نیلوفر قائمی فر
24.3K subscribers
20 photos
21 videos
200 links
پیج اینستاگرام:
instagram.com/nilufar.ghaemifar2

بچه‌ها تمامی رمانای منو فقط از اپلیکیشن باغ استور تهیه کنید، تنها جایی که با رضایت خودم منتشر میشه و هر سایت و گروه و کانالی جز این منبع رمانهای منو منتشر کنه راضی نیستم و حرامه!
https://baghstore.net/
Download Telegram
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/88005

#سی_و_نه
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

-اعصابم خرد شده، عوضی ها آگهی توی روزنامه می دن که کارمند می خوان با روابط عمومی بالا یعنی دوست دختر حاضر و آماده می خوان. مرتیکه ی کثافت به من می گه من یه کارمند می خوام که اگر الان بگم پاشیم بریم شمال با من بیاد.
-کجا بود؟ شرکته؟
-آره یه شرکت واردات مانیتور بود.
-خب می گفتی یه هم خونه دارم هر وقت می خوای بری شمال اونو ببر.
خندید و گفتم:
-عطا شوخی نکن حوصله ندارم با یارو دعوام شد.
-دعوا دیگه چرا؟ می گفتی ممنون و خداحافظ.
-به زور داره شماره ی منو می گیره. کثافت می گه من عاشق موهای فرم و شعر هم داره می خونه.
-می گفتی کلاه گیسه.
باز خندید و گفتم:
-اَه عطــــــا! زهر مار من عصبی ام توی می خندی؟ نمی تونم کار پیدا کنم، یه مشت بی پدر و مادر جمع شدن و...
-دختر گوش کن! من کار برات پیدا کردم.
توی جام با تعجب ایستادم:
-واقعا؟ عطا جدی می گی یا داری شوخی می کنی؟
-نه به جان تو! به جان خودم اصلا کار پیدا کردم. یکم زحمت داره اما سود خوبی هم داره.
-چیکار؟
-تو برو خونه منم تا دوساعت دیگه میام.
به ساعتم نگاه کردم و گفتم:
-باشه منتظرم.
توی ایستگاه اتوبوس نشستم. کنار ایستگاه یه تلفن عمومی بود. یاد مامانم افتادم. از جا بلند شدم و کارت تلفنمو از کیفم درآوردم و شماره ی گوشی مامانو گرفتم.
بعد از چندتا بوق تماسو جواب داد:
-بله؟
-مامان؟
با هول و ولا و مضطرب گفت:
-ساقی؟ ساقـــــــــی جان؟
زد زیر گریه، با پنجه هام کنار شقیقه امو نگه داشتم. همیشه دوساعت پشت تلفن گریه می کرد و می گفت:
-من چرا نمی تونم برای تو کاری کنم؟ من چرا نباید تورو بیینم؟ من یه چشمم اشکه یکی خون.
-مامان؟ مامان جان من زنگ زدم صداتو بشنوم چرا همش حرفای تکراری می زنی؟
-چرا این همه مدت زنگ نزدی؟
-یه اتفاقی برام افتاده بود.
مامان که معلوم بود داره خودشو می زنه، گفت:
-خدا مرگم بده، خدا منو بکشه چی شده؟ نکنه بلایی سرت آوردن؟ تو کجایی؟
-مامان می ذاری بگم؟ موضوع واسه سه چهار هفته پیشه؛ من الان خوبه خوبم.
با گریه گفت:
-چی شده؟ راستشو بگو.
-من می خوام بگم تو چرا نشنیده داری های های گریه می کنی؟
-نه نه گریه نمی کنم تو بگو چی شده؟
-آپاندیسم ترکید، بیمار....
باز شروع به گریه کرد و می شنیدم باز داره خودشو می زنه و نفسش می رفت. گوشی رو همینطوری نگه داشته بودم تا گریه های مامان تموم بشه و بتونم دو کلمه باهاش حرف بزنم. اگر کسی می تونست توی اشک هاش غرق بشه مادر من باید با جلیقه ی نجات گریه می کرد.
چند دقیقه گذشت و گفتم:
-مامان می شه تموم کنی؟ من بلدم چطوری روی پای خودم وایستم و زندگی کنم.
-به شاهین گفتم که آه خواهرت دنبالته.
-برای من این حرفا اهمیتی نداره اما اگر تو دعام کنی من خوشحال می شم.
-ساقی من دلم یه ذره شده الان هفت ماهه ندیدمت.
-منم خیلی دل تنگتم مامان اما هر وقت تونستی به شوهرت و پسرت تفهیم کنی که من با یه عوضیِ روانی زندگی نمی کنم، منم به دیدنت میام.
-دیگه من چطوری حرف بزنم؟ چیکار کنم؟
اتوبوسو دیدم که داشت می اومد و گفتم:
-من باید برم، تا وقتی از من سوال می کنی به همین منوال می گذره. مواظب خودت باش خداحافظ.

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/88053

#چهل
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

اتوبوسو دیدم که داشت می اومد و گفتم:
-من باید برم، تا وقتی از من سوال می کنی به همین منوال می گذره. مواظب خودت باش خداحافظ.
-ساقی حداقل تند تند زنگ بزن؛ من چه گناهی کردم که بین این دوتا گیر افتادم؟
-باشه مامان؛ من باید برم خداحافظ.
-مراقب خودت باشی مادر خاحافظ.
به سمت اتوبوس رفتم و سوار شدم. دلم خیلی برای مامان تنگ شده بود اما مادر من از اون مدل زن هایی بود که واقعا هیچ کاری ازش برنمی اومد. یه وقت ها فکر می کردم اگر مادرم اینطوری نبود هرگز یه مردی که برادری از یه رابطه نامشروع داره رو قبول نمی کرد. خدا هم به اندازه بضاعت هر کسی بهش زندگی می ده.
پنجاه دقیقه بعد به خونه رسیدم. از دیشب غذا داشتیم و گرم کردم به عطا مسیج زدم:
-غذای تورو هم گرم کنم؟
جواب داد:
-اره توی راهم.
سفره رو چیدم و توی اتاقش رفتم دیدم وسط اتاق طناب زده و لباس آویزون کرده و پنجره رو هم باز گذاشته. خونه یخ کرد!! اتاقو کرده تراس. تشکش هم همونطوری گوشه ی اتاق پهن بود. این دو هفته و نیم که کار کرده بود یه تشک و پتو خریده بود و زیر سرش هم همون پتو مسافرتی رو می ذاشت.
هرچی کار کرده بود خرج لباس بیرون و توی خونه و حوله و خورد و خوراکمون شده بود. تازه نه گوشت مرغ و نه گوشت قرمز و نه برنج خریده بودم چون لباسای مردونه گرون بود.
صدای کلید انداختن اومد و از اتاقش صدا زدم:
-صدبار می گم اول زنگ بزن بعد کلید بنداز.
-یاالله.
هر هر زد زیر خنده و زیر لب گفتم:
-نمی گه من هم خونه ی زن دارم یه وقت شاید لباس مناسب تنش نباشه.
-کجایی؟
از اتاق دراومدم و با تعجب گفت:
-اونجا چیکار می کنی؟
-دارم گنج و جواهراتتو برمی دارم. دارم رخت خوابتو جمع می کنم!
-دستت درد نکنه.
نگام به زیر پاش افتاد که چهارتا کیسه سبزی بود. کیسه های بزرگ اندازه ی یک متر! جاخورده با چشمای گرد گفتم:
-اینا چیه؟
-کار!
-کار؟!!!!!!
نگاهم به سبزی ها بود و به زور به سمت عطا رفتم و گفتم:
-چی؟
-صبر کن...
به سمت در رفتم و دیدم باز داره یه چیزایی رو داخل میاره. شوکه گفتم:
-عطا چیکار می کنی؟ اینا چیه آوردی؟
دوتا کیسه بزرگ ظروف یک بار مصرف آورد. دوباره رفت و تشت و لگن و آبکش آورد. من روی مبل وا رفتم و فقط به کارهای عطا نگاه می کردم. نصف خونه شده بود وسایلی که عطا داشت می آورد. دستمو زیر چونه ام زده بودم و با همون حال نگاش می کردم.
عطا دست به کمر نفسی بیرون داد و گفت:
-این سبزی ها و کاهو و خیار و گوجه و هویجو باید خرد کنی و بسته بندی کنی تا فردا صبح.
با صدایی شبیه جیغ گفتم:
-هــــــــــــان؟!!!!
-هان چیه؟ کار مگه نمی خواستی؟
کیسه ی ظرفای یک بار مصرفو باز کرد و یه ظرف درآورد و گفت:
-هر کدوم از این ظرف هارو پر کنی پونصد تومن و اگر صدتا پر کنی می شه پنجاه تومن. کمه؟ روزی پنجاه یا صد درمیاری.
-تو مگه مغزت آب آورده؟ این همه سبزی رو من چطوری تا فردا پاک کنم؟!! من یه کیلو سبزی هم پاک نمی کنم!
-یا کار و پول یا تنبلی.
-تنبلی چیه؟ می گم این همه سبزی رو من یه نفر آدم چطوری پاک کنم؟
-زنگ بزن اون دوتا دوستاتم بیان بعد درآمدو باهم نصف کنید.
-تو اینارو از کجا آوردی؟
-یه مسافر دربست گرفت، اون دنبال یه نفر می گشت که اینکارو انجام بده. الانم همه ی اینارو خودش پول دادم و یعنی اگر یارو تو زرد باشه ما چیزی رو از دست نمی دیم.
-جز جون من که از دست رفته.
-تو چرا انقدر نازک و نارجی ای؟

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
📚 رمان بازی خصوصی


✍️به قلم نیلوفر قائمی فر


📝خلاصه
حوا زنی ۲۸ سال است، که قربانی یک ازدواج کودک همسری بوده و الان یک دختر ۱۶ ساله داره
پدر مادر حوا، به خاطر یکسری از سنت ها و عقاید از هم جدا شده بودند و حوا رو در یازده سالگی دور از چشم مادرش به همسری پسرعموش صارم درمیارن، مادر حوا وقتی مطلع میشه که دو هفته از عروسی حوا و صارم گذشته، خودشو به منزل پدری حوا میرسونه و دخترش و شبونه از اونجا میبره ۱۷ سال هیچ کس از حوا و مادرش خبری نداشته.
پس از ۱۷ سال حوا به یک مهمونی دعوت میشه و توی اون مهمونی با پسری به اسم امیر آشنا میشه، رابطه ای گرم و عاشقانه وسر تا سر هیجان بین امیر و حوا شکل میگیره، تا جایی که امیر ازش خواستگاری میکنه اما حوا هنوز تحت عقد صارم بوده و می بایستی اول از صارم جدا می شده تا بتونه با امیر ازدواج کنه
لحظه ای که حاضر برای جدایی میشه توی دادگاه چیزی را میبینی که تمام زندگیش عوض میشه…


📌برای خواندن این رمان به اپلیکیشن باغ استور مراجعه کنید:
نصب رایگان ios برای آیفون
https://t.me/BaghStore_app/312


نصب رایگان نسخه Android
https://t.me/BaghStore_app/295
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/88105

#چهل_و_یک
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

-جز جون من که از دست رفته.
-تو چرا انقدر نازک و نارجی ای؟ این کاهو و خیار گوجه که کاری نداره من خودم شبا درست می کنم. تو سبزی رو پاک کن و بشور و بسته بندی کن.
-خیس بسته بندی کنم؟ کجا خشک کنم؟ تو یه وجب جای خونه؟
-ساقی! می خوای بری دوست دختر اون عوضی ها بشی؟ حداقل تا کار پیدا می کنی می تونی انجام بدی. منم با یارو که قرارداد نبستم. گفته کار تحویل بدید و پول بگیرید. فقط واسه امروز که این وسایلو خودش خریده ازم گواهی نامه امو گرفت که اعتماد داشته باشه. از فردا اینم نمی گیره؛ الان توی این وضعیت این بهترین کاره.
-آره خیلی کار خوبیه.
-عجب آدم قدرنشناسی هستی.
-تا فردا نرسونم چی؟
-انقدر بزرگش نکن، زنگ بزن اون دوتا هم بیان.
-اونا سر کار می رن مدام که نمی تونن باشن.
-هر چقدر می تونن بیان کمک؛ از پول بدشون میاد؟
-آخه من سبزی پاک کنم؟
-چیه عارت میاد؟ کاره دیگه! خوبه دکتر و مهندس نیستی. من چطور می رم مسافر کشی اما تو سبزی پاک کردنو قبول نداری؟ پاک کن ببینم. خیلی سختته برگرد پیش شوهر عنترت.
-نقطه ضعف پیدا کردی؟
کتشو درآورد و گفت:
-من توی عمرم با شلوار جین، کت مجلسی نپوشیده بودم اما به کجا رسیدم که از سرما و نداری می پوشم. یکی از آشنا ها منو ببینه به بابام می گه پسرت مغزش خلاصی داده واسه همین فرار کرده. البته خوبه ها می گه این دست خودش نبوده که فرار کرده منتهی باز منو می شونه سر سفره ی عقد اون مستند سازه.
ادای زنشو درآورد:
-کفش خریدم، روز پنجاه و نهم و نیم نامزدیه، نامزدم یه میل ریشش بلندتر شده.
خنده ام گرفت و گفتم:
-دیوونه.
-برای من بالای تریبون می رفتی الانم برو سخرانی کن.
-من کارو عار نمی دونم می گم چطوری تا صبح برسونم؟
-الان با من کلنجار نرو برو کارتو انجام بده.
کلافه و مستاصل به سبزی ها نگاه کردم و گفت:
-حالا انقدر نگاه کن تا پلاسیده بشن.
با اخم و تخم سفره یک بار مصرف آوردم و پهن کردم. به سحر و آنیتا هم زنگ زدم و براشون تعریف کردم و اون دوتا هم چون حجم سبزی هارو ندیده بودن واسه پولش حساب و کتاب کردن و گفتن بعد کلاس میان.
عطا هم ناهارشو خورد و رفت. نشستم و مشغول پاک کردن شدم. تلویزیون هم نداشتیم و حوصله ام سر می رفت وقتی سبزی پاک می کردم. موزیک گذاشتم و سه چهار ساعت اول اینطوری گذشت و بعد دیدم دیگه مغزم صدای آهنگو نمی کشه و خاموشش کردم. هنزفیری زدم و رادیو روشن کردم؛ حداقل برنامه های متنوع می تونم گوش بدم.
تازه نصف گونی تموم شده بود که رفتم اونارو شستم تا خشک بشن و بقیه رو پاک کنم. جای غر زدن به خودم گفتم ساقی دیدی سخت نیست؟ سختش نکن! آه! کمرم شکست! کجا سخت نیست؟ دستام سبز شده باید دستکش دستم کنم.
هرچی بیشتر بنالی و غر بزنی بدتر می شه. به پولش فکر کن! بیشتر از صدتا بسته می شه اینا... آره بابا اینطوری ماهی سه میلیون می شه و شایدم بیشتر بشه. وزارت کار دو میلیونه...خدایا چقدر پرت و پرت می گم. این عطا منم خل کرد...آخه این کجا بود که توی زندگی من افتاد؟
سبزی هارو شستم، یه چادر داشتم و تو اتاق عطا، روی چادر و ملحفه سبزی هارو پهن کردم تا خشک بشن. پنجره رو هم باز گذاشتم تا هوا به سبزی ها بخوره.
از اتاق بیرون اومدم و عطا زنگ زد و گفت:
-الو؟ سبزی پاک کنی ساقی؟
خندیدم و گفتم:
-خیلی عوضی ای.

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/88201

#چهل_و_دو
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

خندیدم و گفتم:
-خیلی عوضی ای.
-ساقی این صاحب کاره زنگ زد گفت سبزی هارو نشور خراب می شه. همونطور نشسته توی گونی بریز و فقط سالادو بسته بندی کنید.
-من نصفشو شستم و پهن کردم تا خشک بشه چرا زودتر نگفتی؟ بگو باید زودتر می گفته فردا پول کسر نکنه؟
-خیله خب؛ دخترا اومدن کمکت؟
-نه هنوز تا هشت کلاس داشتن؛ زودتر بیا خودتم کمک کن.
-باشه اگر دربست نخوره.
تماسو قطع کردم، همینطور که سبزی پاک می کردم توی ذهنم رقص طراحی می کردم. برای اینکه این کارو بتونم بکنم باید موزیک گوش می کردم و طراحی رقصو می نوشتم یا می کشیدم اما وقت نبود و مجبور بودم صدامو ضبط کنم تا سر فرصت بتونم بکشم.
ساعت نُه بود که دخترا تازه رسیدن و من اون موقع یه گونی تموم کرده بود و سر گونی دوم بودم که بهم ملحق شدن. آنیتا خیار و گوجه هارو توی حموم برد تا بشوره و سحر هم با من شروع به پاک کردن سبزی ها کرد.
عطا که اومد بهش گفتیم شام درست کنه. یه املت می خواست درست کنه و انقدر سوال پرسید که هرسه تامونو کلافه کرده بود.
خلاصه تا صبح همه کارهارو انجام دادیم انقدر خسته بودیم که دخترا همون جا خوابیدن و عطا باز اون شب بی پتو موند و با لباس خوابید.
کم کم قلق کار دستمون اومد. سحر و آنیتا می اومدن کمک و بعد از ظهر که کلاس داشتن، می رفتن و اینطوری درآمدو نصف می کردیم. زحمت زیادی داشت اما پولش از هیچی بهتر بود و روزانه پولمونو دریافت می کردیم.
صبح ها که دخترا کار هارو می کردن من دنبال کار مربی رقص می گشتم اما انگار تخم این کارو ملخ خورده بود. به زور و بلا یه شیفت توی یه باشگاه پیدا کردم که اونم گفت هر وقت شاگردها به هفتا رسید کلاسو برگذار می کنی! یعنی باز هم قطعی نبود!
اون شب داشتم سبزی پاک می کردم و عطا خیار خرد می کرد و هر از گاهی نگاهی بهم می کرد. من متوجه می شدم که بهم نگاه می کنه اما معمولا در طی اون روزهایی که با هم سپری می کردیم به نگاه های هر از گاهش جوابی نمی دادم و بی محلی می کردم تا حد خودشو بدونه.
-ساقی؟
-هوم؟
-چرا سرتو بستی؟
-سرمو نبستم موهامو جمع کردم که توی سبزی و سالاد نره.
-صبح رفتم یه مغازه ی الکترونیکی یعنی از اینا که لوازم برقی دست دوم داره؛ ارزون ترین تلویزیونشو سیصد می داد.
بدون اینکه نگاش کنم، گفتم:
-خب؟
-چقدر داری؟
بهش نگاه کردم و گفت:
-بابا عین جغد زل بزنیم به هم؟ خب تلویزیون بگیریم.
-من که سبزی هارو نگاه می کنم.
-یعنی تو تلویزیون نمی خوای؟
-باشه می گیریم؛ پول ها اون بالا توی دبه است.
-یه فکری توی سرمه.
باز نگاهی بهش کردم و سرمو به طرفین تکون دادم و گفت:
-برم رستوران های دیگه سفارش بگیرم.
شاکی گفتم:
-می خوای خودت پاک کنی؟
-نه سر منو نخور تا بگم.
-بی تربیت!
چپ چپ نگاش کردم و گفت:
-چند نفرو بگیریم با اونا ظرفی سیصد حساب کنیم و دویست تومن خودمون برداریم.
-عطا یه ماه و نیمه مشغول شدیم تو داری کجارو می بینی؟ بذار ببینیم خودمون به کجا می رسیم بعد بلند پروازی کن.
-تو خیلی محتاطی.
-اونارو که می گی کار کنند بیاری توی این خونه؟
-نه خونه ی خودشون.
-به چه اعتمادی؟ زمانی ایده ی تو درسته که یه جارو بگیریم شبیه یه سوله یا کارگاه که همه جلوی چشمت باشن و بعد بری بازایابی کنی...

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/88252

#چهل_و_سه
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

سری به تایید تکون داد و با اخمای توی هم گفت:
-اوهوم.
-خب الهی شکر تقبل تورو هم دیدم.
-صبح به رهی زنگ زدم.
-تو که گفتی نباید زنگ بزنم!
-آخه از فکر و خیال شبا خوابم نمی برد، نگران بابام اینا بودم.
-خب حالشون چطور بود؟
لب پایینشو به لب بالاش فشار داد و فکش جلو اومد. پوفی کرد و گفت:
-می گفت بابای الناز توی بازار خیلی حرف بار بابام کرده بود. بابام هم غرورشو زمین نذاشته و سرکار می رفته اما حرف هم می شنیده و بعد چند روز فشارش بالا رفته بود و افتاده بود...
توی جام جا به جا شدم و با هیجان دو زانو نشستم و گفتم:
-اَی وای سکته کرد؟
با کلافگی گفت:
-خدا نکنه! دور ازجونش ولی حالش بد بوده. خیلی عذاب وجدان گرفتم ساقی.
-الان خوبه؟
-آره ولی رهی می گه خیلی ساکته و...
مکث کرد و منتظر نگاش کردم. صورتش سرخ شده بود و بغض داشت. با اون قد و قواره اش انگار بچه شده بود! با ترحم گفتم:
-عـــــــزیزم دلت براشون تنگ شده؟
-خیلی بد کردم، کاش اینطوری نمی کردم آره ساقی؟
از من دنبال تاییدیه بود و منتظر نگام می کرد.
-نه عطا، آدم کسی رو که نمی خواد زندگی باهاش زندگی نیست و می شه خار توی گلو. من راه نرفته ی تورو رفتم ، همه چی از نظرت بده، یعنی طرف بهت خوبی هم می کنه از نظرت مسخره بازی و لوس و چندشه. اگر یه اشتباهی کنه حتی کوچیک هم باشه برای تو انقدر بزرگ و گنده و نابخشودنی میاد که هم زندگی رو به خودت و هم اون زهر می کنی. من هم اگر به عقب برمی گشتم حتما فرار می کردم اما من سنم خیلی کم بود و دختر بودم. اگر فرار می کردم چی می شد؟ کجا می رفتم؟
-داّ یعنی مادرم خیلی صبوره. رهی می گفت راه می ره برای تو گریه می کنه و به بابام خرده می گیره که تو بچه ی منو فراری دادی. چیکار کنم دا رو...مادرمو آروم کنم؟
-بهش زنگ بزن، من از یه تلفن عمومی به مادرم زنگ می زنم که شماره امو نداشته باشه یا شاهین از توی گوشیش پیدا نکنه.
-صدای مادرمو بشنوم می ترسم برگردم بعد بابام سرمو بزنه. من قول و عزت بابامو شکوندم.
-حالا درسته پدر و مادر من مستثنی هستن اما من شنیدم پرد و مادرها هرگز بچه اشونو دور نمی ندازن حتی اگر بدترین کارا رو بکنن. تنها نقطه ی جهان که همیشه درش به روت بازه خونه ی پدر و مادره.
-تو چرا برنگشتی؟
-انگار توجه نداری؟
شونه هامو بالا انداختم و نفسی افسوس وار کشیدم و خیره به سبزی هایی که پاک می کردم، آروم زمزمه کردم:
-من خاطرات بدو حذف می کنم، آدمایی که دوست ندارمو توی سرم می کشم، حتی وقتی خیلی قبلا بهشون علاقه داشتم توی سرم توی قبر می ذارمشون.
با چشمای پر اشک به عطا نگاه کردم:
-بعد بالا سر قبرشون شیون و ناله و ضجه می زنم. های های گریه می کنم و برای از دست دادنشون غصه می خورم و بعد خاک سردشون منو سرد می کنه. حتی یه وقت ها یادم می افته و دلم براشون تنگ می شه اما مگه مرده ی خاک شده زنده می شه؟
عطا که خیره و غصه دار نگام می کرد، با ابروهای درهم کشیده گفت:
-با کی این کارو کردی؟
-با پدرم، با برادرم، با برادری که اون فکر می کنه من خواهرشم، خواهر تنی و از جون بهش نزدیک تر اما باز هم برام عوضی ترین آدمیه که دیدم. عطا من وقتی عزیزامو اینجا می کشم...
به شقیقه ام اشاره کردم و با گریه گفتم:
-خیلی ضجر می کشم.

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/88336

#چهل_و_چهار
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

به شقیقه ام اشاره کردم و با گریه گفتم:
-خیلی ضجر می کشم.
عطا که اون دست خونه روبروم نشسته بود، از جا بلند شد و به سمتم اومد. دستمو گرفت و گفت:
-خیله خب گریه نکن دیگه، من اومدم از حال بد خودم به تو بگم سبک بشم اما تو بدتر از منی.
دستمو از دستش بیرون کشیدم و اشکامو با پشت دستم پاک کردم و گفت:
-نکن یه وقت دستت کثیفه توی چشمت می ره. همین کور شدن تورو کم داریم.
خندیدم و به بازوش زدم و گفتم:
-زهرمار.
-اصلا پاشو بریم یه دوری بزنیم. افسردگی سبزی گرفتی هی نشستی سبزی پاک کردی و فکر و خیال به سرت زده و افسرده شدی.
با خنده گفتم:
-افسردگی سبزی! چه سریع هم اسم می ذاره.
به ساعت نگاه کردم:
-ده و نیمه کجا بریم؟
-پیاده یکم راه می ریم و هوای تازه به کله ات می خوره.
-از کاری که می کنم متنفرم. من آدم هنری ام، دوست دارم کار شاد انجام بدم، برقصم، یه چیزی رو رنگ کنم یا بکشم.
-خب شبا من میام برقص خستگیم در بره.
خودشم خندید و باز زدمش و با خنده گفتم:
-زهـــــــرمار، تو چیزی از هنر من نمی دونی.
-اتفاقا کورد ها توی فرهنگشون رقص هست. خیلی هم آدمای شادی ان و توی رقصشونم معنا داره و الکی یه سری حرکات انجام نمی دن. چرا نمی فهمم تو چی می گی؟ انقدر رقص مهمه که هر جا آهنگ کوردی بشنون از خودشون بیخود می شن و میان دست همو می گیرن و می رقصن. واقعا این مدل رقص جمعیتی رو توی چه فرهنگی دیدی؟ که همچین آداب و هم بستگی رو نشون بده؟
از جا بلند شدم و دستامو شستم و گفتم:
-عطا جان متاسفانه من نمی تونم اصل و نسبمو تغییر بدم وگرنه با این مُبلغی تو ، من تا حالا صد بار کورد شده بودم.
-نوچ نه!
ابرو بالا داد:
-می شدی هم فایده نداشت.
لب و لوچه امو کج کردم:
-عح دلتم بخواد!
-ریشه نداشتی اون وقت؛ کورد باید ریشه داشته بشه.
-پام یه زمان به شهرتون برسه می گم خاندانت بهت یه مدال افتخار بدن که تو...
عاصی شده گفتم:
-انقدر به نژاد و قومت مفتخری!
-کورد نیستی بفهمی.
خندید و درحالی که داشتم مانتومو می پوشیدم نگاش کردم. مانتومو ول کردم و به سمتش رفتم و سه چهار تا به بازو و پشتش زدم و سریع گفت:
-آخیش اینور پشتم بزن از صبح گرفته.
با خنده گفتم:
-زهـــــرمار، سریع رو هوا ماساژ می طلبه، راه بیوفت بریم.
از خونه بیرون اومدیم و شروع به پیاده روی کردیم، نفس های عمیق کشیدم و گفتم:
-چه سرمای خوبیه نه؟
-اینجا کلا هواش با خود تهران فرق داره و هواش تمیز تره. ساقی بیا شبا بریم بدوییم، الان که نمی شه باشگاه رفت حداقل یه حرکتی بزنیم.
-صبح باشگاه رفتم کلی تست رقص و فلان و بهمان ازم گرفت و آخر گفت هر وقت تعداد شاگرد هات به هفت نفر رسید بهت زنگ می زنم. انگار وعده ی سرخرمن داد!
-غیر رقص کار دیگه ای بلد نیستی؟
-نه چه کاری؟ منو هفده سالگی شوهر دادن و توی چاه عمیق انداختن. اینم هنر ذاتیم بود که نونمو درمی آوردم. مثلا تو این همه درس خوندی چرا نمی ری توی یه شرکت دست به کار بشی؟
-چون رزومه ی کاری ندارم، من فقط درس خوندم و بعد رفتم پیش بابام کار کردم. طرف که عاشق چشم و ابروی من نیست که منو همینطوری استخدام کنه؛ اول می گه رزومه ات چیه؟ سابقه ات چیه؟
-بلاخره باید از یه جا شروع کرد دیگه.

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/88379

#چهل_و_پنج
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

-نه این کارای کارمندی به درد نمی خوره، من دنبال یه کاری هستم بتونم خوب پول دربیارم و بارمو ببندم و برم.
-کجا؟! اون خراب شده ی غربت؟
-خراب شده چیه؟ کشور پیشرفت و منفعته. طرف هیچ کار و تحصیلی نداره و می ره پیشرفت می کنه. ساقی من اصلا درس خون نبودم و همین بابام گفت تو بخوای بری کانادا و آمریکا و استرالیا و هرجا بری باید تحصیلات داشته باشی وگرنه اگر همین طوری بری باید کارگری کنی.
-مثلا فکر کردی فوق لیسانس حسابداری تو برای اونوری ها خیلی شاخه؟ داداش کجا سیر می کنی؟ بازم باید بری عملگی، توی مملکت خودت جایگاه داری اما اونور باید بری حمالی.
-تو چند سال اونور بودی؟
با حرص و لج گفتم:
-برو گمشو، منو بگو دارم واسه تو جوش می زنم. برو همون تمیز کاری اون وری هارو بکن. می دونی چیه؟ یه عده رو می شناسم اینور دست به سیاه و سفید نمی زنن و عارشون میاد و اَه اَه و پوف پوف می کنن و بعد می رن یه کشور دیگه زمین می شورن، توالت می شورن... لعنتی تو انقدر پشتکار اگر توی مملکت خودت داشتی تا حالا یه کاره ای شده بودی. فقط عقده ی اینو دارن بگن ما فلان خراب شده ایم.
-من عقده ندارم و فقط دنبال فکرایی هستم که توی سرمه.
با تمسخر گفتم:
-پسر رویایی بابا.
-رویای تو چیه؟ بگو ببینم دختر چغر و مستقل و روشن فکر!
-اولا هیکتو مسخره کن دوما من لقمه اندازه ی دهنم برمی دارم. من دوست دارم...
با لبخند و شور ادامه دادم:
-تاتو آرتیست بشم.
شوکه گفت:
-چی؟
صورتشو جمع کرد و دستاشو رو به هوا گرفت:
-چی چی تیست بشی؟ تاتو آرتیست؟!!! اینم رویاست تو داری؟
-دوست دارم! رویای تو خوبه واسه من مسخره و کم ارزشه، خوشم میاد که نقاشی و طرح های من روی تن یکی تا ابد بمونه.
-تا ابد که نمی مونه و کمرنگ می شه ولی رویا یعنی چیزی که باعث پیشرفت و بزرگی و آدم بشه.
-شاید من در همین کار رشد کنم، قبلا دنبالش نرفتم چون اون شوهر..
با خنده گفت:
-عنتر
خنده ام گرفت و گفتم:
-آره همون! همین طوری مسخره می کرد.
-ولی من نمی خوام مسخره ات کنم؛ می گم چیزهای بزرگتر بخواه تا به سمتت بیان.
-اکی حرف تو درست اما نباید یه چیزایی بخوام که ضمیر ناخودآگاهم پس بزنه، آدم باید پلکانی همه چی رو طی کنه، من الان هی بگم بنز می خوام، بنز بنز و همین جا بشینم و از جام تکون نخورم که کائنات شصتشونو نشونم می دن.
خندید و گفت:
-بیا بریم یه چایی بخوریم.
به اون دست خیابون نگاه کرد و گفت:
-اونجا چای داغ هم داره، ببین مردم از آب جوش و نپتون هم پول درمیارن، من قبلا به این چیزا فکر نمی کردم.
مکثی کرد و سرشو به طرفین تکون داد و اون پروسه ی ادا با لبشو درآورد و گفت:
-نه نگاه نمی کردم؛ چرا؟
-چون آدم بی نیاز کوره! مثلا وقتی سیر هستی هیچ رستورانی برات قابل توجه نیست.
عطا دوتا لیوان کاغذی چای گرفت و لبه ی جدول نشستیم. بهم نگاه می کرد و با تعجب سرمو کمی عقب دادم و گفتم:
-چیه؟
-هه! باورم نمی شه من با یه زن بتونم این مدلی رفاقت کنم که...
چشماشو کمی جمع کرد و دو سه تا پلک زد و گفت:
-اینطوری که انگار دوست منی، دوست دختر نه ها منظورم دوسته! آخه من اصلا با دخترا حرف زدنم نمی اومد، بشینم در مورد خواسته هام، هدف هام، دردهام...با پسرش هم حرفم نمی اومد چه برسه دخترا! هر روز دارم به این فکر می کنم. اولا خب می دونم آدما سعی می کنند فقط خوبی هاشونو بهم نشون بدن اما تو خودت بودی.
-مگه تو خودت نیستی؟
-نه منظورم برخوردته، یه مدلیه که شبیه بقیه نیست.
-اون بقیه ای که می گی قبلا به نیت اینکه تو دوست پسرشونی جلو اومده بودن، چه انتظاری داشتی که بیان ناله های تورو گوش بدن؟
خندید و گفت:
-به هر حال باید رفیق همه حال من می شدن، شاید می خواستم بگیرمشون!

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/88424

#چهل_و_شش
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

-عزیز من داری می گی دوست دختر! تو می گفتی من می خوام بگیرمت بعد ناله می کردی ببین می مونه یا نه.
-دخترای منفعت طلب!
چپ چپ نگاش کدم و گفتم:
-به قول خودت...
قیافه امو چپ و کج کردم:
-اَخی، نه که تو بهشون می گفتی دردت چیه؟
با شیطنت نگام کرد:
-دردت چیه؟
با خنده گفتم:
-برو گمشو مسخره!
خندید و گفت:
-پاشیم؟
سری تکون دادم و به لوازم ورزشی توی پیاده رو نگاه کردم و گفتم:
-تو تا حالا با اینا ورزش کردی؟
-نه! اصلا مگه کار می کنند؟ من فکر می کردم دکورن!
خندیدم و به سمت یکی از لوازم رفتم:
-این چیه؟نردبومه؟
غش غش خندید و کف دستشو روی سرم گذاشت و گفت:
-این نردبومه؟ بارفیکسه مجید دلبندم!
خندیدم، انگار نردبومو افقی گذاشته بودن.
-چرا انقدر بلنده؟
تا اینو گفتم دو طرف کمرمو گرفت و بلندم کرد. جیغ کوتاهی زدم و گفت:
-بگیر بگیر..
کله اشو محکم توی بغلم گرفتم و گفتم:
-نه منو بذار پایین، من از ارتفاع می ترسم؛ می افتم.
همونطور موند و گفت:
-بابا دستتو به میله بگیر، کلا یه متر با زمین فاصله داری، بگیر.
-نمی خــــــوام بذارم زمین.
بالاتر گرفتم و جیغ کشیدم. خندید و همونطور که دو طرف کمرمو گرفته بود، تکونم می داد که صدای تک آژیر پلیس اومد. عطا سرشو عقب کشید و به سمت خیابون نگاهی کرد. با صدای خفه بدون اینکه نگاه کنم گفتم:
-پلیسه؟
منو زمین گذاشت و سرم گیج رفت. آرنجشو با یه دستم کشیدم و عطا بدون هیچ مقدمه ای سریع گفت:
-خانوممه! خونه ی پدر خانومم همین جاست می خواین بیایید...
پلیس-این کارا چیه توی خیابون؟
عطا-ببخشید.
مامور نگاهی به من و بعد به عطا کرد و رفت. تا رفت محکم شروع به زدن عطا کردم و گفتم:
-هی می گم منو بذار زمین، بذار زمین.
یه قدم عقب رفت و گفت:
-آرام!
عصبانی و بلند گفتم:
-سریع هم داره دعوت می کنه؛ کدوم پدر خانوم؟
-پس چی؟ به پته مته بیوفتم که شر بشه و بگن عه ارتباط نامشروع؟
-حالا می گفت بریم کجا می رفتی؟
-باید می دوییدی دیگه! در می رفتی.
با تعجب گفتم:
-در می رفتیم؟ عطا تو دیوونه ای؟ با لنگ های دراز تو یکی اینجا پا می ذاری و یکی اون سر خیابون، من دو روز طول می کشه تا به قدمای تو برسم.
-دستت درد نکنه منو زرافه هم کردی! من...
مکثی کرد و قاطعانه گفت:
-نرمالم تو کوتاهی.
-تو دو متری، تو نرمالی بعد من صد و شصتی آنرمالم؟
-دو متر نیستم و یک و نودم.
-ماشاءالله مامانت زیادی آب و کود زیر پات ریخته.
خندیدم و گفت:
-تو رو هم زیادی جلوی آفتاب گذاشته رشدت سوخته.
با دهن کجی گفتم:
-خانومم!
با خنده گفت:
-باشه ناراحتی می گم مادرم.
دنبالش دوییدم و سریع فرار کرد. تا سر چهار راه دنبالش رفتم و جای عملم درد گرفت. سرجام ایستادم و عطا دورتر از من ایستاد و گفت:
-چی شد؟
نفس زنان گفتم:
-پهلو...عملـ....عملم...
-اُ...عملت!

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/88424

#چهل_و_هفت
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

دست به کمر یکم خم شده بودم و من این سمت چهار راه و عطا سمت دیگه بود و داشت آروم آروم به سمتم می اومد که یه ماشین مشکی با شیشه های دودی جلوی پام ترمز زد.
قلبم هری ریخت، انگار ضربان قلبمو توی سرم می شنیدم و دستام از پهلوم هام آزاد شد. ساشاست؟چشمامو تا ته باز کرده بودم و به شیشه ی ماشین زل زده بودم. تنم یخ کرده بود و نفس هام بلند و کش دار شده بود.
شیشه رو پایین داد و حس می کردم از خیرگی سرما به قرنیه چشمام می خوره. منتظر دیدن چهره ی ساشا بودم. فقط از سینه به پایین راننده در معرض دیدم بود، به سختی یه قدم به عقب رفتم تا چهره اشو ببینم. منو ببره خونه؟ به اون جهنم؟ باز...باز...
صورتشو دیدیم و چند ثانیه طول کشید تا تشخیص بدم که راننده ساشا هست یا نه! چند ثانیه که برام اندازه ی چند ساعت بود. یه صدا عین بمب توی سرم ترکید:"ساشا نیست، نیست..."
سرمو بلند کرم و دیدم عطا جاخورده و منتظر وسط خیابون ایستاده و پرسشگرا نگام می کنه. انگار مونده که جلو بیاد یا نه و نمی دونه من می خوام با طرف برم یا می خوام اون بیاد و یه چیزی به طرف بگه که بره.
ازم اجازه ی دخالت می خواست، اونم وقتی می دیدم که عضلات صورتش دچار انقباض شده، سرمو به تایید تکون دادم، انگار تا حالا زیر آب بودم و صدای راننده رو محو می شنیدم و تازه فهمیدم چی می گه:
-کار می کنی؟
عطا به شیشه ی طرف راننده زد و شونه های من از جا پرید و راننده خیلی عادی به سمت عطا برگشت. شیشه رو پایین داد و عطا که دستاشو بالای پنجره ی ماشین باز کرده بود، سرشو پایین آورد و گفت:
-داداش کاری داری به من بگو چی می خوای؟
راننده نگاهی به عطا کرد و رو به من برگشت که عطا محکم روی سقف ماشین زد و باز شونه های من پرید و عطا گفت:
-به من نگاه کن!
طرف توی جاش جا به جا شد و گفت:
-اشتباه گرفتم.
عطا سری به تایید تکون داد و طرف گاز داد و رفت.
-چرا مثل چلمنگ ها نگاش می کنی؟
-فکر...فکر کردم ساشاست.
به سمت ماشینی که می رفت، نگاه کردم و گفتم:
-اصلا ماشینشم فرق داره ولی من تا رنگ و شیشه های مشکی رو دیدم هول کردم، نگا...
دستمو به دستش زدم:
-یخ کردم!
-چرا؟!! ترسیدی تورو با من ببینه؟
-نه!! منو ببره.
-کجا؟ خونه اتون؟
-به اون جهنم نه خونه!
رومو برگردوندم تا برم که آرنجمو گرفت و گفت:
-وایستا ببینم.
کف دستمو روی شکمش گذاشتم تا عقب برونمش و گفتم:
-عطا نکن حالم بد شد، خدا لعنتش کنه.
-چرا نمی گی؟ برای چی ازش می ترسی؟
-از اون نمی ترسم، از کاراش، از خواسته هاش و اجبارهاش می ترسم؛ خودش که زپرتی دیلاقه.
-خیله خب چیکار کرده؟
عصبی گفتم:
-نمی خوام بگم، ول کن اَه.
آرنجمو از توی دستش بیرون کشیدم و دنبالم اومد و گفت:
-بگو شاید بتونم کمکت کنم.
-کسی نمی تونه کمکم کنه.
دنبال من می اومد و من جلو جلو راه می رفتم و توی سرم همه چی رو مرور می کردم. نگاه اون لحظه عطا وسط خیابون وقتی که یه پاش جلو و یه پاش عقب بود اما توی جاش آماده باش ایستاده بود.
چه فکری می کرد؟ فکر می کرد من سوار ماشین می شم؟ فکر می کرد اگر نزدیک بشه من بهش می گم به چه حقی دخالت می کنی؟ غیرتی شده بود؟ غیرت بود یا وظیفه؟ یا... یا یه حس مسئولیت؛ مسئولیت؟!!!
نگاهش، نگاه لعنتیش چرا اون شکلی بود؟ وقتی تنهاییم یه مدلی نگاه می کنه، یه جور که انگار آماده باشه برای چراغ سبز از طرف من! زیر یه سقفیم و مسلما این انتخاب درستی نبوده و شرایط و موقعیت براش جلب توجه کرده.
پسر ندیده و بی تجربه ای نیست که هرچی براش جلب توجه کنه اما داره یه رفتارهایی می کنه ولی جرات نداره که بروز بده. لعنتی....لعنتی من پول می خوام...
-چرا انقدر تند می ری؟
ایستادم و به سمتش برگشتم و شاکی گفتم:
-اونجا ایستاده بودی فکر کردی می خوام سوار ماشین یارو بشم؟
جاخورده صورتشو جمع کرد و سرشو کمی جلو آورد و گفت:
-چی؟!!!!
دستاشو رو به هوا گرفت:
-چی می گی؟
-اونجا وسط چهار راهو می گم.
-من اصلا نمی دونستم باید چیکار کنم...

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/88424

#چهل_و_هشت
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

-من اصلا نمی دونستم باید چیکار کنم، نمی دونستم اونطوری که تو داری به ماشین نگاه می کنی اصلا طرف آشناست یا نه. اگر شوهرت یا برادرت می بود من نمی تونستم جلو بیام چون نمی خوام برات دردرسر درست کنم. ایستاده بودم تا تو یه حرکتی کنی تا من بفهمم طرفو می شناسی یا نه.
آروم تر نفس کشیدم و سرمو به تایید تکون دادم و گفتم:
-آره.
-چی آره؟
-یعنی...یعنی کار درستو تو کردی.
-شوهر عنترت چیکار کرده؟
کلافه و عصبی درحالی که چشمامو براش درشت کرده بودم، گفتم:
-نمی خوام بگم چرا هی می پرسی؟ زندگی شخصی منه.
عطا دهن باز کر تا چیزی بگه اما هر وقت نفسشو بالا می آورد که حرف بزنه ، نفسشو فرو می خورد و آخرسر به یه سمت دیگه نگاه کرد. برگشتم و با قدمای بلند به سمت خونه رفتم.
محل خونه رو دور زده بودیم و برای اینکه برگردیم باید از بزرگراه رد می شدیم.
جلوی خیابون ایستادم و عطا با تعجب گفت:
-داری چیکار می کنی؟
-دارم می رم که برسم خونه؛ معلوم نیست؟
-از بزرگ راه می خوای رد بشی؟ باید از روی پل بریم.
به پل نگاه کردم:
-من عمرا از پل رد بشم؛ من از ارتفاع می ترسم.
-ساعت دوازده شبه و این ساعت ماشین ها توی بزرگ راه با سرعت صد و بیست رد می شن. این بزرگ راه هم دوربین نداره و این یعنی سرعتشون خیلی زیاده! می خوای بزنن لهت کنن؟
-من همیشه از اینجا رد می شم.
قاطع و شمرده و محکم گفت:
-از روی پل رد می شیم.
-تو از روی پل رد شو اما من از بزرگ راه در می شم.
بازومو گرفت و با دندونای روی هم، جفت پاهامو روی زمین قفل و باسنمو عقب داده بودم تا زورم بهش برسه و گفتم:
-من از روی پل نمیام.
با تحکم و دیکتاتوری با اون صدای خش دار و منحصر به فردش گفت:
-میای!
-مگه تو نفهمی؟ می گم از ارتفاع می ترسم حالم بد می شه.
-چشماتو ببند.
-مگه بچه ام که گول بخورم؟
منو می کشید و زورشم زیاد بود. مگه زور من بهش می رسید؟ من فقط دست و پا می زدم و جیغ ها خفه می کشیدم. به نرده های فلزی چسبیده بودم و گفتم:
-من نمیام.
با اخمای درهم کشیده و چشمای کفری و لحن جری گفت:
-باید...باید بیای!
-من اصلا می خوام بمیرم به تو چه.
روی پله ها رفت و منو یه جوری کشید که دستم از نرده ها کنده شد. از ته گلوم جیغ زدم:
-نکن من از ارتفاع می ترسم بی شعــــــــــــور.
-نمی فهمی دارم نجاتت می دم؛ یه روانی...
صدای یه چیزی از دور اومد، یه صدایی شبیه وتور بود و تا شروع شد عطا با همون خشمی که کنترل می کرد و منو به سمت خودش می کشید، چونه امو گرفت و به سمت چپ بزرگراه برگردوند و گفت:
-اونجارو نگاه کن، داره یه موتور cb1400 میاد.
تا جمله اشو تموم کنه یه چیزی عین شبح رد شد، جاخورده با چشمای گرد دست عطا رو پس زدم و به سمت راست نگاه کردم:
-رد شد؟!!!
با حرص گفت:
-و اگر تو اون وسط اتوبان بودی مرده بودی می فهمی؟
درحالی که محکم با یه دست نرده رو گررفته بودم، سینه سپر کردم و با لج گفتم:
-ولی من بالا نمیام.
-نمیای؟ مگه دست توئه؟
با یه حرکت منو از نرده ها جدا کرد و جیغ زدم:
-مرده شور اون زور خرتو ببرن، من می ترسم...بذارم زمین.
شبیه یه گونی منو روی دوشش انداخته بود و از پله ها بالا می رفت و منم جیغ می کشیدم. به بالای پل رسیدیم و چشمم به پایین افتاد، از ترس قلبم داشت از تپش می ایستاد.
می لرزیدم و عرق سرد روی تنم نشسته بود. چه غلطی کردم کاش مسیرو برمی گشتیم؛ چرا دور نزدیم؟
جیغ زدم:
-عطا؟ عطا توروخدا جون بابات منو بذار پایین، حالم داره بهم می خوره.
تا منو پایین گذاشت، کف پل نشستم و دو دستی به میله ها چسبیدم. عطا هاج و واج نگام می کرد، زانوهامو توی بغلم جمع کرده بودم و عطا با همون تعجب گفت:
-ساقی داری شوخی می کنی؟
چشمامو محکم بسته بودم و با ترس و چیزی شبیه جیغ گفتم:
-من دارم سکته می کنم لعنتی، خدا لعنتت کنه عطا.
جلوی پام چنباتمه زد و گفت:
-ساقی! تو که نمی تونی اینطوری وسط پل بشینی.
-تقصیر توی بی شعوره، هرچی می گم می ترسم نمی فهمی.
-بیا؛ بلند شو من می گیرمت، اگر بلند نشی مجبورم دوباره روی کولم بندازمت.
با حرص نگاش کردم:
-مگه من گونی برنجم که منو روی کولت می ذاری؟
-بلند می شی؟
جدی و مصمم بود و عصبی و پرخاشگر گفتم:
-حالم از کارات بهم می خوره عطای نفهم.
زیر آرنجمو گرفت و گفت:
-پاشو، تو اصلا اینور اونورو نگاه نکن.
می خواستم از جا بلند بشم اما پاهام می لرزید.
*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/88625

#چهل_و_نه
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

می خواستم از جا بلند بشم اما پاهام می لرزید. دستام از ترس یخ کرده بود و کم مونده بود گریه کنم.
زیر آرنج دیگه امو گرفت:
-بیا چشمتو ببند...ول کن دیگه اون نرده ی لامصبو.
-خدایا چه غلطی کردم چرا دور نزدم برگردیم خونه؟ خـــــــــــدا بکشتت عطا.
-بیا بیا ول کن نرده رو.
نرده رو ول کردم و با یه دستم پشت پلیورشو توی چنگم گرفتم و با دست دیگه ام کنار پهلوشو گرفتم و چشمامو محکم بسته بودم، هیچ وقت توی این حالت نبودیم اما اون ترس داشت منو می کشت و حتی به گریه افتاده بودم.
-حالا هرکی ندونه می گه داره از بین دو کوه از روی یه بند رد می شه.
-دهنتو ببند بی شعور. من از اول می دونستم بی شعوری.
-خوب جایی هستی ها؛ می خوای پرتت کنم؟
یه جیغ بنفش کشیدم که ارتعاش صدام توی فضا پیچید. بیشتر بهش چسبیدم. چشمامو انقدر محکم بهم فشار می دادم که مغزم درد گرفته بود و دیگه فشار از چشمم گذشته بود.
-پله است، پاتو به پام بچسبون و با من قدم بردار.
آروم آروم ردیف اول پله هارو گذرونیدم. از یه حد ارتفاع که گذشتیم ولش کردم و پایین دوییدم. حالم انقدر بد شده بود که پایین پل هوایی افتادم. عطا اول فکر کرد دارم ادا درمیارم و بالا سرم اومد و دست به کمر ایستاد و گفت:
-من موندم چطور از طبقه ی اول خونه که به کوچه نگاه می کنی؟ چون پنجره نرده داره نمی ترسی؟...ساقی؟
دراز به دراز روی پله های پایین پل هوایی افتاده بودم و جونم از تنم رفته بود.به سمتم حائل شد و گفت:
-ساقی؟ پاشو مسخره بازی درنیار. خودتو رو پله ها انداختی چرا!
از بی جونی ناله کردم، فشارم افتاده بود و با تردید گفت:
-ساقی؟
ناله کردم:
-هــــوم؟
-چرا اینطوری می کنی؟ پاشو.
-نمی تونم.
زیر آرنجمو گرفت و منو از حالت خوابیده بلند کرد و نشوند و گفت:
-ساقی یه پل هوایی بود این چه حرکاتیه؟ عه!
وقتی دید واقعا حالم بده و ازجام تکون نمی خورم و نمی تونم مثل قبل جوابشو بدم، نگران تر گفت:
-می خوای بریم درمونگاه؟ به خدا من باورم نمی شه تو انقدر ترسیدی.
گردنم از بی حالی شل شده بود و به عقب می رفت. با ترس گفت:
-عه! نکن! داری اینطوری می کنی که تلافی اجبار منو بکنی؟هی! چت شده ساقی؟...ساقی؟
چشمامو باز کردم و نالیدم:
-دهنتو ببند.
-چیکار کنم؟ بریم درمونگاه؟
-نه فقط...فقط دهنتو ببند.
یکم ساکت شد و به سختی از جا بلند شدم و شالمو سرم کردم و گفت:
-دستتو بگیرم؟
-لازم نکرده.
راه افتادیم. از کاری که کرده بود، عصبی بودم و از اینکه نتونسته بودم با ترسم کنار بیام بیشتر عصبی بودم. بوی تن عطا توی مشامم رفته بود و این بدتر منو به عصیان می کشوند. چرا باید باهاش هم خونه باشم؟ چرا نباید به ترسم غلبه کنم؟ چرا بهش چسبیدم؟
داشتم خودخوری می کردم، شاید اگر مجرد بودم مهم نبود و حداقل برای من که قید و شرطی در زندگیم نیست مهم نبود اما من یه زن متاهلم، درسته ساشای عوضی حتی کمتر از یه پِهنه....نه حیوان، نه نباتات نه... نباید به بدترین چیز موجود در جهان تشبیهش کرد، نباید یه حیوونا و گیاها توهین کرد و فقط یه انسان می تونه پست ترین موجود جهان و اعلم ترین درجه ی آفرینش باشه.

به ساشا متعهد نیستم اما به قوانین خودم متعهدم! الان که کاری نمی تونی بکنی ساقی! فقط سر سنگین تر باش تا حد خودشو بدونه.
-ساقی؟
الان انقدر ازش شکارم که حتی نمی خوام باهاش حرف بزنم و این تمایل من انقدر به درازا کشید و تمام مسیر ساکت بودم و با عطا حرف نمی زدم و اونم اصلا اصراری برای حرف زدن، نداشت و همونطور سکوت اختیار کرد بود و دمغ به کار خود مشغول بود.
وقتی به خونه رسیدیم بقیه سبزی هارو پاک کردم و اونم سالاد هارو بسته بندی کرد. من حتی سرمو بلند نکردم نگاش کنم اما می فهمیدم عطا هر از گاهی بهم نگاه می کنه و بار سنگین نگاهشو حس می کردم ولی بهش توجهی نمی کردم.
کارم که تموم شد بدون شب بخیر به اتاقم رفتم و درو بستم. هر شب پشت در یه شیشه شیر خالی می ذاشتم که اگر من خواب بودم و عطا در اتاقو باز کرد، در به شیشه بخوره و بشکنه و من بشنوم. شیشه هم یه مدلی پشت در می ذاشتم که تا در باز شد بیوفته و بشکنه.
توی رخت خواب همش صحنه ای که روی پل محکم بهش چسبیده بودم و اونم منو گرفته بود به ذهنم می اومد...

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/88704

#پنجاه
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

توی رخت خواب همش صحنه ای که روی پل محکم بهش چسبیده بودم و اونم منو گرفته بود به ذهنم می اومد. با پایین کف دستم دو سه تا پیشونیم زدم و گفتم:
-لعنتی بهش فکر نکن، تقصیر توئه. اون مرد چه تعهدی داره؟ مجرد هم هست و اهمیتی نمی ده. تو راهش دادی، آخه راه نمی دادم چیکار می کردم؟ نه باید حد خودشو بدونه...منم نباید بهش نزدیک بشم.
بوش توی دماغم مونده!
زن ها هیچ وقت صدا و بو رو فراموش نمی کنند همونطور که مردا هیچ وقت چهره ها رو از یاد نمی برن. با خودم در کلنجار بودم و تا صبح همش خواب های نصفه نیمه از اون پل می دیدم.
همش می دیدم که دارم از پل پرت می شم یا اینکه روی پل عطا رو بغل کرده بودم و از هول می پریدم. از خودم عصبی بودم و حرصم می گرفت. اگر کسی نسبت بهمون اشتباهی داره باید اول آدم به خودش نگاه کنه ببینه کجا چه رفتاری کرده که اون طرف ازش چنین برداشتی داشته که می تونه نسبت بهش کار اشتباهی انجام بده.
اصلا اون که منو اونجا بغل نکرد، من عین چسب بهش چسبیدم. لعنتی! اون بغل کرد دیگه، اونجا وقتی اون بار فیکسو دیدیم. تا صبح سر این مسئله مغزمو مخدوش کرده بودم.
صبح که بیدار شدم، اول آروم به سمت اتاق عطا رفتم. خواستم درو باز کنم ببینم خواب یا نه اما به خودم خرده گرفتم. به تو چه که خوابه یا بیداره؟ اونم که خوابش سبکه حالا بپره و قوز بالا قوز بشه.
به سمت آشپزخونه رفتم و پام به آشپزخونه نرسیده صدای دورگه ی عطا رو از پشت سرم شنیدم:
-سلام.
بدون اینکه برگردم گفتم:
-سلام.
تا کتری رو آب کنم متوجه شدم داره نگام می کنه. یه کاره بیدار شده منو ببینه؟
-خوبی؟
پشت کرده بهش ایستاده بودم. از لحنم تعجب کرده؟ یا شاید چون نگاش نمی کنم! سریع آسمون ریسمون بافتم:
-اوهوم.
باز ایستاد و به نگاه کردنش ادامه داد، سنگینی نگاهشو به خوبی حس می کردم و بعد چندی به سمت دستشویی رفت. چایی گذاشتم و سعی کردم اصلا باهاش روبرو نشم.
لباس پوشیدم تا زودتر برم روزنامه بگیرم و دنبال کار بگردم. نباید بچه بازی دربیاری ساقی! حالا لباس پوشیدی و داری زودتر از اون می ری بهش بگو. فرار کردن درست نیست، به هر حال با غلط دارین باهم زندگی می کنید.
انقدر هول بودم که اصلا آرایش هم نکردم و تا از اتاق بیرون اومدم دیدم توی فضای بین دوتا اتاق ایستاده.
با تعجب گفت:
-صبحونه نمی خوری؟
بدون اینکه نگاش کنم گفتم:
-نه خداحافظ.
-هنوز در دکه ها باز نشده.
یه پوزخند هم از خنده زد که همون شبه صوت "تح" رو می گفت اما جوابی ندادم و بیرون اومدم. همینطوری رفتار کنم حساب کار دستش میاد!
روزنامه گرفتم و توی پارک نشستم و کارهارو پیدا می کردم که سحر بهم زنگ زد و گفت:
-چرا درو باز نمی کنی؟خونه نیستی؟
-مگه عطا خونه نیست؟
-نه ماشین هم نیست ما پشت دریم.
مجبوری دوباره راهی خونه شدم. تا به دم در رسیدم صدای عطا و از پشت سر شنیدم. به سمتش برگشتم و دیدم نون تو دستشه.
آنیتا-آخ آخ بربری خریدی؟
یه تیکه از نون کند و عطا رو به من گفت:
-چرا اومدی؟ کار نبود؟
-چون...
نگاهمو ازش گرفتم و گفتم:
-دخترا پشت در مونده بودن.
عطا-نون نداشتیم رفتم نون بخرم.
آنیتا یه تیکه دیگه از نون کند و به سحر هم داد و سحر گفت:
-حداقل یکیتون خونه بمونه. تو کله ی سحر می ری این شرکت و اون اداره یارو خون به مغزش نرسیده که چرت و پرت می گه دیگه.
آنیتا و عطا خندیدن و آنیتا گفت:
-رویاهاشو که دیشب خواب دیده به تو می گه.
دهن کجی کردم و کلیدمو درآوردم تا درو باز کم اما قفل یخ زده بود و باز نمی شد...

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/88754

#پنجاه_و_یک
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

دهن کجی کردم و کلیدمو درآوردم تا درو باز کم اما قفل یخ زده بود و باز نمی شد.
سحر-کلید اشتباهه لابد!
آنیتا با دهن پر گفت:
-تو باز کن عطا اون زور نداره.
عطا نون رو به سمت من گرفت و گفت:
-اون ور نگه دار آنیتا نخوره.
خندید و آنیتا به پشتش زد و با خنده گفت:
-نوش جونم.
عطا درو می کشید و شیشه ها می لرزید.
سحر-از جا درنیاری درو تو زورت زیاده.
عطا-یخ زده کلید توی قفل نمی چرخه. از اون رو باز شدا...بذار زنگ همسایه رو بزنم.
زنگ هرکی رو زدیم جواب نداد و سحر گفت:
-وا چرا اینطوری ان؟ هیچ کس بیدار نیست؟!!!
یکی با داد و دعوا گفت:
-کیه؟
عطا-ببخشید برادر درو باز می کنی؟ من همسایه طبقه اولم قفل یخ ز.....
درو باز کرد و گوشی رو گذاشت. خنده امون گرفت و آنیتا گفت:
-خوبه گفتی همسایه ای وگرنه چماقو آماده کرده بود.
نگرانی توی ذهنم رخنه کرد:
-حالا از کجا معلوم ما همسایه باشیم که درو باز کرد؟ یعنی اگر یه روز شاهین یا ساشا بیان و بگن ما همسایه ایم درو باز می کنن؟
سحر-ای داد، تو چرا همه چی رو به برادرت و اون مرتیکه ربط می دی؟ از اینجا تا خونه ی بابات اینا دست کم یه ساعت و نیم راهه و از اینجا تا خونه ی اون شوهر...
عطا-عنتر! اسمش عنتره.
آنیتا-اتفاقا عطا شبیه خود حیوون عنتره؛ تو دیدیش؟
عطا-من کجا ببینم؟
به من نگاه کرد و گفت:
عطا-عکسشو داری؟
سرمو به معنی نه تکون دادم و درحالی که به سحر نگاه می کردم، گفتم:
-نوچ.
نگاه سحر عوض شد و فهمید یه چیزی شده. عطا با لحن سرد و ناراحت گفت:
-برید تو نون خشک شد.
همه در سکوت وارد خونه شدیم.
در خونه رو باز کردم و گفتم:
-من برم دنبال کار....
آنیتا-خب صبحونه بخور بعد برو؛ صبحونه خوردی؟
-نه نخوردم اما میل هم ندارم.
سحر-می ری غش می کنی؛ جراحی داشتی ها! حالا کار هم نخوابیده تا تو بری بیدار کنی.
به جبر وارد خونه شدم، صبحونه خوردیم و سرمو اصلا بالا نیاوردم. حالا بگو چرا با سحر و آنیتا حرف نمی زنی؟ اصلا نمی تونستم نقش بازی کنم. یا با همه خوب رفتار می کردم یا با همه کج رفتار بودم.
سر سفره آنیتا سکوتو شکست و گفت:
-آدم توی خونه ی شما افسردگی می گیره. نه تلویزیونی نه ماهواره ای نه موزیکی...حرف هم نمی زنید.
عطا-حالا یه تلویزیون می گیریم.
سحر-شوهر...یعنی اون عنتر خان انقدر مفت مفت پول توی حسابش می اومد که یه سال تلویزیون سالمو توی کوچه گذاشت و یه تلویزیون جدید و بزرگتر گرفت. ساقی تعریف کن!
-برای چی انقدر از اون حرف می زنید؟ من یادم می افته اعصابم خرد می شه.
سحر-ولله من یاد این حرکاتش می افتم اعصاب منم خرد می شه.
آنیتا-خب چرا ما جلوی در خونه ی اینا چادر نمی زدیم؟
خودش و سحر خندیدن و باز با دهن کجی گفتم:
-هاها، اول صبح دهنتون چطور به خنده باز می شه؟
سحر-دنده ی چپ بوده آره؟ از دنده ی چپ بیدار شدی؟ برو دوباره بخواب و از دنده ی راست بیدار شو.
آنیتا-من بچه بودم مادرم می گفت شیطون تو اخلاقت جیش کرده و اگر به اخلاقت ادامه بدی فردا شب هم میاد و باز جیش می کنه.
به زور جلوی خنده امو گرفتم اما اون سه تا بلند بلند خندیدن و آنیتا گفت:
-نمی دونم چرا مادرم منو با توالت شیطون اشتباه می گرفت. مثلا می گفت شیطون تو دهنت جیش کرده و صبح از خواب بیدار می شی باید دهنتو بشوری و مسواک بزنی چون دهنت جیشیه. به خدا شب تا صبح همش از خواب می پریدم که شیطون نیاد سراغ دهن و اخلاقم.
سحر-احتمالا الان زندگیمون اینطوریه که شیطونه ریده وسط زندگیمون.
سه تایی هار هار زدن زیر خنده و چای توی گلوی عطا پرید. آنیتا به پشت عطا می زد ولی من با همون عصبانیت گفتم:
-اَه! داریم غذا می خوریم ها.
سحر-آخه شیطون آنیتا بی اختیاری داره.

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/88805

#پنجاه_و_دو
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

سحر-آخه شیطون آنیتا بی اختیاری داره.
عطا از جا بلند شد و به سمت اتاقش رفت و سحر و آنیتا سریع با صدای خفه گفتن:
-چی شده؟
جاخورده نگاشون کردم و هنوز توی حالت سوالی بودن که عطا از اتاق بیرون اومد و گفت:
-من رفتم خداحافظ.
کیسه هارو که برداشت دخترا بلند شدن و تموم سبزی هارو با کمک سحر و آنیتا پایین برد. لحن عطا ناراحت و گرفته بود و وقتی می رفت فکر می کردم یه حس آزردگی دارم که نمی خواستم بهش پر و بال بدم.
سحر-قهرید؟
آنیتا-قهر چیه؟!!! مگه باهم هستین که قهر کنید؟
جاخورده و عصبی و پرخاشگر گفتم:
-باهمید چیه آنیتا؟ من هنور توی عقد اون کثافتم مگه حیوونم که برام مهم نباشه؟ معلومه که ما فقط یه جا زندگی می کنیم.
سحر چشم غره ای به آنیتا رفت و آنیتا گفت:
-من منظورم این نیست که تو باهاشی منظورم اینه که قهر واسه رابطه است نه دو نفر که شبیه دوتا همسایه اند.
هوشیار و با هیجان گفتم:
-همسایه! آره ما دقیقا شبیه دوتا همسایه ایم و نباید کار به کار هم داشته باشیم. اصلا مفهوم هم خونه بودن اشتباهه ما همسایه ایم؛ این درسته!
سرمو به تایید تکون دادم و به سفره نگاه کردم و انگشت اشاره امو کمی بالا گرفتم و گفتم:
-این تشبیه درستیه.
سحر دو سه تا ضربه روی پام زد و گفت:
-چرا چرت و پرت می گی؟!!! چی شده؟!!! تو چپ کردی دیگه واسه ما که صغری کبری نباید بچینی. اصلا حال پسره رو گرفتی با اخم و تخمت! چته بگو اگه خطایی کرده باهم حالشو می گیریم.
-نه من خطا کردم.
آنیتا بلند و شوکه گفت:
-بوسش کردی؟
با حرص و کفری بهش توپیدم:
-یعنی خاک تو سرت آنیتا!
به سحر شاکی نگاه کردم:
-همش می خواد بگه من عوضی ام.
آنیتا با چشمای گرد و کپ کرده نگام می کرد.
سحر-نه تو حالت خیلی بده! تا مارو گاز نگرفتی باید یه جا ببندیمت. چرا اینطوری می کنی زن حسابی؟ مرگت گرفته؟
با عصبانیت و داد و طغیانی که در سینه ام هجوم آورده بود، گفتم:
-منو با زور برده بالای پل هوایی؛ بیشعور منو انداخت روی کولش و برد بالای پل هوایی.
سحر و آنیتا انگار خشک شده بودن و هردو به دهنم زل زده بودن و من تند تند ماجرا رو تعریف می کردم تا به اونجا رسید که من پایین پل غش و ضعف کرده بودم که سحر به آنیتا نگاه کرد و خیلی عادی گفت:
-برو زنگ بزن به عطا بگو کی میاد سبزی هارو بیاره؟ من برم از سوپری سفره یه بار مصرف بگیرم بیام.
آنیتا-گوشیم کو؟
-دارم برای شما حرف می زنم.
سحر با غضب گفت:
-پاشو برو دنبال کارت اسکول، من گفتم پسره بهش تجاوز کرده و چه فکرا که نکردم.
آنیتا-من حتی به صد و ده هم فکر کردم که بگم بیان عطا رو ببرن بعد این داره چی تعریف می کنه! تعریف نه زر...زر می زنه سحر!
سحر رو به آنیتا گفت:
-تقصیر نداره با یه کثافت عوضی یه عمر جنگیده دیوونه شده دیگه الان یه آدمو نمی تونه ببینه که آدمه و فکر می کنه حتما اونم یه حیله و نقشه ای چیزی داره.
آنیتا-حل نشده دیگه؛ روان شناس ها می گن باید بحران های روانی حل بشن وگرنه تبدیل به یه گره روانی می شن...گرفت؛ الو؟ الو عطا؟...سبزی هارو کی میاری...چرا تو بری؟...عه دیر نمی شه؟....باشه خداحافظ.
گوشی رو پایین آورد و گفت:
-می گه صاحب کار مریض شده امروز نرفته میدون و سبزی نداریم و عطا خودش داره می ره میدون. یعنی به عطا گفته تو برو و بهش آدرس اینارو داده.
بی سر و صدا سفره جمع کردم و آنیتا و سحر هم مشغول گوشیشون شدن.
دنبال کار می گشتم که عطا سبزی هارو آورد و چون دیر شده بود منم موندم تا سه تایی کارو جلو ببریم.
فکرم همچنان بین مشکل خودم و دیدگاه سحر و آنیتا به مسئله ای که من بهش مشکل می گفتم، گیر کرده بود و در سکوت کار می کردم.
سحر-جمعه بیایید دور هم جمع بشیم.
آنیتا-ما که همش دور همیم.

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!
📚 رمان #اوهام_عاشقی


✍️به قلم #نیلوفر_قائمی_فر


مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.
برای دانلود اپلیکیشن به کانال 📳 @BaghStore_APP 📳 مراجعه کنید.


📝 خلاصه:
ساقی دختری که در شانزده سالگی به اجبار و نیرنگ برادرش، تن به ازدواج می دهد و در دام یک زندگی اشتباه می افتد. پس از گذشت هفت سال، ساقی قصد طلاق دارد و برای امرار معاش خود مجبور به رقصندگی در مجالس می شود، همه چیز خوب پیش می رود تا اینکه یک شب در یک بزم عروسی، داماد...


📌فایل دمو(عیارسنج) 127صفحه هست؛ بعد از ثبت نام و ورود، کافیه رمان رو به سبد خرید اضافه کنین و بعد از پرداخت توی سبد خرید میتونین #ادامه_رمان رو توی کتابخونه اپلیکیشن مطالعه کنین.


#اپلیکیشن_باغ_استور
نصب رایگان ios برای آیفون:
https://t.me/BaghStore_app/284

نصب رایگان نسخه Android :
https://t.me/BaghStore_app/295
پرش به قسمت یک :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/81844

پرش به قسمت قبل :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/88856

#پنجاه_و_سه
#اوهام_عاشقی
#نیلوفر_قائمی_فر

مطالعه این رمان جدید فقط و فقط در اپلیکیشن باغ استور مقدور می باشد.

*

سحر-جمعه بیایید دور هم جمع بشیم.
آنیتا-ما که همش دور همیم.
دوتایی خندیدن و سحر گفت:
-نه منظورم اینه که بریم یه وری، همش کار که نمی شه! حالا این یارو که جمعه ها کار نمی خواد حداقل یه جا بریم؛ پارکی کوهی...
-من از کوه بدم میاد.
سحر-به درک، تو اسکولت فعلا در رفته تو نظر نده.
-چقدر بی شعورید! من رفیقتونم یا عطا؟ همچین پشتش دراومدید انگار سی ساله می شناسیدش، من دیشب همش خواب دیدم بغلش کردم یا بغلم کرده، بوی تنش توی دماغم رفته.
آنیتا-بوی عرق؟
سحر پق خنده رو زد و دوتایی خندیدن و خودشونو می زدن. با حرص و لحن کفری گفتم:
-زهــــــــرمـــــــار؛ زهر مار، هناق بی شعورای نفهم.
آنیتا-ایلان ماسک دنبال زندگی توی مریخه بعد ساقی گیر داده به یه بغلی که از ترس عطا رو چسبیده بود! ول کن دیگه اَه. هر کی ندونه می گه خانم جلسه ای و مومنه.
سحر-ولش کن بابا! هان آنی کجا بریم؟
آنیتا-بریم چیتگر جوج بزنیم.
سحر-جوج با عرق کاسنی؟
باز دوتایی خندیدن و آنیتا گفت:
-پس امشب بریم سه راه مرغ بخریم و خرد کنیم. دو روز توی مواد بخوابونیم قشنگ طعم دار بشه.
سحر به من نگاه کرد و گفت:
-اسکول تو برنج بذار.
-خیلی بی شعوری سحر! منو درک نمی کنی.
سحر-درکت می کنم ولی تو مارو ول کن، جریانو زخم نکن، فکر پول باش! پسره دافو ول کرده فرار کرده به عشق اون ور آب بیاد به توی شوهر دار بچسبه که چی بشه؟ از چاله دربیاد بیوفته توی چاه؟ آدم که هر نگاه و رفتار و اتفاقی رو بزرگ نمی کنه! زندگیتو بکن بابا.
کمی فکر کردم؛ شاید حق با سحر بود، من خیلی دارم احساسی نگاه می کنم.
سحر و آنیتا که رفتن حرفاشونو هی مرورو می کردم و بیشتر بهشون حق می دادم. اصلا مگه چی شده بود؟ من توی سن کم ازدواج کرده بودم و همش درگیر رفتارهای ساشا بوم، یعنی انقدر درگیر بودم که فرصت فکر کردن و اجتماعی شدن نداشتم.
تازه خوب بود که در اون شرایط نامناسب باز من این شدم! نباید به همه چی به شکل یه مسئله ی سوءاستفاده گر جنسی نگاه کنم! به هر حال یه ماه و اندی هست که دارم با عطا زندگی می کنم! دست از پا که خطا نکرده...نه نه حق با سحر و آنیتاست.
بهتره همه چی رو به قبل برگردونم، فقط به اینکه منو به زور روی پل برده و بغل و بو اینارو به روی خودم نیارم که بدتر روی عطا باز بشه.
ساعت حوالی ده و نیم شب بود که صدای زنگ در خونه اومد. متعجب از جا بلند شدم و پشت در رفتم و گفتم:
-کیه؟
-منم.
همزمان با اینکه می گفتم:
-چرا با کلید باز نکردی....
درو باز کردم و دیدم دستش یه شاخه گله! انگار آب یخ روی سرم ریختن و یه حس تعجب و خجالت روی من حائل شد. به گل رزی که یه نخ کنفی دور ساقه اش پیچیده شده بود و پاپیون ظریفی روش زده بود، نگاه می کردم.
به سختی نگاهمو به سمت عطا کشیدم و با چشمای بازتر گفتم:
-واسه منه؟!!!
-واسه کار دیشبم معذرت می خوام.
حس خجالت و تعجبم کنار رفت و قلبم هری فرو ریخت. من گل های زیادی توی عمرم گرفتم، گل هایی که سبدشون میلیون ها تومن ارزش داشت اما هرگز قلبم فرو نریخته بود و الان واسه یه شاخه گل از...از...هم خونه ام که قرار بهش نگم هم خونه و همسایه خطابش کنم؛ داره قلب منو می لرزونه...
آهسته هجی کردم:
-عطا لازم نبود!
به آرومی گفت:
-بود! تو عصبانی بودی و من نمی تونم عصبانیت یه نفر دیگه هم تحمل کنم.
منظورش عصبانیت خانواده اش نسبت به خودش بود. گل رو ازش گرفتم و کنار اومدم تا داخل بیاد و زیر لب گفتم:
-ممنون!

*
نصب #رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها (آیفون،سامسونگ،هوآوی،شیائومی و ...) :
https://t.me/BaghStore_app/284
*
این رمان فروشیه و هیچوقت توی تلگرام بصورت کامل پارت گذاری نمیشه!