نیلوفر قائمی فر
24.3K subscribers
20 photos
20 videos
199 links
پیج اینستاگرام:
instagram.com/nilufar.ghaemifar2

بچه‌ها تمامی رمانای منو فقط از اپلیکیشن باغ استور تهیه کنید، تنها جایی که با رضایت خودم منتشر میشه و هر سایت و گروه و کانالی جز این منبع رمانهای منو منتشر کنه راضی نیستم و حرامه!
https://baghstore.net/
Download Telegram
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/88704

#پنجاه
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

توی رخت خواب همش صحنه ای که روی پل محکم بهش چسبیده بودم و اونم منو گرفته بود به ذهنم می اومد. با پایین کف دستم دو سه تا پیشونیم زدم و گفتم:
-لعنتی بهش فکر نکن، تقصیر توئه. اون مرد چه تعهدی داره؟ مجرد هم هست و اهمیتی نمی ده. تو راهش دادی، آخه راه نمی دادم چیکار می کردم؟ نه باید حد خودشو بدونه...منم نباید بهش نزدیک بشم.
بوش توی دماغم مونده!
زن ها هیچ وقت صدا و بو رو فراموش نمی کنند همونطور که مردا هیچ وقت چهره ها رو از یاد نمی برن. با خودم در کلنجار بودم و تا صبح همش خواب های نصفه نیمه از اون پل می دیدم.
همش می دیدم که دارم از پل پرت می شم یا اینکه روی پل عطا رو بغل کرده بودم و از هول می پریدم. از خودم عصبی بودم و حرصم می گرفت. اگر کسی نسبت بهمون اشتباهی داره باید اول آدم به خودش نگاه کنه ببینه کجا چه رفتاری کرده که اون طرف ازش چنین برداشتی داشته که می تونه نسبت بهش کار اشتباهی انجام بده.
اصلا اون که منو اونجا بغل نکرد، من عین چسب بهش چسبیدم. لعنتی! اون بغل کرد دیگه، اونجا وقتی اون بار فیکسو دیدیم. تا صبح سر این مسئله مغزمو مخدوش کرده بودم.
صبح که بیدار شدم، اول آروم به سمت اتاق عطا رفتم. خواستم درو باز کنم ببینم خواب یا نه اما به خودم خرده گرفتم. به تو چه که خوابه یا بیداره؟ اونم که خوابش سبکه حالا بپره و قوز بالا قوز بشه.
به سمت آشپزخونه رفتم و پام به آشپزخونه نرسیده صدای دورگه ی عطا رو از پشت سرم شنیدم:
-سلام.
بدون اینکه برگردم گفتم:
-سلام.
تا کتری رو آب کنم متوجه شدم داره نگام می کنه. یه کاره بیدار شده منو ببینه؟
-خوبی؟
پشت کرده بهش ایستاده بودم. از لحنم تعجب کرده؟ یا شاید چون نگاش نمی کنم! سریع آسمون ریسمون بافتم:
-اوهوم.
باز ایستاد و به نگاه کردنش ادامه داد، سنگینی نگاهشو به خوبی حس می کردم و بعد چندی به سمت دستشویی رفت. چایی گذاشتم و سعی کردم اصلا باهاش روبرو نشم.
لباس پوشیدم تا زودتر برم روزنامه بگیرم و دنبال کار بگردم. نباید بچه بازی دربیاری ساقی! حالا لباس پوشیدی و داری زودتر از اون می ری بهش بگو. فرار کردن درست نیست، به هر حال با غلط دارین باهم زندگی می کنید.
انقدر هول بودم که اصلا آرایش هم نکردم و تا از اتاق بیرون اومدم دیدم توی فضای بین دوتا اتاق ایستاده.
با تعجب گفت:
-صبحونه نمی خوری؟
بدون اینکه نگاش کنم گفتم:
-نه خداحافظ.
-هنوز در دکه ها باز نشده.
یه پوزخند هم از خنده زد که همون شبه صوت "تح" رو می گفت اما جوابی ندادم و بیرون اومدم. همینطوری رفتار کنم حساب کار دستش میاد!
روزنامه گرفتم و توی پارک نشستم و کارهارو پیدا می کردم که سحر بهم زنگ زد و گفت:
-چرا درو باز نمی کنی؟خونه نیستی؟
-مگه عطا خونه نیست؟
-نه ماشین هم نیست ما پشت دریم.
مجبوری دوباره راهی خونه شدم. تا به دم در رسیدم صدای عطا و از پشت سر شنیدم. به سمتش برگشتم و دیدم نون تو دستشه.
آنیتا-آخ آخ بربری خریدی؟
یه تیکه از نون کند و عطا رو به من گفت:
-چرا اومدی؟ کار نبود؟
-چون...
نگاهمو ازش گرفتم و گفتم:
-دخترا پشت در مونده بودن.
عطا-نون نداشتیم رفتم نون بخرم.
آنیتا یه تیکه دیگه از نون کند و به سحر هم داد و سحر گفت:
-حداقل یکیتون خونه بمونه. تو کله ی سحر می ری این شرکت و اون اداره یارو خون به مغزش نرسیده که چرت و پرت می گه دیگه.
آنیتا و عطا خندیدن و آنیتا گفت:
-رویاهاشو که دیشب خواب دیده به تو می گه.
دهن کجی کردم و کلیدمو درآوردم تا درو باز کم اما قفل یخ زده بود و باز نمی شد...

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/88754

#پنجاه_و_یک
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

دهن کجی کردم و کلیدمو درآوردم تا درو باز کم اما قفل یخ زده بود و باز نمی شد.
سحر-کلید اشتباهه لابد!
آنیتا با دهن پر گفت:
-تو باز کن عطا اون زور نداره.
عطا نون رو به سمت من گرفت و گفت:
-اون ور نگه دار آنیتا نخوره.
خندید و آنیتا به پشتش زد و با خنده گفت:
-نوش جونم.
عطا درو می کشید و شیشه ها می لرزید.
سحر-از جا درنیاری درو تو زورت زیاده.
عطا-یخ زده کلید توی قفل نمی چرخه. از اون رو باز شدا...بذار زنگ همسایه رو بزنم.
زنگ هرکی رو زدیم جواب نداد و سحر گفت:
-وا چرا اینطوری ان؟ هیچ کس بیدار نیست؟!!!
یکی با داد و دعوا گفت:
-کیه؟
عطا-ببخشید برادر درو باز می کنی؟ من همسایه طبقه اولم قفل یخ ز.....
درو باز کرد و گوشی رو گذاشت. خنده امون گرفت و آنیتا گفت:
-خوبه گفتی همسایه ای وگرنه چماقو آماده کرده بود.
نگرانی توی ذهنم رخنه کرد:
-حالا از کجا معلوم ما همسایه باشیم که درو باز کرد؟ یعنی اگر یه روز شاهین یا ساشا بیان و بگن ما همسایه ایم درو باز می کنن؟
سحر-ای داد، تو چرا همه چی رو به برادرت و اون مرتیکه ربط می دی؟ از اینجا تا خونه ی بابات اینا دست کم یه ساعت و نیم راهه و از اینجا تا خونه ی اون شوهر...
عطا-عنتر! اسمش عنتره.
آنیتا-اتفاقا عطا شبیه خود حیوون عنتره؛ تو دیدیش؟
عطا-من کجا ببینم؟
به من نگاه کرد و گفت:
عطا-عکسشو داری؟
سرمو به معنی نه تکون دادم و درحالی که به سحر نگاه می کردم، گفتم:
-نوچ.
نگاه سحر عوض شد و فهمید یه چیزی شده. عطا با لحن سرد و ناراحت گفت:
-برید تو نون خشک شد.
همه در سکوت وارد خونه شدیم.
در خونه رو باز کردم و گفتم:
-من برم دنبال کار....
آنیتا-خب صبحونه بخور بعد برو؛ صبحونه خوردی؟
-نه نخوردم اما میل هم ندارم.
سحر-می ری غش می کنی؛ جراحی داشتی ها! حالا کار هم نخوابیده تا تو بری بیدار کنی.
به جبر وارد خونه شدم، صبحونه خوردیم و سرمو اصلا بالا نیاوردم. حالا بگو چرا با سحر و آنیتا حرف نمی زنی؟ اصلا نمی تونستم نقش بازی کنم. یا با همه خوب رفتار می کردم یا با همه کج رفتار بودم.
سر سفره آنیتا سکوتو شکست و گفت:
-آدم توی خونه ی شما افسردگی می گیره. نه تلویزیونی نه ماهواره ای نه موزیکی...حرف هم نمی زنید.
عطا-حالا یه تلویزیون می گیریم.
سحر-شوهر...یعنی اون عنتر خان انقدر مفت مفت پول توی حسابش می اومد که یه سال تلویزیون سالمو توی کوچه گذاشت و یه تلویزیون جدید و بزرگتر گرفت. ساقی تعریف کن!
-برای چی انقدر از اون حرف می زنید؟ من یادم می افته اعصابم خرد می شه.
سحر-ولله من یاد این حرکاتش می افتم اعصاب منم خرد می شه.
آنیتا-خب چرا ما جلوی در خونه ی اینا چادر نمی زدیم؟
خودش و سحر خندیدن و باز با دهن کجی گفتم:
-هاها، اول صبح دهنتون چطور به خنده باز می شه؟
سحر-دنده ی چپ بوده آره؟ از دنده ی چپ بیدار شدی؟ برو دوباره بخواب و از دنده ی راست بیدار شو.
آنیتا-من بچه بودم مادرم می گفت شیطون تو اخلاقت جیش کرده و اگر به اخلاقت ادامه بدی فردا شب هم میاد و باز جیش می کنه.
به زور جلوی خنده امو گرفتم اما اون سه تا بلند بلند خندیدن و آنیتا گفت:
-نمی دونم چرا مادرم منو با توالت شیطون اشتباه می گرفت. مثلا می گفت شیطون تو دهنت جیش کرده و صبح از خواب بیدار می شی باید دهنتو بشوری و مسواک بزنی چون دهنت جیشیه. به خدا شب تا صبح همش از خواب می پریدم که شیطون نیاد سراغ دهن و اخلاقم.
سحر-احتمالا الان زندگیمون اینطوریه که شیطونه ریده وسط زندگیمون.
سه تایی هار هار زدن زیر خنده و چای توی گلوی عطا پرید. آنیتا به پشت عطا می زد ولی من با همون عصبانیت گفتم:
-اَه! داریم غذا می خوریم ها.
سحر-آخه شیطون آنیتا بی اختیاری داره.

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/88805

#پنجاه_و_دو
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

سحر-آخه شیطون آنیتا بی اختیاری داره.
عطا از جا بلند شد و به سمت اتاقش رفت و سحر و آنیتا سریع با صدای خفه گفتن:
-چی شده؟
جاخورده نگاشون کردم و هنوز توی حالت سوالی بودن که عطا از اتاق بیرون اومد و گفت:
-من رفتم خداحافظ.
کیسه هارو که برداشت دخترا بلند شدن و تموم سبزی هارو با کمک سحر و آنیتا پایین برد. لحن عطا ناراحت و گرفته بود و وقتی می رفت فکر می کردم یه حس آزردگی دارم که نمی خواستم بهش پر و بال بدم.
سحر-قهرید؟
آنیتا-قهر چیه؟!!! مگه باهم هستین که قهر کنید؟
جاخورده و عصبی و پرخاشگر گفتم:
-باهمید چیه آنیتا؟ من هنور توی عقد اون کثافتم مگه حیوونم که برام مهم نباشه؟ معلومه که ما فقط یه جا زندگی می کنیم.
سحر چشم غره ای به آنیتا رفت و آنیتا گفت:
-من منظورم این نیست که تو باهاشی منظورم اینه که قهر واسه رابطه است نه دو نفر که شبیه دوتا همسایه اند.
هوشیار و با هیجان گفتم:
-همسایه! آره ما دقیقا شبیه دوتا همسایه ایم و نباید کار به کار هم داشته باشیم. اصلا مفهوم هم خونه بودن اشتباهه ما همسایه ایم؛ این درسته!
سرمو به تایید تکون دادم و به سفره نگاه کردم و انگشت اشاره امو کمی بالا گرفتم و گفتم:
-این تشبیه درستیه.
سحر دو سه تا ضربه روی پام زد و گفت:
-چرا چرت و پرت می گی؟!!! چی شده؟!!! تو چپ کردی دیگه واسه ما که صغری کبری نباید بچینی. اصلا حال پسره رو گرفتی با اخم و تخمت! چته بگو اگه خطایی کرده باهم حالشو می گیریم.
-نه من خطا کردم.
آنیتا بلند و شوکه گفت:
-بوسش کردی؟
با حرص و کفری بهش توپیدم:
-یعنی خاک تو سرت آنیتا!
به سحر شاکی نگاه کردم:
-همش می خواد بگه من عوضی ام.
آنیتا با چشمای گرد و کپ کرده نگام می کرد.
سحر-نه تو حالت خیلی بده! تا مارو گاز نگرفتی باید یه جا ببندیمت. چرا اینطوری می کنی زن حسابی؟ مرگت گرفته؟
با عصبانیت و داد و طغیانی که در سینه ام هجوم آورده بود، گفتم:
-منو با زور برده بالای پل هوایی؛ بیشعور منو انداخت روی کولش و برد بالای پل هوایی.
سحر و آنیتا انگار خشک شده بودن و هردو به دهنم زل زده بودن و من تند تند ماجرا رو تعریف می کردم تا به اونجا رسید که من پایین پل غش و ضعف کرده بودم که سحر به آنیتا نگاه کرد و خیلی عادی گفت:
-برو زنگ بزن به عطا بگو کی میاد سبزی هارو بیاره؟ من برم از سوپری سفره یه بار مصرف بگیرم بیام.
آنیتا-گوشیم کو؟
-دارم برای شما حرف می زنم.
سحر با غضب گفت:
-پاشو برو دنبال کارت اسکول، من گفتم پسره بهش تجاوز کرده و چه فکرا که نکردم.
آنیتا-من حتی به صد و ده هم فکر کردم که بگم بیان عطا رو ببرن بعد این داره چی تعریف می کنه! تعریف نه زر...زر می زنه سحر!
سحر رو به آنیتا گفت:
-تقصیر نداره با یه کثافت عوضی یه عمر جنگیده دیوونه شده دیگه الان یه آدمو نمی تونه ببینه که آدمه و فکر می کنه حتما اونم یه حیله و نقشه ای چیزی داره.
آنیتا-حل نشده دیگه؛ روان شناس ها می گن باید بحران های روانی حل بشن وگرنه تبدیل به یه گره روانی می شن...گرفت؛ الو؟ الو عطا؟...سبزی هارو کی میاری...چرا تو بری؟...عه دیر نمی شه؟....باشه خداحافظ.
گوشی رو پایین آورد و گفت:
-می گه صاحب کار مریض شده امروز نرفته میدون و سبزی نداریم و عطا خودش داره می ره میدون. یعنی به عطا گفته تو برو و بهش آدرس اینارو داده.
بی سر و صدا سفره جمع کردم و آنیتا و سحر هم مشغول گوشیشون شدن.
دنبال کار می گشتم که عطا سبزی هارو آورد و چون دیر شده بود منم موندم تا سه تایی کارو جلو ببریم.
فکرم همچنان بین مشکل خودم و دیدگاه سحر و آنیتا به مسئله ای که من بهش مشکل می گفتم، گیر کرده بود و در سکوت کار می کردم.
سحر-جمعه بیایید دور هم جمع بشیم.
آنیتا-ما که همش دور همیم.

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/88856

#پنجاه_و_سه
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

سحر-جمعه بیایید دور هم جمع بشیم.
آنیتا-ما که همش دور همیم.
دوتایی خندیدن و سحر گفت:
-نه منظورم اینه که بریم یه وری، همش کار که نمی شه! حالا این یارو که جمعه ها کار نمی خواد حداقل یه جا بریم؛ پارکی کوهی...
-من از کوه بدم میاد.
سحر-به درک، تو اسکولت فعلا در رفته تو نظر نده.
-چقدر بی شعورید! من رفیقتونم یا عطا؟ همچین پشتش دراومدید انگار سی ساله می شناسیدش، من دیشب همش خواب دیدم بغلش کردم یا بغلم کرده، بوی تنش توی دماغم رفته.
آنیتا-بوی عرق؟
سحر پق خنده رو زد و دوتایی خندیدن و خودشونو می زدن. با حرص و لحن کفری گفتم:
-زهــــــــرمـــــــار؛ زهر مار، هناق بی شعورای نفهم.
آنیتا-ایلان ماسک دنبال زندگی توی مریخه بعد ساقی گیر داده به یه بغلی که از ترس عطا رو چسبیده بود! ول کن دیگه اَه. هر کی ندونه می گه خانم جلسه ای و مومنه.
سحر-ولش کن بابا! هان آنی کجا بریم؟
آنیتا-بریم چیتگر جوج بزنیم.
سحر-جوج با عرق کاسنی؟
باز دوتایی خندیدن و آنیتا گفت:
-پس امشب بریم سه راه مرغ بخریم و خرد کنیم. دو روز توی مواد بخوابونیم قشنگ طعم دار بشه.
سحر به من نگاه کرد و گفت:
-اسکول تو برنج بذار.
-خیلی بی شعوری سحر! منو درک نمی کنی.
سحر-درکت می کنم ولی تو مارو ول کن، جریانو زخم نکن، فکر پول باش! پسره دافو ول کرده فرار کرده به عشق اون ور آب بیاد به توی شوهر دار بچسبه که چی بشه؟ از چاله دربیاد بیوفته توی چاه؟ آدم که هر نگاه و رفتار و اتفاقی رو بزرگ نمی کنه! زندگیتو بکن بابا.
کمی فکر کردم؛ شاید حق با سحر بود، من خیلی دارم احساسی نگاه می کنم.
سحر و آنیتا که رفتن حرفاشونو هی مرورو می کردم و بیشتر بهشون حق می دادم. اصلا مگه چی شده بود؟ من توی سن کم ازدواج کرده بودم و همش درگیر رفتارهای ساشا بوم، یعنی انقدر درگیر بودم که فرصت فکر کردن و اجتماعی شدن نداشتم.
تازه خوب بود که در اون شرایط نامناسب باز من این شدم! نباید به همه چی به شکل یه مسئله ی سوءاستفاده گر جنسی نگاه کنم! به هر حال یه ماه و اندی هست که دارم با عطا زندگی می کنم! دست از پا که خطا نکرده...نه نه حق با سحر و آنیتاست.
بهتره همه چی رو به قبل برگردونم، فقط به اینکه منو به زور روی پل برده و بغل و بو اینارو به روی خودم نیارم که بدتر روی عطا باز بشه.
ساعت حوالی ده و نیم شب بود که صدای زنگ در خونه اومد. متعجب از جا بلند شدم و پشت در رفتم و گفتم:
-کیه؟
-منم.
همزمان با اینکه می گفتم:
-چرا با کلید باز نکردی....
درو باز کردم و دیدم دستش یه شاخه گله! انگار آب یخ روی سرم ریختن و یه حس تعجب و خجالت روی من حائل شد. به گل رزی که یه نخ کنفی دور ساقه اش پیچیده شده بود و پاپیون ظریفی روش زده بود، نگاه می کردم.
به سختی نگاهمو به سمت عطا کشیدم و با چشمای بازتر گفتم:
-واسه منه؟!!!
-واسه کار دیشبم معذرت می خوام.
حس خجالت و تعجبم کنار رفت و قلبم هری فرو ریخت. من گل های زیادی توی عمرم گرفتم، گل هایی که سبدشون میلیون ها تومن ارزش داشت اما هرگز قلبم فرو نریخته بود و الان واسه یه شاخه گل از...از...هم خونه ام که قرار بهش نگم هم خونه و همسایه خطابش کنم؛ داره قلب منو می لرزونه...
آهسته هجی کردم:
-عطا لازم نبود!
به آرومی گفت:
-بود! تو عصبانی بودی و من نمی تونم عصبانیت یه نفر دیگه هم تحمل کنم.
منظورش عصبانیت خانواده اش نسبت به خودش بود. گل رو ازش گرفتم و کنار اومدم تا داخل بیاد و زیر لب گفتم:
-ممنون!

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar

#پنجاه_و_چهار
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

به سمت آشپزخونه رفتم، قلبم هنوز از اثر ریزشش می کوبید، نفس های آروم و بلند می کشیدم. خاک بر سرت! چته؟! خوبه همه چی دیدی و اینی!
یه لیوان آب پر کردم و گلو داخل لیوان گذاشتم و بهش زل زدم، ساقی؟ چقدر این پسر با محبته! در حقش بدجنسی کردی، ذاتش این مدلیه و نیتی نداره.
عطا از توی اتاق گفت:
-دخترا کی رفتن؟
-ساعت چهار! منم امروز دنبال کار نرفتم تا وقت کم نیاریم.
از اتاق بیرون اومد و درحالی که تیشرتشو تازه از سرش پوشیده بود و پایین نیاروده بود و دستاشو توی آستین هاش کرده بود. نگام به تنش افتاد....ای زهر هلائک!!! خب این لامصبو توی اتاقت بپوش! تو چشمتو درویش کن!
حالا سحر بود می گفت تو ساحل کلی مرد لخت می بینیم عین خیالمون نیست بعد توی خونه ات دو وجب عریان دیدی به فحش و ناسزا افتادی؟
-من از فردا خودم می رم میدون، با یکی رفیق شدم سبزی هارو کیلویی سیصد تومن ارزون تر می ده که توی این حجم خیلی به نفعمونه.
-چرا ارزون تر می ده؟
-چون همشهری از آب دراومدیم و منم زدم رو کانال رفاقت و این حرفا؛ مرام کُشی دیگه. بعد صاحب کاره به قیمتی که خودش می گرفت، می گم. سود بیشتر داره.
سری به تایید تکون دادم:
-قبول می کنه تو سبزی هارو بگیری؟
-فعلا که از این ویروس ها گرفته و گفته خودت یه هفته برو میدون و بگیر. فردا هم خودم باید تحویل بدم؛ قشنگ همه چی دستم میاد ساقی...شام چی داریم؟
-سحر یه شامی درست کرده، تا سبزی ها بیاد غذا درست کرد. الان گرم می کنم.
-من برم پول آب و گاز و شارژو به مدیر ساختمون بدم و بیام.
-وایستا...
از آشپزخونه بیرون اومدم و به عطا که متعجب نگام می کرد، گفتم:
-باید باهم نصف کنیم.
-برو بـــــابــــــا.
راهشو گرفت و رفت، دنبالش راه افتادم و گفتم:
-عطا ما مثل...مثل دوتا همسایه ایم باید همه چی بینمون نصف باشه.
-من تو مرامم خردگیری نیست، بابام این چیزا رو یادم نداده.
از خونه بیرون رفت؛ بابا؟ باباش می دونه عطا روزی هزار بار ازش حرف می زنه؟ تو که انقدر بابایی هستی چطوری می خوای بذاری بری؟ نه دست از بابا گفتن برمی داره نه از اصل و نصب و نژادش!
هر خوی خوبی که داره می گه بابام یادم داده و ما کورد ها اینطوری هستیم و هرچی بدی داره می گه آره من این مدلی ام! ساقی این پسره از تو عاقل تره!
در خونه رو باز کردم، صداش از بالا می اومد که چقدر داره جدی حرف می زنه!!! جدی و جذبه دار بود و انگار نمی خواست به کسی رو بده.
به خونه برگشتم و سفره پهن کردم. بعد چند دقیقه عطا هم اومد و گفت:
-یارو می گه صبح شما داشتید درو از جا می کندید؟
-عطا؟ سحر می گفت جمعه بریم چیتگر از حال و هوای کار دربیایم.
-چیتگر؟ هوا سرده.
-آتیش روشن می کنیم.
-من از جاهای شلوغ خوشم نمیاد.
-می خواییم بریم جوجه کباب کنیم و توی طبیعت باشیم تا حال و هوامون عوض بشه. جای شلوغش نمی ریم، نمی خوایم که وسط جمعیت بشینیم.
-هرجا من بگم پس بساط می کنید وگرنه خودتون برید.
-اَه لوس نکن دیگه.
-ارازل اونجا زیاده من اعصاب ندارم.
-این تلویزیونه چند بود؟ هرچی پول امروز گرفتی بردار فردا برو بگیر.
-یادم رفت سهم دخترا رو بزنم؛ خوب شد گفتی.
بهش نگاه کردم که سرش توی گوشی بود و گفتم:
-عطا تو انقدر بابا دوستی چرا می خوای بری یه کشور دیگه؟
-من عاشق مادرمم هستم فقط بابام نیست که..ولی ایرانو دوست ندارم.
-تو زرنگی، کاری هستی و می تونی توی ایران پیشرفت کنی.
-نه من باید برم، من اصلا آدم اینجا نیستم، پدر و مادرمم مجاب می کنم که بیان.
-داداشت چی؟
-رهی؟
سرشو به طرفین تکون داد و گوشه های لبشو به سمت پایین کش داد و گفت:
-نه رهی یه شخصیت خاص داره و خودش باید بخواد. اون مجاب شدنی نیست.

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/88949

#پنجاه_و_پنج
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

-نه رهی یه شخصیت خاص داره و خودش باید بخواد. اون مجاب شدنی نیست.
-تو بزرگتری یا رهی؟
-رهی.
-پس چرا تورو زن دادن و رهی رو ندادن؟
-که خارج نرم دیگه ؛ قبلا که بهت گفتم. بعدشم من زن نگرفتم دیدی که از عقدم فرار کردم.
-دلت تنگ شده؟
-تنگ رهی؟
-نه دختره!
-الناز؟!!! نه!
صورتشو جمع کرد و دستاشو رو به هوا گرفت و گفت:
-این چه سوالیه؟
-خب نامزدت بوده و باهاش رفت و آمد کردی. چه می دونم بغلش کردی، یه لحظه هایی داشتید که احساساتتو قلقلک بده دیگه هان؟ دلت تنگ شده براش؛ نمی شه که بد مطلق باشه!
با خنده گفت:
-اینطوری باشه من باید دلم برای یه جماعت تنگ بشه.
با خنده گفتم:
-بی شعور! اون فرق داشت.
-اینطوری نیست که! آدم باید دلش یکی رو بخواد، نه به جبر نه واسه منفعت یا خالی نبودن عریضه. یا چه می دونم کل انداختن! مثلا من خودم یه دوست دختر داشتم که چون خیلی خوش تیپ بود باهاش دوست بودم وگرنه به جان ساقی حال نمی کردم باهاش یه کلمه حرف بزنم.
-جون خودت! عه! چقدر بدجنسی عطا! دختره ی بدبخت.
-چه بدبختی؟ خب آدم اینطوریه دیگه، یه وقت با یکی برای سال ها حرف داره بزنه و با یکی حرف انقدر نداره که سلامو به زور می ده. مثلا با رهی حرف زیادی نمی زنم اما رهی تا صبح و تا ده سال بعد هم بغل من بشینه من از وجودش سیر نمی شم، نه که داداشمه ها نه...اصلا قوت قلبه تو نمی فهمی چی می گم.
-خب معلومه که نمی فهمم!
-نه نه منظورم این نیست که نمی فهمی یعنی...یعنی...
مکث کرد و سرشو به طرفین تکون داد و به سطحی بالاتر از من که مقابلش بودم، نگاه کرد و گفت:
-یعنی باید جای من باشی تا احساسمو درک کنی.
-ولی من جای تو هم نباشم مفهوم خواهر و برادری رو درک نمی کنم. من فقط یه مفهومو درک می کنم این که چطوری برای بقا فرار کنم؛ نه بقای زیستی ها؛ بقای وجودم!
روم نمی شد بگم حفظ آبرو و عزتم و برای اینکه ازم سوءاستفاده جنسی و جسمی نشه.
عطا خیره نگام کرد و به سختی گفت:
-ساقی! برادرت یعنی به تو نظر داشته؟ آره درست متوجه شدم؟! برادرت که نیست عموئه!
از جا بلند شدم:
-آنیتا دوغ دست کرده بود یادم رفته بیارم. به تلویزوین می شه چیزی وصل کرد؟ مثل....حالا برای بعد ها می گم ماهواره یا DVD هان؟ تو سر در میاری...
پشت سرهم حرف می زدم که همه چی فراموش بشه. عطا جواب های کوتاه و بسته می داد و معلوم بود ذهنش بین اینکه درست فکر کرده یا نه؛ درگیره!
تا جمعه برسه زندگی با عطا طبق همین منوال عادی می گذشت. گلی رو هم که عطا برام آورده بود توی کمد اتاقم گذاشته بودم تا دخترا نبیننش و فکری پیش خودشون بکنن.
صبح جمعه که می خواستیم حرکت کنیم و دنبال دخترا بریم، عطا داشت از کمد من گاز پیکنیک برمی داشت که گلو دید و با متعجب گفت:
-اینو چرا توی کمد گذاشتی؟
-واسه...واسه اینکه دخترا نبینن.
-خب ببینن!
-نه دیگه نباید می دیدن.
با خنده گفت:
-چرا؟ حسودی می کردن؟
-عطا!!! حسودی چیه؟ حالا هی حرف توی سرشون می گفتن؛ مگه بیکارم چالش ذهنی بسازم؟
-اینو سر و ته بذار تا خشک بشه، چسب داری که به دیواره کمد بچسبونم؟
قبل اینکه حرفی بزنم چسب نواری رو توی کمد دید و خودش برداشت و گلو به دیواره کمد چسبوند و گفت:
-اینطوری خشک می شه.
لبخندی بهش زدم؛چه گلشو تحویلم گرفت!
-خیله خب گاز پیکنیک بردار بریم.
-اوایل روی این غذا درست می کردی؟
-آره دیگه بعد کم کم پول دستم اومد و اون گازو خریدم. ببین من به چه سختی زندگی می کردم.
-نه که الان در آرامشیم!
-عطا ناشکری نکن بدی بهمون رو می کنه. قدرت کلام انقد زیاده که اگر چندتا میوه رو در ظرف های جداگونه بذاریم و روی هر ظرف یه کلمه بنویسیم، مثلا روی ظرف اول بنویسیم نفرت و ظرف دوم عشق و ظرف سوم خوب. بعد یه هفته سراغ ظرف ها بریم می بینیم توی ظرفی که نوشته بودیم عشق میوه ها تقریبا سالم موندن و ظرفی که نوشیم خوب دو چهارم میوه ها سالمن اما روی ظرفی که نفرت نوشتیم همه کپک زدن و فاسد شدن. من مستندشو دیدم! انقدر کلام تاثیر گذاره که وقتی ناامید و متعرضی؛ خیر هم ازت دور می شه.
عطا که هوشیار بهم توجه می کرد، گفت:
-یعنی بگم من پول دار می شم؛ می شم؟
-می شم نه، شدم!

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/89039

#پنجاه_وشش
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

-می شم نه، شدم! باید ور داشته باشی. من وقتی از خونه اون شوهر عنترم...
دوتایی زدیم زیر خنده و گفتم:
-بیروم اومدم یعنی فرار کردم حالم خیلی بد بود. خب ترسیده بودم و حدودا دو هفته پیش سحر و آنیتا بودم اما یواشکی چون صاحب خوه اشون خیلی فضوله که آخر هم فهید من اونجام و اومد گفت:"دوستتون از این به بعد اینجا می مونه؟ سه نفره شدین؟ من اینجارو به دو نفر کرایه دادم." که بگذریم اما توی همون دو هفته از استرس و ترس حالم بد بود. تجربه فرار و گریه نداشتم و توی گوشیم یه پیجی داشتم که همین جملات و مستنداتو می ذاشت. انقدر...انقدر روم تاثیر مثبت گذاشت که تونستم بیام اینجارو بگیرم، یعنی ببین چقدر ترسیده بودم که یادم رفته بود من یه مقدار پول توی کارتم دارم.
-از چی ترسیده بودی؟
با تردید به دور و بر نگاه کردم و کلافه گفتم:
-از اینکه...از اینکه ساشا پیدام کنه؛ من نمی خوام حتی برای یه ساعت به اون زندگی برگردم.
-چرا؟! می زنه؟!
-نه؛ نه بابا نمی زنه. اصلا اینطوری نیست. یعنی اونطوری که الکی سر هر چیزی بزنه.
یادم افتاد که دفعه ی آخری که منو به قصد کشت زد به خاطر این بود که جلوی چشم همه اشون روی خودم روغن ریخته بودم تا خودمو جلوی چشم ساشا آتیش بزنم. همه اشون ترسیدن و رفتن اما ساشا منو زد، منم تا جایی که می تونستم می زدمش اما خب زور اون بیشتر بود!
-پس چی؟
به عطا با درگیری فکری نگاه کردم و آهسته گفتم:
-مشکل اخلاقی داره؛ از نظر اخلاقی آدم درستی نیست.
-مشکل اخلاقی یعنی چی؟ عصبیه؟
عاصی شده گفتم:
-نه اون اخلاقی نه؛ بگیر چی می گم دیگه.
پوست صورتشو یکم چین داد و گفت:
-یعنی زن با....
مکثی کرد و سرشو فقط یک بار به طرفین تکون کوچیکی داد و گفت:
-دنبال زن های دیگه بود؟
یه آن با خیره شدن به عطا فکر کردم این بهترین تعریف از ساشاست که اصل قضیه رو نگم و اینو تایید کنم.
-آره آره یه چیز توی همین مایه ها.
جاخورده گفت:
-چرا حالا انقدر آسمون ریسمون می بافتی؟ می گفتی عنتر خان زن بازه.
گوشیم زنگ خورد و به صفحه اش نگاه کردم و دیدم آنیتا داره زنگ می زنه.
-آنیتائه؛ لابد می خواد ببینه راه افتادیم یا نه.
-بگو تو راهیم حاضر بشن.
دنبال دخترا رفتیم و توی ماشین هیچ موزیکی نداشتیم و همه ساکت بودن.
سحر-مرده شور سیستم صوتی این ماشینو ببرن، مگه می شه بدون ضبط اصلا زندگی کرد؟
عطا-آخ آخ من تو ماشین خودم یه سیستم نصب بود...
آنیتا-ای دیونه! چرا ماشینو نیاوردی؟ فرار بدون ماشین؟
عطا-ماشین به نام خودم نبود، یعنی خودم پولشو داده...
به من نگاه کرد و ادامه داد:
-فهمیدی؟ خودم داده بودم!
با اخم و شاکی نگاش کردم:
-فهمیدی چیه؟ بی تربیت! اصلا به من چه که تو دادی یا ندادی.
سحر-فعل و فاعل بذار برای فعل های بی صاحبت.
خندیدم و به سحر نگاه کردم و عطا گفت:
-نه آخه می دونید این همش در تلاشه بگه من دستم تو جیب بابام بوده.
آنیتا-عطا جون ما که غریبه نیستیم، اینجا هم کسی دوست دخترت نیست راحت باش.
عطا گردنشو دراز کرد و از آینه به آنیتا نگاه کرد و گفت:
-تو هم که لنگه ی دوستتی!
-ماشینت چرا به نام خودت نبوده؟
عطا-چون بابام نمی ذاشت چیزی به نامم باشه بفروشم و بپرم. واسه این قضیه همچین منو تو آمپاس و رودوایسی می ذاشت که ماشین و حساب بانکی و اینا همه به نام بابام بود.، برای رهی هم همینطوره.
آنیتا-ما زن ذلیل و شوهر ذلیل شنیدیم اما بابا ذلیل ندیده بودیم که دیدیم. آخه مال و دارایی تو چه به پدرت؟ می گفتی نمی خوام...
عطا-شما تو زندگی ما نبودید، کلا ما سیستم برخوردیمون با بابامون فرق می کنه. دِ من چرا فرار کردم؟ خب تو روی بابام می ایستادم می گفتم نمی خوام.
سحر-ولله ما هم نمی دونیم! شما پسرا هارت و پورتتون واسه ماهاست.

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/89084

#پنجاه_و_هفت
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

عطا-ما یعنی من و رهی همچین خیلی رودوایسی با پدرمون داریم، حساب بردن نه ها، نمی دونم می تونم تفهیم کنم یا نه، به بابامون نمی تونیم نه بگیم.
آنیتا-خوبه دختر نشدید با این جبر جامعه و باباتون بدجور تو سری خور می شدین.
عطا-شما الان تو سری خورید؟
سحر از پشت پس کله ی عطا زد و گفت:
-با کی هستی؟
عطا-عح نکن بــــــابـــــــا! بین سه تا دختر گیر افتادما! جواب آنیتا رو دارم می دم، تک و تنها از شهر خودتون اومدید تهران و کار می کنید چه تو سری خوری؟ هیچ کدومتونم با مادر و پدرتون قهر و کودتا هم نیستید؛ دیگه آزادی تا چه حد؟ کدوم جبرو می گید؟
-این دوتا نه ولی من واقعا تو همون جبر و تنگنا بودم.
عطا-سحر خانم!
از آینه وسط نگاهی به سمت سحر کرد و گفت:
-اگر منو نمی زنین دو کلوم نطق کنم.
سحر-نطق که کتک نداره؛ تو داشتی تخم می کردی اونم دو زرده.
من و آنیتا خندیدم و عطا به من نگاه کرد و گفتم:
-خب اگر مارو به کشتن نمی دی بگو، همش در حال نگاه کرد به من و این دوتایی!
عطا-می خوام ببینم چشم تو چشمم می شید یا دست از زیاده روی هاتون برمی دارید. می خوام بگم تو سری خوری دست خود آدمه، تو...یعنی ساقی می تونست به اون زندگی با عنترخان ادامه بده و تو سری خور بمونه یا دست کم اگر هم می جنگید و متعرض بود هیچ وقت خودش نبود. شبیه یه سرباز بود که از بدو تولد بهش گفتن بجنگ تا کشته نشی و لذت بردن از زندگی ممنوعه، دنبال رویاهات رفتن ممنوع، دنبال علایقت گرفتن ممنوع، فقط جنگ جنگ...اونم نه برای پیروزی فقط برای بقا! درسته من فهمیدم تو توی زندگی قبلیت کار می کردی و مستقل بودی اما خودت نبودی؛ بودی؟
درحالی که به روبرو زل زده بودم گفتم:
-چقدر این حرفت درسته؛ جنگ برای بقا!
سحر-همه می جنگیم! ما اصلا همش تو جنگیم با صاحب خونه، با کار، با هرچی که دور و برمونه می جنگیم.
عطا-نگرفتی چی می گم! ما می جنگیم تا برنده باشیم، تا به هدفمون برسم. توی می تونستی توی شهرستان کوچیک خودتون بمونی و دختری که جو اون شهر می خواد،باشی.
سحر-شهر نه ما روستا بودیم برای همین هم مهاجرت کردیم. اول رفتیم شهر دیدم درآمدی نمی تونیم کسب کنیم برای همین اومدیم تهران، سال های اول هم خوب درآمد داشتیم، استعداد ها هنوز شکوفا نشده بود و این اینستا و معرفی های مجازی به نظر من کار مارو از سکه انداخت و مردم مربی های بیشتری رو شناختن.
-تکنولوژی باعث پیشرفته سحر نه پس رفت. اگر ما ضرر کردیم مشکل اینه که ما همگام با تکنولوژی پیش نرفتیم.
آنیتا-عزیزم تو کجا زندگی می کنی؟ ببخشید اما توی ایرانیم بیایم از قر کمرمون ویدئو بذاریم بگیم کمر از شما فنرش از ما بشتابید؟
سحر و عطا خندیدن و آنیتا ادامه داد:
-میان می برمون می گن عفت جامعه رو به خاک و خون کشید. حالا تو هی بیا بگو اینم ورزشه و من فقط می خوام به زن ها یاد بدم.
سحر-ببین ضبط توی ماشین نباشه همینه. بحث های عمیق و اعصاب خرد کن راه می ندازیم.
-دوستان این مشکل قبلا حل شده ها باید خودمون بخونیم. هر شعری قطع می شه از حرف یا کله ی آخر همون شعر باید شعر بعدی خونده بشه تا...
آنیتا بی مقدمه شروع کرد:
بارون اومدو یادم داد
تو زورت بیشتره
ممکنه هر دفعه اونجوری که می خواستی پیش نره
خاطره هام داره خوابو می گیره ازم
دوری من و دیگه ته دنیام
قلبت نوک قله قافه
من که تو زندگیم هیچکی نیست
چه دروغی دارم بگم آخه
این همه دوری نه واسه تو خوبه نه من
یهویی سه تایی شروع به خوندن ادامه ی آهنگ کردیم، یه طوری که عطا یه نگاه به من و یه نگاه به دور و بر کرد.
طرف تو بارون نمیاد
نمی شی دل تنگ زیاد
می دونی چند وقته دلم تورو می خواد
هنوز توی بهت بود که همه باهم بلند خوندیم، طوری که عطا توی جاش پرید و از ته اعماق وجودمون داد زدیم:
اینجوری نکن با من
هی دوری نکن با من
این شوخی خوبی نیست
من بی تو می میرم واقعا
اینجوری نرو سخته
چرا قلب تو بی رحمه
کی غیر تو با قلبش این حال منو می فهمه
عطا با خنده و چشمای گرد به روبرو نگاه کرد و گفت:
-خیلی دیوونه اید!!
-اینطوری کنسرت راه می ندازیم.

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/89133

#پنجاه_و_هشت
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

سحر-آهنگ درخواستی داریم، من این مدلی دوست دارم. اینطوری با ته آهنگا شعر نخونیم چون آهنگای چرت و پرت یادمون میاد.
آنیتا-پروانه.
سحر-تا ته باید بخونی.
عطا باز گردن کشید و یه نگاه به آینه و یه نگاه به من کرد و گفت:
-تو؟ تو می خونی؟
آنیتا-اصلا این آهنگو باید با ساقی خوند.
عطا با خنده گفت:
-تح! بخون ببینیم می تونیم بفرستیمت آکادمی یا نه.
سحر-از اول بخونا، از وسط شروع نکن؛ برو!
نفسی گرفتم و شروع کردم:
-قسمت نبود مال هم باشیم...
عطا با تعجب گفت:
-این صدای توئه؟
سحر-هیس!
-بچرخم دو چشمات عین پروانه
من تنها کسی بودم که ضربه خوردمو هنوز
تموم کارا عین حرفامه
به عطا نگاه کردم و ادامه دادم:
قسمت نبود شبیه رویامون باهم پیر بشیم
اما هنوزم اسم من روته
نذار کسی بفهمه ما دوتا چقدر سرد شدیم
خب این به من و تو مربوطه
عطا-من باورم نمی شه این صدای توئه!
بلندتر خوندم:
-دلتو دست کی دادی....
عطا با خنده و شو رگفت:
-اوه!
سحر و آنیتا سوت زدن و خنده ام گرفت و گفتم:
-حسم پرید! دیوونه ها!
عطا-تو چرا صدای حرف زدنت با خوندنت فرق داره؟!!
آنیتا-خیلی لعنتیه، افکت هم به صداش می ده.
سحر-بذار ببینم آهنگ خالیشو می تونم پیدا کنم رو آهنگ بخون.
عطا-باید بخونی برای یکی بفرستی.
-برای کی؟
آنیتا-شاهین!
خودش و سحر زدن زیر خنده و برگشتم و نگاهشون کردم و گفتم:
-زهــــــرمار.
عطا-یه خواننده ای کسی...
-می دونی توی ایران چقدر خانم خوش صدا هست؟ اما صداهاشون فقط توی خونه شنیده می شه.
عطا-راستش مادر منم خیل صداش خوبه بعد...
مکث کرد و ما سه تا منتظر نگاش می کردیم.
آنیتا-خب؟
-نه این گیر داره جمله هاش؛ یه گیر می کنه بعد راه میفته.
عطا-من گیر دارم؟!!
از آینه نگاه کرد و گفت:
-چرا توی چشم من نگاه می کنه و ایراد روم می ذاره؟
-تو اینطوری ای دیگه، یه مکثی بین جمله هات داری و سر تکون می دی مخصوصا اگر حرفت جدی باشه.
عطا-من مکث می کنم یعنی گیر دارم؟ لکنت دارم؟
-من می گم گیر کی گفتم لکنت؟
سحر-بابا؛ مادرتو بـــــــگو، من اصلا نه مکثشو فهمیدم نه گیرو. ساقی خیلی توجه به حرف زدنت داره و الان داره یه چیزی رو می گه؛ خب؟
نه خود سحر فهمید که چی گفته نه آنیتا و هردو مشتاق شنیدن ادامه ی حرف عطا بودن، اما من هم از حرف سحر خجالت کشیده بودم و هم توجه عطا به من معطوف شده بود. رومو به سمت شیشه برگردوندم و آنیتا گفت:
-اَه مادرت چی شد؟ خواننده شد؟
عطا-نه تو مولودی اینا می خونه.
آنیتا-مداحی می کنه؟
سحر-شما یعنی خانواده ات مومنن؟ تو عروسی متوجه نشدیم، البته عروسی جدا بود.
عطا باز نگاهی بهم کرد و گفت:
-مومن یعنی چی؟ اگر از نظر عقایدی می گید آره، خیلی خانواده ام معتقدن و پدرم روی خیلی چیزا حساسه مثلا اینکه کم فروشی نکنه، یه وقت همسایه اش مشکل نداشته باشه و این بی خبر باشه، دروغ از دهنش درنیاد و به کسی نارو نزنه...
چرا انقدر جدی شده بود؟ یه بار نشد توی حالت عادی عطا رو ببینم!

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/89197

#پنجاه_و_نه
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

چرا انقدر جدی شده بود؟ یه بار نشد توی حالت عادی عطا رو ببینم! یا خیلی شوخه یا خیلی جدی. بدش اومده از اینکه سحر اونطوری گفته من به حرف زدنش دقت می کنم؟ خب دارم باهاش زندگی می کنم! زندگی؟
آنیتا-پس بابات بدونه تو با یه زن هم خونه ای کلا عاقت می کنه؟
عطا-بابام قبل محاکمه خوب سوال و جواب می کنه. منم کار اشتباهی نکردم که عاقم کنه.
این یعنی من و ساقی هیچ رابطه ای بینمون نیست و به قولی همون همسایه ایم!
به روبرو زل زده بودم و لحن جدی عطا طوری بود که انگار داره به همه تذکر می ده بدون اینکه از لحن تذکری استفاده کنه!
-بعدشم این زندگی منه، زندگی بابام و افکار و باورهاش برای خودشه و قرار نیست من خود بابام باشم.
سرمو به سمت عطا برگردوندم و نیم نگاهی بهم کرد اما سریع قبل اینکه نگاهش به صورتم برسه، قرنیه اشو به سمت آینه وسط چرخوند و خطاب به دخترا گفت:
-کدومتون عینا پدر و مادرتونین؟
سحر-البته که تو فرق داری! به هر حال هوای اون ور آب توی سرته.
آنیتا-پسر چرا زنت اینا خیلی توی قید و بند نبودن؟
سحر خطاب به آنیتا گفت:
-می خوای یه سر بریم پیش باباش تو سوال و جواب کن! شغل مادرشه نمی تونه بره بیرون عین کشورهای دیگه بخونه و شوهرشم مومنه. به این(منظورش عطا بود) و بقیه چه ربطی داره؟ بعدشم مگه هر کی مداحه...
-بچه ها می شه بس کنید حرف خودمونو بزنیم؟
تا خود پارک همه سکوت کرده بودن. به پارک رسیدیم و عطا روی جدید خودشو نشون داد:
-آی اینجا شلوغه شماها شروع به خندیدن می کنید و همه توجهشون جلب می شه. اگر آشنا ببینه می ره به بابام می گه که عطا با سه تا دختر بوده.
هرجا رو نشون می دادم می گفت:
-اینجا؟ اینجا که چهار تا ارازل اونور نشستن. اینجا که دور تا دور همه نشستن دیگه خوبه وسط بشینیم همه مارو نگاه کنند.
آخر سر هم آنیتا با عصبانیت گفت:
-کجا بریم؟ بالای درخت؟
سحر-عطا مارو گرفتی؟ دو ساعته داریم می گردیم!
عطا-من خودم یه جارو پیدا می کنم.
آنیتا-اگر مارو نبرد ته پارک پشت توالت ننشوند من اسممو می ذارم عم گزی.
عطا با اون پیلی که بالای ابروی چپش ایجاد کرده بود، یه نگاه تلخ به آنیتا انداخت و راه افتاد. آنیتا و سحر با تعجب به من نگاه کردن و آنیتا بی صدا گفت:
-چشه؟ اینم بگیر نگیر داره!
-خودمون باید می اومدیم.
سحر-فکر کردیم آدمه دیگه؛ واسه ما تریپ غیرت برداشته.
آنیتا-هرچی ننه بابامون بکن نکن نگفتن هم خونه ی تو واسه ما سرمشق می ده. خوبه نمی گه جلوی من روسری سرتون کنید.
عطا ایستاد و به سمتمون برگشت و با حالت گفت:
-چرا نمیاین؟
سحر-آقای لیدر می گن حرف نباشه و راه بیوفتید.
عطا با اخم به سحر نگاه کرد و باز برگشت و راه افتاد.
پنج دقیقه بعد یه جا که هیچکس نبود و انگار از کره ی زمین خارج شده بودیم، ایستادیم. فقط سه چهار تا درخت دورمون بود و سوز شدیدی هم به صورتمون می خورد.
آنیتا زیر لب گفت:
-به خدا اسیری آورده.
سحر-لعنت به اون که گفت عطا هم بیاد.
آنیتا شاکی گفت:
-کی گفت؟
سحر-نمی دونم کی گفت؟
-عطا اینجا درختی نیست سوز میاد مگه ما از آدم به دوریم؟
عطا-آتیش روشن می کنیم.
-نمی شه آتیش روشن کرد باید توی منقل های مخصوص روشن کنیم و نباید به طبیعیت آسیب برسونیم. این طبیعت مثل ما جون داره و نباید روش آتیش روشن کنیم.
عطا-مامور حفاظت طبیعتی؟
با غیض و جذبه گفتم:
-نه آدمم معلوم نیست؟
عطا با همون جذبه ی من و جدیت صورتش گفت:
-بریم وسط مردم بشینیم؟
-مردم که می گی انسانن. گرگ که نیستن مارو پاره کنن! همه هم با خانواده اومدن؛ اومدیم ته کره ی زمین که چی؟ سوز می زنه سگ لرزه بزنیم که تو از شلوغی خوشت نمیاد؟ باید خودتو وقف بدی.
عطا-پس چرا گفتید من بیام؟
با لحن کفری و غضب آلود ولی صدای آروم گفتم:
-چون فکر کردیم تو هم عین ما هستی.
به سمتش رفتم و می خواستم زیر اندازو ازش بگیرم که خودشو عقب کشید و گفت:
-ول کن خودم میارم.
-لازم نکرده بده من، انگار ما شعور نداریم تو باید مارو از مردم دور نگه داری که خدشه ای بهمون وارد نشه؟ ما قبل از تو خودمون از خودمون مراقب می کردیم و جاش بوده شکم هم سفره می کردیم.


*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!