشتن و دارن.
سحر-حالا به ما برسه خرج عروسی هم گردن ما می افته.
از داخل توالت سر و صدا اومد و با عجله گفتم...

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/87568

#سی_و_دو
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

از داخل توالت سر و صدا اومد و با عجله گفتم:
-آنیتا پاشو ببین اون چیکار می کنه؛ حالا یه خرج روی دست من نذاره.
سحر-پاشم یه شام درست کنم پسره فکر نکنه بی کس و کاری و فکر و خیال به سرش بزنه.
-از توی بیمارستان قشنگ فهمید بی کس و کارم. پول بیمارستانو این داده.
سحر-لعنت به این پول! آدمو بنده ی بقیه می کنه وگرنه تو چرا باید کسی که نمی شناسی رو بیاری توی خونه ات.
-این صاحب خونه ی یزید منو بگو! می گم من از بیمارستان اومدم می گفت به من چه. اگر دیروز این پسره نبود من الان با این شکم سوراخ شده باید توی کوچه می افتادم.
سحر-به خدا ساقی صاحب خونه ی مارو که دیدی عین کلانتر محل می مونه و ما تا تکون می خوریم از در خونه اش بیرون میاد و می گه چی شد؟ به قول آنیتا می گه نباید نخود و لوبیا بخوریم وگرنه صداش بلندتر بشه صاحب خونه امون میاد دم در و می گه مواظب کاشی های سرویس باشید ترک نخوره، اصلا وایستید برم خودم کاشی هارو چک کنم.
باز روی شکممو گرفتم و خندیدم و آنیتا جیغ زد:
-خیس شدم.
عطا هم داد زد:
-می گم اینجارو بگیر.
سحر-چیکار می کنند که اونم رفت توی توالت؟!
سحر هم رفت جلوی توالت ایستاد و گفت:
-چرا شیرو اونطوری کردی؟
عطا-آب چکه می کرد، همه ی شلوار آدمو خیس می شد.
سحر-با کِش؟!!
عطا-واشر نداریم، در محدودیت ها شکوفا شدم.
خندیدم و زیر لب گفتم:
-عوضی می گه شکوفا شدم!
سحر شام درست کرد، عطا و آنیتا با یه دونه صندلی که توی خونه داشتم توالت فرنگی درست کردن و عطا هم رفته بود از همسایه های پایین میخ گرفته بود. آنیتا می گفت:
-همسایه هارو اسیر کردین، الان زنگ می زنن به صاحب خونه اتون می گن اینا گدائن و همش دم در خونه امونن.
اما سحر می گفت:
-ساقی من آدم شناس نیستم اما این پسر بچه ی خوبیه.
آنیتا با خنده گفت:
-آره به فکر کار خونه ی تو هم هست.
-شماها نمی ذارین این شکم من جوش بخوره.
خلاصه اون شب تا دیر وقت سحر و آنیتا خونه ی ما بودن. آخر شب که می خواستن برن به عطا گفتم:
-می شه برسونیشون؟ الان تاکسی و اتوبوس نیست.
عطا فقط سر تکون داد و سحر گفت:
-نمی خواد خودمون می ریم. شخصی سوار می شیم؛ مسافکر کش شخصی هست.
عطا-این وقت شب؟ صبح بیدار بشید دبی رفتید.
آنیتا-ای نفوس بد نزن.
سحر-یکی بدتر از آنیتا به پستمون خورد، معمولا نکته های منفی جمعو آنیتا می گه.
عطا رو به من کرد و گفت:
-اگر دو دقیقه نمی ترکی برم و بیام.
با یه دستم شکمم و با دست دیگه ام دو طرف لپمو گرفته بودم تا نخندم. دخترا می خندیدن و سحر گفت:
-حرف نمی زنه نمی زنه یهو یه چی می پرونه.
آنیتا نگاهی به سر تا پای عطا کرد و گفت:
-از همسایه ها که همه چی گرفتی؛ می رفتی یه دست شلوار و بلوز راحتی هم می گرفتی.
عطا-برای امشب بسشونه اونارو باید شبای دیگه بگیرم، امشب در کانالو باز کردم.
-زودتر برید دلم درد گرفت، هی چرت و پرت می گت دیوونه و منم می خندم دلم درد می گیره.
بچه ها رفتن و منم همونطور که دراز کشیده بودم، خوابم برد.
صبح که بیدار شدم دیدم عطا بازم توی اتاق رفته و درو بسته. از جا بلند شدم و به سمت اتاقش رفتم و درو آروم باز کردم ببینم اصلا دیشب اومده یا نه.
روی زمین . . .

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/87670

#سی_و_سه
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

صبح که بیدار شدم دیدم عطا بازم توی اتاق رفته و درو بسته. از جا بلند شدم و به سمت اتافش رفتم و درو آروم باز کردم ببینم اصلا دیشب اومده یا نه.
روی زمین و چسبیده به شوفاژ خوابیده بود و یه پتو مسافرتی دورش بود. کاش یه پتو و لحاف داشتم که این بدبخت اینطوری بدون بالشت و پتو نخوابه.
از توی اتاق کاپشنمو آوردم و بالاسرش رفتم و صداش زدم:
-عطا؟ پاشو اینو لوله کن بذار زیر سرت.
چشماشو باز کرد و گفتم:
-بیدار بودی؟
کاپشنو گرفت و با صدای دورگه گفت:
-این چیه؟
-کاپشنمه، سرت روی زمینه اینو بذار زیر سرت. بیدار بودی می گم؟
-مگه ندیدی خواب بودم؟
-پس چرا صدات کردم نپریدی و چشماتو عادی باز کردی؟
-خوابم سبکه، اومدی توی اتاق فهمیدم. یه چیزی بده بندازم روم لرزم کرد.
-هیچی ندارم.
-پیت حلبی بیارم اینجا روشن کنم.
پوزخندی از خنده زدم و گفتم:
-دیوونه، به داداشت زنگ بزن بگو یه چیزی برات بیاره؛ پنج روزه همین لباس تنته.
-نمی تونه بیاره، بابام الان شبیه عقاب حواسش به داداشمه که بدونه اون خبر داره من کجام یا نه.
-هیچی پول نداری که یه لباس بخری؟
-به لطف لوله کشی تو نه.
-زهرمـــــــــار؛ باز بیدار شد و شروع کرد.
لبخند پهنی زد و گفت:
-بهتری؟
-خوبم؛ دوستات چی؟
-به کسی اعتماد ندارم، یعنی من فقط با داداشم جورم و خیلی رفیق باز نیستم.
-لباسای منو می پوشی؟
شاکی گفت:
-آخه لباس تو توی تن من می ره؟
-نه لباس گشاد و کشی دارم، داری می گندی باید بری حموم.
-موهام داره می ریزه. هنوز تافت و چسب و کوفت اون شب روی موهامه.
-من نمی تونم خم بشم، بیا توی کمد این اتاق یه ساکه. نگاه کن ببین اونجا لباس هست که به دردت بخوره؟
-داشتی از خونه ی شوهرت می اومدی چهارتا رخت خواب می آوردی؛ آخه آدم اینطوری خونه رو ترک می کنه؟
-تو مگه می دونی من توی چه وضعیتی خونه رو ترک کردم؟ من فرار کردم! این اسباب و لباس هارو توی این شش ماه کار کردم و با سحر و آنیتا جمع کردیم و خریدیم و قرض گرفتیم.
-تو که از من بدتری، اجتماع فراریان تشکیل دادیم.
از جا بلند شد و گفت:
-رفتی دستشویی؟
-من؟! واسه چی می پرسی؟!!!
با خنده گفت:
-می خوام ببینم سواری توالت فرنگیه خوبه یا نه.
پیشونیمو به دیوار چسبوندم و شکممو گرفتم و سعی می کردم نخندم و عطا جدی گفت:
-چت شد؟
-زهرمـــــــــار؛ به قول آنیتا تو چرا اینطوری ای؟ جدی جدی یه حرفی رو می گی آدم نمی تونه جلوی خنده اشو بگیره. شکمم پاره استا منو نخندون.
-نه من کلا با بقیه جدی ام.
-خب؟
-ولی تو حالا دیشبم دوستاتو دیدم باهاتون حس راحتی دارم؛ انگار تازه نیستید.
-امیدوارم نه تو برای من و نه برای تو مشکل ساز باشیم.
ساکو از توی کمد اتاقم درآورد و لباسارو بیرون آورد و گفت:
-اگر فرار کردی این لباسا چیه؟
-یه روز یواشکی رفتم برداشتم.
-خب بیا یواشکی بریم دوتا پتو و بالشت برداریم...

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/87725

#سی_و_چهار
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

-یه روز یواشکی رفتم برداشتم.
-خب بیا یواشکی بریم دوتا پتو و بالشت برداریم.
-الان برنامه کاری ساشا رو نمی دونم. اون اوایل می دونستم کی می ره و کی میاد.
یه لگ بیرون کشید و گفت:
-اینو بپوشم؟
-اون پیرهنه رو هم به عنوان تی شرت بپوش.
عطا بغ کرده نگام کرد و گفتم:
-چیه؟ مزون که ندارم؛ لباسه دیگه بپوش.
-کار مارو ببین به کجا رسید.
-لباساتم باید با دست بشوری ها.
-سربازیه؟
-می خوام ازت مرد بسازم.
صورتشو جمع کرد و دهنشو نافرم باز کرد و گفت:
-اَخی! تو مواظب باش نترکی مرد ساختن پیش کشت.
پایین پام روی زمین نشسته بود، موهاشو توی مشتم گرفتم و با درد گفت:
-آی آی ساقی نکن، موهام چسب داره خیلی درد می گیره.
-انقدر در مورد ترکیدن حرف نزن.
-در مورد سوراخ حرف بزنم که زشته.
توی کله اش زدم:
-خیلی خری عطا.
با خنده گفت:
-دارم می گم زشته.
از اتاق خارج شدم و جوابشو ندادم.
وقتی عطا از حموم با لباس من دراومد انقدر قیافه اش خنده دار شده بود که وقتی حواسش نبود یواشکی ازش عکس گرفتم و برای دخترا فرستادم. روی لگ یه پیراهن ساحلی گل گلی بلند پوشیده بود که تا روی زانوش بود.
راه می رفت و می گفت:
-آه پدر و مارد یعنی چی؟ یعنی همین!
لباساشو شسته بود و تکون می داد و روی شوفاژ پهن می کرد.
داشتیم صبحونه می خوردیم و گفتم:
-عطا؟
-هوم؟
-باید یه کاری کنی.
-برم خونه ی شوهرت دزدی؟
جاخورده گفتم:
-مگه تو دزدی که بری دزدی؟
-من دیگه به جون بابام دارم رد می دم. کاش النازو گرفته بودم! توی این پنج روز همه کار کردم.
-عطا این زندگیه و پیش بینی نشده است، همیشه هم راحت نیست. بدی و خوبی، راحتی و ناراحتی، غم و شادیش با همه و اگر این تضاد ها نبود ما مفهوم نداشتیم، مبارزه کردن، شجاع بودن، جرات داشتن، بخشیدن، معنی هیچی رو به دست نمی آوردیم. فکر می کنی چرا آدمایی که همه چی دارن خوشبخت نیستن؟چرا خیلی هاشون خودکشی می کنن؟ چون نمی دونن تلاش چیه، چون رویایی ندارن که براش مبارزه کنند، بجگن، بدوئن... می دونم سخته، منم همچین زندگی ای نداشتم اما این زندگیو به اجبار قبل ترجیح می دم.
با اخم های که از درگیری فکری براش ایجاد شده بود، نگام کرد و گفتم:
-درسته پدرت صلاح تورو می خواست اما چقدر می تونستی با الناز زندگی کنی؟ من این دخترو نمی شناسم اما از چند سال زندگی خودم برگشتم که اونم اجبار بود. فکر کردی من به این زندگی عادت دارم؟
جدی با همون اخم گفت:
-نه می دونم؛ یعنی از تعریفات فهمیدم زندگی مرفهی داشتی.
-اما این زندگیمو ترجیح می دم.
-چرا؟ بگو! من به تو گفتم تو چرا نمی گی؟
-می گم...به موقع اش می گم.
با مکث و اون بازی ای که با میمک های صورتش موقع ادای حرفای جدیش اعمال می کرد، سری به تایید تکون داد. پیله ی بالای ابروی چپشو بالا نگه داشت و گفت:
-اعتماد...
همراه مکثش نفسی بالا کشید و گفت:
-اعتماد نداری.
سریع و صریح گفتم:
-اعتماد دارم...
منم مثل عطا مکث کردم و فهمیدم بعضی حرفا واقعا یه مکث چند ثانیه ای می خواد!
-روم باهات باز نشده.
جاخورده نگام کرد ولی دیگه حرفی نزد. به یه سمت دیگه نگاه کردم و گفتم:
-عطا؟ باید بری مسافرکشی.
محکم و متعجب گفت:
-چی؟!!!
مصمم و قاطع نگاش کردم:
-اونطوری نکن، باید بری! بایدِ باید!
-عمرا.

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
📚 رمان آتش شَبَق

✍️به قلم نیلوفر قائمی فر


📝مقدمه:
حتما مطالعه شود!
پیش از شروع داستان "آتش شَبَق" لازم دونستم توضیحات مربوط به موضوع رمان رو در چند سطر براتون بیان کنم. خواهشمندم قبل از شروع رمان حتما مطالعه کنید.
رمانی که اکنون میخونید در مورد جامعه بزرگ bdsm است. تا مادامی که حدود روابط bdsm به طرفین آسیبی نرساند و قابل کنترل باشد صحبتی در موردش نخواهیم کرد و تنها به عنوان انتخاب رهایش میکنیم اما اگر از حد مجاز و خصوصیخود گذر کند دیگر به عنوان یک گرایش شناخته نمیشود یعنی زمانی که منجر به اسیب فردی و اجتماعی چه در مقوله ی روانی چه اجتماعی ،بشودآنگاه برای روان شناسی و آسیب شناسی اجتماعی و روانی جای بحث دارد.


📌رمان برای خریداران کامل است.


نصب رایگان ios برای آیفون:
https://t.me/BaghStore_app/312


نصب رایگان نسخه Android :
https://t.me/BaghStore_app/295
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/87785

#سی_و_پنج
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

-عطا؟ باید بری مسافرکشی.
محکم و متعجب گفت:
-چی؟!!!
مصمم و قاطع نگاش کردم:
-اونطوری نکن، باید بری! بایدِ باید!
-عمرا.
با حرص گفتم:
-من مریضم، تو از خانواده فرار کردی و نمی تونی از کسی کمک بگیری و منم بدتر از تو. از گرسنگی بمیریم یا از سرما بمیری؟ الان هفده مهره اما اینجا به خاطر آب و هواش سرده. یه پتو اضافه توی این خونه نیست و به شوفاژ چسبیده بودی. اینا به درک! تا کی خریدی که دیروز کردی دووم میاره؟ برای من ادای آدمای پشت میز نشینو درنیار.
با جذبه ادامه دادم:
-بایده؛ باید! فکر نکن من می شینم خونه ازت سوءاستفاده می کنم. هر وقت بهتر شدم برمی گردم باشگاهی که کار می کردم.
-من تا حالا رانندگی واسه مسافر کشی نکردم.
-نکردی که نکردی. برو چهارتا مسافر سوار کن بعد تجربه پیدا می کنی. الان چقدر پول از دیروز مونده؟
با اخم از ناراحتی و بغ کرده گفت:
-سی تومن.
-از سر همین کوچه که تاکسی هست چندتا تاکسی سوار شو و پیاده شو و کرایه بده همه چی دستت میاد.
-با لباسای تو برم مسافرکشی؟
با غیض و کفری گفتم:
-لباسات خشک شد برو.
-من خوشم نمیاد.
-به درک! خونه بابات خوشم میاد و نمیاد دربیار اما اینجا باید باهم کار کنیم. نمی بینی توی فلاکت افتادیم؟ نکنه می شینی خونه و من می رم کار کنم؟
-اُ! من بی غیرتم مگه که خرجمو زن بده؟
با ابروهای درهم کشیده گفتم:
-پس تکون می خوری؛ فهمیدی؟ من که نازکش تو نیستم؛ هم خونه اتم!
اونطوری که دندوناشو روی هم می سایید و به فکش فشار می آورد یعنی خیلی داره حرص می خوره. این حرکتو قبلا هم چندبار ازش دیده بودم، شمرده شمرده با مکث گفت:
-من، نازکش، نمی خوام...گفتم من تا حالا این کارو نکردم.
با مشت جمع شده گفتم:
-منم می گم برو تجربه کسب کن.
از جا بلند شد و عصبی با اون لباسای تنش که خنده ام می گرفت و ابهت نداشت، دو سه تا قدم رفت و گفت:
-به من بکن نکن نگو!
-عقل خودت نمی رسه چون با اینکه هم سنیم اما من از نظر عقلی شش سال ازت بزرگترم! شش هفت سال هم تجربه ی زندگی دارم.
گوشه های چشمشو جمع کرد و دست به کمر نگام کرد و گفتم:
-چیه؟به قبات برخورد؟
سری به تایید تکون داد و قبل اینکه روی سایر حرکات صورتش بره، اداشو درآوردم و عصبی گفت:
-ادای منو درنیار.
-الان از چی جری شدی؟ از کار؟ یا در شانت مسافرکشی رو نمی بینی؟ همه ی مسافرکش ها شخصیت دارن از تو هم با شخصیت ترند.
دستاشو روی هوا بلند کرد و گفت:
-اَه چرند نگو!
به سمت لباساش که روی شوفاژ بود، رفت و برشگردوند و همونطور پشت کرده به من ایستاد. جفت دستاشو به دیوار جک زده بود و به شوفاژ نگاه می کرد. سکوت کرده بودم، باید صدای افکارشو می شنید.
قریب به پنج دقیقه توی همون حالت بود. بلند شدم و به سختی سفره رو جمع کردم که به سمتم برگشت و نگام کرد و گفت:
-تو دست نزن من جمع می کنم.
توی چشمم نگاه نمی کرد.
-نمی خوام از دست و پا بیوفتم. برو کنار خودم جمع می کنم. آدم به هرچی وسواس نشون بده بدتر می شه.
با اینکه اینطوری گفتم اما بقیه سفره رو جمع کرد و گفت:
-سشوار داری؟
سشوار آورد و روی لباساش گرفت و همونطور چروک پوشید و رفت. . .

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/87835

#سی_و_شش
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

سشوار آورد و روی لباساش گرفت و همونطور چروک پوشید و رفت. منم با تموم بی جونی که داشتم آروم آروم یه غذایی سرهم کردم.
به باشگاه زنگ زدم و جریانو براشون تعریف کردم و در نهایت ناباوری فهمیدم قبل اینکه من تماس بگیرم اونا یکی رو جای من آوردن چون گوشیم سه روز خاموش بوده. به سحر و آنیتا زنگ زدم و هردوشون گفتن جاهای دیگه دنبال کار می گردیم.
از ذهنم مامانم رد شد. از شماره ی خودم بهش زنگ نمی زدم چون می ترسیدم که شاهین یه جوری شماره امو پیدا کنه و به ساشا خبر بده. نمی خواستم هیچ جوره دوباره سر خونه ی اولم برگردم. چطوری به دادگاه باید ثابت می کردم که ساشا یه عوضی کثافته؟ فکرم باز مشغولش شد...
حتی خانواده اشم باور نمی کردن که پسرشون چقدر مریض روانیه. کاش می تونستم یه مهمونی بگیرم و خانواده اشو غایم کنم تا اونا از پشت یه جایی پسر مریضشونو ببینن. مور مورم می شه وقتی یادش می افتم!
عصبی شده بودم و وقتی عصبی بودم باید جمع و جور می کردم اما با اون درد نمی تونستم. جلوی پنجره رفتم و دیدم ماشین نیست. برگشتم و به سمت جاکلیدی نگاه کردم. انگار عطا ماشینو برده بود.
خواستم به عطا زنگ بزنم اما شماره اشو نداشتم. ای بابا چرا شماره اشو نگرفتم؟ فکرم درگیری تازه پیدا کرد! این چند روز من اصلا ندیدم که گوشیشو روشن کنه. برای باباش اینا خاموش کرده! من یه سیم کارت هدیه دارم که روشن نکردم. خودمم سیم کارتمو عوض کردم هدیه داشت. وقتی اومد می گم اونو بندازه!
حالا نکنه بهش فشار بیاد و پیش خانواده اش برگرده! نه فکر نکنم، جسور تر از این حرفاست که پا پس بکشه. تو از کجا می دونی؟ نوچ باز عین این دیوونه ها دارم بلند بلند نجوای درونمو به زبون میارم! این چه عادتیه که من دارم؟
ساعت از ده شب هم گذشته بود! فکر کنم این ماشینو برداشت و رفت! آخه با اون خانواده ماشین قراضه ی تورو واسه چی بخواد؟ نمی دونم..پس کجاست؟ حالا کم نگرانی داشتم که اینم اضافه شد... خدا لعنتت نکنه! با لگد بیرون رفتی خب بیا دیگه کجا گم و گور شدی؟
به سحر اینا زنگ بزنم؟ سحر و آنیتا می خوان چیکار کنن؟پسره رفت...خب چرا ماشین زپرتی منو برد که عصای دستم بود.
در خونه باز شد و دیدم عطا نون به دست وارد خونه شد. تا دیدمش گفتم:
-خوبه فرستادم بری!
-با کی حرف می زدی؟ فکر کردم دوستات اومدن!
-با خودم حرف می زدم.
-یعنی انقدر اوضاعت خیطه که با خودتم حرف می زنی؟
-کجا بودی؟
-مسئولیت این سوالم داری؟
با حرص و بدون کنترل گفتم:
-زهرمار! نگران ماشینم بودم، تو که نهایتا می رفتی پیش بابات اینا.
-مگه من حذب بادم؟ دیروز در رفتم امروز به آغوش خانواده برگردم؟
نون رو روی اپن گذاشت و گفت:
-ما یا حرف نمی زنیم یا حرف می زنیم تا تهش می ریم.
-ما کیه؟ تو چند نفری؟
-منظورم کورد ها هستن.
با قیافه ی شاکی گفت:
-حرف درشت زیاد بارم کردی از صبح اعصابم خرده.
-من؟ تو کی برگشتی ماشینو بردی؟
-تو از کجا فهمیدی ماشینو بردم؟
-پاشدم از پنجره ماشینو ببینم دیدم نیست، فهمیدم تو بردی, جواب بده!
اون پیله بالای چشم چپشو ساخت و گفت:
-چی؟ شام پختی؟ تونستی بلند بشی؟
با سکوت و شاکی نگاش کردم، نیم نگاهی بهم کرد و گفت:
-از زبون افتادی؟
-چغر بازی درنیار.
پق خنده رو زد و گفت:
-چی بازی؟!!
کنار گاز ایستاد و گفت:
-شام خوردی؟
باز نگاهمو ادامه دادم و دست به کمر شد و بالاتر از منو نگاه کرد و گفت:
-چی می گی؟
-چی می گم؟ می گم کجا بودی؟ گوشیتم که خاموش کرده بودی. تو کوچه که زندگی نمی کنی حداقل بدونم کی می ری و میای یا می ری و نمیای. ماشین منو برداشته رفته واسه من مکالمه هم طراحی می کنه.
با شیطنت گفت:
-رفتم دختر بازی . . .

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/87887

#سی_و_هفت
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

با شیطنت گفت:
-رفتم دختر بازی تا اعصابی که ازم خرد کرده بودی رو صاف کنم.
خونسرد نفسی کشیدم:
-حداقل با چهارتا پولدار دوست می شدی خرجت دربیاد.
قیافه ی جدی و تلخی به خودش گرفت، یه جوری که انگار عضلات صورتش رباتی شکل می شد، فکش، زیر فکش، کنار شقیقه اش و حتی خط روی پیشونیش تحت یه قائده قرار می گرفتن که صورتشو غرق جذبه ای می کردن که تا حالا ندیده بودم.
صدای خش داری که داشت حالا دورگه و بم تر شده بود و گفت:
-چند بار باید برات تکرار کنم که تفهمیت بشه؟
با چیزی بین تردید و تعجب نگاش می کردم و ادامه داد:
-فکر کردی من اون شوهر آویزون عنترتم که دستش توی جیب باباش بوده و به اعتبار باباش تورو بدبخت کردن و مجبورت کردن که هی راه می ری و می گی منم دستم تو جیب بابامه؟ آویزون این و اونم تا پول دربیارم و زندگی کنم؟
بدون اینکه خودمو ببازم شاکی گفتم:
-صداتو کوتاه کن! فکر نکن صدات کلفته من لرزه به تنم می افته ها، حرف خودتو بهت برگردوندم، دو ساعته می گم کجا بودی عین آدم جوب بده! گفتی دختر بازی منم گفتم توقعتو ببر بالا! حرف دهن خودتو می شنوی شاخ و شونه می کشی؟ آره تو شوهر عنتر من نیستی اما منم مامان جونت نیستم نازتو بکشم بگم آی قربون قد و بالات و خسته نباشی دختر بازی خوب بود؟
همچنان با قیافه ی عصیانگر و کفری نگام می کرد. همون طور دست به شکم، لیوانو از آب ظرفشویی پر می کردم تا داخل کتری بریزم چون نمی تونستم کتری رو پر آب کنم و بلند کنم. آدم که زخمیه انگار همه فعالیت ها و همه جای بدنش به همون یه جای زخم و آسیب دیده، وصله!
همچنان بلند بلند نشخوار و نجوای فکرمو تحویلش می دادم:
-از سر صبح بلند شده رفته، آره رفتنت به هرجا که به من ربطی نداره اما وقتی با ماشین من می ری به من ربط داره! وقتی قراره هر جا می ری آخرش برگردی توی خونه ای که منم زندگی می کنم باید بگی. اصلا می خواستم الان بخوابم و درو هم قفل کنم؛ آخه کلیدم برده من مگه کنیز خونه اتم که تو بری و بیای من هم لال بشم و با شکم پاره شده فقط جمع و جور کنم و غذا درست کنم؟ تو که مفهوم هم خونگی رو نمی دونستی چرا عین قاشق نشسته افتادی وسط زندگی من؟ نهایتا از ترکیدگی می مردم دیگه؛ راحت می شدم. از گیر اون شوهر عنتر و برادر نامرد و توی نمی دونم چی چی که بعدا جنست مشخص می شه راحت می شدم. شاخ و شونه می کشه.
بهش نگاه کردم که با اخم با سر سوییچ روی سنگ اپن می کشید و گفتم:
-من خودم دنبال یه بی سر و زبونم که براش شاخ و شونه بکشم. تو اومدی واسه من هارت و پورت می کنی؟
کلافه گفت:
-اَه ساقی بسه دیگه! تا حالا با مردم سر و کله زدم الان تو ول نکن و مغز منو بخور.
-آهان پس زبونتو جمع کن و بگو رفتم مسافرکشی ساقی. سخت بود ولی از پسش براومدم ساقی؛ حداقل اینه منت بقیه روی سر و کله ام نیست ساقی... اینطوری بگو!
با اخمی که از ناراحتی بود نگام می کرد. عصبانی نبود اما انگار درگیر بود. نگاهش شبیه پسر بچه ای بود که مادرش دعواش کرده و با اینکه به مادرش حق می ده اما غرورشو حفظ می کنه و باز هم چشم توی چشم مادر می مونه.
به صورت و سرشونه های پهنش نگاهی کردم و گفتم:
-تا صبح همینجا وایمیستی؟
آروم با همون قیافه گفت:
-نه، شلوار و دامنم کو بپوشم؟

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/87931

#سی_و_هشت
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

خنده ام گرفت و گفتم:
-دیوونه! تو اتاقه.
یکم طول کشید تا از اتاق دربیاد و منم سفره ی شامو حاضر کردم. وقتی اومد توی دستش یه مقدار پول بود و روی اپن گذاشت و گفت:
-همین قدر شد.
جاخورده اول به پول ها و بعد به عطا نگاه کردم! چرا پولارو آورده؟ این پسر چقدر ساده رو بازی می کنه!
-برای چی پول آوردی؟ مگه من گفتم هرچی کار کردی بیا تحویل من بده؟
-نه...
ابروهاشو درهم کشید و گفت:
-می خوام بدونی من آدم کاری ای هستم، کار رو عار نمی دونم.
لبخندی بهش زدم و پول هارو جمع کردم و توی دستش گذاشتم:
-می دونی چرا دعوامون می شه؟ چون همو نمی شناسیم. منظورم از حرفایی که زدم این بود که ما اگر توی یه خونه ایم و سر یه سفره ایم و اگر هر کدوم مشکلات خودمونو داریم و ناخواسته یه حرفایی از گذشته و حال و آینده امون و رازهامون باهم یکی می شه، پس باید شبیه یه تیم باشیم و هم چیز و همه کار رو باید باهم انجام بدیم تا مشکلی پیش نیاد. چون ما هیچ نسبتی باهم نداریم اما داریم فعلا باهم زندگی می کنیم و نباید به خاطر شرایط بار روی دوش هم بذاریم. منم تا حالم بهتر بشه سر کار می رم.
عطا به پول های کف دستش نگاه می کرد و گفت:
-می دونم، منم قدرتو و همه چیو می فهمم.
بهم نگاه کرد و مچ دستمو گرفت و گفت:
-حساب کتاب با من اما جمع کردن با تو! اینطوری خودمونو بهم ثابت می کنیم. مگه نمی گی رو بازی کنیم؟ من رو هستم.
خیره نگاش می کردم، سری به تایید تکون دادم و گفتم:
-یه ظرف میارم و پول هارو اونجا می ریزیم. اینطوری لازم نیست پولای خودتو از من بگیری.
دستشو به کمر زد، طوری که چهارتا انگشتاش جلوی استخون لگنش و کمرش بود و انگشت شصتش هم عقب قرار گرفته بود. اینطوری که می ایستاد استایل درشت و سینه ی پهن و شونه ی پهن ترش کامل به رخ کشیده می شد.
-خوب بلدی، بازی که گفتی رو باشه رو خوب بلدی.
لعنتی رو ببین ساقی چه زرنگه! پولو آورد ببینه برمی دارم برای خودم یا نه. سری به تایید تکون دادم و گفتم:
-یه کتابی هست به اسم زنانه رفتار کن و مردانه فکر کن. همیشه فکر می کنم باید مردونه رفتار کرد اما زنانه فکر کرد چون زن ها خیلی زبر و زرنگ تر و نکته سنج تر از مردا هستن؛نه؟
پوزخندی از خنده زد و گفت:
-یه چیزی رو در مورد کورد ها می دونی؟
پرسشگرا نگاش کردم و گفت:
-خیلی به زن ها اهمیت می دن و بهشون جاه و مقام می دن.
فکرمو توی چنگال جمله هاش گرفت و گفتم:
-واقعا؟!! چه با شعور!
-حالا از روز آشناییمون همه چی رو یه بار دیگه بازنگری کن. اینو بابت این می گم که تو می تونی به هرکی اعتماد نداشته باشی اما وقتی یه کورد مقابلته می تونی چشماتو ببندی و مسیرتو بری و خیالت راحت باشه که اون آخرین کاری که می کنه آسیب زدن به یه زنه ولی هیچ وقت کارشو به آخر نمی رسونه.
به پول های توی دستم نگاه کردم و یه دبه ی تقریبا بزرگ برداشتم. پول هارو داخلش انداختم و بالای یخچال گذاشتم.
روزهامون اینطوری می گذشت. آدم همیشه پس از روزها تکرار دچار عادت عمیق می شن طوری که انگار از اول همون کار رو می کرده. دو هفته و نیم بود که عطا با ماشین کار می کرد، حال من تقریبا خوب شده بود اما هیچ باشگاهی مربی رقص نمی خواست.
صبح ها دنبال کار بودم و تا عصر بیرون بودم، هر شرکتی که می رفتم تا مدرک تحصیلیمو می پرسیدن به نظرشون می اومد که فقط می تونم دوست دختر خوبی باشم! از شرایط پیش اومده خیلی عصبی و کلافه بودم!
نمی خواستم عطا فکر کنه براش لغاز خوندم که خودش بره سرکار و حالا خودم بی کار و آویزون موندم. کلی روزنامه توی خونه بود که دور کارهاشونو خط کشیده بودم اما دریغ از یه کار به درد بخور.
سحر و آنیتا هم برام دنبال کار بودن اما اونا هم چیزی پیدا نمی کردن. از شانس بدم هم توی ایام محرم و صفر افتاده بودیم و عروسی ها هم کنسل شده بودن و یعنی هیچ مراسمی هم نمی تونستیم بریم! شب تا صبح بیدار بودم و به چه کنم چه کنم افتاد بودم.
ساعت حوالی یک و نیم ظهر بود و تازه از یه شرکت دراومده بودم و اعصابم خرد بود. گوشیم زنگ خورد و دیدم شماره ی عطاست. همون سیم کرت هدیه ی خودمو بهش داده بودم تا استفاده کنه.
با لحن عصبی ولی صدای آروم گفتم:
-بله عطا؟
-سلام! چرا اینطوری جواب می دی؟
-اعصابم خرد شده، عوضی ها آگهی توی روزنامه می دن که کارمند می خوان با روابط عمومی بالا یعنی دوست دختر حاضر و آماده می خوان. مرتیکه ی کثافت به من می گه من یه کارمند می خوام که اگر الان بگم پاشیم بریم شمال با من بیاد...